eitaa logo
◦•●◉✿صـَـدࢪ؏ـشـق‌✿◉●•◦
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
13 فایل
‌‌‌‌‌شھادت‌آن‌است‌که‌متفـاوت‌بھ‌آخر ‌برسے... وگرنھ‌مرگ‌ڪھ‌پایان‌همھ‌قصھ‌هاست:) شهیدےکہ‌حاج‌قاسم‌عاشقش‌بود♥ روزتاسـوعابـہ‌آرزوش‌رسید🕊 <ناشناسمون:> 👀 https://daigo.ir/secret/4632984607 ادمین تبادلات: @khadem_yazahra
مشاهده در ایتا
دانلود
من خودم از قبل دبستان دلم امام حسین(ع) رو میخواست
شیطان‌ازشجاعان‌ سخت‌در‌وحشت‌است، ازآنـهایی‌که‌ازاو تـــــرسی‌دردل‌نـدارند🖐🏿!
کاکتوس گیاه سختیِ یکمم بهش آب بدی دووم میاره !- ولی .. بلاخره طاقتش تموم میشه! بلاخره خشک میشه..(: آقااااااااااااا ، من طاقتم تموم شده آقااا من دارم خشک میشم... یک کاری کن:)💔
بــسم الرب الحسین. ❤️
ما گم شدگانیم کہ اَندر خَم دنیا ، تنھا هُنر ماست کہ مَجنونِ حُسینیم :)♥️ '
شهیده زینب کمابی میگفتند: من اون کسی رو که بین مردم جا انداخت که دخترا شهید نمیشن رو حلال نمیکنم.🙂💔
تورا از خدا خواستم😌💕 ومگرمیشودخدای‌مهربان‌طلبِ‌بنده‌اش‌راردکند...🌱🌚!' ¦
خـلایـق‌درطُ‌حـیـرانند وجاےحـیرتسٺ‌الـحق ڪہ‌مہ‌رابـر‌زمین‌بـینند ومہ‌بـرآسـمان‌بـاشد💛°°°
جـسمم‌‌رابہ‌خاڪ روحــم‌‌رابہ‌‌‌خــدا و‌راهم‌‌رابہ‌‌‌شمامےسپارم! :)💔
تصویرے‌از‌شهید‌جـهادمغنیہ‌و‌ فرزند‌شهید‌محمدابراهیم‌همٺ "مـحـمـدمہـدےهـمٺ"در‌مـزار شـهید‌حـاج‌عـماد‌مـغنیہ🍂💛
هر شاهدی که در نَظر آمد به دلبری در دل نیافت راه که آنجا مکانِ توست ...
چــہ‌زیبامیــشوم‌باتــودِلَم‌روشن، دلَم‌صاف‌اســت‌دراین‌دنیاے‌رنگارنگ، درین‌آشوبِ‌شهرآشوب، خداداندکہ‌باچـــادر، تـــمامِ‌راه‌همواراست"
ازش‌پرسیدن‌سختت‌نیست . . بچہ‌ڪوچیڪ‌ول‌می‌ڪنی،میری‌سوریہ؟! گفت؛خودم،خانومم،‌بچم،همہ‌‌جدوآبادم فدای‌یہ‌ڪاشی‌حرم‌حضرت‌زینب‌‌‌‌‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌س›♥️'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت82 حدود ساعت پنج صبح بود اتوبوس جلوی مسجد محله ایستاد. ماشین های زیادی برای استقبال و همراهی آمده بودند. ناخداگاه وقتی از شیشه ی اتوبوس ملوک و ماهان را دیدم کلی خوشحال شدم واقعا دلم برایشان تنگ شده بود این اولین باری بود که تنها به مسافرت رفته بودم احساس می کردم روزهای زیادی هست که از آنها دور هستم. من و نرگس بعد از گرفتن چمدان ها پیش ملوک و بی بی رفتیم هر دو، وقتی من رادر چادر دیدند با تعجب نگاهم می کردند ملوک من را در آغوش کشید و به من گفت: - رها خیلی عزیزشدی ... نمی دانی چقدر دل حاج بابایت را شاد کردی. می دانستم این را با تمام وجودش به من می گوید. بی بی که بغلم کرد شروع به قربان و صدقه رفتنم کرد. صدای اعتراض نرگس بلند شد. - من هم هستم! جوری رفتار می کنید انگار فقط زهرا را میبینید. بی بی خندید و گفت: - مگر می شود بلبل خانه ام را نبینم؟! فقط زهرا توی چادر مثل ماه توی شب می درخشید. بعد از خلوت شدن مسجد ملوک برای تشکر پیش عموی نرگس رفت. همان طورکه سرش پایین بود دستش را جهت احترام به سینه گذاشته بود و جواب ملوک را میداد. چند باری، دلم خواست که من هم جلو بروم تا تشکری و خداحافظی کرده باشم ولی باز هم غرورام اجازه نداد باز هم توی سر این دل زدم و سر جایم ایستادم. فقط زیر چشمی نظارگر صحبت هایشان بودم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت83 چند روزی بود که از سفر مشهد برگشته بودم. گوشی ام زنگ خورد بازهم نرگس بود که یادآوری می کرد روز مسابقه چه روزی است وکتاب شهید ابراهیم هادی را باید کامل و با دقت بخوانم. من خواندن کتاب را شروع کردم. اول به نظرم آمد که کتاب های مذهبی کلافه کننده هستند. ولی هرچه بیشتر می خواندم مشتاق تر میشدم. تا جایی که جلد اول را تمام کردم وجلد دوم کتاب را با ذوق شروع کردم. بیوگرافی کامل، خاطرات از کودکی تا شهادت، غیرت و مظلومیت شهید ابراهیم هادی باعث شد بیشتر جذب کتاب شوم. این کتاب توصیف کاملی از شهید بود. همین باعث شد من بار ها هر بند کتاب را با شگفتی بخوانم. گاهی از غیرت شهید دلگرم میشدم و به خود می بالیدم که سرزمینم چنین مردانی دارد. گاهی از مظلومیت شهید اشکم روان میشد. گاهی از توسل هایی که به شهید کرده بودند متعجب میشدم. کتاب را روبه رویم گرفتم جوری که عکس شهید مقابلم باشد با او عهدی بستم. عهد بستم که کمکم کند تا من هم نمازشب ام را ترک نکنم. چون درکتاب از اهمیت نماز شب های شهید گفته بود دوست داشتم من هم تجربه ای جدید را امتحان کنم. از همان شب و برای اولین بار نماز شب را با توسل به شهدا شروع کردم. بعد از نماز احساس سبکی می کردم این حسی بود که به تازگی زیاد، تجربه کرده بودم. حسی ناب و آرامشی از جنس نور که فقط تنها کسی می تواند درک کند که آن را به دست آورده باشد . 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت84 امروز روز مسابقه هست. صبح با شوری عجیب بلند شدم. ملوک هم پشتیبان و همراهم بود و به من کلی انرژی می داد. بعد از خوردن صبحانه سریع آماده شدم. موقع رفتن چادرم را از جالباسی برداشتم با ذوق روی سرم انداختم توی آینه نگاه تحسین برانگیزی به خودم کردم و آرام با شیطنت زمزمه وار گفتم: مرسی عموی نرگس، مرسی حاج آقا عجب انتخابی داشتید و کشف نشده بودید. همان موقع صدای ملوک آمد که ساعت را یادآوری می کرد. سریع به طرف بیرون رفتم که ملوک قرآن به دست منتظرم ایستاده بود. با لبخند تشکری کردم وقتی از زیر قرآن رد شدم، ملوک ذکر «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» را برایم می خواند و بدرقه ام کرد. با نرگس که تماس گرفتم قرار شد ورودی سالن همایش جایی که باید امتحان می دادیم منتظرم بماند تا باهم به سالن برویم. جمعیت زیادی بود. فکر نمی کردم تا این اندازه شلوغ باشد نرگس را پیدا کردم داشت با گوشی صحبت می کرد خودم را به او رساندم. - سلام ببخشید دیر شد. - چشم، چشم، بازم چشم، برایمان دعا کنید. فعلا خدانگهدار - با من هستی من که تازه آمدم - سلام دختر تنبل نه با مامور مخفی بی بی ام دارد گزارش های تکمیلی را جمع می کند تا دست پر پیش بی بی برود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت85 متوجه شدم منظور نرگس عمویش هست دلم می خواست بحث ادامه پیدا کند. برای همین گفتم: - با عمویت آمدی؟ - نه چون با او نیامده ام کنترل از راه دور را برداشته. صبح جایی کار داشت باید زودتر می رفت. بهتر هم شد آخر اینجوری استرسم کمتر میشود. همان طوره که به سالن می رفتیم تا جایی برای نشستن پیدا کنیم نرگس پرسید: - حالا چقدر خواندی؟ - چند باری کتاب را خواندم مخصوصا خاطرات جبهه، برای من خیلی جالب و شنیدنی بود واقعا افتخار کردم به چنین شهدایی به چنین مردانی... - به به زهراخانم آمدی که جایزه ها را درو کنی! - نه اینجوری هم نیست من تجربه ی این چنین مسابقات را ندارم حتما بهتر از من هستند در ضمن چقدر سن ها ی شرکت کننده ها متفاوت هست! - بله همه به عشق اول شدن آمدند برای همین رده ی سنی را بالای بیست سال گذاشتند. - مگه جایزه ی نفر اول چیست؟ -مگر نگفته بودم؟ کمک هزینه ی سفر حج هست. - واقعا!! کاش با دقت بیشتری خوانده بودم. - بله اول قرار بودکه سفر کربلا باشد ولی خیرین تصمیم گرفتند نفر اول سفر حج باشد نفر دوم سفر کربلا از ته دلم با صدایی دلشکسته گفتم: - خوش به سعادتشون هر کسی که برنده شود خدا خیلی دوستش داشته که بین این همه انتخابش کرده، ان شاالله ماراهم دعا کند. - باشه عزیزم مطمئن باش یادم نمی رود ودعایت می کنم من که یک زهرا بیشتر ندارم حالا سوغاتی چی برایت بیاورم؟ متوجه شدم برای عوض شدن جو باز نرگس بساط شوخی اش را پهن کرده گفتم: بدون من دلت می آید بروی؟ - نه برای همین به نفع بقیه کنار می روم سعی می کنم اول نشوم فقط به خاطر تو و دوستان ... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قوی شدن قشنگه وقتی تو بشی نقطه قوت من دلبر♥️🩺!' ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آدم نباید توی هیئت گیر کنه و فکر کنه همه چیز فقط به روضه رفتنه! مهم اینه که رفتار و اعمالمون مثل امام حسین و حضرت عباس باشه، وگرنه توی اسم امام حسین گیر می‌کنیم و رشد نمی‌کنیم! ⁩⁩
44.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی بلند میشی آرپیجی بزنی... ادامشو از زبان سید ابراهیم بشنوید...
یکم‌ابهت‌ببینیم :)!
یکم‌‌خلوص‌ببینیم:)!