eitaa logo
گروه سرود سفیرانــ انقلاب
1.1هزار دنبال‌کننده
912 عکس
225 ویدیو
30 فایل
آدرس ما در شبکه های اجتماعی: اینستاگرام : http://instagram.com/safiranenghlab تلگرام : https://t.me/SafiranEnghlab سروش : https://sapp.ir/SafiranEnghlab آپارات : http://aparat.com/safiranenghlab ارتباط با مدیر : @safiradmin
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه سلمان ومیثم Ba.mp3
10.93M
📌 باکلام 🎙 سرود خانه سلمان و میثم ✨ اجرا ؛ گروه سرود سفیران انقلاب 🍃 @SafiranEnghlab
خانه سلمان ومیثم Bi.mp3
11.1M
📌 بیکلام 🎙 سرود خانه سلمان و میثم ✨ اجرا ؛ گروه سرود سفیران انقلاب 🍃 @SafiranEnghlab
👌 خط مقدم امروز 🍃 ما که فلان گوشه‌ی سازمان مشغول کار هستیم، دائم باید آن شغل را جدی بگیریم و به آن برسیم؛ آن را همان کار مهمی بدانیم که به ما محول شده و خودمان را در آن شغل، بسازیم! 🍃 در جبهه، به یکی می‌گویند سر برانکارد را بگیر و مجروحان را ببر. به یکی می‌گویند آر.پی.جی بزن. به یکی می‌گویند برو نگاه کن، هر وقت دیدی کسی می‌آید، ما را خبر کن. بنابراین، هرکسی کاری می‌کند. چنانچه هر کدام‌ این کار را نکردند، جبهه شکست خواهد خورد. 🍃 در جمهوری اسلامی، هر جا که قرار گرفته‌اید، همان‌جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه‌ی کارها، به شما متوجه است. ✍ رهبر معظم انقلاب؛ ۱۳۷۰/۱۲/۵ 🍃 @SafiranEnghlab
1_159832330.mp3
17.59M
🔻رفیقِ روزهای تنهاییم یه شهیدهِ گمنامِ 🎙مداح : سید رضا نریمانی 🔅من الان کجام ، الان کجاس میدونم الان کنار سفره امام رضاس میدونم الان تو روضه خونی بهشتیاس میدونم کنار سفره غریبه کربلاس 🍃 @SafiranEnghlab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 حتما بخوانید ... 🔸 خانم معلمی تعریف می‌کرد: 🍃 در مدرسه ابتدایی بودم، مدتی بود تعدادی از بچه‌ها را برای یک سرود آماده می‌کردم. به نیت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان. پدر و مادرشان هم دعوت مراسمند و بچه‌ها در مقابل معلمان و اولیا سرود را اجرا کنند. 🍃 چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند. 🍃روز مراسم بچه‌ها را آوردم و مرتبشان کردم. باهم در مقابل اولیا و معلمان شروع به خواندن سرود کردند. 🍃ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع دست و پا تکان می‌داد و خودش رو عقب جلو می‌کرد و حرکات عجیبی انجام می‌داد. 🍃 بچه‌ها هم سرود را می‌خواندن و ریز می‌خندیدند، کمی مانده بود بخاطر خنده‌شان هرچه ریسیده بودم پنبه شود. 🍃 سرم از غصه سنگین شده بود و نمی‌تونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم. خب چرا این بچه این کار رو می‌کنه، چرا شرم نمی‌کنه از رفتارش؟ این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود. نمونه خوبی و تو دل بروی بچه‌ها بود. 🍃 رفتم روبرویش، بهش اشاراتی کردم، هیچی نمی‌فهمید، به قدری عصبانی‌ام کرده بود که آب دهانم را نمی‌توانستم قورت دهم. 🍃 خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرف‌تر و دوباره شروع کرد. 🍃 فضا پر از خنده حاضران شده بود، همه سیر خندیدند. 🍃 نگاهی گرداندنم، مدیر را دیدم، رنگش عوض شده بود، از عصبانیت و شرم عرق‌هایش سرازیر بود. از صندلیش بلند شد و آمد کنارم، سرش را نزدیک کرد و گفت: فقط این مراسم تمام شود، ببین با این بچه چکار کنم ؟ اخراجش می‌کنم، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه، من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانش‌آموز حتمی شود. 🍃 حالا آنی که کنارم بود زنی بود، مادر بچه، رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود. بسیار پرشور می‌خندید و کف می‌زد، دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود. 🍃 همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم: چرا اینجوری کردی ؟ چرا با رفقایت سرود را نخواندی ؟ 🍃دخترک جواب داد: آخر مادرم اینجاست، برای مادرم این‌کار را می‌کردم. 🍃 معلم گفت: با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست، چرا آنها اینچنین نمی‌کنند و خود را لوس نمی‌کنند ؟ 🍃چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت: آموزگار صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود، خودم توضیح می‌دهم؛ مادر من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من "کرولال" است، چیزی نمی‌شنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه می‌کردم تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود، این زبان اشاره است، زبان کرولال‌ها 🍃 همین که این حرف‌ها را زد از جا جهیدم، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم، و دختر را محکم بغل کردم ! آفرین دختر، چقدر باهوش، مادرش چقدر برایش عزیز، ببین به چه چیزی فکر کرده 🍃 فضای مراسم پر شد از پچ‌پچ و درگوشی حرف زدن و... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند، نه تنها من بلکه هرکس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند. از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانش‌آموز نمونه را به او عطا کرد ! 🍃 با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند، گاهی جلوتر از مادرش می‌رفت و برای مادرش جست و خیز می‌کرد تا مادرش را شاد کند. درس این این بود: 📎 زود عصبانی نشویم 📎 زود از کوره در نرویم 📎 تلاش کنیم زود قضاوت نکنیم 📎 صبر کنیم تا همه‌ی زوایا برایمان روشن شود تا ماجرا را درست بفهمیم 🌹 @SafiranEnghlab
😊 🔻 تو که چیزیت نشده ... 🔅 بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»تو که چیزیت نشده بابا! 🔅 تو الان باید به بچه‌های دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می‌کنی؟! تو فقط یک پایت قطع شده! ببین بغل دستی است سر نداره هیچی هم نمی‌گه، این را که گفت بی‌اختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود! 🔅 بعد توی همان حال که درد مجال نفس‌کشیدن هم نمی‌داد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقه‌هایی هستند این امدادگرا. 🍃 @SafiranEnghlab
پـــرِ پــروازِ شهادت🕊 گاهی در شلمچہ و طلاییہ باز می‌شود ، گاهی حلب ، گاهی هم در تهران ...! ✍ شهدای فتنه ۸۸ از مظلوم_ترین شهدای انقلاب هستند . #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات 🌹 #کانون_نخبگان_سفیران_انقلاب 🍃 @SafiranEnghlab
سہ شنبہ من و حسرتے بیڪران🍁 براے هواے خوش جمڪران🕊 دعاے فرج ، مهر و سجاده و📿 دو رڪعٺ نماز امام زمان✨🌸 🍃 @SafiranEnghlab
🔻 کاش پدرم بود ... 🔅 مسئول ڪاروان شهدا بود ؛ مے‌گفت: پیڪر شهدا رو واسه تشییع مے‌بردن ؛ نزدیڪ خرم آباد دیدم جلو یڪے از تریلےها شلوغ شده ، اومدم جلو دیدم یه دختر ۱۴ ، ۱۵ ساله جلو تریلے دراز ڪشیده ، گفتم : چے شده ؟!! گفتن : هیچے این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد بشید ... بهش گفتم : صبر ڪن دو روز دیگه می‌رسه تهران معراج شهدا ، بعد برمیگردوننشون ... 🔅 گفت: نه من حالیم نمیشه ، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده ، باید بابامو ببینم . تابوت ها رو گذاشتم زمین . پرچمو باز ڪردم یه ڪفن ڪوچک درآوردم ... سه چهار تا تیڪه استخوان دادم بهش ؛ هی میمالید به چشماش ، هے مے‌گفت : بابا ، بابا ، بابا ... دیدم این دختر داره جون میده ؛ گفتم : دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم ... گفت : تو رو خدا بذار یه خواهش بڪنم ؟ گفتم : بگو ... گفت : حالا ڪه میخواید ببرید ، به من بگید استخوان دست بابام ڪدومه ؟!!! همه مات و مبهوت مونده بودن ڪه میخواد چیڪار ڪنه این دختر !!! اما ... ڪاری ڪرد ڪه زمین و زمانو به لرزه درآورد ... 🔅استخوان دست باباشو دادم دستش ؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و استخوان دست باباش را میکشید روی سرش می گفت : "آرزو داشتم یه روز بابام دست بڪشه رو سرم" ❗️شما بگید ما چقدر به شهدامون مدیونیم ؟؟؟!!!.... 🍃 @SafiranEnghlab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا