#اطلاعیه_اردو
برای اطلاع از اردو چشمه مرغاب اینجا بیایید
برای اطلاع از اردو مشهد دخترانه اینجا بیایید
زودتر بیایید تا ثبتنام تکمیل نشده
سلام هم محله ای
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت بیست و نهم: مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت سی ام:
آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم: ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا
اشک توی چشم هایش جمع شد.😢
سرش را بالا برد: "خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد."
با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش.
شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند.
مرد من گریه می کرد، تکیه گاه من...
وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل می کردند تا گریه نکنند.
ولی ایوب که درد می کشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود.
ایوب آه کشید و آرام گفت:
"خدا صدام را لعنت کند"
بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت.
آن قدر لاغر شده بود که حتی می ترسیدم حمامش کنم.
توی حمام با اینکه به من تکیه می کرد باز هم تمام بدنش می لرزید، من هم می لرزیدم.
دستم را زیر آب می گرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش می خوردند، برایش دردناک بود.
آن قدر حساس بود که اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک می شد.
حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها 😔
دیگر نه زور من به او می رسید نه
محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود.
چاره اش این بود که بنیاد چند سرباز با آمبولانس بفرستد.
تلفنی جواب درست نمی دادند،رفتم بنیاد گفتند:
"اگر سرباز می خواهید، از کلانتری محل بگیرید."
فریاد زدم:
"کلانتری؟"
صدایم در راهرو پیچید.
+ "شوهر من جنایتکار است؟ دزدی کرده؟ به ناموس مردم بد نگاه کرده؟ قاچاقچی است؟ برای این مملکت جنگیده، آن وقت من از کلانتری سرباز ببرم؟ من که نمی خواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمی رسد. چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میدهد، چون کسی به فکر درمان او نیست"
بغض گلویم را گرفته بود.
چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری کرد. 😔
ایوب که مرخص شد، برایم هدیه خریده بود.
وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود.
لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی رسد، نه پولی داریم، نه خانه ای، هیچی...."
کمی فکر کرد و خندید:😉
"من می گویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو."
خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر می شد.
شوخی تلخی کرده بود.
هیچ کس را نمی توانستم به اندازه ی ایوب دوست داشته باشم.
فکرش را هم نمی کردم از این مرد جدا شوم.
با اخم گفتم: "برای چی این حرف ها را میزنی؟"
خندید:
"خب چون روز های آخرم هست شهلا، بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم.
دم دست بگذارش، لازمت می شود بعد من..."
+ بس کن دیگر ایوب
_ بعد از من مخارجتان سنگین است، کمک حالت می شود.
+ تو الآن هجده سال است داری به من قول میدهی امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب، "تو نمی روی"
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
سرش را تکان داد.
"حالا تو هی به شوخی بگیر، ببین من کی بهت گفتم." 🌹
عاشق #طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت.
توی راه کلیسای جلفا بودیم.
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد.
بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی.
ایوب گفت: "حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود."
در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.
باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم.
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان.
بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود.
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا.
هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد.
ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم،
روی صندلی عقب خوابشان برده بود.
گفت: "شهلا فکرش را بکن یک روز محمد حسین و محمد حسن هم سرباز می شوند، میآیند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.
بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم. اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین، نگاهم کرد:
"نه شهلا...می دانم تمام این زحمت ها گردن خودت است...من آن وقت دیگر نیستم." 😔
♦️ادامه دارد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
کانال #سلام_هم_محله_ای
@Salam_Hammahaleii
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت سی و یکم:
آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم.
خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود و محسن، خواهر زاده ام، داشت با سرطان دست و پنجه نرم می کرد. فقط پنج سالش بود، ایوب طاقت زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا می خواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد.
تنها آمدم تهران تا کنار خواهرم باشم.
چند وقت بعد محسن از دنیا رفت. ایوب گفت:
"من هم تا چهل روز بیشتر پیش شما نیستم"
بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه مقاله انتقادی نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی اسمش را گذاشته بود:
"آقای وزیر.....محسن مرد...."
مقاله اش با کلی سانسور در روزنامه چاپ شد. ایوب عصبانی شد.
گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد.
از تبریز تلفن کرد:
"شهلا...حالم خیلی بد است، تب شدید دارم."
هول کردم: "دکتر رفتی؟"
_ آره، می گوید توی خونم عفونت است. می دانی درد پایم برای چی بود؟
گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمی فهمیدم.
_ آن ترکش کوچکی که از پایم رد شده بود، آلوده بوده، حالا جایش یک تومور توی پایم درست شده.
گفت می خواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد.
گفتم: "توی تبریز نه، بیا تهران."
با ناله گفت: "پدرم را درآورده، دیگر...طاقت... ندارم."
التماسش کردم: "همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، آن وقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران." 😓
درگیر مراسم محسن بودم و نمی توانستم بروم تبریز
التماس هم فایده نداشت، رفت اتاق عمل
بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و به عصب پایش چند ساعت خون نرسید.
تومور را خارج کردند، ولی عصب پایش مرد.
بعد از آن ایوب دیگر با عصا راه می رفت.
پایی که حس نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیفتد.
شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین می رود، احساس آدم مثل خواب رفتگی است.
آن عضو گز گز می کند. سنگینی می کند و آدم احساس سوزش می کند.
اعصاب ضعیف ایوب این یکی را نمی توانست تحمل کند
نیمه های شب بود، با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود.
پرسید: "تبر را کجا گذاشته ای؟"
از جایم پریدم: "تبر را میخواهی چه کار؟"😳
انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت:
"هیسسسس...کاری ندارم....می خواهم پایم را قطع کنم. درد می کند، می سوزد. هم تو راحت می شوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست."
حالش خوب نبود، نباید عصبانیش می کردم. یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است.
+ راست می گویی، ولی امشب دیر وقت است، فردا صبح زود می برمت دکتر، برایت قطع کند.
سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون، چند دقیقه بعد برگشت.
پایش را گذاشت لبه میز تحریر
چاقوی آشپزخانه را بالا برد و کوبید روی پایش
از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند.
با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید.
اگر محمد حسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع می کرد.
محمد پتو را انداخت روی پای ایوب، چاقو را از دستش کشید. ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان
سحر شده بود که برگشتند. سر تا پای محمد حسین خونی بود.
ایوب را روی تخت خواباند، هنوز گیج بود. گاهی صورتش از درد توی هم می رفت و دستش را نزدیک پایش می برد.
پایی که حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش روغن بمالیم.
هدی می نشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی می کرد و روی پای او می کشید.
دلم ریش می شد وقتی می دیدم، برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد می شود و او چقدر با محبت این کار را انجام می دهد.
♦️ادامه دارد...
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت سی و دوم:
زهرا آمده بود خانه ما....ایوب برایش حرف میزد.....از راحت شدن محسن میگفت....از جنس درد های محسن که خودش یک عمر بود...تحملشان میکرد....از مرگ ک دیر یا زود سراغ همه مان می آید ...
توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد...و بعد بوی اسفند....ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده....
زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند..."بیا ببین شهلا ،بالأخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم،،،،،هزاااار ماشاالله،چقدر هم قشنگ میخنده..."چند وقتی میشد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود....
درد های عجیب و غریبی که تحمل میکرد،انقدر به او فشار آورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند....
مشکلات تازه هم که پیش می آمد میشد قوز بالای قوز.....
جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که چرک کرده بود و دردناک شده بود.....
دکتر تا به پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون...چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند....ولی چرک بند نیامد....
دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم،هنوز چرک دارد.....
با زخم باز برگشتیم خانه....
صبح به صبح ک چرکش را خالی میکردم....
میدیدم ایوب از درد سرخ میشود و به خودش میپیچد.....
حالا وقتی حمله عصبی سراغش میآمد ....
تمام فکر و ذکرش آرام کردن درد هایش بود ....
میدانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش میدهد....
آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمیزند....
هول برم داشت .....
ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا"از زبانش نمی افتاد.
صدایش کردم....
ایوب........؟
جواب نشنیدم.
کنار دیوار بی حال نشسته بود....
خون تازه تا روی فرش آمده بود
نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار میداد...
فوراً آقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم...
بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب....
میدانستم زورم نمیرسد چاقو را بگیرم....
میترسیدم چاقو را انقدر فرو کند تا به قلبش برسد...
چانه ام لرزید....
ایوب جان......چاقو....را ....بده...به ...من...آخر چرا .....این کار را....میکنی؟
اقای نصیری رسید بالا...مچ ایوب را گرفت و فشار داد...
ایوب داد زد"ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....بخدا شهلا....."
بغضم ترکید.....
"بگذار برویم دکتر"
اقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد..ایوب بیشتر تقلا کرد...
"دارم میسوزم....بخدا خودم میتوانم....میتوانم درش بیاورم...شهلا....خسته م کرده،تو را خسته کرده..."
بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک میریختند.
چاقو از دست ایوب افتاد....تنش میلرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش میچکید...
قرص را توی دهانش گذاشتم ...
لباس خونیش را عوض کردم....زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم...
به هوش آمد وزخم تازه اش را دید....پرسید این دیگر چیست؟
اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم...
یادش نمی آمد و اگر برایش تعریف میکردم خیلی از من و بچه ها خجالت میکشید...
صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد....
ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد و رفت مدرسه ...
گفت"شهلا،هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟"
هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت....
"آره خیلی بزرگ شده،دیگه باید براش جهیزیه درست کنم"
خیلی جدی نگاهم کرد...
"جهیزیه؟اصلاً ......انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید....به دختر باید فقط کلید خانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد ،سرپناه داشته باشد..."
-اووووه ،حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!"
دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف "اگر یک روز پسر خوبی ببینم،خودم برای هدی خواستگاریش میکنم"
صورتش را نیشگون گرفتم"خاک بر سرم.....یک وقت این کار را نکنی...آن وقت میگویند...دخترمان کور و کچل بوده"
خنده اش گرفت...."خب می آیند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل....خیییلی هم خانم است"
میدانستم ایوب کاری را که میگوید" میکنم"،انجام میدهد...
برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد....
♦️ادامه دارد....
🤲 عرفه، روز دعا و نیایش
🌹پیامبر اکرم(ص)
«خداوند در هیچ روزی به اندازه روز عرفه بندگان خود را از آتش جهنم آزاد نمیکند».
«در میان گناهان، گناهانی است که جز در عرفات بخشیده نمیشود».
🌹امام سجاد(علیه السلام)
در روز عرفه صدای نیازمندی را شنید که گدایی میکرد. به او فرمود:
«وای بر تو! آیا در مثل چنین روزی از غیر خدا درخواست میکنى، درحالیکه در این روز برای بچههایی که در شکم مادران هستند، امید سعادت و خوشبختی میرود».
📗مفاتیح الجنان، اعمال روز عرفه.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
کانال #سلام_هم_محله_ای
@Salam_Hammahaleii
شب عرفه شب آمرزش گناهان و اجابت دعاها...
شب نهم ذیحجه از شبهای پربرکت و شب مناجات با خداوندِ برآورنده حاجات است و توبه در آن شب پذیرفته و دعا در آن مستجاب است و کسیکه آن شب را با عبادت به پایان ببرد، پاداش ۱۷۰ سال عبادت دارد.
آیتالله آقامجتبی تهرانی می گفتند:
شب عرفه هر دعای خیری که انسان داشته باشد، به اجابت می رسد و برای کسی که در شب عرفه اطاعت الهی را بکند و اعمال صالحه انجام دهد، معادل ۱۷۰ سال اطاعت و عبادت است؛ یعنی از نظر پاداش چنین چیزی به او داده میشود. این روایت، عظمت شب عرفه را می رساند. لذا امشب را قدر بدانید و اولین مسالهای که درباره این شب تاکید شده دعا کردن است و در روایت است که دعا کنید؛ دعای خیر کنید و بدانید که این دعاها به اجابت می رسد. مقید باشید که امشب، مشغول غیر عبادت نباشید؛ کاری کنید که اشتغالات کنار برود تا بتوانید به سوی عبادات و صالحات بروید.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
کانال #سلام_هم_محله_ای
@Salam_Hammahaleii
🔸 اعمال شب عرفه🔸
◽️شب نهم ماه ذیالحجّه یعنی شب #عرفه، برای عبادت و مناجات، شب بسیار عظیمالقدری است،
شب مناجات اولیای خدا با حضرت حقّ است.
◽️در روایات داریم که توبه در شب نهم ماه ذیالحجّه مقبول است.
اگر کسی میخواهد به درگاه الهی توبه کند برگردد و با خدا آشتی کند، پیمان شکنیها را کنار بگذارد و با حضرت حقّ تجدید پیمان و عهد کند، در این شب، در به روی توبه کنندگان گشوده است.
◽️کسی که شب نهم ماه ذیالحجّه را به عبادت به سر برد، ثواب یکصد و هفتاد سال عبادت برای او ثبت میشود.
◽️به هر حال شب نهم ماه ذیالحجّه شب بزرگی است و اعمال و عبادات خاصّی دارد.
اهل مراقبه مراقبات این شب را از دست نمیدهند.
1⃣ دعای خاصّی برای شب عرفه وجود دارد که مرحوم محدّث قمی در مفاتیحالجنان نقل کرده و دعای بسیار زیبایی است:
🍃✨اللَّهُمَّ يَا شَاهِدَ كُلِّ نَجْوَى وَ مَوْضِعَ كُلِّ شَكْوَى وَ عَالِمَ كُلِّ خَفِيَّةٍ وَ مُنْتَهَى كُلِّ حَاجَةٍ يَا مُبْتَدِئاً بِالنِّعَمِ عَلَى الْعِبَادِ يَا كَرِيمَ الْعَفْوِ يَا حَسَنَ التَّجَاوُزِ يَا جَوَادُ ....
برای مطالعه متن کامل دعا به مفاتیحالجنان مراجعه فرمائید.
2⃣ از دیگر اعمال این شب، هزار بار خواندن تسبیحات دهگانهای است که خواندن آن با آداب خاصّ خود در اعمال روز عرفه هم وارد شده است:
🍃✨سبْحَانَ الَّذِی فِی السَّمَاءِ عَرْشُهُ،
سُبْحَانَ الَّذِی فِی الْأَرْضِ حُكْمُهُ،
سُبْحَانَ الَّذِی فِی الْقُبُورِ قَضَاؤُهُ،
سُبْحَانَ الَّذِی فِی الْبَحْرِ سَبِيلُهُ،
سُبْحَانَ الَّذِی فِی النَّارِ سُلْطَانُهُ،
سُبْحَانَ الَّذِی فِی الْجَنَّةِ رَحْمَتُهُ،
سُبْحَانَ الَّذِی فِی الْقِيَامَةِ عَدْلُهُ،
سُبْحَانَ الَّذِی رَفَعَ السَّمَاءَ،
سُبْحَانَ الَّذِی بَسَطَ الْأَرْضَ،
سُبْحَانَ الَّذِی لا مَلْجَأَ وَ لا مَنْجَى مِنْهُ إِلا إِلَيْهِ
3⃣ دعایی که در شب و روز جمعه وارد شده است:
🍃✨اللّهُمَّ مَنْ تَعَبَّاَ وَ تَهَيَّاَ....
به مفاتیحالجنان مراجعه فرمائید.
در شب و روز عرفه نیز خوانده میشود، دعای زیبایی است کوتاه و کمتر از یک صفحه است ولی مضامین بسیار زیبائی دارد.
4⃣ زیارت اباعبدالله الحسین علیهالسّلام از برجستهترین اعمال #شب_عرفه یعنی شب نهم ماه ذیالحجّه است.
گویا در شب نهم ماه ذیالحجّه، سالک الیالله با این زیارت، با امام حسین علیهالسّلام که به سمت کوفه میروند، خداحافظی میکند
چون عرب هم موقع آغاز ملاقات و دیدار و هم در موقع جدا شدن، سلام میکند.
این سلام دوّم به معنای همان خداحافظی ماست.
بنابراین گویا سالکِ اهل مراقبه در شب نهم ماه ذیالحجّه، با امام حسین علیهالسّلام وداع میکند و عرض میکند:
السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِالله....❤️
▫️به هر حال شب بسیار فوقالعادهای است و امیدواریم خدای متعال توفیق بهره بردن از مواهب معنوی این شب را به همهی ما عطا کند.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
کانال #سلام_هم_محله_ای
@Salam_Hammahaleii