🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سوم
افشین با پوزخند گفت:
_آره تو فرق داری.تو بدون آرایش هم زیباتر از...
دختر سیلی محکمی به افشین زد.
همه نگاه ها برگشت سمت اونا.افشین که اصلا همچین انتظاری نداشت،عصبانی شد.
دختر گفت:
+چادری که سر منه #حرمت داره.به #احترام چادرم خیلی ها به خودشون اجازه نمیدن به من نگاه کنن.تو چقدر پستی که حتی حرمت چادر هم نمیفهمی.
سریع از کنارش رد شد.
افشین دستشو دراز کرد تا چادرش رو از سرش بکشه،پویان محکم دستش رو گرفت و با خشم نگاهش میکرد ولی با احترام گفت:
-خانم نادری،شما بفرمایید.
اون دختر که اسمش «فاطمه نادری» بود،با اخم به افشین نگاهی کرد،بعد به پویان نگاهی انداخت،سری تکان داد و رفت.
اگه کارد میزدن خون افشین در نمیومد.با پویان دست به یقه شد.بعد از کتک کاری حسابی هر دو خسته شدن.چون پویان و افشین دوستان صمیمی بودن هیچکس برای جدا کردنشون نزدیک نمیشد.هردو هم قوی و ورزشکار بودن.وسط دعوا پویان لبخند زد و گفت:
-افشین دیگه بسه،حسابی خسته شدیم.
افشین با عصبانیت به پویان خیره شده بود.پویان بغلش کرد و آروم گفت:
-رفیق،زشته من و تو بخاطر یه دختر باهم دعوا کنیم.
بعد بلند خندید.
درواقع پویان از اینکه فاطمه نادری از دست افشین راحت شده بود،خوشحال بود.
هر دو سوار ماشین افشین شدن.
تمام طول راه هیچکدوم صحبت نکردن ولی هردو ناراحت و عصبانی بودن.
به خونه افشین رفتن تا دوش بگیرن و لباس هاشون رو عوض کنن.
افشین فرزند بزرگ خانواده چهار نفره بود.
یه خواهر کوچکتر از خودش داشت که مثل مادرش مشغول مهمانی و شو و مدلینگ و چیزهای دیگه بود.
پدر افشین هم دائما با کارش مشغول بود.
افشین هم یه خونه برای خودش خریده بود و تنها زندگی میکرد.اما برعکس، پویان تک فرزند بود و پدر و مادر دلسوز و مهربانی داشت که اگه با اون وضعیت به خونه میرفت خیلی نگران میشدن.
وقتی لباس هاشونو عوض کردن،افشین سکوت رو شکست و گفت:
-چرا اینکارو کردی؟
پویان با خونسردی و بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
-بهت گفته بودم اون با بقیه فرق داره،تو چرا گوش ندادی؟
-تو منو خوب میشناسی..کاری میکنم به غلط کردن بیفته.!!
پویان با اخم نگاهش کرد و خیلی جدی گفت:
-حق نداری بهش نزدیک بشی.این بار آخریه که بهت میگم..فراموشش کن.
-اگه نکنم؟
-با من طرفی.!!
وسایلش رو برداشت و رفت.
افشین دلیل رفتار پویان رو نمیفهمید. اینکه نسبت به اون دختر اونقدر حساس شده بود،براش عجیب بود.
بعد از اون روز افشین و پویان دیگه همدیگه رو ندیدن.افشین دیگه دانشگاه نمیرفت.ولی پویان منظم کلاس هاشو شرکت میکرد،درواقع برای دیدن اون دو تا دختر محجبه.
فاطمه قبلا نمیدونست که پویان همکلاسیش هست ولی بعد از ماجرای اون روز و حمایتش از فاطمه،فاطمه هم با احترام با پویان رفتار میکرد.
گرچه بازهم نگاهش نمیکرد و باهاش صحبت نمیکرد ولی از رفتارش معلوم بود بهش احترام میذاره.
پویان هم بدون اینکه بخواد توجه اون دخترها رو به خودش جلب کنه و حتی باهاشون صحبت کنه و بهشون نزدیک بشه،از رفتارش معلوم بود براشون احترام قائله.
فاطمه سمت ماشینش میرفت.پویان صداش کرد.
-خانم نادری
فاطمه ایستاد.
پویان نزدیک تر رفت و مؤدبانه سلام کرد. گفت:
-میدونم دوست ندارید اینجا صحبت کنید اما خیلی وقت تون رو نمیگیرم.
-بفرمایید.
-..من ابهاماتی دارم که میخوام از کسی بپرسم اما جز شما شخص مناسبی نمیشناسم.میدونم شما معذب هستین که جواب بدید..ازتون میخوام اگه فرد مناسبی میشناسید به من معرفی کنید.
فاطمه چیزی روی کاغذ نوشت و بهش داد.خداحافظی کرد و رفت.
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهارم
خداحافظی کرد و رفت.
سه ماه گذشت.دوستان دیگه افشین و پویان برنامه ای چیدن تا اونا باهم آشتی کنن.
کافی شاپ قرار گذاشتن و دور هم جمع شدن.وقتی باهم روبه رو شدن افشین با اخم به پویان نگاه میکرد ولی پویان بالبخند رفت جلو،بغلش کرد و گفت:
-خیلی گنده دماغی...یه مدت از دستت راحت بودما.دوباره شروع شد.
همه خندیدن.
افشین متوجه شد،
که این مدت پویان خیلی تغییر کرده. اخلاقش خیلی بهتر از قبل شده بود.
اصلا با دخترها نبود.
با دوستان دیگه شون هم کمتر میگشت. بیشتر تو خودش بود و فکر میکرد. با تبلتش درمورد امام حسین(ع) مطلبی میخوند.
افشین نزدیکش نشست.
پویان اونقدر حواسش به صفحه تبلتش بود که اصلا متوجه افشین نشد.بعد چند دقیقه قطره ی اشکی از گوشه چشمش روی صورتش سر خورد.
افشین تعجب کرد.
به صفحه تبلت نگاه کرد.از اینکه پویان درمورد امام حسین(ع) مطالعه میکرد، خیلی تعجب کرد.
صورتشو جلوی صفحه تبلت آورد و با تعجب به پویان نگاه کرد.پویان تازه متوجه افشین شد، صفحه تبلتش رو خاموش کرد،
بلند شد و به آشپزخونه رفت.
بطری آب از یخچال برداشت و یه کم آب خورد.افشین بادقت و تعجب به پویان خیره شده بود.بالاخره گفت:
-تو چند وقته خیلی عجیب شدی؟ چرا نمیگی چی تو سرته؟
بازهم پویان سکوت کرد،
و افشین فهمید نمیخواد چیزی بگه.اونم ساکت شد.ولی حال و هوای پویان خیلی ذهنشو درگیر کرده بود. پویان برای افشین از خانواده ش هم مهمتر بود.
دو هفته بعد پویان پیشنهاد داد،
که یه سفر چند روزه برن شمال.افشین هم قبول کرد.
به ویلای پدر پویان رفتن.
افشین چایی دودی درست کرده بود. لیوان چای رو جلوی صورت پویان گرفت. پویان از فکر بیرون اومد،لبخندی زد و لیوان رو گرفت.رو به روش نشست و گفت:
-کی میخوای حرف بزنی؟
-چی بگم؟
-چند وقته چته؟...عاشق شدی؟
پویان نمیخواست در این مورد چیزی بگه.گفت:
-داریم از ایران میریم،با مامان و بابام، برای همیشه.
افشین میدونست پدر پویان مدتیه دنبال کارهای مهاجرتشون هست ولی از شنیدن این خبر ناراحت شد.بعد از پویان،خیلی #تنها میشد.
-...پدرم داره همه چیزشو میفروشه.منم الان اومدم که ویلای اینجا رو بفروشم.
-کی میرین؟
-چهار ماه دیگه.
هردو ساکت بودن.مدتی گذشت.
-پویان،مرگ افشین جواب سوالمو بده.
لبخندی زد و گفت:
-چرا خودکشی میکنی..سوالت چی هست حالا؟
-عاشق شدی؟
پویان به لیوان تو دستش خیره شد.
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄
صـَـدࢪ؏ـشـق
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #رمان_سـربـاز☘ #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهارم خداحافظی کرد و رفت.
_۴ قسمت از
#رمان_سرباز
تقدیم نگاه پُر محبت شما...((:🌱
*زیارتنامه حضرت شاهچراغ علیه السلام*
💥🍃💥🍃💥🍃
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ
السَّلامُ عَلَیکَ یَابنَ رَسُولِ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یَابنَ اَمیرِ المُؤمِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یَابنَ فاطِمَةَ وَ خَدیجَةَ
لسَّلام عَلَیکَ یَا بنَ الحَسَنِ وَ الحُسَینِ
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یَابنَ وَلِیِّ اللهِ
السَّلامُ عَلَیکَ یَا اَخا وَلِیِّ اللهِ
السَّلامُ عَلَیکَ یَا عَمَّ وَلِیِّ اللهِ
السَّلامُ عَلَیکَ یَا سَیِّدَ السّاداتِ الاَعاظِمِ
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یَا اَحمَدُ بنُ مُوسَی الکاظِم
اَلسَّلامُ عَلی مَن کانَ سَیّدِاً فی عَشیرَتِهِ وَ جَلیلاً فی عِترَتِهِ وَ کَریماً فی مالِهِ وَ ثَروَتِهِ وَ وَرِعاً فی دینِهِ وَ شِرعَتِهِ
اَلسَّلامُ عَلی مَنِ اِقتَفی بِعَلیِّ بنِ اَبیطالِبٍ وَصِیّ رَسُولِ اللهِ فَاَعتَقَ اَلفَ مَملوُکٍ فی سَبیلِ اللهِ وَ عَبَدَاللهَ مُخلِصاً لَهُ الدّینَ حَتّی اَتاهُ الیَقینُ،اَلسَّلامُ عَلی مَن کانَ اَبوُالحَسَنِ مُوسی یُحِبُّهُ وَ یُقَدِّمُهُ وَ بِضیعَةِ المَوسوُمَةِ بِالیَسیَرةِ یُنَعِّشُهُ وَ یُنَعِّمُهُ وَ بِعشِرینَ مِن خَدَمِهِ وَ حَشَمِهِ یُکَرِّمُهُ وَ یُعَظِّمُهُ وَ بَعدَ ذلِکَ بِبَصَرهِ یَرعاهُ وَ یَحفَظُهُ ما یَغفَلُ عَنهُ،
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا مَولایَ وَ ابنَ مَولایَ، اَلسَّلامُ عَلی اَبیکَ المَسجُونِ المَظلوُمِ وَ عَلی اَخیکَ الغَریبِ المَعصُومِ المَقتُولَینِ ظُلماً بِالسُّمُومِ، اَلسَّلامُ عَلی اَولادِ اَخیکَ المَعصُومینَ الاَئمَّةِ الهُداةِ الَمهدِیّینَ اَلسَّلامُ عَلی اُمِّکَ الطّاهِرَةِ الزّکِیَّةِ الَّتیِ ائتَمَنَت عَلی وَدایِعِ الاِمامَةِ اَلسَّلامُ عَلی اُختِکَ التَّقِیَّةِ النَّقِیَّةِ فاطِمَةَ المَعصُومَةِ الَتّی مَن زارَها وَ جَبَت لَهُ الجَنَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا ساداتی وَمَوالِیَّ جَمیعاً عَرَّفَ اللهُ بَینَنا وَ بَینَکُم فِی الجَنَّةِ وَ حَشَرَنا فی زُمرَتِکُم وَ اَورَدَنا حَوضَ نَبِیِّکُم وَ سَقانا بِکَأسِ جَدِّکُم مِن یَدِ عَلیِّ بِنِ اَبیطالِبٍ اَبیکُم وَ نَسئَلُ اللهَ اَن یُریَنا فیکُمُ السُّروُرَ وَ اَلفَرَجَ وَ الکَرامَةَ وَ اَن یَجمَعَنا وَ اِیّاکُم فی زُمرَةِ جَدِّکُم مُحَمَّدٍ وَ اَبیکُم عَلّیٍ صَلَواتُ اللهِ عَلَیهِما وَ الِهِما وَ عَلی اَرواحِکُم وَ عَلی اَجسادِکُم وَ عَلی اَجسامِکُم وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ.
#زیارت_خوانی
🏝🌺🏝🌺🏝🌺
نظری ندارید در مورد چالش امشب ساعت (۲۰)..؟
https://harfeto.timefriend.net/17159515795967
رفیق!
شھدایی زندگیڪردنبه
پروفایلشھدایینیست...!
اینڪه همونشھیدیکه
منعڪسشو
پروفایلمگذاشتم:
-چیمیگه
-دلشڪجاگیربوده
-راهشچیبودهو...مهمه!
+درنظربگیریمنهفقطدمبزنیم...!
#شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلطان تولدت مبارک🥲🤍 ؛
#ولادت_امام_رضا (ع)
#امام_رضا
‹ #زندگی_با_شهدا 🌱 ›
شروط خادمی محسن :
منو پشت هیئت بگذارید که در دید نباشم،
هرچی کار سخت هست به من بدید..
محسن نمیخواست بین⁸⁰⁰ نفر در هيئت
ديده شود خداهمگفت :حالا که نمیخوای
دیده بشی، به کل عالم نشونت میدم..!
❥... ❥... ❥... ❥... ❥... ❥...