#خاطرات_شهید
قبل از رفتن ...
زیارت حضرت زهرا (س) خواند.
شهادت حضرت نزدیک بود و
رمز عملیات هم یا زهرا (س) !
از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد ؛
امّـا دیگر بر نگشت ...
كربلای پنج بود كه تركش خورد
بردنش بیمارستـان ...
چند روز بعد ۱۲بهمن ٦۵ شهید شد
آنروز، روز شهادت حضرت زهرا بود.
#شهید_حجةالاسلام_عبدالله_میثمی
@sabkeShohada
@sabkeShohada
دعا بخـوان
براے عاقبت بخیـری من . . .
تویی ڪـہ
ختمِ بہ خیـر شد عاقبتت . . .
#شهیدسیدمهدےحسینے
#سالروزشهادت
#یادش_باصلوات
@sabkeShohada
@sabkeShohada
🕊💚🕊💚🕊💚ما همان نسل جوانیم که ثابت کردیم✨
در ره عشق سزاوارتر از صد مردیم
هر زمان بوی خمینی به سر افتد✨ ما را✨🌸✨
💫دور سید علی خامنه ای می گردیم✨🌺✨
#دهه_فجر✨🦋✨🦋✨🦋
@sabkeShohada
@sabkeShohada
💔
یه رفاقتایی هست، دنیایی نیست...
یه رفاقتایی هست، #خدائیه
توی رفاقتشون #تو و #منی ندارند
و هر چه هست فقط #خدا ست
این رفقا تا همیشه با همَند
اصلاً رفاقتشان ، تاریخ انقضا ندارد
تازه هر چه بگذرد
بند رفاقتشان، ضخیم تر مےشود
حالا فکر کن
رفاقتت تا #بهشت ادامه دار شود...
@sabkeShohada
@sabkeShohada
حتی فکر کردن بهش، شیرینه
#رمان_پسرک_فلافل_فروش
💕 #جوادين(ع)✨
✔️راوی:پيمان عزيز
توي خيابان شهيد عجب گل پشت مسجد مغازه ي فلافل فروشی داشتم. ما
اصالتاً ايراني هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين مي باشند. براي همين
نام مقدس جوادين (ع)را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، براي مغازه انتخاب كردم.
هميشه در زندگي سعي ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم.
سال 1383 بود كه يك بچه مدرسه اي، مرتب به مغازه ي من مي آمد و فلافل ميخورد.
اين پسر نامش هادي و عاشق سس فرانسوي بود. نوجوان خنده رو و شاد و پرانرژي نشان ميداد.
من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك ميكردم.
يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و فلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا.
از فردا هر روز به مغازه مي آمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد.
چون داخل مغازه ي من همه جور آدمي رفت و آمد داشتند، من چند بار او را امتحان كردم، دست و دلش خيلي پاك بود.
خيالم راحت بود و حتي دخل و پول هاي مغازه را در اختيار او ميگذاشتم.
در ميان افراد زيادي كه پيش من كار كردند هادي خيلي متفاوت بود؛
انسان کاري، با ادب، خوش برخورد و از طرفي خيلي شاد و خنده رو بود.
كسي از همراهي با او خسته نميشد.
با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاك او براي همه نمايان بود.
من در خانواده اي مذهبي بزرگ شده ام. در مواقع بيکاري از قرآن و نهج البلاغه با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم زمينه ي مذهبي خوبي داشت. در اين مسائل با يكديگر هم کلام ميشديم.
يادم هست به برخي مسائل ديني به خوبي مسلط بود. ايام محرم را در هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد.
مدتي بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادي فقط در تابستان ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده.
با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند.
كار را در فلافل فروشی ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم نميگرفت، ميگفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغي را در جيب او ميگذاشتم.
مدتي بعد متوجه شدم كه با سيد علی مصطفوي رفيق شده، گفتم با خوب پسري رفيق شدي.
هادي بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در بازار مشغول كار شد.
اما مرتب با دوستانش به سراغ ما مي آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل ميشد.
بعدها توصيه هاي من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه ي دكتر حسابي به صورت غير حضوري ادامه داد.
رفاقت ما با هادي ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد ميگفت: نميدانم براي اين جوشهاي صورتم چه كنم؟
گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، باطن و سيرت انسانها مهم است كه الحمدالله باطن تو بسيار عالي است.
هر بار كه پيش ما مي آمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحي و دروني او بيشتر از قبل شده.
تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه ي علميه شده ام، بعد هم به نجف رفت.
اما هر بار كه مي آمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود.
آخرين بار هم از من حلالیت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظي ميكرد، اما آن روز طور ديگري خداحافظي كرد و رفت
✍نویسنده:
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
@sabkeShohada
@sabkeShohada
سپهبد شهید علی صیاد شیرازی می گوید در زمان جنگ ایران و عراق روزی که به همراه رئیس جمهور رئیس مجلس وزیر دفاع و فرمانده کل سپاه پاسداران برای بررسی اوضاع ها در منزل امام خمینی بودیم ایشان نشسته بودند و ما هم دوره ایشان به صورت دایره نشسته بودیم و همینطور گفتگویی ایم که در میان صحبت ها ناگهان امام از جایشان بلند شدند و به طرف اتاق کناری رفتند از حاضران که نگران حال امام بود بلافاصله پرسید آقا کسالتی پیش آمده امام فرمود خیر وقت نماز است این جمله را با چنان لحنی گفتند که من به ذهنم رسید تا به حال این طور به فکر نماز نبودم بعد به ساعتم نگاه کردم دیدم هنوز چند دقیقهای به اذانظهر باقی است. . . .
برگرفته از کتاب برداشتهایی از سیره امام خمینی ره جلد ۳ صفحه ۶۲
@sabkeShohada
@sabkeShohada
••⚜••
رفیق هیاتی
بار #معصیت
رو بذار زمین...
بار #مسئولیت
رو بگیر روشونههات
اصحابُ #الحسیـــن شو
#سرباز نشی ! #سربار میشی ...!
"یامهدۍادرڪني
@sabkeShohada
⚘﷽⚘
🌴 یاد #شهید_عباس_بابایی بخیر
عباس ساده زندگی میکرد؛ کمتر کسی در قزوین او را در لباس خلبانی دیده بود؛ همیشه مثل یک آدم ساده و عادی رفت و آمد میکرد، وقتی شهید شد، خیلی از مردم، حتی برخی از مسئولین و بستگان هم فکر نمیکردند که عباس چنین آدم شجاع و قهرمانی باشد، خیلی وقتها مجبور بودیم عکس عباس را که دست امام در دستش بود را به آنها نشان دهم.
نیروی هوایی که بود، ماهی یک بار به دیدار ما میآمد، مستقیم میرفت زیرزمین، ببیند که ما چه داریم و چه نداریم، وقتی گونی برنج و یا روغن را میدید، میگفت: «مادر اینها چه هست که اینجا انبار کردهاید، خیلیها نان خالی هم ندارند که بخورند و میریخت توی ماشین و میبرد برای خانه نیازمندان». میگفتم:«عباس جان، ما رفت و آمد زیاد داریم»، میگفت:«خدای شما هم کریم است».
آخرین بار که به خانه ما آمد، سخنانش دلنشین تر از قبل بود. می گفت:« وقتی اذان صبح می شود، پس از اینکه وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا! این دستت را بر روی سر من بگذار و تاصبح فردا برندار؛ اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد».
شادی روحش #صلوات
@sabkeShohada
@sabkeShohada