سبک شهدا
برنامههای کانال سبـــکشهـــدا در ماه مبارک رمضـــان: 1_جزء خوانی قرآن کریـــم روزانه
سلام همراهان گرامی
همانطور که در پوستر سنجاق شده مشاهده میکنید
ختم قران و ختم صلوات هفتگی از برنامههای کانال سبک شهدا در ایام ماه مبارک رمضان است.
جهت شرکت در ختم قرآن دومین هفته ماه مبارک رمضان
لطفا جزء انتخابی خود را از قرآن کریم به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید
اجزای قرائت شده تاکنون: 4،1,2,5،10،12,9,30,11,13,14 ,6,9,,,29,16,15,18,20,21,19,22,23,
_
جهت شرکت در ختم صلوات دومین هفته ماه مبارک رمضان
تعداد اذکار خود را از 14,000صلوات
به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید
صلوات قرائت شده تاکنون:10,600
مهلت:تا پایان ماه مبارک رمضان 🌙
التماس دعا
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
مادرم هر چند فراق من برای تو كه تنها پسرت بودم بسيار دشوار است امّا از تو میخواهم با تمام دشواريها و ناگواريهايش همچون مادران شهيد داده ديگر تحمل نمائی و روحم را با بی تابی ها و گريه هايت آزرده نسازی و تو ای همسرم در فراقم اشك مریز و بكوش فرزندم راضيه را زينب گونه تربيت نمائی تا در آينده بتواند رنجها و مشقتها را تحمل نمايد و بی تاب نشود
🔹 شهید شوقی در سال ۱۳۳۹ شهر کاشمر متولد می شود. وی در سال ۵۹ به استخدام کمیته انقلاب اسلامی درآمده و پس از مدتی فرمانده کمیته انقلاب اسلامی در کاشمر منصوب می شود و سرانجام در هجدهم اردیبهشت ۶۶ در درگیری با منافقین کوردل به شهادت می رسد.
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاسخ شهید حاج قاسم سلیمانی به درخواست کاندیداتوریاش در انتخابات: من نامزد گلولهها هستم
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
✖️ماجرای این دو شهید هم نام کنار هم از این قرار است که سال 59 محمود مراد اسکندری در جنگ تحمیلی عراق وایران شهید میشود و 7 سال بعد برادر زاده اش که هم نام عموی شهیدش بود بدنیا میاید وسال 94 در سوریه شهید مدافع حرم میشود
♦️ شادی روح شهیدان صلوات
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
⭕️امنیت اتفاقی نیست
◾️شهادت ۵۵ دانشآموز دبیرستان سیدالشهدا و مردم عادی بر اثر انفجارهای پیاپی در کابل
✅همین خواب را برای ایران دیده بودند که با جانفشانی مدافعان حرم این اتفاقات در ایران نمیافتد
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
سبک شهدا
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتاد و سوم همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله م
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هفتاد چهارم
گفت: «خدا کند امام زمان(عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم.»
با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره ها و توپ ها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: «این ها بچه های من هستند. همة فکرم پیش این هاست. غصة من این هاست. دلم می خواهد هر کاری از دستم برمی آید، برایشان انجام بدهم.»
تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می کردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می گفتم: «حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چطور نگهبانی می دهد و چطور شب را به صبح می رساند.»
فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آن قدر توی رختخواب می ماندم تا صمد نمازش را می خواند و می رفت؛ اما آن روز زود بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: «کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی.»
خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت. گفت: «نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده...»
گفتم: «دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ می شوم.»
در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: «قدم خانم! باز داری لوس می شوی ها.»
چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانم های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه ها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان ها را شستم و بچه ها را فرستادم طبقة پایین بازی کنند.
در طبقه اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می رسید. بچه ها از آن ها بالا می رفتند. سر می خوردند و این طوری بازی می کردند. این تنها سرگرمی بچه ها بود. بعد از رفتن بچه ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم. خودم هم لباس های کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند. همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچه ها از ترس جیغ می کشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانم ها سر و صدا می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند. نمی دانستم چه کار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران می شد. خواستم بروم دنبال بچه ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد، پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می رفت؛ اما به فکر بچه ها بودم. تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقه اول. سمیه ترسیده بود. گریه می کرد و آرام نمی شد. بچه ها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی می کردند. آن قدر سرگرم بودند که متوجة صدای بمب نشده بودند. خانم های دیگر هم سراسیمه پایین آمدند. بچه ها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند. این بار بچه ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. یکی از خانم ها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه اول. ده پانزده نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت تایی هم بچه. بوی تند باروت و خاک سالن را پر کرده بود. بچه ها گریه می کردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانم ها گفت: «تا خط خیلی فاصله نداریم. اگر پادگان سقوط کند، ما اسیر می شویم.»
با شنیدن این حرف دلهرة عجیبی گرفتم. فکر اسارت خودم و بچه ها بدجوری مرا ترسانده بود. وقتی اوضاع کمی آرام شد، دوباره به طبقة بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یک دفعه یکی از خانم ها فریاد زد: «نگاه کنید آنجا را، یا امام هشتم!»
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
♦️ انتشار این مطلب بدون منبع حرام است ♦️
مسابقه #شهر_خدا
کانال سبک شهدا بمناسبت دهه آخر ماه مبارک رمضان برگزار میکند:
سفره افطاری خود با رنگ و بوی شهدا عکس بگیرید و در مسابقه شرکت نمائید.
آثـــار خود را به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید.
همراه با هدایا و جوایز(برای سه نفری که بنرشان بیشترین بازدید(سین،ویو) را داشته باشد.
🔥بشتابید🔥
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze27.mp3
4.02M
⏯ #تحدیر (تندخوانی)
#جزء_بیستوهفتم قرآن کریم
🔊 قاری معتز آقایی
🕐 زمان: ۳۳ دقیقه
✅التماس دعا
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
سبک شهدا
برنامههای کانال سبـــکشهـــدا در ماه مبارک رمضـــان: 1_جزء خوانی قرآن کریـــم روزانه
سلام همراهان گرامی
همانطور که در پوستر سنجاق شده مشاهده میکنید
ختم قران و ختم صلوات هفتگی از برنامههای کانال سبک شهدا در ایام ماه مبارک رمضان است.
جهت شرکت در ختم قرآن دومین هفته ماه مبارک رمضان
لطفا جزء انتخابی خود را از قرآن کریم به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید
اجزای قرائت شده تاکنون: 4،1,2,5،10،12,9,30,11,13,14 ,6,9,,,29,16,15,18,20,21,19,22,23,
_
جهت شرکت در ختم صلوات دومین هفته ماه مبارک رمضان
تعداد اذکار خود را از 14,000صلوات
به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید
صلوات قرائت شده تاکنون:10,600
مهلت:تا پایان ماه مبارک رمضان 🌙
التماس دعا
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
🔻مهمان حسین علیه السلام...
☀️ مجروح شدن بچه ها هم شکل عجیبی داشت. فقط آنهایی که تیر و ترکش خورده اند، می دانند سرب داغ چه دردی دارد. به دلیل شرایط خاص عملیات، خیلی از مجروح ها را نمیتوانستیم به عقب منتقل کنیم. خدا میداند سرمای هوا و گل و لای چسبیده به محل زخم ها و ضعف ناشی از خونریزی، چه بر سر مجروح می آورد!
با همه این اوصاف، بچه ها درد را تحمل می کردند و فقط به ائمه اطهار علیهم السلام را صدا می زند. کمتر پیش می آید کسی بی قراری کند.
یکی از بچههای ارپی جی زن، ساعت یازده شب با اصابت گلوله ای از ناحیه شکم مجروح شد. تا صبح نمیتوانستیم کاری برایش انجام دهیم. تمام شب به خود میپیچید. ذکر میگفت و امام را دعا میکرد. صبح که داشتیم به عقب انتقالش میدادیم. رنگ صورتش عوض شد. به زور نفس میکشید اما دیگر به خود نمیپیچید. لحضه ای ارام گرفت. دهانش رابه زحمت باز کرد. زبانش خشک و ترک خورده بود. اهسته با همان نفس های بریدهاش گفت:
🚩 [ میخواستم به کربلات بیام... اما نشد... حالا پیش خودت میام حسین جان!...]
دیگر صدایی از او برنخواست.
✍🏼 راوی محمد مهدی مسلمی عقیلی
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
📲
۵۵ دختر ۷ تا ۹ ساله
در انفجار دبستانی در افغانستان کشته شدند
و بیش از ۱۵۰ دختر حالشان وخیم است.
و صدای هیچ کشوری بلند نشد.
چرا؟؟؟؟
چون آمریکا با طالبان پای میز مذاکره است.
چون اروپا در استانبول با آنها مذاکره میکند.
و لعنت بر حقوق بشر گزینشی
✍حواشیش
#افغانستان_تسلیت
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
💢کتاب «هفت شاخ» روایتی از زندگی یک مدافع وطن منتشر شد
🔹کتاب «هفت شاخ» زندگینامه داستانی شهید امنیت، از سوی انتشارات روایت فتح منتشر شد.
https://b2n.ir/e60439
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
سبک شهدا
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتاد چهارم گفت: «خدا کند امام زمان(عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو بر
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هفتاد و پنجم
چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمب هایشان را هم دیدیم. تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمی آمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین. دست ها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم. فریاد می زدیم: «بچه ها! دست ها را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.» خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمی زدند. اما سمیه گریه می کرد. در همان لحظات اول، صدای گرومپ گرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند. با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه می میریم. یک ربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از روی زمین بلند کردیم. دود اتاق را برداشته بود. شیشه ها خرد شده بود، اما چسب هایی که روی شیشه ها بود، نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره و لا به لای چسب ها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده. صداهای مبهم و جورواجوری از بیرون می آمد. یکی از خانم ها گفت: «بیایید برویم بیرون. اینجا امن نیست.»
بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمیِ مان را می دیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم. یکی از خانم ها گفت: «چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد، حاج آقای ما خانه بود، گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد، توی خانه نمانید. بروید توی دره های اطراف.»
بعد از خانه های سازمانی سیم خاردارهای پادگان بود. اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی، از آنجا عبور می کردیم؛ اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیم خاردار و چاله چوله ها سخت بود. بچه ها راه نمی آمدند. نق می زدند و بهانه می گرفتند. نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود. ما کاملاً از پادگان دور شده بودیم و به رودخانة خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانه های سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم. هواپیماها آن قدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبان هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان ها هم ما را می دیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانم ها ترسیده بود. می گفت: «اگر خلبان ها ما را ببینند، همین جا فرود می آیند و ما را اسیر می کنند.»
هر چه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیما نمی تواند فرود بیاید، قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زد و بقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی می کردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریف هایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ول کن نبودند. تقریباً هر نیم ساعت هفت هشت تایی می آمدند و پادگان را بمباران می کردند. دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بودند. بهانه می گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمی دانند ما کجاییم. یکی از خانم ها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار می کردیم. بچه ها نق می زدند و گریه می کردند. کلافه شده بودیم. یکی از خانم ها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: «این طوری نمی شود. هم بچه ها گرسنه اند و هم خودمان. من می روم چیزی می آورم، بخوریم.» دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: «ما هم با تو می آییم.» می دانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند.
با رفتن خانم ها دلهرة عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند. هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت؛ تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند. می دویدند و زیگزاکی می آمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه ها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکی ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد.
هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم، نگرانی ما هم بیشتر می شد. نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم ها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
♦️ انتشار این مطلب بدون منبع حرام است ♦️
سبک شهدا
برنامههای کانال سبـــکشهـــدا در ماه مبارک رمضـــان: 1_جزء خوانی قرآن کریـــم روزانه
سلام همراهان گرامی
همانطور که در پوستر سنجاق شده مشاهده میکنید
ختم قران و ختم صلوات هفتگی از برنامههای کانال سبک شهدا در ایام ماه مبارک رمضان است.
جهت شرکت در ختم قرآن دومین هفته ماه مبارک رمضان
لطفا جزء انتخابی خود را از قرآن کریم به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید
اجزای قرائت شده تاکنون: 4،1,2,5،10،12,9,30,11,13,14 ,6,9,,,29,16,15,18,20,21,19,22,23,,24,25,26,27
_
جهت شرکت در ختم صلوات دومین هفته ماه مبارک رمضان
تعداد اذکار خود را از 14,000صلوات
به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید
صلوات قرائت شده تاکنون: 11,300
مهلت:تا پایان ماه مبارک رمضان 🌙
التماس دعا
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
📢 تصویری زیبا و غرورآفرین از حملات موشکی گسترده مقاومت فلسطین به اراضی اشغالی
🔹غزه به وعدهای که به قدس داده بود، عمل کرد
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
گاهـییڪنگاهحــرام
شھادترابرایکـسیکـھلیاقتدارد
سالهـاعـقبمـیاندازد..
چـھبرسدبـھکـسیکـھهنوزلایقشھادت
بودنرانشـٰاننداده!
♦️حـٰاجحسینخـرازی
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
💢پلیسی که عکس حجله شهادت گرفته بود
🔹خیلی با هم رفیق بودیم و هر وقت فرصتی دست می داد با هم کشتی می گرفتیم . البته او احترامم را داشت و کمرم را به خاک نمی زد ، چون من عمویش بودم .با این وجود خدمت توی هنگ مرزی ارومیه او را عوض کرده بود .
🔹آخرین مرخصی یک عکس آورد و داد به مادربزرگش : « من شهید می شم . این عکس رو هم گرفتم برای روی قبرم !» . مادرم که خیلی عصبانی شده بود دعوایش کرد . قبلا هم این حرف را از او شنیده بودم . گفته بود: « آرزومه شهید بشم »یا « به دلم اومده شهید میشم » و همین طور هم شد.
🔹یاسر متولد ماه رمضان 74 بود و چند روز بعد از حرفی که به مادر بزرگ زده بود در ماه مبارک رمضان 94 شهید شد . ما هم همان عکس را برای روی مزار شهید انتخاب کردیم !
🔹شهید مدافع وطن یاسر سلیمی از کارکنان مرزبانی ناجا چهارم تیرماه 1394 در پیرانشهر آذربایجان غربی منطقه مرزی نالوس به شهادت رسید.
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
سبک شهدا
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتاد و پنجم چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هفتاد و ششم
دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمی دانستیم باید چه کار کنیم. به خانه برگردیم، یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می کرد، صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم «اَمّن یجیب» گرفته بود.
نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آن ها صمد بود؛ با چهره ای خسته و خاک آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلی ها شهید و مجروح شده بودند. چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم. پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «همدان.»
کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند.
گفتم: «وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچه ها را بیاورم.»
نشست پشت فرمان و گفت: «اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم.»
همان طور که سوار ماشین می شدم، گفتم: «اقلاً بگذار لباس های سمیه را بیاورم. چادرم...»
معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: «سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود.»
در ماشین را بستم و پرسیدم: «چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟!»
همان طور که تندتند دنده ها را عوض می کرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: «اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند، به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچه ها را از زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند؛ اما گردان های دیگر شهید و زخمی دادند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم.
شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: «صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند. شب کجا می خوابند؟»
او داشت به روبه رو، به جادة تاریک نگاه می کرد. سرش را تکان داد و گفت: «توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.»
دلم برایشان سوخت، گفتم: «کاش تو بمانی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «پس شما را کی ببرد؟!»
گفتم: «کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟»
توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود، گفت: «نمی شود، نه. ماشین ها کوچک اند. جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند؛ وگرنه من که از خدایم است بمانم. چاره ای نیست، باید خودم ببرمتان.»
بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مجروح ها و شهدا چی؟!» جوابی نداد.
گفتم: «کاش رانندگی بلد بودم.»
دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: «به امید خدا می رویم. ان شاءالله فردا صبح برمی گردم.»
چشم هایم در آن تاریکی دودو می زد. یک لحظه چهرة آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟! چه کار می کند. اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا!
فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد.
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
♦️ انتشار این مطلب بدون منبع حرام است ♦️