eitaa logo
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
1.4هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌شھادت‌آن‌است‌که‌متفـاوت‌بھ‌آخر ‌برسے... وگرنھ‌مرگ‌ڪھ‌پایان‌همھ‌قصھ‌هاست:) شهیدےکہ‌حاج‌قاسم‌عاشقش‌بود♥ روزتاسـوعابـہ‌آرزوش‌رسید🕊 کپی؟ نعم. مدیر: @gomnam_00_315 <ناشناسمون> 👀 https://daigo.ir/secret/4632984607 ادمین تبادلات: @khadem_yazahra
مشاهده در ایتا
دانلود
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت132 چادرم را پوشیدم. جانمازم را برداشتم وقتی از اتاق بیرون آمدم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت133 آرام با دلخوری که مشخص بود گفتم: پس دیگر قهر نیستید؟ سرم پایین بود ولی متوجه نگاهش بودم با لحنی که لبخند داشت گفت: - مگر قهر بودم؟ - بله... از ظهر تا حالا دختر حاج آقا شدم و شما زهرا صدایم نکردید! لبخندش تبدیل شد به خنده... - پس از اینکه زهرابانو نگفتم دلخوری؟ قهر کردی و برای نهار نیامدی؟ سرم را بالا آوردم خجالت وار گفتم: - ناراحت بودم از خودم ؛ خجالت می کشیدم از شما که دردسر شدم. - بهتره بهش فکر نکنید هرچه بود تمام شد... هنوز چیزی نمی گفتم که صدای پر ذوقش آمد - وقتی می خواستم پیشنهاد زهرابانو را بدهم چقدر دودل بودم گفتم شاید اصلا استقبال نکنید ولی حالا که میبینم خودت هم دوست داری خوشحالم. داشتم در دل کیلو کیلو قند آب می کردم که گفت: - ولی مثل بچگیت یک عیب بزرگ داری! با چشمانی گرد شده پرسیدم - من؟! - بله... هنوز هم مثل بچه ها گریه می کنی!... دلخور هم که می شوی از صدایت مشخص است. سکوت جایز نبود باید از خودم دفاع می کردم - ببخشید!... من کلی ترسیدم و وحشت کردم ؛ صد بار مردم و زنده شدم ؛ با این کفشها و پای دردناکم به هر سختی بود خودم را به اتاق رساندم ولی کنار در گیر افتادم داشتم از ترس سکته می کردم بعد انتظار داشتید گریه هم نکنم؟! 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت133 آرام با دلخوری که مشخص بود گفتم: پس دیگر قهر نیستید؟ سرم پایین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت134 کم کم لبخند روی لبش جمع شد و آرام تر پرسید - دست که بهت نزد؟ - نه... - وقتی در اتاق را باز کردم داشت چیزی می گفت؟ - بله - چی می گفت؟ دلم نمی خواست بگویم ولی چاره ای نبود... -به عربی چیزهایی گفت من زیاد متوجه نشدم... - از حرفهایش چه فهمیدی؟ - ایرانی؛ جمیل ؛ حبیبتی ؛ کمی صبر کردم و گفتم صیغه... جوری گردنش را بالا آورد و مستقیم در چشم هایم نگاه کرد که من ترسیده بودم از شدت عصبانیت سرخ شده بود و در چهره اش جز خشم چیزی دیده نمی شود. با صدای تندی به من گفت: - چرا همان موقع نگفتی تا گردن بی ناموسش را بشکنم؟ چرا زودتر نگفتی؟ - شما الان پرسیدید ؛ بعد هم خواهش می کنم آرام باشید دیگر هرچه بود تمام شد. بعد از یک نگاه طولانی سرش را چرخاند و زیر لب ذکر می گفت کاش نگفته بودم که این همه عصبانی شوید! بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت تا آبی به صورتش بزند انگار می خواست آتش خشمش را خاموش کند. همان طور که می رفت زیر لب گفت: مردی که از بی حرمتی به ناموسش عصبی نشود "مرد" نیست. لبخندی پر شور زدم ؛ که خدا را شکر ندید! من را ناموسش می دانست نه امانت از حمایتش در دل ذوق کردم و بی پروایی که گفتن ندارد. ولی در ظاهر چیزی نگفتم در فکر بود که بعد از مدتی با صدای مردانه و دلنشینی که از روز اول مجذوبش بودم گفت: - زهرابانو آماده نمی شوید تا برای خرید برویم؟ در دل گفتم: - جان زهرا بانو چشم آقاسیدعلی ولی به زبان گفتم: - چشم الان! 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت134 کم کم لبخند روی لبش جمع شد و آرام تر پرسید - دست که بهت نزد؟ -
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت135 همراه آقاسید راهی بازار مدینه شدیم. بازار شلوغی بود. چند مغازه ای برای خرید کفش رفتیم ولی پسند نکردم. در آخر در یکی از مغازه ها کفش راحتی طبی را دیدم که به نسبت قشنگ تر بود و از فروشنده خواستم کفش را بیاورد تا بپوشم. پسرک که کفش ها را آورد خواستم از دستش بگیرم که آقا سید زودتر از من گرفت و جفتِ پاهایم گذاشت. بعد از خرید از همان مغازه کفش ها را پوشیدم و راهی شدیم در بین راه و در شلوغی های بازار می دیدم که آقا سید چقدر مراقبم بود. دستش را حائلم قرار میداد تا نامحرمی به من برخورد نکند. این توجه و حمایتش را دوست داشتم و احساس غرور می کردم. در کل احساس می کنم هوای امانتی اش را خوب داشت. نزدیک های هتل بودیم که آقا سید جلوی مغازه ای ایستاد. بعد باهم وارد مغازه شدیم. مغاره ای که پر بود از وسایل زینتی زنانه احتمالا دنبال سفارشات نرگس بود که این همه با دقت و وسواس نگاه می کرد بعد از فروشنده خواست چند مدل گیره ؛ کش مویی و ست شانه و آینه بیاورد. فروشنده همه را روی ویترین جلوی ما گذاشت و به عربی حرف می زد و آقاسید خوب متوجه صحبت هایش میشد و جوابش را میداد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت135 همراه آقاسید راهی بازار مدینه شدیم. بازار شلوغی بود. چند مغازه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت136 وقتی فروشنده سرگرم کارهایش شد آقاسید به من گفت: - می شود کمک کنید؟ - حتما... فقط الان چه کار کنم؟ - از این ست آینه و شانه کدام قشنگ تر است؟ همه خیلی خوشکل بودند ؛ در دل به انتخابش احسنت گفتم ولی به زبان گفتم: - همه خوبن ولی این طلاییه بهتره... در ضمن فکر می کنم این شانه ها بیشتر تزئینی هستند زیاد استفاده نمی شود. - آقاسید نزدیک تر آمد و با لبخندی گفت: - نه برای موی لخت خوب است. - از این گیره و کش ها هم انتخاب کنید لطفا همه خیلی براق و قشنگ بودند من یک کش مویی که با مروارید و گل سرخ تزیین شده بود همراه دوکش کوچک که به شکل گیلاس های خوشرنگ بود رابرداشتم و گفتم اینها از همه بهتر هستند بازهم من سلیقه ی نرگس جان را نمی دانم. شانه ای کوچک که مرواریدهای درشتی داشت را کنار گذاشت و روبه من گفت: - این شانه هم باشد که تکمیل شود. به او لبخندی ملایم و سنگین زدم ولی در دل آفرین گفتم به خوش سلیقه بودنش ؛ ظرافتی که برای خرید اجناس زنانه داشت تحسین برانگیز بود. کنار ایستادم و آقاسید پول آنها را حساب کرد و فروشنده وسایل را با دقت داخل جعبه ای زیبا گذاشت. همراه همسفرم به طرف هتل رفتیم. در راه بدون مقدمه گفتم: - فکر می کردم مردها ؛ مردهای مذهبی در خرید بی حوصله اند و در سلیقه ضعیف... ولی متوجه شدم اشتباه می کنم شما نماینده ی خوبی بودید. می خندد؛ که این خنده چه برای من زیباست. ودر جوابم می گوید اتفاقا مردهای مذهبی برای این مسائل صبر ؛ حوصله و دقت بسیاری دارند. من از خرید این وسایل کلی حالم خوب شد. امیدوارم همیشه به شادی استفاده کند. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت136 وقتی فروشنده سرگرم کارهایش شد آقاسید به من گفت: - می شود کمک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت137 این اولین شبی بود که قرار بود با همسفرم ؛ هم اتاق باشم. وارد اتاق شدیم. تشکر کردم برای وقتی که گذاشته بود و شب بخیر را گفتم. خواستم به اتاق بروم که دیدم آقاسید برای گفتن چیزی دست،دست می کند که در آخر با صدایی آرام و ملتمسانه گفت: - می شود کمی بنشینید با شما حرف دارم. روی کاناپه ی کنارم نشستم - بفرمایید... خودش هم روی مبل تک نفره نشست و جعبه را روی میز گذاشت و شروع کرد. - من و شما، نامحرم و غریبه بودیم و حرام... ولی بعد از رضایت شما که خطبه خوانده شد... ما محرم و حلال شدیم. درسته، هم من و هم شما ؛ این خطبه را مصلحتی و جهت کار خیر می دانیم ولی در اصل داستان تاثیری ندارد یعنی نامحرم بودنمان به محرم شدنمان تبدیل شده. من که نمی دانستم گفتن این حرفها یعنی چه و منظورشان چیست کلافه و خجالت وار سرم را پایین انداختم و هیچ نمی گفتم. خودش ادامه داد... - خب صحبت های من را قبول دارید؟ - بله درسته نگاهم می کرد، با اینکه سرم پایین بود ولی این را حس می کردم. - می توانم خواهشی داشته باشم؟ - بله حتما... ساکت بود و هیچ نمی گفت شاید دنبال کلماتی بود تا بهتر منظورش را بیان کند - زهرابانو ؛ خواهشم این هست ... هیچ وقت ؛ حتی پنج سانت هم از موهایت را کوتاه نکنی... از خجالت سرخ شده بودم. این را حرارت گونه هایم تایید می کرد. سرم که بالا آمد لحظه ای نگاهمان به هم گره خورد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اینم رمان☺️
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
- یادمہ جلو باب‌القبله آخرین سلامی کہ دادم . . باز ببین چشام بارونیہ ! یاد ِخاطراتت افتادم (:🚶🏼‍♂. .
+بِسمَ‌رب‌المَہدے🌱
♥️. . .
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
♥️. . .
نگوامام‌حُسین‌دوستم‌نداره نگوامام‌حسین‌منونمیبینہ نگومن‌بہ‌دردامام‌حسین‌نمیخورم .. امام‌حسین‌بیشترازچیزی‌ڪہ‌فڪرشوبڪنیم هوامونوداشتہ‌وداره:) پس‌انصاف‌نیست اینجوری‌بگیم♥!'
«✨🌱»