eitaa logo
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
1.4هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
13 فایل
‌‌‌‌‌شھادت‌آن‌است‌که‌متفـاوت‌بھ‌آخر ‌برسے... وگرنھ‌مرگ‌ڪھ‌پایان‌همھ‌قصھ‌هاست:) شهیدےکہ‌حاج‌قاسم‌عاشقش‌بود♥ روزتاسـوعابـہ‌آرزوش‌رسید🕊 مدیر: @gomnam_00_315 <ناشناسمون> 👀 https://daigo.ir/secret/4632984607 ادمین تبادلات: @khadem_yazahra
مشاهده در ایتا
دانلود
17.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدانند همه به هیچ عنوان زخم زبان ها مارا مثل استاد شهید بهشتی از میدان در نخواهد کرد
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
پایان‌پیام/ #رئیسی_عزیز #شهید_جمهور #سیدشهیدان_خدمت
- آسید خوشحالم از اینکه به آرزوت یعنی شهادت رسیدی و ناراحتم که دیگه پیش ما نیستی اما حاجی به قول خودت هوامونو داشته باش و امشب پیش اهل بیت و ابی‌عبدالله یادی هم از ما کن(:
آقا سید منزل جدید مبارک💔
22.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولی مطمئنم اینو که پرچم رو زمین نمیمونه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر حاج قاسم خسته شد ما هم خسته می‌شویم... آیت‌الله رئیسی: حاج قاسم، بدان افرادی در این مکتب پرورش می‌یابند که هر کدامشان در میدان، یک حاج قاسم خواهند بود. به وقت سردار دلها 🥀۱:۲۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ تصاویری از حضور شب گذشته رهبر انقلاب در منزل شهید رئیسی پ.ن: دل بیقرارم با آرامش آقا آرامش گرفت،شُکر خدا به خاطر وجودشون(:❤️🌱
حاج آقاااا... هارداسان 💔😭
•بیایید با خدا زندگی کنیم نه اینکه گاهی بهش سر بزنیم . . •خدا‌ تنها انیسی است که مأنوس خودش را هيچوقت تنها نمی‌گذارد (:❤️‍🩹🫂! +حاج‌آقا‌پناهیان
دختر خانوم ِخوشگل ! آقا پسر ِخوشتیپ ؛ لطفا کنار آینهٔ اتاقت بنویس ، طورۍ لباس بپوش و تیپ بزن که امام زمان نگاهت کنه ... نه نامحرم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رضاشاه پهلوی، سال ۱۳۲۳ فوت شد. جنازه‌ی شاه رو بجای اینکه بیارن ایران و در شکوه و جلال تشییع و خاک‌سپاری کنن؛ بردن مصر. جنازه‌ی پهلوی شش سال توی مصر بود تا نهایتا سال ۱۳۲۹ آوردنش ایران. می‌دونین چرا؟ حجم تنفر از رضاشاه به حدی بود که محمدرضا از قیام مردم می‌ترسید، سفرای خارجی به محمدرضا میگفتن الان وقت برگردوندن جنازه نیست. وقتی هم جنازه رو آوردن، میخواستن حرم امام رضا خاک کنن، علمای مشهد صریحا وارد عمل شدن و گفتن اگر چنین اتفاقی بیفته مردم دست به قیام می‌زنن‌. حالا تشییع آقای رییسی رو ببینین و بعد بگین «رضاشاه روحت شاد» 🍃🌹🍃__
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 -چرا؟ خسته شدی؟ -اگه میتونی رانندگی کنی،من میرم خونه بعد تو برو.اگه نمیتونی اول میرسونمت بیمارستان.بعد با ماشینت میرم خونه. ماشین تو میدم امیررضا فردا برات بیاره.. چکار کنم؟ -برو خونه تون.خانواده ت نگرانتن. -به من ربطی نداره ولی بهتره بری بیمارستان.به قول خودت شاید خونریزی داخلی داشته باشی. -لازم نیست.فقط تمام بدنم کوفته ست. تو خونه استراحت میکنم،خوب میشم. -به من ربطی نداره. افشین لبخند زد و چیزی نگفت. از پشت سر به فاطمه خیره شده بود. حالا که غبار کینه از بین رفته بود،تو دلش اعتراف کرد که به فاطمه علاقه مند شده. فاطمه سرکوچه توقف کرد و گفت: -بیا بشین پشت فرمان و زودتر از اینجا برو. -برو تو کوچه. -نمیخوام بابام و امیررضا ببیننت. با شیطنت گفت: _میترسی بلایی سر من بیارن..اینقدر نگران من نباش. -خیلی پررویی...نمیخوام خانواده م بیشتر از این بخاطر من ناراحت بشن. پیاده شد و گفت: -امروز به من لطف کردی،گرچه خودت شروع کردی ولی در هر صورت مرام به خرج دادی،اگه پررو تر نمیشی،ممنون. چند قدم رفت.برگشت و گفت: -ترجیح میدم دیگه اتفاقی هم نبینمت. رفت. افشین منتظر بود فاطمه بره تو خونه. وقتی رفت داخل و درو بست،ماشین روشن کرد و رفت. فاطمه درو بست، پشت در نشست و نفس راحتی کشید. حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا سریع به حیاط رفتن.وقتی چهره نگران و ناراحت خانواده شو دید،خواست بایسته و بره سمتشون ولی سرش گیج رفت و افتاد. زهره خانوم سریع رفت پیشش. دستی به صورت دخترش کشید.رو به حاج محمود گفت: -حاجی،تب داره!! با اورژانس تماس گرفتن.سرم بهش وصل کردن و دارو دادن. حاج محمود گفت: -حالش چطوره؟ پزشک اورژانس گفت: _بخاطر فشار عصبی بوده.دارو هاشو بهش بدید،کم کم بهتر میشه. افشین تو ماشین،تو پارکینگ خونه ش نشسته بود و به اتفاقات چند ساعت قبل فکر میکرد. هنوز گیج بود. اما حالا که اعتراف کرده بود به فاطمه علاقه مند شده،حس خوبی داشت.یاد پویان افتاد.با خودش گفت: اگه پویان بفهمه عاشق فاطمه شدم، حسابی بهم میخنده و مسخره م میکنه. لبخندی روی لبش نشست و از ماشین پیاده شد. روز بعد حال فاطمه بهتر شد. به چهره نگران پدرومادرش نگاه میکرد. گفت: _شرمنده م.من خیلی اذیت تون میکنم.. حلالم کنید. زهره خانوم،فاطمه رو در آغوش گرفت و گفت: -دختر گلم،چی شده؟! فاطمه گریه ش گرفته بود -مامان..خدا همیشه حواسش به من هست.. خدای مهربونم بغلم کرده بود... حتی یه کم فشارم داد...مامان..آغوش خدا چقدر گرم و مهربونه... سرشو رو شونه مادرش گذاشت و گریه میکرد. دو هفته گذشت. فاطمه نزدیک ماشینش بود که افشین گفت: _سلام خیلی جدی گفت: -سلام.گفته بودم... -گفته بودی ترجیح میدی دیگه اتفاقی هم منو نبینی. -پس چرا الان اینجایی؟ دومین اثــر از؛ 🌸 🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 -پس چرا الان اینجایی؟ افشین طلبکارانه گفت: -زندگی منو بهم ریختی.کلی سوال برام به وجود آوردی.هیچکسی هم جز تو نمیشناسم که ازش بپرسم. -قابل قبول نیست.اینترنت هست،کتاب هست.منابع زیادی هست که بتونی سوالهاتو ازشون بپرسی. سمت ماشینش رفت که افشین گفت: -اونا قانعم نکرد. -حالا سوالت چی هست مثلا؟ -اینجا بگم؟! -میخوای بریم کافی شاپ،اونجا بگو!! افشین خنده ش گرفت. -خوبه،موافقم. فاطمه عصبانی تر گفت: -تمومش کن.دیگه مزاحم من نشو. در ماشینش رو باز کرد که سوار بشه. افشین گفت: -من واقعا قصد مزاحمت ندارم.فقط جواب سوالهامو میخوام. فاطمه جدی نگاهش کرد. وقتی مطمئن شد واقعا قصد مزاحمت نداره،یه کم مکث کرد.بعد گفت: -ماشینت کجاست؟ -دویست متر بالاتر. -برو سوار ماشینت شو،دنبال من بیا. بعد مدتی رانندگی کنار خیابان پارک کرد.از ماشین پیاده شد و داخل ساختمانی رفت.افشین هم پشت ماشین فاطمه پارک کرد.به تابلو سر در ساختمان نگاهی کرد. *موسسه قرآنی اهل بیت(علیهم السلام)* فاطمه پیش روحانی ای رفت.مودب و سربه زیر گفت: -سلام حاج آقا حاج آقا با احترام گفت: _سلام خانم نادری،حال شما؟ خانواده خوبن؟ -خداروشکر،همه خوبیم.شما خوبید؟ خانواده خوبن؟ -خداروشکر.. امری دارید درخدمتم. -عرضی دارم،الان وقت دارید؟ حاج آقا به صندلی اشاهره کرد و گفت: -بله،بفرمایید. فاطمه روی صندلی نشست و گفت: _یکی سوالاتی درمورد خدا داره،از من پرسیده.فکر کرده من میتونم جواب بدم. -خب جواب بدید،شما که میتونید. -ایشون جواب های تخصصی میخواد.در ثانی چون آقا هستن،من معذب هستم. -بسیار خب،معرفی شون کنید،هروقت خواستن تشریف بیارن.من درخدمتشون هستم. -الان پایین هستن.فقط.. حاج آقا شرمنده.. از اون جوانهایی هست که کلا تو این فضاها نیست..تا حالا مسخره میکرده و اینجور چیزها. حاج آقا با لبخند گفت: -چرا اینجور آدمها میان سراغ شما؟!! فاطمه خنده شو جمع کرد و گفت: -چی بگم! خدا هم با من شوخی داره. حاج آقا ایستاد و گفت: _بسیار خوب.بفرمایید ببینم این دفعه کی هست. فاطمه سمت ماشین افشین رفت... دومین اثــر از؛ 🌸 🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 فاطمه سمت ماشین افشین رفت. به شیشه سمت شاگرد ضربه زد.افشین شیشه رو پایین داد.فاطمه گفت: _پیاده شو. -اینجا کجاست منو آوردی؟ -مگه جواب سوالهاتو نمیخوای؟ آوردمت اینجا سوالهاتو بپرسی دیگه. -من از تو پرسیدم... فاطمه در ماشین باز کرد.بدون اینکه سوار بشه گفت: -دیدی سوال بهانه بود برای مزاحمت. -نه -پس چی؟ چرا پیاده نمیشی؟ افشین به حاج آقا اشاره کرد و گفت: _من با این جماعت کاری ندارم. -منم از اون جماعت هستم.پس با منم کاری نداشته باش. -من میخوام جواب های تو رو بدونم. -تو وقتی قلبت درد بگیره،میری پیش دامپزشک؟!! افشین خنده ش گرفت.گفت: -این چه ربطی داشت الان؟ -وقتی سوالی برات پیش میاد برو پیش اون موضوع.ایشون حاج آقا موسوی هستن.تخصص شون جواب دادن به سوالهای توئه.من بهتر از ایشون نمیشناسم وگرنه اینجا نمی‌آوردمت.حالا هم اگه میخوای برو پیش ایشون،اگه نمیخوای مجبور نیستی.اما درهر صورت دیگه سراغ من نیا!. در ماشین رو بست و سمت حاج آقا رفت.افشین از اینکه فاطمه با حاج آقا صحبت میکرد،نگران شد. پیاده شد.حاج آقا با لبخند نگاهش کرد و گفت: _سلام. با دقت نگاهش کرد. روحانی سادات و جوان با چشمهای قهوه ای روشن و موها و ریش خرمایی.چهره دلنشینی داشت،مخصوصا با لبخندی که روی لبش بود. -سلام حاج آقا دستشو سمت افشین دراز کرد و گفت: _من محمد موسوی هستم. افشین به فاطمه نگاهی کرد. فاطمه هم منتظر عکس العمل افشین بود. دست داد و گفت: _منم افشین مشرقی هستم. -خوشبختم افشین جان.اشکالی نداره که بگم افشین؟ -نه. فاطمه گفت: _ببخشید حاج آقا.من همیشه باعث زحمت میشم. -اختیار دارید.من از دیدن امثال آقا افشین خوشحال میشم. -اگه با من امری ندارید من مرخص میشم. -خواهش میکنم.عرضی نیست.خداحافظ -خدانگهدار. افشین تمام مدت به فاطمه و حاج آقا نگاه میکرد... دومین اثــر از؛ 🌸 🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 افشین تمام مدت به فاطمه و حاج آقا نگاه میکرد.اونا حتی به هم نگاه هم نمیکردن.حاج آقا فقط به افشین نگاه میکرد،فاطمه به دیوار.خیلی با احترام و رسمی باهم صحبت میکردن.فاطمه سوار ماشینش شد و رفت. حاج آقا گفت: _بیا بریم باهم یه چایی بخوریم. افشین مردد بود ولی بخاطر فهمیدن رابطه فاطمه و حاج آقا قبول کرد.باهم داخل مؤسسه رفتن. با دقت به اطراف نگاه میکرد.وارد اتاقی شدن. -این اتاق شماست؟ -بله. حاج آقا دو تا لیوان چایی آورد.یکی به افشین داد.رو به روش نشست و با لبخند نگاهش میکرد. افشین گفت: _شما چند سالتونه؟ -بیست و نه سال. برای پرسیدن دودل بود.بالاخره گفت: -شما متاهلین؟ -با اجازه بزرگترها...بله. خنده ش گرفت.درواقع از اینکه خاستگار فاطمه نیست،خوشحال شد. -بچه هم دارین؟ -دو تا دختر دارم.پنج ساله و یک ساله. در اتاق باز بود.پسر جوانی در زد و گفت: _اجازه هست؟ افشین نگاهش کرد. خیلی شبیه حاج آقا بود ولی لباس روحانیت نداشت و کوچکتر از حاج آقا بود.معلوم بود برادرشه. پسر جوان با لبخند گفت: -برادر حاج آقا هستم. افشین هم خندید و گفت: _کاملا مشخصه. پسر جوان نزدیک رفت.دستشو سمت افشین دراز کرد و گفت: _من مهدی موسوی هستم.خوشوقتم. افشین هم بلند شد.دست داد و گفت: _افشین مشرقی هستم.منم خوشوقتم. حاج آقا گفت: _مهدی جان،کاری داشتی؟ دو تا کتاب به حاج آقا داد و گفت: -این کتاب هایی که خانم نادری خواسته بودن.پیش شما باشه،اومدن بهشون بدین. -اتفاقا چند دقیقه پیش اینجا بودن.اگه زودتر میگفتی بهشون میدادم. به افشین گفت: _شما زیاد خانم نادری رو میبینید؟ افشین با خودش گفت بهانه خوبیه دوباره فاطمه رو ببینم. -بله،تو یه دانشگاه هستیم.اگه میخواین بدین من بهشون میدم. -پس زحمتش رو بکشید لطفا. افشین کتاب ها رو گرفت. مهدی رفت بیرون و درو بست.گرچه افشین نمیخواست با حاج آقا صحبت کنه ولی جاذبه حاج آقا باعث شد،بمونه و چند تا از سوال هاش هم پرسید. حاج آقا با لبخند گفت: _افشین جان،نزدیک اذانه.باید برم مسجد. اگه میخوای باهم بریم. افشین هیچ وقت مسجد نرفته بود... دومین اثــر از؛ 🌸 🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 افشین هیچ وقت مسجد نرفته بود.و نماز خوندن هم بلد نبود.گفت: _من دیگه مزاحمتون نمیشم.ولی بازهم میام پیشتون اگه اشکالی نداره. -نه،خوشحال هم میشم.من از صبح تا غروب اینجام.نماز ظهر و مغرب میرم مسجد نزدیک اینجا.هروقت دوست داشتی بیا. شماره همراه افشین رو گرفت. افشین هم شماره حاج آقا رو گرفت،کتاب های فاطمه رو برداشت و رفت.به کتاب ها نگاهی کرد.با خودش گفت فاطمه هم چه کتاب هایی میخونه ها. صبح شده بود.چشم هاشو باز کرد. تا چشم هاشو باز کرد یاد فاطمه افتاد. سریع آماده شد.کتاب های فاطمه رو برداشت و رفت. تو محوطه دانشگاه فاطمه رو دید؛ با مریم بود.فاطمه و مریم بازهم کلاس داشتن.کلاس فاطمه زودتر تموم شد و سمت کتابخانه میرفت. افشین از فرصت استفاده کرد و دنبالش رفت. -سلام فاطمه برگشت سمت صدا.تا افشین رو دید،نفس ناراحتی کشید و گفت: _سلام. افشین ناراحت سرشو انداخت پایین و گفت: _این کتاب ها رو حاج آقا موسوی دادن بدم به شما. فاطمه از طرز حرف زدن افشین جاخورد. -میدونستم حاج آقا موسوی نفس گرم و جاذبه خاصی دارن ولی فکر نمیکردم افشین مشرقی رو هم بتونن به این سرعت سر به راه کنن. کتاب ها رو گرفت و گفت: _تشکر آقای مشرقی.ولی لطفا دیگه امانتی هایی که برای من هست هم قبول نکنید.خدانگهدار. دو قدم رفت.افشین گفت: _از من بدت میاد؟ فاطمه از سوالش تعجب کرد.گفت: _خیلی اذیتم کردی.هم منو،هم خانواده مو.هیچ وقت ابراز پشیمانی نکردی.حالا چی تغییر کرده که فکر میکنی نباید ازت متنفر باشم؟ ظاهرا فقط شیوه مزاحمتت عوض شده،دیدی روش های قبلی فایده نداشت، از این روش استفاده میکنی.غیر از اینه؟ افشین ناراحت گفت: _غیر از اینه...خدانگهدار. و رفت. تو ماشینش نشست.با خودش حرف میزد. *خب فاطمه حق داره از تو متنفر باشه. توی نامرد،تویی که هر بلایی دلت خواست سرش آوردی.تا الان هم خیلی خانومی کرده که بهت بی احترامی نکرده. سرشو روی فرمان گذاشت. کسی در ماشین رو باز کرد و کنارش نشست.با تمام وجود آرزو میکرد فاطمه باشه. سرشو آورد بالا.چه توقع بیجایی... یه دختر بدحجاب و بی حیا با صورت پر از آرایش که با لبخند به افشین نگاه میکرد. با ناز گفت: _میخوای حالت خوب بشه؟..روشن کن بریم یه جای خوب. افشین سرشو برگردوند و به فرمان نگاه کرد.با خودش گفت.... دومین اثــر از؛ 🌸 🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 افشین سرشو برگردوند و به فرمان نگاه کرد.با خودش گفت *حالا که فاطمه منو نمیخواد،خدای فاطمه هم منو نمیخواد،چرا من خودمو سبک کنم.بیخیال همه شون،میرم دنبال زندگی خودم.! تو فکر بود که دختره گفت: _اگه جای خوبی سراغ نداری راه بیفت، من میبرمت یه جای توپ. ماشین روشن کرد و حرکت کرد. دختر حرف میزد ولی افشین اصلامتوجه نبود چی میگه.گفت: _یه آهنگ بذار. افشین متوجه حرفش نشد. خودش ضبط ماشین روشن کرد.صدای بلند موسیقی تندی تو ماشین پیچید. افشین جا خورد،ترمز کرد و سریع قطعش کرد. دختر گفت: _چته؟!! چرا اینجوری میکنی؟!! چی زدی؟!! افشین یاد اون موقعی که فاطمه مداحی گذاشت و بعدش آهنگ بدی پخش شد، افتاد. یاد حرف فاطمه که خدا و حواسش بهش هست.تو دلش گفت *خدایا میشه حواست به منم باشه؟ من فاطمه رو میخوام،اینو نمیخوام ... اگه فاطمه رو میخوای باید مثل فاطمه باشی ... خب چکار کنم؟ ... حداقل اینو پیاده کن ... اگه پیاده ش کنم و فاطمه هم نباشه چی؟ ... تو یه قدم بردار که به خدا و فاطمه نشان بدی واقعا میخوایش .. با اخم به دختره گفت: _برو پایین. دختره با تعجب گفت: _دیوانه ای؟!! -آره،برو تا تو هم دیوانه نشدی. دختر پیاده شد و رفت. با خودش گفت: *اینو ردش کردی رفت.ولی فاطمه از کجا میفهمه که تو بخاطرش این کارو کردی؟ اشتباه کردی. بی هدف رانندگی میکرد. صدای اذان اومد.سمت صدا رفت.به مسجدی رسید. تو ماشین نشسته بود، و به آدمهایی که به مسجد میرفتن،نگاه میکرد.یکی به شیشه ماشینش میزد. شیشه رو پایین داد. -سلام افشین جان حاج آقا موسوی بود. با تعجب گفت: _سلام..شما؟!!..اینجا؟!! حاج آقا با همون لبخند همیشگی گفت: _من باید این سوال رو بپرسم.گفته بودم که تو مسجد نزدیک مؤسسه نماز میخونم.مگه نیومدی اینجا منو ببینی؟! افشین خیلی تعجب کرد. -نه..یعنی..من از اینجاها رد میشدم، صدای اذان شنیدم اومدم. -خب چه بهتر..بعد نماز باهم حرف میزنیم.وقت داری دیگه؟ با مکث گفت: _آره..باشه. باهم داخل مسجد رفتن. نماز خواندن بلد نبود.حاج آقا رفت جلو که نماز رو شروع کنه.افشین هم یه گوشه نشست و به بقیه نگاه میکرد. یاد نماز خواندن فاطمه افتاد.. یاد سوالهایی که هنوز جواب هاشو پیدا نکرده بود. متوجه گذر زمان نبود. حاج آقا کنارش نشست و آروم گفت: _افشین جان حالت خوبه؟ افشین با مکث نگاهش کرد.. دومین اثــر از؛ 🌸 🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 افشین با مکث نگاهش کرد. نگاهی هم به اطرافش کرد،هیچکس نبود.دوباره به حاج آقا نگاه کرد که با لبخند نگاهش میکرد.گفت: _همه رفتن.به خادم مسجد هم گفتم بره..ببخشید خلوتت رو بهم زدم. افشین سرشو انداخت پایین و گفت: -چند وقته نمیدونم چم شده.مثل همیشه نیستم..حس کسی رو دارم که دچار فراموشی شده.همه آدما برام غریبه ن، همه جا برام ناآشناست...مثل کسی هستم که از خواب عمیقی پریده و یادش نمیاد قبلش کجا بوده...زندگی سابقم رو نمیخوام ولی نمیدونم چجوری زندگی کنم... حاج آقا با دقت به حرفهاش گوش میداد. با حوصله و دقیق به سوالهاش جواب میداد. وقتی جواب بعضی سوالهاشو گرفت،حالش بهتر شد. خداحافظی کرد و رفت. چند روز گذشت. روی مبل نشسته بود و به حرفهای حاج آقا و به مطالبی که اون مدت خودش مطالعه کرده بود،فکر میکرد. تلفن همراهش رو برداشت و به مداحی هایی که فاطمه دانلود کرده بود،گوش میداد.چه شعر عاشقانه ای درمورد امام حسین(ع) میخوندن. اصلا امام حسین(ع) کی هست؟ تبلتش رو آورد و اسم امام حسین(ع) سرچ کرد.قطره اشکی روی صورتش سرخورد. از خودش تعجب کرد. قبلا حتی یکبار هم گریه نکرده بود.یاد پویان افتاد،پویان هم وقتی مطلبی از امام حسین(ع) خوند،قطره اشکی روی صورتش ریخت. تمام شب بیدار بود و میکرد. نزدیک اذان صبح بود.با خودش گفت نمیخوای نماز بخونی؟ با مکث ولی محکم گفت میخوام بخونم. تو اینترنت جستجو کرد که چطوری وضو بگیره و نماز بخونه.خیلی تمرین کرد تا بالاخره تونست دو رکعت نماز صبح بخونه،اونم از رو.از خستگی روی مبل خوابش برد. دیگه دانشگاه نمیرفت. بیشتر وقتش رو مشغول مطالعه بود.ولی هرروز جلوی دانشگاه میرفت تا فاطمه رو از دور ببینه. دو روز یکبار پیش حاج آقا موسوی میرفت تا سوالاتی که جوابش رو از کتاب ها و اینترنت پیدا نمیکرد،از حاج آقا بپرسه. روزها میگذشت... و افشین هرروز و به خدا قوی تر میشد. سه ماه بعد مطلبی درمورد نگاه به نامحرم خوند.سوال های زیادی از حاج آقا پرسید تا شاید راهی باشه که بتونه فاطمه رو ببینه. خیلی ناراحت شد. تمام دلخوشی افشین تو زندگیش،دیدن فاطمه بود حتی از دور.خیلی سعی میکرد تا جلوی دانشگاه نره اما دلش برای فاطمه تنگ میشد. سعی میکرد تحمل کنه ولی گاهی دیگه نمیتونست و میرفت.اما قبل از اینکه فاطمه بیاد،برمیگشت.روزهای سختی بود براش. حدود شش ماه... از آخرین دیدار فاطمه با افشین میگذشت. افشین دیگه به فاطمه نزدیک نشده بود و فاطمه فکر کرد،افشین به زندگی سابقش مشغوله. یک روز که رفت مؤسسه، ماشین افشین رو جلوی در دید.تعجب کرد.احتمال داد شبیه ش باشه.هنوز دنبال جای پارک بود که افشین ازمؤسسه بیرون اومد،سوار ماشینش شد و رفت. متوجه فاطمه نشده بود... دومین اثــر از؛ 🌸 🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 متوجه فاطمه نشده بود. فاطمه ماشینش رو جای ماشین افشین پارک کرد و داخل مؤسسه رفت.در اتاق حاج آقا موسوی باز بود.در زد. -سلام حاج آقا،اجازه هست؟ -سلام خانم نادری،بفرمایید. بعد از احوالپرسی،فاطمه روی صندلی نشست.میخواست درمورد افشین بپرسه ولی نمیدونست چجوری. حاج آقا گفت: -آقای مشرقی رو دیدید؟ الان پیش پای شما از اینجا رفتن. -فقط دیدم سوار ماشینشون شدن و رفتن.میان پیش شما؟! -بله.خیلی پیگیر موضوعات مختلف هست. معمولا یک روز درمیان میاد اینجا. سوالهای خیلی سختی میپرسه.بعضی هاشو همون موقع نمیتونم جواب بدم. خودم میرم تحقیق میکنم،بعد میاد جوابش رو میگیره و سوالهای دیگه میپرسه و میره.حق با شما بود،جواب های خیلی تخصصی هم میخواد.حتی به جواب های منم اشکال میکنه.ازش خوشم میاد.منم سر ذوق آورده. -در عمل چطوره؟!! -عمل هم میکنه.واجباتش رو انجام میده. کارهای انجام نمیده.حتی هم سعی میکنه انجام بده.روی هم خیلی کار میکنه. فاطمه تو دلش گفت یعنی دیگه مغرور و کینه ای نیست؟!! -خانم نادری -بفرمایید -شما ازش خبری نداشتین؟! -بعد از اون روزی که آوردمشون اینجا،یه روز کتاب هایی که شما بهش دادین رو بهم داد و دیگه ندیدمش. حاج آقا تعجب کرد. تا حدی متوجه علاقه افشین به فاطمه شده بود. همون موقع برادر حاج آقا وارد شد. فاطمه ایستاد و سلام کرد. مهدی هم مؤدب و محجوب سلام و احوالپرسی کرد. فاطمه به حاج آقا گفت: _با اجازه تون من میرم پیش خانم مومن. -خواهش میکنم.بفرمایید. دو قدم رفت،برگشت و گفت: _دختر خاله ما حالش چطوره؟ دیگه مؤسسه نمیاد؟ حاج آقا با لبخند گفت: _خداروشکر خوبه.هفته ای یک روز میاد. دخترها اینجا رو میذارن رو سرشون. -سلام برسونید،بهش بگین همین روزها میرم دیدنش. -حتما،خوشحال میشه. وقتی فاطمه رفت،مهدی روی صندلی نشست و گفت: _داداش. حاج آقا همزمان که برگه ای رو مطالعه میکرد،گفت: _جانم. -نمیخوای برای داداشت آستین بالا بزنی؟ حاج آقا با لبخند نگاهش کرد و گفت: دومین اثــر از؛ 🌸 🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄
هشت قسمت‌: تقدیم‌نگاه‌مهربان‌شما 💚☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آسید مهدی دیگه دلشوره‌ها و شب بیداری‌ها استرس‌هات تموم شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا سید شما به ما ثابت کردی شخصیت بودن به جایگاه نیست میشه تو لباس سربازی هم شخصیت نظام بود …
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بایدم فرزند همچین پدری، شهید بشه😔🌹 متانت، نجابت، اصالت، در وجود فردی باشه، شرایط تاثیری در رفتارش نمیذاره! اینجا آیت الله آل‌هاشم پسرش رو از دست داده یعنی سخت ‌ترین روز برای یک پدر؛ امّا وقتی میبینه صندلی ایشان کمی راحته و صندلی مهمان پلاستیکی با اصرار بلند میشه و جاش رو میده به مهمان و روی صندلی پلاستیکی میشینه!
•طُ• قشنگ‌ترین بهونه يِ زندگیمي .🤍
بسم الله الرحمن الرحیم 🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا