شبها چه حس محشری دارم
سکوتش را دوست دارم
تاریکی اش را هم،
سر روی بالش،
چشم ها بسته،
آرام بر شب دیده بگذارم
گاهی صدای جیرجیرکها
از باغچه در گوش می پیچد
گاهی عبور یک نسیم از دور
لای درختان می شود احساس
شبها کنار پنجره تا صبح
دستی برایم قصه می خواند
در پیچش پر رمز و راز شب
با لای لای باد می خوابم
من خواب را ، شب را، ستاره ،آسمان، نیلی
شب شد
هوای عاشقی دارم...
زمستان است
سرها در گریبان
زمین، سرمای سوزان است
زمان در رنج دوران
جهان درگیر طوفان است
و خونین چنگ نامردان
اسیر نفس، انسان است
و در گوش همه عالم
طنین رقص شیطان است
قنوتم مانده سردرگم
و یخ کرده
میان سینه دستانم،
بدون نای هاکردن
همه روحم،
همه جانم،
سراسر بغض و اندوهم،
پر از دردم،
پر از داغم،
پر از سوزم،
پر از آهم
نمی بینم،
نمی بینم،
دگر حسی در آغوشم
که من لبریز از رنجم
که من سرشار از خشمم
پر از فریاد خاموشم...
#قدس
#این_المنجی
@saaraann
دلم پروانه بودن را،
برون گردیدن از پیله،
پریدن تا نهایت را،
رسیدن تا نهایت را
دلم چون عاقلان بودن،
دلم چون عاشقان مردن،
دلم تغییر می خواهد....
برای داشتن احساسی نو، باید رفتاری نو داشت
و برای داشتن رفتاری نو، محتاج افکاری نو هستی
افکار تو، رفتار تو و رفتار تو احساس توست
نو بودن تجربه ای متفارت است و لذت بخش
امتحان کن!
@saaraann
حال خوبم و قرارم همه باشی تو و من،
بی جهت در پی راحت، به جهان می کوشم...
#خدای_خوبم
با خود اندیشیدم:
تو اگر روشن گردی، واگر گرم شوی...
در حوالی تو هر شاخه خشک که بُود، گرم شود...
و ز گرمای درون، دورترین ها همه از شعله تو، گرم شوند...
و به تدریج تو خواهی دید همه عالم را، که ز گرمای تو دل گرم شوند...
با خود اندیشیدم:
که چگونه؟!!
من فقط یک منِ بی مقدارم...
و ندایی ز درون خواند مرا
آری، آری، تو فقط یک من کوچک
تو فقط یک پرتو
تو فقط یک من بی مقداری
لیک او را داری
با خود اندیشیدم
من فقط یک من بی مقدارم
لیک وقتی که به او وصل شوم، من و او، ما گردیم...
و همه عالم را پر کنیم از گرما...
با خود اندیشیدیم:
گر چه یک شعله کوچک هستم
حرکت خواهم کرد
چون خدا پشت من است...
نهراسم از هیچ
و فقط رو به جلو،
در مسیر تاریک،
نور خواهم پاشید
بهر راهی که در آن انسانها، بهر حرکت و حیات به گرما و به نور محتاجند...
راه خواهم یافت،
روشن خواهم شد و گرم...
و راهبر خواهم شد، روشنگر و دل گرم کننده...
من و او با هم این راه را خواهیم رفت...
تا نهایت، تا او، تا به خدا...
@Saaraann
دوستت دارم...
دوستت دارم هر چند نمی شناسمت...
دوستت دارم به اندازه تمام نفهمیدن هایم
به قدر تمام گشتن هایم
و به وسعت تمام نیافتن هایم...
نمی شناسمت
چرا که وسعتت دست نایافتنی ست...
ندانستم به کدامین سو رخ بگردانم
که نباشی در آن سو
که تو در هر سمت و سویی هویدایی....
می بینمت و نمی شناسمت!
تو را می شناسم به خویشتنِ خویش،
به این منِ شگفت انگیز
که آغازی برای اینهمه پیچش و پیچیدگی،
برای این حجم از نظم و آراستگی
برای نهایت زیبایی و پیراستگی...
تو را یافتم در آغاز خویشتن
که لاجرم باید باشد نقطه شروعی
ودر پایان خویش که ناگزیر تو نهایت آنی...
دوستت دارم در نهایت عمق وجود
که تو هستی معنای وجود
و تو هستی آغاز وجود
و تو هستی پایان بی پایان آن...
تو را یافتم در ژرفای قلبم،
و می خواهمت در عمق وجودم...
دوستت دارم ای آشناترین ناشناس زندگی ام...
#عرفه
@saaraann
از زمان هبوط آدم بر زمین و ناله های توبه وارش،
از زمان طوفان نوح و کشتی نجاتش بر امواج دوران ها ...
از دویدن یوسف بر درهای بستهی گشوده با کلید توکل،
از رنج یعقوب و صبر ایوب و اشکهای یونس بر دل دریاها...
از آن روز که ابراهیم در آتش نمرود پرتاب می شد،
از آن روز که هاجر برای نجات فرزندش در طلب آب ، صفا تا مروه را سعی می کرد،
از آن هنگام که چاقو بر مسلخ عشق اسماعیل بوسه می زد و پدروار برایش می گریست ،
از آن زمان که موسی در طبق باور و ایمان از آغوش پر مهر و آه مادر به نیل رهسپار می گردید،
ابتلاء تو آغاز گردیده است...!!
امروز روز سوختن نفس توست در آتش حسرتها،
روز سپردن دل بر آستان باور و ایمان ،
روز برون کشیدن اختیار از دل جبرهای هبوط دهنده ،
روز به مسلح کشیدن دل از هوس های دور کننده ،
روز سرسپردن به طوفان بلا،
دویدن به سوی درهای بسته با کلید توکل،
روز اعتماد بر باورهاست...
امروز روز توست!
روز آزمایش،
روز جهاد و رزم،
روز سرافکندگی یا سرافرازی ست ...
امروز، دیروز و فردا
همه در تو خلاصه می شود،
در اکنون تو
و در اکنون فرداها...
#عید_قربان
#قربانی_نفس
#ابتلاء
@Saaraann
باد هوهو کشید، در جنگلی بی درخت گیسوان دخترکی در هم پیچید
دیگر بادی نبود...
ستاره سو سو زد ، زمین تاریک شد
بر گیسوان دخترک گرد ماتم پاشید
دیگر ستاره ای نبود...
ماه بر کرانه افق ناله کشید، بر دشت های آسمان
بر گسیوان دخترک خسوف کرد روزگار فراق را
دیگر ماهی نبود...
موج بر ساحلی تشنه کوبید،جرعه جرعه عطش نوشید
لبهای دخترک خشکید
دیگر آبی نبود...
ترس بر دلی رخنه کرد
بر آغوشی دوید که همواره گشوده بود
آنجا که امن ترین جای دنیا بود
دیگر آغوشی نبود...
آسمان بود
ستاره بود
ماه بود
باد بود
جنگل بود
موج بود
دریا بود
اما گویا هیچ نبود
دنیا خالی بود
چشمان دخترک بسته بود
از آن روز که چشمان تو بسته شد
4 سال گذشت
اشک در چشمان دخترک خشکید
بغض در سینه اش لانه کرد
قلبش از عشق تهی گشت
چهره اش پژمرد
اما،
هنوز هر شب یاد خالی تو را به آغوش می کشد
دیگر پدری نبود...
#پدرم
#چهارمین_سال_فراق
#شب_عید_غدیر
@Saaraann
برای زیاد شدن
باید از خود کاست
و بر تو افزود
نفس را رها کرد
و بر تو پیوست
باید به رنگ تو درآمد
باید صفات تو را در خود تجلی کرد
باید خداگونه گردید...
خداگونگی راز افزودگی است...
@Saaraann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداگونگی راز افزودگی است...
@Saaraann
امان از من،
امان از دل،
امان از تو،
و از مشکل....
امان از هر چه با من کرد این من،
آه از دل
آه از دل....