دلم تنگه برای اون صبحهایی که پیاده توی هوای ابری و نمنمی میرفتم مدرسه
اون صحنۀآسمانآبی ِتیره ُهوایبهشدتسرد با خیابانهای خلوت که فقط تعداد کمی دانشآموز که پرش کردن بهشدت ترکیب باحالی بود ..
اونجا که در طول راه دستامو داخل هودی ِچادخونهایِقرمزم میزاشتم و بدون هیچ مزاحمتی تا مقصد فقط آرامش رو میتونستم حس کنم ..
اون لحظات آرامش میتونست مثل سرما به استخونام نفوذ کنه ، بدون در نظر گرفتن سهلایه لباس .
روزهایی که زود به مدرسه میرفتم ، در طول راه خونه تا مدرسه [چندتاخیابونبیشترنیست] تنها کسی که میدمش نگهبانبانککشاورزی بود که جلو در داره قدم برمیداره
صبح و غروب ِزمستون رو دوست دارم ،
از دیدن طلوع و غروب آفتاب ِگمشده بین چادر ِتیره رنگ لذت میبرم
تصمیم دارم امشب تا دو ساعت همانند
یک دختر خوب و درسخون ، بشینم
برای امتحان تاریخ فردا بخونم + پیشخوانی فلسفه + حفظ پنج لغت زبان از کتاب امسال
امشب رو میخوام دیرتر بخوابم ، این چند
شب چون صبح زود بیدار میشدم و دیگه
نمیخوابیدم ، از بعد مدرسه با کلی مقاومت
تا ساعت هشت خودمو میرساندم بعد
بیهوش میشدم قشنگ ..
امشب رو نوچ! میخوام تا هشت درسبخونم
بعد برم بیرون و تا ده بیرون باشم .
خواهش میکنم وقتی دارم باهاتون هم عربی و هم فارسی قاطی صحبت میکنم ، اعتراض نکنید
من دارم بهتون نشون میدم چقدر باهاتون راحتم ..