eitaa logo
صادقیه اردکان
1.9هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
12 فایل
"صادقیه اردکان" (مردمی) "مراسم هفتگی چهارشنبه شبها" خیابان امام رضا (ع) - بیت‌الاحزان تلفن 32252545 حمایت مالی کارت 5041727010083432 اَدمین @admin_sadeghieh_ardakan لینک مستقیم کانال https://eitaa.com/joinchat/1690304513C50d0c1cf31
مشاهده در ایتا
دانلود
۸ ✴️زیر چتر گفتگو استفاده از جمله ها و واژه‌های منفی ممنوع❌ مثل؛ تو که همیشه... تو که هیچ وقت... اسم همدیگه رو هم چند بار لابلای حرفاتون مؤدبانه و با احترام، صدا بزنید! @sadeghieh_ardakan
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال👇 سلام نمیدونم چه واژه و کلمه ای برای تشکر و قدردانی از صداقت و راستی و درستی کانال شما در برگزاری مسابقه به کار ببرم که کامل و جامع باشه به موقع و زمانی که میفرمایید مسابقه برگزار میشه، در مدت زمان کوتاهی برندگان مشخص میشن و جوایز به حسابشون واریز میشه و برخلاف کانال های دیگه که هنوز پیام ها و جوابها رو نخوندن ولی برندگان رو نمیدونم چطور اعلام می‌کنن. همینطور از شما ادمین بزرگوار کمال تشکر و سپاسگزاری رو دارم شما مرتب آنلاین و همیشه و در هر زمان هر سوال و مشکلی که داشتیم پاسخگو بودید از شما کمال تشکر و سپاسگزاری رو دارم. و در آخر از اینکه با مردم رو راست و صادق هستید و مصداق بارز اسم کانالتون هستید و به اسم دین و دیانت و خدا و پیغمبر مردم رو سر کار نمی‌گذارید و کلاه سرشون نمی‌گذارید صمیمانه ازتون سپاسگزارم. الهی عاقبت بخیر بشید. @sadeghieh_ardakan
🍀﷽🍀 بعد از این که تو یه رستوران شام خوردیم گفت، بریم توی خیابونهای خلوت یه دور دوری کنیم. من اول مخالفت کردم ولی با اصرارهای اون کوتاه امدم آخه اون برام مثل خواهرمه، از بچگی با هم بودیم و هستیم. واسه همین نخواستم بزنم تو ذوقش و قبول کردم. با سرعت می رفت و من همش بهش تذکر می دادم که آروم تر، ولی اون اونقد ذوق داشت که اصلا انگار نمی شنید.صدای موسیقی که از ماشین پخش میشد خیلی بلند بود که البته بی تاثیر نبود توی سرعت بالا. از یه خیابون فرعی که خواست وارد اصلی بشه اصلا سرعتش رو کم نکرد چون فکر می کرد اونجا خیلی خلوته، ناگهان ماشین پژویی جلومون سبز شد. دیگه خیلی دیر شده بود واسه ترمز گرفتن. ماشین سعیده با قدرت کوبیده شد به اون پژوکه رانندش آقای معصومی به همراه همسرو فرزندش بودو اون فاجعه اتفاق افتاد. همسر آقای معصومی چون کمربند نبسته بودپرت شد تو شیشه ی جلوی ماشین و ضربه ی مغزی شدبعد از اینکه مدتی توی کما بود فوت شد و خود آقای معصومی هم پاهاش آسیب دید. دلیلش هم این بود که آقای معصومی در لحظه ی تصادف بر می گرده و دستش رو می زاره رو ی بچه که توی صندلی عقب ماشین خواب بوده. خوشبختانه چون بچه داخل صندلی کودک بوده وکمربندش روهم بسته بوده وپدرش هم به موقع به دادش رسیده، ریحانه کوچولو طوریش نشده بود، فقط خیلی ترسیده بودوهمش گریه می کرد. اونم چه گریه های وحشتناکی، تا مدتها صداش توی گوشم بود. دختر خالمم آسیب جدی دیده بود و یک ماه بیمارستان بود ولی بالاخره به مرور بهتر شد، در حقیقت از مرگ به طور معجزه آسایی نجات پیدا کرد. منم آسیب های سطحی دیدم که با چند روز بستری توی بیمارستان حالم خوب شد. به این جاش که رسیدم زیر لبی گفت: –خدارو شکر. ✍ 👇 @sadeghieh_ardakan
🍀﷽🍀 مشکلات ما بعد از اون شروع شد. آقای معصومی از دختر خالم شکایت کردوبدتر از همه این که ماشین دختر خالم بیمه نبودواندازه پول دیه هم پول نداشتیم که بپردازیم. شوهرخاله ام، هم توانایی مالی نداشت که بخواد بپردازه. دو راه بیشتر نداشتیم یا بایدپول رو می دادیم یا دختر خالم می رفت زندان. آقای معصومی هم اون روزا حال خوشی نداشت، کسی رو هم نداشت از خودش و بچش نگهداری کنه. البته یه پدرو مادر پیر داره که خودشون به نگهداری احتیاج دارند ولی بازم امدن و یک ماهی موندن تهران و از بچه نگهداری کردند.یه خواهر ناتنی هم داره که با تصمیم پدرو مادر آقای معصومی زمینی توی شهرستان داشتند که فروختند و این خونه دو طبقه رو خریدند که خواهرو برادر یه جا باشند با این شرط که زهرا خانم خواهر آقای معصومی از بچه نگهداری کنه. ولی از اونجایی که سند خونه رو پدر آقای معصومی می زنه به نام پسرش، دامادش بهش برمی خوره و دیگه اجازه نمیده زهرا خانم بیاد پایین و بچه رو نگهداره. چون مثل این که می گفته باید بخشی از خونه روهم میزدن به نام زنش. یه روز که رفته بودم واسه چندمین بار از آقای معصومی خواهش کنم که از شکایتش صرف نظر کنه. یه جورایی مجبور شد مشکلاتش رو بهم بگه، می گفت دیه رو می خوام که واسه بچم پرستار بگیرم.تا کی تو منت این و اون باشم.می خواست یکیم باشه که غذایی براش بپزه و کارای خونشون رو انجام بده.منم یهو بهش گفتم شما از شکایتتون صرف نظرکنید،خودم پرستار بچتون میشم و کارای خونتون رو هر روز میام انجام میدم. از حرفم جا خوردو گفت: –واقعا؟ خانوادتون اجازه میدن؟ منم با اطمینان گفتم: –اگر اجازه بدن شما شکایتتون رو پس می گیرید؟ با سرش جواب مثبت داد. خیلی خوشحال شدم و بلند شدم رفتم و به خالم و مامانم گفتم رضایت آقای معصومی رو گرفتم. ولی نگفتم چطوری. بعد از این که آقای معصومی شکایتشون رو پس گرفتن، منم بهشون گفتم یه قرار داد بینمون بنویسیم واسه یک سال. ولی اون گفت:نیازی نیست من بهتون اعتماد دارم. وقتی خانوادم فهمیدن بگذریم که چه الم شنگه ایی به پا شد. دختر خالم می خواست خودش این کارو کنه، ولی هم هنوز کاملا خوب نشده بود، هم آقای معصومی می گفت نمی خواد کسی رو که باعث این حادثه شده ببینه. به هر حال بعد از کشمکش های فراوان من کارم رو شروع کردم. البته زهرا خانم وقتی متوجه موضوع شد گفت من تا ساعت دو میام پیش بچه شما از ساعت دو به بعد بیایید تا شب. چون شوهرش ساعت دو از سرکار میومد و دیگه نمیشد بیاد پایین. خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم، اینجوری به دانشگاهم هم می رسیدم، آرش با تعجب به حرفهایم گوش می کرد، به اینجا که رسیدم پرسید: – خوب پس چرا دوشنبه ها نمیایید دانشگاه؟ ✍ 👇 @sadeghieh_ardakan
🍀﷽🍀 –چون روزهای دوشنبه شوهرزهراخانم کلاسرکارنمیره ومنم بایدازصبح برم اونجا... البته روزهای دیگه بیشتر کارهای خونه روخود زهرا خانم انجام میده، من کار زیادی انجام نمیدم. فقط مواظب اون بچه ی بی مادرم. نفس عمیقی کشید. –خب اگه خواهرشون صبح ها نمیومد که شما یک سال از زندگی میوفتادید، اونوقت می خواستید چی کار کنید؟ سرم پایین بود و نگاهم به گوشه ی چادرم که دور انگشتم می پیچیدم و بازش می کردم. استرس داشتم دلم می خواست زودتر به خانه بروم. نگاه سنگینش را احساس می کردم. ــ خب فکرش رو کرده بودم دوترم مرخصی از دانشگاه می گرفتم. ــخب این خواهرش یعنی زهرا خانم، چرا قبل از خرید خونه از بچه مراقبت نکرد؟ ــ چون خونشون خیلی دور از برادرش بود، تقریبا خارج از شهر، رفت و آمد براش سخت بود. نگاه دلخورم راازصورتش گذراندم و گفتم: –اگه سوالاتتون تموم شد من برم که حسابی دیرم شده. ــ نظرتون رو نگفتید. ــ راجع به؟ ــ راجع به من. بی توجه به حرفش دستم را روی دستگیره درگذاشتم و همانطور که بازش می کردم گفتم: –واقعا دیرم شده، خداحافظ. "چه توقعاتی دارد وسط خیابان راهم راگرفته، تخلیه اطلاعاتی کرده، حالانظرم راهم می خواهد." خیلی فوری گفت: –می رسونمتون. ــ نه اصلا. مترو شلوغ بودو جابرای نشستن نبود، خیلی خسته بودم،ولی افکارم اجازه نمی داد به این شلوغیها فکر کنم. امروز روز عجیبی بود، با فکر کردن به آرش در دلم غوغا به پا می شد، یک حس خوشایند و دل پذیر. ✍ ... @sadeghieh_ardakan
دوستان درباره جوایز سوال کرده بودن که چیه👇 برای برندگان خواهر از طرف فروشگاه حجاب نوین هدیه‌ای به ارزش ۵۰ هزار تومان اهدا خواهد شد برای کسانی که اردکان هستن تشریف میبرن همونجا هرچی خواستن به دلخواه میگیرن برای خواهرانی که شهر دیگه هستن براشون پست میشه. برای برندگان برادر هم مبلغ ۵۰ هزارتومان از طرف فروشگاه به حسابشون واریز خواهد شد. @sadeghieh_ardakan
هدایت شده از صادقیه اردکان
فروشگاه حجاب نوین پشتیبان این سری از مسابقه کلمه یابی کانال عرضه کننده‌ی: 🌸 جدیدترین و زیباترین شال و روسری 🌸 انواع چادرهای زنانه و دخترانه (ساده و نگین دار) 🌸 انواع مقنعه زنانه و دخترانه 🌸 انواع جوراب و ساق دست اردکان، بلوار امام خامنه‌ای، جنب حسینیه بازارنو شماره تماس 09133579872 به مناسبت ولادت حضرت زینب (سلام الله علیها) و به پاس تشکر از زحمات پرستاران عزیز ✨تخفیف ۱۵ درصدی ویژه پرستاران✨
تبادل👇
هدایت شده از ࢪاحێل‌مِدیا
{بِه‌نام‌‌اَلله} ⭕️تَوجه‌ تَوجه⭕️ صِدامون‌ رو‌ اَز کانال‌‌ اِستوری‌ مَذهبی‌، میشنَوید😁🔊 🔺 تَوَجهتون‌ رو‌ جَلب‌ میکنم‌ به یک عدد خَفَن، از نوع سین👀 زَدَنی 🤞 خُب بریم سَر‌ اصل‌ مطلب، اینکه‌ رُفقای‌ بَزرگوار، دلانِه‌ها تونو بیارید روی کاغذ و در قالب نامه‌ یا دِلنوشته برای برامون‌ بِفرستید😍✍ دل نویس‌ های‌ قَشَنگتون رو به آیدی زیر ارسال کُنید😌🍃 @Hosen_kamali مَتن‌ شُما‌ داخل‌ کانال‌ قَرار‌ میگیره و بعد‌ با‌ یه یاعلی اونو پَخش کُنید😉 سین‌ های‌ پُر‌بَرکت نسیبتون😁 شروع چالش از تاریخ(1399/9/29){شب ولادت عمه جان،خانم حضرت زینب [سلام الله علیها] الی (1399/10/13){روز شهادت سپهبد حاج قاسم سلیمانی} از دَستش نَدی رفیق🤓👋 °° براے شرڪٺ ٺۅ چالش عضۅ ڪانال زیࢪ بشید و پێام سنجاق شده رو مطالعہ ڪنێد :) 👈خب‌ حالا‌ بِریم‌ سُراغ‌ بَخش‌ مَحبوب‌ مَن🤤🤞 جوایز مُسابقه👇 نفࢪ اۅݪ⇦ مبݪغ 30 هزار ٺومن نفࢪ دۅم⇦ مبݪغ 25 هزار ٺومن نفࢪ سۅم⇦ مبݪغ 20 هزار ٺومن :)❤ https://eitaa.com/joinchat/1199571021Cfa47885ab3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه 161 از قرآن کریم @sadeghieh_ardakan
ترجمه صفحه 161 @sadeghieh_ardakan
نکات تفسیری صفحه 161 @sadeghieh_ardakan
💠حدیث روز💠 🌹امام صادق عليه السّلام فرمودند: هر اندازه که ایمان بنده افزون گردد، تنگدستی‌اش بیشتر و زندگی‌اش سخت‌تر شود. ♦️کُلَّما أزدَادَ العَبدُ إیماناً ازدَادَ ضِیقاً فِی مَعِیشَتِهِ.  📚اصول کافی(ط-الاسلامیه) ، ج ٢، ص ٢٦١، (باب فضل فقراء المسلمین حدیث ٤) @sadeghieh_ardakan
برندگان مسابقه 👇
🔷نتیجه مسابقه کلمه‌یابی حدیث🔷 بمناسبت میلاد حضرت زینب سلام الله علیها تعداد شرکت کننده: ۶۴۰ نفر تعداد جواب صحیح: ۳۵۴ نفر ◽️نکته قابل توجه: تصحیح و قرعه کشی مسابقه توسط کامپیوتر و نرم‌افزار انجام شده و فرد و شخص دخالتی نداشته است. برندگان👇 اسامی و کدملی: ۱. سیدعلی گوهری اردکانی ۷۷۶۷***۴۴۴ ۲. مرضیه بنی‌حسین ۴۵۹۰***۱۳۷ ۳. سعید دروگر ۳۶۹۲***۰۹۴ ۴. نازنین حاجی حکیمی ۱۳۹۴***۴۴۴ ۵. مریم عامری ۰۵۵۶***۱۳۷ ۶. لیلی فتاحی اردکانی ۸۲۶۷***۴۴۴ ۷. لیلا زارع دربرزی ۱۰۲۸***۰۳۲ ۸. حیدر شیرخاوری ۰۶۰۲***۹۲۲ ۹. محمدحسام رشیدی ۷۵۱۵***۴۴۸ ۱۰. سیدابوالفضل پورمصطفوی ۱۹۹۷***۴۴۴ ضمن عرض تبریک به برندگان محترم جهت هماهنگی دریافت هدیه خود، به ادمین کانال مراجعه بفرمائید. مسابقه بعدی ان‌شاءالله ایام میلاد حضرت با جوایز @sadeghieh_ardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان سوال کردند چطوره که تعداد جوابهای غلط زیاد شده؟؟ پاسخ اینکه اکثر جوابها درسته ولی متاسفانه علی رغم توضیحاتی که برای ارسال پاسخ داده شده باز دوستان توجه نکردن و طبق فرمول گفته شده به سامانه پیامک نکردن و چون نرم افزار تصحیح میکنه بعنوان جواب غلط حساب شده و در قرعه کشی شرکت داده نشده. هر کس اینطور فرستاده درسته👇 هر کس یک شبانه روز از بیمارى مراقبت کند خداوند او را همراه با ابراهیم خلیل برمی‌انگیزد و بسان برقی درخشان از صراط می‌گذرد*نام و نام خانوادگی*کد ملی هر حرف، کلمه یا علامت اضافه‌ای گذاشته باشید بعنوان جواب غلط حساب میشه. مثلا کلمه (بسان) که داخل جدول برای راهنمایی مشخص کرده بودیم باز دوستان اینجور نوشتن (به سان) @sadeghieh_ardakan
🍀﷽🍀 دو روز نتوانستم به دانشگاه بروم، حال ریحانه خیلی بد بود و تبش قطع نمی شد، سرمای بدی خورده بود. از صبح تاشب کنارش بودم. زهرا خانم هم که بود بازم از پسش بر نمی آمدیم. مدام بهانه می گرفت و فقط با بغل کردن آرام میشد. ماشالا تپل هم بود، نمی توانستم زیاد در بغلم نگهش دارم. ولی او مدام به من می چسبید. نوبتی بغلش می کردیم. گاهی هم پدرش می آمدو بغلش می کردوننو وار تکانش می داد. آنقدرباعشق بغلش می کردونوازشش می کردکه به ریحانه بابت داشتن همچین پدری حسادت می کردم. آقامعلم پراُبهت من آنقدرهیکل ورزیده وشانه های پهنی داشت که ریحانه دربغلش مثل یک عروسک کوچک بود. کاش پدرمن هم زنده بودومن هم مثل ریحانه به آغوشش پناه می بردم. روز دوم نزدیک غروب بود که بالاخره تب ریحانه قطع شدو حالش هم بهتر شد. آقای معصومی رو کرد به من وگفت : –شما خیلی خسته شدید یه کم استراحت کنید من مواظبش هستم. –نه دیگه اگه اجازه بدید من برم خونه؟ ــ واقعا بابت این دو روز ممنونم. ــ خواهش می کنم، فقط داروهایی که دکتر دادند رو بایدسر ساعت بدید، فراموش نکنید. ــ بله می دونم، حواسم هست ✍ 👇 @sadeghieh_ardakan
🍀﷽🍀 سفره را از دست مامان گرفتم وروی زمین پهنش کردم. میز ناهار خوری داریم ولی مامان همیشه توصیه می کند روی زمین غذابخوریم، دلایل زیادی هم دارد، مثلامعتقداست زودتربه انسان احساس سیری دست می دهدیاهضم غذابهترصورت می گیرد. اسراهم کمک کردبشقاب هارا آوردوسفره را چیدیم. مامان قیمه درست کرده بود. قیمه ی زرد خوش رنگ، آخر مامان هیچ وقت رب گوجه به خاطرضررهایش استفاده نمی کند. به جایش رب آلو و رب های دیگر داخل غذاهایش می ریزد. تغذیه برای مامان خیلی اهمیت دارد. چون تغذیه روی رفتار افراد هم تاثیر می گذارد. اسرا شروع به خوردن کرد و گفت: –وای مامان، خداروشکر که غذای مفصل گذاشتی چون فردا باید روزه بگیرم. مامان در حال رفتن به آشپزخونه گفت: –اتفاقا می خواستم حاضری آماده کنم ولی یادم افتاد راحیل دیشب از خستگی درست غذا نخورده واسه همین قیمه گذاشتم. با آرنج زدم به پهلوی اسرا وچشمکی زدم و گفتم: –چرا می خوای روزه بگیری؟ سرش راپایین انداخت و گفت: –همین جوری. خواستم دوباره سوال پیچش کنم که مامان فلفل ساب به دست امدونشت و گفت: – دستاتونو باز کنید. مثل همیشه کف دستهایمان کمی نمک ریخت تا بخوریم. اسرادستش رابازکردو همانطور که نمکش رازبان می زدپرسید: –راستی مامان از این فلفل سابها می تونی واسه دوست منم بگیری؟ اون دفعه که بهش ازاین نمکها دادم میگه دونه هاش درشته، واسه ریختن روی غذا به مشکل خوردن. همانطورکه برای مامان غذامی کشیدم گفتم: –وا! خب خودشون برن بخرن، مردم چه توقعاتی دارن. –توقع چیه؟ منظورم رونمی گرفت هرچی بهش می گفتم از این نمکدونها که سرش می چرخه، گفتم به مامان بگم براشون بخره. بشقابم روگرفتم جلوی دیس وگفتم: –حالااگه یه مدل جدیدلباس بودا، همچین زودمنظورت رومی فهمید... مامان خندیدوروبه اسراگفت: –عیبی نداره، می گیرم براش. اسراتشکرکردوهمانطورکه دولپی غذامی خوردگفت: –راحیل خداخیرت بده که دیشب خوب غذانخوردی، این قیمه روازتو داریم. لبخندی زدم وزیرگوشش گفتم: –حالا یه روزمی خوای روزه بگیری ها، چه خبرته.. بعدباخودم فکرکردم که من هنوز دلم راتنبیهش نکردم. فردا من هم باید روزه می گرفتم. اسرالقمه ی در دهانش را قورت دادو گفت: –مامان جان خیلی خوشمزه بود، دستتون دردنکنه. مامان لبخندی زدو گفت: –نوش جان دخترم. بعدنگاهی به من انداخت وچشمکی زدوپرسید: –چیه تو فکری؟ –یه کم نگران ریحانه ام.می ترسم دوباره تب کنه. ــ اینکه نگرانی نداره غذات که تموم شد یه زنگ بزن خبر بگیر. مامان دیگه چیزی نپرسیدولی نگاهش گوشزد می کردکه نگرانی تو فقط همین نیست. مامان معمولا اهل سوال پیچ کردن نبود. همیشه از این که سوال پیچ نمی کردخوشحال میشدم.. بعد از جمع کردن سفره گوشی را برداشتم و شماره ی خانه ی آقای معصومی را گرفتم. الو، بفرمایید. ــ سلام، خوبید؟ ــسلام راحیل خانم،ممنون شما خوب هستید؟ از این که اسم کوچکم را به زبان آورده بود خجالت کشیدم. ــ ممنون،نگران ریحانه جون بودم گفتم حالش رو بپرسم، تب که نکرده؟ ــ نه خداروشکر،حالش خوبه نگران نباشید. بعدم با یه لحن قشنگ ادامه داد: –چقدر خوشحال شدم زنگ زدید،ممنون که تو فکر ما بودید، بزرگواری کردید. ــ خواهش می کنم،کاری نکردم. ــ راستی یه ساعت دیگه وقت داروهاشه، توی یخچال نبود، کجا گذاشتید؟ ــ توی کابینت کنار یخچال گذاشتم. آخه تو یخچال سرد میشه خوردنش برای بچه سخته. ــ چه فکر خوبی.بعد از سکوت کوتاهی آروم گفت: –ممنون برای محبتهایی که درحق ریحانه می کنید. نمی دانستم چه باید جواب بدهم، فقط آرام خواهش می کنمی گفتم وخداحافظی کردم. بعدازقطع کردن تلفن با خودم گفتم، کاش می گفتم فردا نمی توانم بیایم، آخه با زبان روزه سروکله زدن با ریحانه سخت است. ولی باز به خودم نهیب زدم، حالا برای یک روز روزه، یک روز سختی کشیدن، یک روز تنبیهی که خودت باعثش شدی در این حد ناز کردن، لوس بازی نیست... ✍ 👇 @sadeghieh_ardakan
🍀﷽🍀 از خونه که بیرون امدم گوشی ام زنگ خورد. شماره ناشناس بود. –بله بفرمایید. ــ سلام خانم رحمانی، آرشم. ــ انگار با شنیدن صدایش تمام خستگیم از تنم رفت. «محکم باش، دختره ی احساساتی» با تردید جواب سلامش رو دادم و گفتم: –شماره من رو از کجا آوردید؟ ــ از سارا گرفتم ــچرا این کاررو کردید؟ ــخب نگران شدم، دو روز نیومدید دانشگاه. اما من که امروز با او کلاس نداشتم از کجا می دانست. ــ مشکلی پیش امد نشد که بیام. ــ چه مشکلی؟ ــ کمی سکوت کردم و گفتم: –ببخشیدمن باید برم، خداحافظ. زود گوشی را قطع کردم. نمی دانم چرا بااوحرف زدن درگیر عذاب وجدانم می کرد. وارد خانه که شدم سلام بلندی کردم.مامان سرش را از آشپزخونه بیرون آوردو گفت: –سلام، صبح رفتنی خیلی دمق بودی، خدارو شکر که الان خوشحالی. رفتم سالن و کیف و چادرم راروی مبل انداختم و نشستم و از همانجا گفتم: –آخه ریحانه تبش قطع شده مامان، حالش بهتره. سر چرخاندم ونگاه گذرایی به سالن انداختم. همه جا ریخت و پاش بود، مامان بیشتر سالن رو فرش فرش می انداخت. همیشه میگویدفرش خانه را گرم و زنده نگه می دارد، ولی حالا خبری ازهیچ کدامشان نبود. به اتاق ها هم سرکی کشیدم انتهای سالن یک راه روئه کوچک بود که هر طرفش یک اتاق بود و انتهایش هم سرویس و حمام قرار داشت. ✍ ... @sadeghieh_ardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه 162 از قرآن کریم @sadeghieh_ardakan