💠 زندگی نامه شهید مرتضی آوینی
سید مرتضی آوینی ۲۰ مهر ۱۳۲۶ در شهر ری به دنیا آمد. در سال ۱۳۳۳ كلاس اول دبستان را در خمین به پایان رساند.
شهید سید مرتضی آوینی از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر میسرود ، داستان و مقاله مینوشت و نقاشی میکرد. تحصیلات دانشگاهیاش را نیز در رشتهای (معماری) به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به فیلمسازی پرداخت.
آوینی بعدها با اندیشههای امام روحالله خمینی آشنا شد و در سالیان بعد به یک انقلابی بدل شد و مسیر زندگی خود را تغییر داد و در سال ۱۳۵۸ وارد جهاد سازندگی شد.
شهید سید مرتضی آوینی روز جمعه بیستم فروردین ۱۳۷۲ هنگامی كه به همراه گروه برای تولید مجموعهای جدید از "روایت فتح" به فكه، منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی رفته بود، بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
شهیدی که سرش به نیزه رفت...
#شهید_جاویدالاثر_حاج_عبدالله_اسکندری..🌹
چفيه مخصوصي داشت...
كه با آن اشكهايي را كه بر مصيبت اهل بيت مي گريست، پاك مي كرد .
گفت به اين چفيه دست نزنيد ، نياز به شستن ندارد ....
گفت اين سند آبروي من نزد اباعبدالله الحسين و مادرشان حضرت زهراست ...
باشد،غنيمت و ذخيره شب اول قبرم ....
پدر جانم
حضرت زهرا (س ) اشكهاي خالصانه ات بر حسينش را خريدار شد ، كه سر بر نيزه ات سند آبرويت گرديد ....
و حالا آن چفيه گرانقيمت اشكهايت يادگاري است با ارزش براي ما ....😭
پروردگارا، حـَوِل قلـوبنا به بکاءُ علی الحسین
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
هدایت شده از سبک شهدا
⚫️ سلام.
سبک شهدایی های برای شادی روح یکی از عزیزان تازه در گذشته و تسلی دل بازماندگان، ختم قرآن گرفتیم
لطفا جزء انتخابیتون رو به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید ⚫️
اجزای قرائت شده: ۱،۲،۳،۴،۵،۶،۷،۳۰،۲۶،۱۲،۲۷،۱۷
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
سبک شهدا
#فرنگیس #رمان #قسمت_چهاردهم نان پختن را دوست داشتم. مادرم تشت خمیر را کنارش میگذاشت و آتشِ زیر ساج
#فرنگیس
#رمان
#قسمت_پازدهم
چیزی نگفتم ولی وقتی برای کارگری راه افتاد، بیسروصدا دنبالش رفتم. کمی جلوتر، برگشت و مرا دید. تعجب کرد. پرسید: «روله، چرا دنبالم آمدی؟ مگر نگفتم نیایی؟»
با التماس گفتم: «به خدا خوب کار میکنم. اگر خسته شدم، برمیگردم.»
دستی به سرم کشید و گفت: «تو کوچکی هنوز، ولی خب، اگر میخواهی بیا. خسته که شدی، به من بگو.»
اینطور بود که کار کردن را شروع کردم. کوچک بودم، اما غیرتی. میگفتم باید طوری کار کنم که مسخرهام نکنند. گاهی لابهلای گیاهها و ساقههای گندم گم میشدم. قدم کوتاهتر از آنها بود.
روزهایی بود که خسته میشدم و میبریدم، اما به خودم میگفتم: «خجالت بکش، فرنگیس. پدرت به کمک احتیاج دارد. مرد باش، فرنگیس!»
آفتاب روی سرم میتابید و عرق از پیشانیام شُره میکرد. مرتب آب میخوردم. اما غروبها، خوشحال بودم؛ چون وقت آن میرسید که مزدم را بگیرم. صاحبکارمان روزانه مزد میداد. روزهای اول زود از نفس میافتادم، اما کمکم عادت کردم و کار را یاد گرفتم. آفتاب داغ وقتی روی سرم میتابید، دستمال سرم را تندتند خیس میکردم تا خنک بمانم. پدرم هم
دستمال روی سرش را محکم به صورتش میبست و از دور به من نگاه میکرد و مواظبم بود.
روزهای اول که به دستهایم نگاه میکردم، ناراحت میشدم. دستهایم زخمی و پوستپوست و قرمز شده بودند. درد میکردند و سوزش داشتند. وقتی به خانه میرسیدم، به مادرم میگفتم دستهایم درد میکند، و او روی زخمهای دستم روغن حیوانی میمالید.
یک شب که به خانه آمدم، دیدم مادرم کاسهای حنا درست کرده است. دستم را توی کاسۀ حنا گذاشت. میگفت حنا زخمهای دستم را خوب میکند. دستم سوخت، اما تحمل کردم. یواشیواش دستهایم پوست پوست شد. پوست صورتم خشک شد و جلوی آفتاب سوخت. کمکم رنگ صورتم برگشت و دستهایم زمخت و بزرگ شدند.
وقتی از سر زمین برمیگشتیم، پدرم دستهایم را میگرفت، میمالید و میبوسید. بعد تازه میفهمیدم دستهای من پیش دستهای پدرم خیلی نرم است! دست پدرم بزرگ و خشک و زمخت بود. آن وقت تمام دردهایم از یادم میرفت و از خودم خجالت میکشیدم. پدرم که راه میرفت، از پشت سرش بالا و پایین میپریدم و تا آهوزین با هم حرف میزدیم. چند دقیقه یک بار هم پدرم نگاهم میکرد و میگفت: «براگمی!»
بعضی شبها که از سر زمین به خانه برمیگشتیم، میدیدم غذامان فقط نان خشک است. همان دم در از حال میرفتم. حالم بد میشد. لقمهای نان که توی دهن میگذاشتم و همراهش یک حبه قند که میخوردم، حالم جا میآمد. آن وقت از خستگی همانجا خوابم میبرد.
میدانستم از اینکه فقیر هستیم و مشکل داریم، پدرم خیلی ناراحت است. اما وقتی میدید که اهمیتی نمیدهم، کمی خیالش راحت میشد. شبها قصههایی از مردم باعزت و آبرو تعریف میکرد که هیچ وقت نمیگذارند دیگران بفهمند دردشان چیست و سعی میکنند با عزت و زحمت زندگی کنند و منت کسی را نمیکشند.
موقع درو، بارها را گوشهای جمع میکردیم. بعد بار را میبستیم و روی پشت میگذاشتیم و میبردیم تا سرِ جاده یا خرمنگاه. آنجا روی خرمن میگذاشتیم تا کومهای بزرگ درست شود. من خیلی قدرت داشتم. بار زیادی را روی دوشم میگذاشتم و تا خرمنگاه میبردم. گاهی حتی، هم روی پشتم و هم روی سرم بار میگذاشتم.
دفعۀ اول، پدرم بارِ کمی روی دوشم گذاشت. گفتم: «بازم بگذار.»
یک کم دیگر گذاشت و گفت: «فرنگیس، بس است... دیگر نمیتوانی.»
خندیدم و گفتم: «میتوانم کاکه. میتوانم.»
پدرم وقتی دید با آن همه بار هنوز خوب راه میروم، تعجب میکرد. دفعۀ بعد که خواستم بار ببرم، گفتم روی سرم هم بگذارد. از صبح تا شب، روزی صد بافه گندم میبردم تا خرمنگاه و برمیگشتم.
#سبک_شهدا
@sabkeshohada
@sabkeshohada
🔴 انتشار این مطلب بدون منبع حرام است 🔴
#وصیت_شهید
#حجت_الاسلام_مجید_سلمانیان: 🕊
🍁اگر خواستید نذری چیزی کنید فقط گناه نکنید...
مثلا بگید نذر میکنم یه روز گناه نمیکنم
هدیه به حضرت صاحب الزمان از طرف مجید...❤️
یعنی از طرف من عمل رو انجام بدید برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان...
یکی از مجرب ترین کارها برای آقا امام زمان اینه..
#شهادت_اردیبهشت۹۵
#خان_طومان
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
⚫️ سلام.
سبک شهدایی های برای شادی روح یکی از عزیزان تازه در گذشته و تسلی دل بازماندگان، ختم قرآن گرفتیم
لطفا جزء انتخابیتون رو به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید ⚫️
اجزای قرائت شده: ،،۲۹،۲۸،۱،۲،۳،۴،۵،۶،۷،۳۰،۲۶،۱۲،۲۷،۱۷،۸،۱۰،۲۰،۱۴،۱۵،۱۱،۱۳،۲۳،۲۴
جزءهای ۱۶و ۱۸و۱۹و۲۱و۲۲و۲۵ باقیمانده
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
همیشه با دو سه نفر میرفت گلزار شهدا
قدم به قدم که میرفت جلو ،
دلتنگ تر از قبل میشد ،
دلتنگ شهادت ،
دلتنگ رفقای شهیدش....
کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت .
جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید . نجواهایی از جنس دلتنگی ، جاماندگی و دلواپسی .
حاجی بین قبر ها راه میرفت مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت: قرآن همراهتون هست؟
اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید سوره حشر را سر مزار شهدا حتما میخواند..
🌷شهید حاج قاسم سلیمانی🌷
•♡ټاشَہـادَټ♡•
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا