eitaa logo
سلام هم محله ای
402 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
22 فایل
سـلام هم محــله ای🦋 خوش اومدین به کانال محله 😍🌿 🖇️از به روزترین اخبار و اتفاقات و اطلاعیه های محله اینجا مطلع بشید😉 📥 ارتباط با ادمین جهت ارسال اخبار، مشکلات و تبلیغات محله و پاسخ به سوالات شما: @Zaer6263 @shahed_70
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیرالمومنین امام على عليه السلام: از لجاجت بيجا و نكوهيده بپرهيز كه آن جنگها بر مى افروزد إيّاكَ و مَذْمومَ اللَّجاجِ، فإنَّهُ يُثيرُ الحُروبَ 📌غررالحكم حدیث 2674 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ با ما در کانال همراه باشید @Salam_Hammahaleii
🎙بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 📖 هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم به نیت سلامتی و تعجیل در فرج مولانا صاحب زمان عج 🔹صفحه ۱۷۰ قرآن کریم ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ با ما در کانال همراه باشید @Salam_Hammahaleii
سلام هم محله ای
🌺 « بسم الله الرحمن الرحیم » 🌺 ❇️ راههای دوری از عُجب و غرور 🔸۹- ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺧﻮﺩ ﺑﺎ ﻋﺒ
🌺 « بسم الله الرحمن الرحیم » 🌺 ❇️ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻫﺎﻯ ﺑﺎﻃﻞ ﮔﻔﺘﻴﻢ ﻛﻪ ﺑﻨﺪﮔﻰ ﻭ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﻭ ﻋﺒﺎﺩﺕ، ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﻓﺮﻳﺪﮔﺎﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﻭ ﺭﻭﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭘﺮﺳﺘﺸﻰ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﺮ ﭘﺪﻳﺪﻩ ﻳﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﺩﻳﮕﺮ، ﺑﺎﻃﻞ ﺍﺳﺖ. ﺍﻳﻦ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻫﺎﻯ ﻧﺎﺭﻭﺍ، ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺟﻬﺎﻟﺖ، ﻳﺎ ﺩﻭﺭﻯ ﺍﺯ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻫﺎﻯ ﺍﻧﺒﻴﺎ ﭘﻴﺶ ﻣﻰ ﺁﻳﺪ. ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﻌﺎﻝ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ، ﺿﻤﻦ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻫﺎﻯ ﻧﺎﺭﻭﺍ ﻭ ﺑﺎﻃﻞ، ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻰ ﺩﻟﻴﻞ ﻭ ﺑﻴﻬﻮﺩﻩ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻟﻴﻞ، ﺭﺩّ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ. ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻗﺒﻴﻞ ﻛﻪ: 🔻 ﺍﮔﺮ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺟُﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺳﺮﺍﻍ ﻏﻴﺮ ﺧﺪﺍ ﻣﻰ ﺭﻭﻳﺪ، ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﻗﺪﺭﺕ‌ﻫﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺪﺍﺳﺖ ؛ 🔻 ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﭘﻰ ﻳﺎﻓﺘﻦ ﻫﺴﺘﻴﺪ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻋﺰّﺕ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ 🔻 ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﻯ ﺗﺎﺀﻣﻴﻦ ﻫﺴﺘﻴﺪ. ﻣﻌﺒﻮﺩﻫﺎﻯ ﺑﺎﻃﻞ ﻛﻪ ﻣﺎﻟﻚ ﺭﺯﻕ ﺷﻤﺎ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ 🔻 ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﻳﺎ ، ﺗﻮﺳّﻂ ﻣﺒﻌﻮﺩﻫﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻳﺪ، ﺁﻧﺎﻥ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﻮﺩ ﺭﺳﺎﻧﺪﻥ ﻳﺎ ﺩﻓﻊ ﺯﻳﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ 🔻 ﺍﮔﺮ ﻃﺎﻏﻮﺕ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻴﺪ، ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﻰ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺷﻤﺎﻳﻨﺪ. 🔻ﺍﮔﺮ ﭘﺮﺳﺘﺶ ﺑﺖ ﻫﺎ، ﺭﻭﻯ ﺗﻘﻠﻴﺪ ﺍﺯ ﻧﻴﺎﻛﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺁﻧﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﮔﻤﺮﺍﻫﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ. 🔻 ﺍﮔﺮ ﻓﻜﺮ ﻣﻰ ﻛﻨﻴﺪ ﺩﺭ ﻗﻴﺎﻣﺖ، ﺑﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩﺗﺎﻥ ﻣﻰ ﺭﺳﻨﺪ، ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﺘﺶ ﻫﺎﻯ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﻳﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺩﺷﻤﻦ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ. ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﻭ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﺟﺰ ﺧﺪﺍ، ﻟﺎﻳﻖ ﭘﺮﺳﺘﺶ ﻧﻴﺴﺖ. ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻳﻦ ﻣﻌﺒﻮﺩﻫﺎﻯ ﺑﺎﻃﻞ، ﻳﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﺎﺭﺟﻰ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺫﻫﻦ ﺍﻧﺪ، ﻳﺎ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺗﻰ ﺑﻰ ﺧﺎﺻﻴّﺖ ﻭ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻨﺪ، ﻳﺎ ﺍﮔﺮ ﻛﺎﺭﺁﻳﻰ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻣﻮﻗﺖ ﻭ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﻣﻨّﺖ‌ﻫﺎ ﻭ ﻫﻮﺱ‌ﻫﺎ ﻭ ﺗﺤﻘﻴﺮﻫﺎﺳﺖ. ﭘﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺳﻪ ﺻﻮﺭﺕ، ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﻃﻮﻕ ﺑﻨﺪﮔﻰ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ. ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻫﻴﭻ ﻣﺨﻠﻮﻗﻰ، ﺑﻪ ﻗﻴﻤﺖ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﻰ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﺘﺶ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺒﺮﺩﺍﺭﻯ ﻛﻨﺪ. ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ با ما در کانال همراه باشید @Salam_Hammahaleii
❇️ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻫﺎﻯ ﺑﺎﻃﻞ 🟢 ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻣﻰ ﻓﺮﻣﺎﻳﺪ: ﻣَﻦْ ﺍَﺻْﻐﻰ ﺍِﻟﻰ ﻧﺎﻃِﻖٍ ﻓَﻘَﺪ ﻋَﺒَﺪﻩُ : ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﻛﺴﻰ ﮔﻮﺵ ﺩﻫﺪ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﺘﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ! ﭘﺲ ﺍﮔﺮ ﮔﻮﻳﻨﺪﻩ ﺣﻖ ﺑﮕﻮﻳﺪ، ﺑﻨﺪﻩ ﺣﻘﻴﻢ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻃﻞ ﺑﮕﻮﻳﺪ، ﺑﺎﻃﻞ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﺘﻴﺪﻩ ﺍﻳﻢ. 🟢 ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺩﺭ ﺣﺪﻳﺜﻰ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ: ﻣَﻦْ ﺍَﻃﺎﻉَ ﻣَﺨﻠُﻮﻗﺎً ﻓﻰ ﻣَﻌْﺼِﻴَﺔِ ﺍﻟْﺨﺎﻟِﻖِ ﻓَﻘَﺪْ ﻋَﺒَﺪﻩُ : ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﺎ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺍﺯ ﻣﺨﻠﻮﻗﻰ، ﺧﺎﻟﻖ ﺭﺍ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﻰ ﻛﻨﺪ، ﺁﻥ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﺘﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﭘﺲ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺑﺎﻃﻞ، ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﭘﺮﺳﺘﺶ ﺳﻨﮓ ﻭ ﭼﻮﺏ ﻭ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﻭ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻣﻨﺤﺼﺮ ﻧﻴﺴﺖ. ﺩﻝ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺳﭙﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻓﻜﺮ ﻭ ﺳﺨﻦ ﻭ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺣﻜﻮﻣﺖِ ﻏﻴﺮ ﺍﻟﻬﻰ، ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻛﺮﺩﻥ ﻧﺎﺭﻭﺍ ﺍﺳﺖ، ﺣﺘﻰ ﭘﺬﻳﺮﺵ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺿﺪّ ﺍﻟﻬﻰ ﻫﻢ، ﺍﺯ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻫﺎﻯ ﺑﺎﻃﻞ ﺑﺸﻤﺎﺭ ﻣﻰ ﺭﻭﺩ. ادامه دارد.. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ با ما در کانال همراه باشید @Salam_Hammahaleii
● خدایا چگونه بخشیده‌ای گناهی را، که من خود را به خاطر آن نبخشیده‌ام؟ ●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام هم محله ای
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت بیست و ششم: کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم،
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت بیست و هفتم: آمدم توی راهرو نشستم. انگار کتک مفصلی خورده باشم، دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم. بی توجه به آدم های توی راهرو که رفت و آمد می کردند، روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی خوابیدم. فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد می کرد، فراموشی هم به کوفتگی اضافه شد. دنبال هر چیزی چندین بار می گشتم. نگران شدم، برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم. گفت آن کوفتگی و این فراموشی عوارض شوکی است که آن شب به من وارد شده. 😢 ایوب داشت به خرده کارهای خانه می رسید. تعمیر پریز برق و شیر آب را خودش انجام می داد و این کارها را دوست داشت. گفتم: "حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار" _ مثلاً چه جور کاری؟ + مهم نیست، هر جور کاری باشد. سرش را انداخت بالا و محکم گفت: "نُچ، خانم ها یا باید دکتر شوند، یا معلم و استاد، باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد." ناراحت شدم:😞 "چرا حاجی؟" چرخید طرف من"ببین شهلا، خودم توی اداره کار می کنم، میبینم که با خانم ها چطور رفتار می شود. هیچ کس ملاحظه ی روحیه لطیف آن ها را نمی کند. حتی اگر مسئولیتی به عهده ی زن هست نباید مثل یک مرد از او بازخواست کرد. او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد. اصلاً میدانی شهلا، باید ناز زن را کشید، نه اینکه او ناز رئیس و کارمند و باقی آدم ها را بکشد. ☺️ چقدر ناز آدم های مختلف را سر بستری کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود. هر مسئولی را گیر می آوردم برایش توضیح می دادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است. مراقبت های خاص خودش را می خواهد. به روان درمانی و گفتار درمانی احتیاج دارد، نه اینکه فقط دوز قرص هایش کم و زیاد شود. این تنها کاری بود که مدد کارها می کردند. وقتی اعتراض می کردم، می گفتند: "به ما همین قدر حقوق می دهند" اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود دوباره بستری می شد. 😔 اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمی کرد، هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمی کشیدیم. وضعیت عصبی ایوب به هم ریخته بود، راضی نمی شد با من به دکتر بیاید. خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول می کند در بیمارستان بستریش کنم یا نه. نوبت من شد، وارد اتاق دکتر شدم. دکتر گفت پس مریض کجاست؟ گفتم: "توضیح می دهم همسر من..." با صدای بلند وسط حرفم پرید: "بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای جانبازان است نه همسرهایشان. گفتم: "من هم برای خودم نیامدم، همسرم جانباز است. آمده ام وضعیتش را برایتان....." از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید: "برو بیرون خانم با مریضت بیا..." با اشاره اش از جایم پریدم. در را باز کردم. همه بیماران و همراهانشان نگاهم می کردند. رو به دکتر گفتم: "فکر می کنم همسر من به دکتر نیازی ندارد، شما انگار بیشتر نیاز دارید. در را محکم بستم و بغضم ترکید. با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون آمدم. 😢 ♦️ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ با ما در کانال همراه باشید @Salam_Hammahaleii
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت بیست و هشتم: مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص جانبازان نبود. دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند. ایوب با کسی آشنا نبود. می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید که وقتی یکی از آن ها دچار حمله می شود چه کار هایی می کند. کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود. از صبح کنارش می نشستم تا عصر بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم. بچه ها هم خانه تنها بودند. می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید: "من را اینجا تنها نگذار" طاقت دیدن این صحنه را نداشتم. نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود، عقایدش را دوست داشتم، مرد زندگیم بود، پدر بچه هایم بود، را در این حال ببینم. 😢 چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم. یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد. اما این بار شش دانگ حواسش به من بود. با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم. جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد. او هم داشت می دوید. "شهلا .......شهلا........تو را به خدا......." بغضم ترکید. اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم. نگهبان در را باز کرد. ایوب هنوز می دوید. با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم. 😔 ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک می کرد. ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد و با گریه گفت: "شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار" چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود. نمی دانستم چه کار کنم. اگر او را با خود می بردم حتماً به خودش صدمه می زد. قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت. اگر هم می گذاشتمش آن جا... با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم، وسط خیابان بودم. راننده پیاده شد و داد کشید: "های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟" توی تاکسی یک بند گریه کردم تا برسم خانه آن قدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم. وقتی پرسید: "چه می خواهید؟" محکم گفتم: "می خواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص جانبازان باشد." دلم برای زن های شهرستانی می سوخت که به اندازه ی من سمج نبودند. به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت می دادند. مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسایشگاهی در شمال. بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند. با آقاجون رفتیم دیدنش. زمستان بود و جاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم. نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود. آسایشگاه خالی بود. هوای شمال توی آن فصل برای جانبازان شیمیایی مناسب نبود. ایوب بود و یکی دو نفر دیگر سپرده بودم کاری هم از او بخواهند، آن جا هم کارهای فرهنگی می کرد. هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمی کشید. ☺️ ♦️ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ با ما در کانال همراه باشید @Salam_Hammahaleii
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت بیست و نهم: مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان تهران بود. برای عمل های ایوب تهران می ماندیم. ایوب را برای بستری که می بردند منو راه نمی دادند. می گفتند: "برو، همراهِ مرد بفرست" کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود. کم کم به بودنم در بخش عادت کردند. پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم. یک پایم را می گذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم. پرستارها عصبانی می شدند: "بدن های شما استریل نیست، نباید این قدر به تخت بیمار نزدیک شوید." اما ایوب کار خودش را می کرد. کشیک می داد که کسی نیاید. آن وقت به من می گفت روی تختش دراز بکشم. ☺️ شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن می کردم و دراز می کشیدم. رد شدن سوسک ها را می دیدم. از دو طرف تخت ملافه آویزان بود و کسی من را نمی دید. وقتی، پرز های تی می خورد توی صورتم، می فهمیدم که صبح شده و نظافت چی دارد اتاق را تمیز می کند. بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا می رفت. ... درد قفسه سینه و پا و دست نمی گذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد. گاهی قرص هم افاقه نمی کرد. تلویزیون را روشن می کرد و می نشست روبرویش. سرش را تکیه میداد به پشتی و چشم هایش را می بست. قرآن آخرِ شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت. خمیازه کشیدم. + خوابی؟ با همان چشم های بسته جواب داد. _ نه دارم گوش می دهم + خسته نمی شوی هر شب تا صبح قرآن گوش می دهی؟ لبخند زد☺️ _ "نمیدانی شهلا چقدر آرامم می کند." هدی دستش را روی شانه ام گذاشت از جا پریدم: "تو هم که بیداری!" - خوابم نمی برد، من پیش بابا می مانم، تو برو بخواب. شیفتمان را عوض کردیم آن طرف اتاق دراز کشیدم و پدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود. ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد. هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت. فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود. 😔 ایوب صبح به صبح بچه ها را نوازش می کرد. آن قدر برایشان شعر می خواند تا برای نماز صبح بیدار شوند. بعضی شب ها محمد حسین بیدار می ماند تا صبح با هم حرف می زدند. ایوب از خاطراتش می گفت، از این که بالأخره رفتنی است. محمد حسین هیچ وقت نمی گذاشت ایوب جمله اش را تمام کند. داد می کشید: "بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را می کشم ها" ایوب می خدید: "همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول می دهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی. محمد حسین مرد شده بود. وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب می ترسید. فکر می کرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد. حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین می برد و کمکم می کرد برای ایوب لگن بگذارم. ☺️ ♦️ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ با ما در کانال همراه باشید @Salam_Hammahaleii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
22.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آغاز ثبتنام اردو چشمه مرغاب📣 💵هزینه هر نفر : ۱۴۰ هزارتومان 🗓زمان: چهارشنبه ۳۰ خردادماه از صبح تا عصر مهلت ثبت نام: دوشنبه ۲۸ خردادماه برای ثبت نام به آیدی زیر در ایتا پیام دهید 🆔@akram_bahman ❌به نکات زیر توجه کنید ✅رعایت حجاب الزامیست ✅ناهار و خوراکی و زیر انداز به همراه داشته باشید ✅پیش ثبتنام نداریم و در صورت واریز هزینه و ارسال فیش به آیدی @akram_bahman اسمتون ثبت میشود ✅به علت طولانی بودن مسیر کودکان پنج سال به بالا هزینه کامل گرفته میشود و صندلی جداگانه در اتوبوس دارند ✅الویت ثبتنام با کسانی هست که در جلسات بسیج شرکت کرده اند پایگاه بسیج خواهران ۱۵خرداد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ با ما در کانال همراه باشید @Salam_Hammahaleii
صددرصدر.pdf
20.98M
🔰 "صددرصدر" |کتابچه یکصد دستاورد شاخص ۳۳ ماه خدمت دولت مردمی در استان اصفهان| ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ با ما در کانال همراه باشید @Salam_Hammahaleii