eitaa logo
مسیرِ تو...
96 دنبال‌کننده
100 عکس
5 ویدیو
0 فایل
در مسیر تو ره پویم، تا تو را جویم، لیک می دانم خوب که مسیر خود هدف است وقتی هدف خداست... دفتر دلنوشته های من... @shafagh62
مشاهده در ایتا
دانلود
دلتنگی و دیگر هیچ...
حتی تصورش هم زیباست رویایی و لذت بخش! اینکه خدا تو را برای خودش بخرد... آن وقت می شوی شهید زنده! مگر نه این است که شهادت یعنی مشاهده خدا با چشم دل... شهید زنده یعنی: گام بر می داری برای خدا نگاه می کنی برای خدا می شنوی برای خدا می گویی برای خدا دل می دهی برای خدا دل می بری برای خدا می خوابی برای خدا برمی خیزی برای خدا نفس می کشی برای خدا خدایا، می شود مرگ و زندگیم را شهادت قرار دهی... می شود مرا بخری...؟!
روزها از پی هم می گذرد زندگی می گذرد چه به شادی ، چه به غم تو بخند و بگذر که نماند اثری از گذرت و بدان، که در این راه عجیب همه در یک راهند همگی رهگذرند همه غم ها بگذار همه شادی بگذر تو فقط رهگذری دل خود محکم کن به کسی، که در آن سوی مسیر، چشم در راه تو است من و تو رهگذریم تو فقط رهرو باش... @Saaraann
من که طوفان زده ام سیل خروشان چه کنم...؟!
خاک باشد بسترم ، خاک گردد پیکرم، روزی نه چندان دور، آری! بی خیال خستگی ها رنج ها و دردها بی خیال زندگی...
در خواب تو را جوید ناگفته خیال من ای خواب و خیال من، ای کاش به دست آیی... ای کاش خیال من از تو برهد یک دم ای کاش که رؤیایم تعبیر شود گاهی... گفتی که برای من شعری تو بگو یک بار گفتم که برای توست اشعار شبانگاهی... گفتی که ز بعد من احوال خودت را گو گفتم که نفس هایم نب ود به جز از آهی... گفتم که بیا. گفتی: هرگز! ز تو من رستم گفتم که چرا؟! گفتی: دیگر نبود راهی... @saaraann
وقتی راهی برای جبران نیست ادامه نده! ادامه ندادن گاهی بهترین جبران و بازگشت است...
بارالها، مرا لبریز از خود کن و تهی از خویش...
دلم برات تنگ شده بابا...
يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ
رنج های من دردهای من آه من سوز من گداز من حرکت های من دویدن های من زمین خوردن های من برخواستن های من تلاش های بی وقفه من کوشش های نفس گیر من چه شیرین و لذت بخش است وقتی در انتهای این مسیر سخت و پر رنج دیدار تو باشد آغوش تو باشد حضور سراسر نور تو باشد به سویت خواهم آمد با رنجها و دردها و زجرها فقط به امید دیدار تو صبر خواهم کرد آغوش بگشا، معبود من، محبوب من، مرا دریاب....
درد را از هر طرف بخوانی فرقی ندارد درد ، درد است! چه از روبرو نگاهش کنی، چه از پشت سر از هر طرف نگاهش کنی درد، درد است! تنها راهش این است که از آن "رد" شوی و نگذاری تو را در خودش نگه دارد...
"معصومیه" بهشت من بود✨ روزی که برای اولین بار وارد "معصومیه" شدم خوب به خاطر دارم. ۱۸ سال پیش... لذتی عمیق و ماندگار و طعمی خوش و همیشگی برایم برجای گذاشت. احساس می کردم از خط مرزی زمین و آسمان گذشته ام، به همان جایی می رفتم که سالها آرزویش را داشتم... و حالا به من اجازه ورود داده اند... کوله باری از امید و توشه ای اندک از ايمان داشتم... آمده بودم تلمذ کنم آنچه خدا و دین و رسولش گفته اند، بخوانم، بدانم و بفهمم تا عمل کنم... آمده بودم تا راه یابم و راهبر شوم... با قلبی سرشار از امید و انگیزه ای راسخ... می دانستم اینجا جای علم آموزی است، جای دانستن، مکان معرفت، اما، نمی دانستم بیش از علم اینجا عمل مرا تغییر خواهد داد و شخصیتم را خواهد ساخت... معصومیه، خانه دوّمم بود که نه! خانه امیدم شده بود... هر روز خود را در آغوش پر مهر پدران و مادرانی می دیدم که دلسوزانه و از عمق جان در روح و جانم می ریختند عصاره علمشان، که عصاره عمرشان را... "معصومیه" بود.. در مجاورت حرم بانو، جمعی کوچک اما صمیمی، و ساختمانی محدودو قدیمی، و دقت نظر ی که در انتخاب اساتید و حساسیتی که بر تربیت شاگردانش داشت... من در این خانه بیش از خانه پدری ام آموختم و بزرگ شدم، رشد کردم و وسعت یافتم... من "دخترِ معصومیه" هستم و خواهم بود... در هر خانواده ای، دلخوری هایی هست و رنجش هایی اما، خانواده همیشه پابرجاست و خانه همیشه سرپناه... "معصومیه" خانه من است با تمام دلخوری هایش، با تمام کمبودهایش، و کاستی هایش شاید.. اما؛ من دختر معصومیه ام و آنجا خانه من است و اساتید و کارکنانش خانواده ام... من به بودن در این خانواده افتخار می کنم و می دانم، حضور من در این خانه یکی از بهترین نعمتهایی است که خدا ارزانی ام داشت و شاید که نه، قطعا به هر کسی نخواهد داد... امیدوارم فرزند خلف آن باشم و رهرو بزرگانش... "معصومیه" بهشت من بود و هنوز خانه امید من است... پایدار و سرفراز بمان، برای من و همه دخترانت... @shafagh62
تو همان حبه قندی که ته همه تلخی های زندگی کامم رو شیرین می کنه...
تو همان حبه قندی که پس از تلخی صبر کام رنجور مرا، خرم و شیرین سازد...
شب است و جرعه جرعه مستی و آهنگ رفتن پس چه شد آن صبح بیداری...؟!
بیا ای صاحب دوران، جهان در ظلم خود گم شد...
زندگی یک سفر است سفری همره باد نرم و پیوسته و زود ناگهان راه به پایان برسد زندگی یک خواب است خواب آرام چو برگ گل سرخ یا که چون طوفان است هر چه باشد گذرد در پسش بیداری است باید از جا برخاست باید از راه گذشت باید اندر دل این مشغله ها لحظه ای ساکت شد اندکی دیده بر افکار ببست بر درون،نیک بباید نگریست راه را خوب ورنداز نمود زندگی می گذرد همچو راهی به مسیر همچو خوابی کوتاه تو بخند و بگذر و به ره، نیک بینداز نظر زندگی را بگذر نه به اندوه و به غم زندگی فرصت بی تکرار است غم و اندوه ز دوشت بفکن زندگی را بگذر... @Saaraann
روز معلم مبارک باد بر هر آن کس که واژه ای مهر بر دیگری آموخت، قدمی راست نمود، راهی را آشکار، کلامی را گویا، واندیشه ای را روشن گردانید... معلم گردید... معلم بمانید... معلم نمائید... @saaraann
از آن روز که عصاره عمرت را در جانم ریختی، که واژه واژه با من زبان گشودی، که ذره ذره بر اندیشه ام تابیدی، عشق معنا گردید... ای فروزان مشعل دانش، ای معنای راهبری، ای موثرترین انسان ها، "معلّمم" تا ابدیت در روحم جاری خواهی بود... @saaraann
به نفس های گل سرخ درون گلدان که تو از خاطر من پاک نگردی،هرگز...
و بمیرید مرا، و به خاکم بسپارید که من زنده از آنم که بمیرم روزی...
گذشته را بگذر آینده را دریاب...
صدای آهنگ تندی که همراه آن نام امیرالمؤمنین برده میشد ، پخش شد برای بار چندم... بلند شدم خوب به جمعیت نگاه کردم افرادی با اشتیاق کف می زدند و با هر ریتم آهنگ به هوا می پریدند خانم میان سالی آستین های چادرش را در هوا می چرخاند و روی پاهایش قرار نداشت... @saaraann
دیگر توان ایستادن نداشتم همانجا روی زمین نشستم . چشم هایم گرم شد و قطرات اشک پهنای چهره ام را خیس کرد. بغضی به سینه ام چنگ انداخته بود و از درون می سوزاند و روی صورتم می غلتید... احساس مادری را داشتم که دست و پا زدن فرزندش را در بستر بیماری میبیند و جز صبر کردن و سوختن و گریستن کاری از او برنمی آید. چشمانم را بستم و در ذهنم به خیل جمعیت پیرامونم فکر کردم. جماعتی همه طالب دین و دینداری و با ظاهری مذهبی خانمهای بدون چادر انگشت شمار بودند و چه سیل جمعیتی بود آنجا! کنار حرم بانو در روز میلاد بانو روزی که به نام "دختر" نام گذاری شده بود با اصرار دخترم در مراسم شرکت کرده بودم فکر نمی کردم اینجا، در قم، کنار حرم حضرت معصومه در برنامه ای که با نام قرآنی مزین شده است این حجم از دوگانگی ، این حجم از دنیا زدگی را ببینم! به یاد حرف استادم افتادم روزی که داشت سرکلاس شبهه را برایمان تعریف می کرد: هر گاه باطلی در کنار حقی قرار گیرد، نتیجه ای شبهه ناک به دست می آید که هر کسی نمی تواند غلط بودن آن را درک کند. صدای آهنگ تندی که همراه آن نام امیرالمؤمنین برده میشد ، پخش شد برای بار چندم... بلند شدم خوب به جمعیت نگاه کردم افرادی با اشتیاق کف می زدند و با هر ریتم آهنگ به هوا می پریدند خانم میان سالی آستین های چادرش را در هوا می چرخاند و روی پاهایش قرار نداشت چند نفر اطراف من کسی رابا انگشت نشان می دادند و پچ پچ کنان از خنده ریسه رفته بودند برگشتم و نگاه کردم، آقای فیلم برداری که روی یک سطح بلند ایستاده بود، بی اختیار خودش را تکان می داد و رفته رفته حرکاتش به رقص مبدل شد... به دختران حاضر در جمع نگریستم به دختران نوجوان خودم که چشمهایشان از هیجان برق می زد، و به نسل بی پناه و تازه ای فکر کردم که پیچیده در شبهات ، با انبوهی از تعارضات و در گوناگونی نظرات، بناست طعم جدیدی از دینداری را تجربه کنند... و به مجریان این طرح ها اندیشیدم که آگاهانه و مغرضانه و شاید جاهلانه نفهمیدند با عبور از خط قرمزهای دین نمی توان جوانان را به دین جلب کرد! و به آنان که به بهانه جذب جوانان به مجالس مذهبی اینگونه دین را با ظواهر دنیا لکه دار کردند! چگونه من مادر با دغدغه های دینداری می توانم به دخترم یاد بدهم که حجاب صرف پوشش نیست، که حجاب پوششی آمیخته از حیا ، سرشار از سادگی و بدون هیچ مظهر آراستگی است... چگونه باید به او بفهمانم که آستین های چیندار و تور دار زیبا که از خودت هم دلبری می کند نمی تواند حجاب واقعی باشد که حجاب یعنی به گونه ای باشی که جلب نظر نکنی نه اینکه آنقدر زیبا و خوشرنگ بپوشی که پوششت بشود منبع نظر و لذت! یادم افتاد چند ماه قبل وقتی برای عارضه ای نیاز به جراحی پیدا کردم تا دم اتاق عمل با چادر بودم پرستار گفت چادرت را در بیاور به دور و برم نگاه کردم پر از مرد بود مردهایی که یا بیمار بودند یا پرستار چه لزومی داشت اینها مرا بدون پوشش و حجاب ببینید؟ اضطراب در وجودم پیچید ... پرستار که متوجه شده بود به من شنلی داد تا دورم بپیچم و تا ورود به اتاق عمل محفوظ بمانم، و با لبخندی معنادار به پرستار دیگری که با تعجب مرا می نگریست گفت: " ایشون خیلی مقید به حجاب است... از نسلی است که در حال انقراض است" به راستی، چگونه باید به نسل جوان فهماند: تویی که خودت را عاشق اهل بیت می دانی و سینه چاک این خاندان، آوردن نام اهل بیت و مدح آنان با موسیقی های تند حرام در تعارض است! چگونه می توان ذائقه تغییریافته این نسل را اصلاح کرد؟! خواننده (مداح) روی سن رفت و حاضرین از شدت شعف جیغ و هورا کشیدند! احساس مادری را داشتم که دست و پا زدن فرزندش را در بستر بیماری میبیند و جز صبر کردن و سوختن و گریستن کاری از او برنمی آید. صدای همهمه مردم در صدای گوشم گم شد: "... و نسلی که در حال انقراض است" @saaraann