eitaa logo
سلام هم محله ای
404 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
22 فایل
سـلام هم محــله ای🦋 خوش اومدین به کانال محله 😍🌿 🖇️از به روزترین اخبار و اتفاقات و اطلاعیه های محله اینجا مطلع بشید😉 📥 ارتباط با ادمین جهت ارسال اخبار، مشکلات و تبلیغات محله و پاسخ به سوالات شما: @Zaer6263 @shahed_70
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام هم محله ای
#رمان_دختر_شینا🌷🍃 #قسمت_128 بهش چی بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف هایم را می زدم. صدای در که آم
🌷🍃 . آهسته به صمد گفتم: « بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان. » صمد گفت: « از این حرف‌ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می‌کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه‌ها بازی می‌کند. مثلاً تو بچه‌ی کوه و کمری. » 💥 دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمی‌زد. گاهی صدای زوزه‌ی سگ یا شغالی از دور می‌آمد. باد می‌وزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یک‌دیگر را درست و حسابی نمی‌دیدیم. کورمال‌کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما می‌لرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا می‌کردم‌ زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام‌آرام برای من تعریف می‌کرد. 💥 هر کاری می‌کردم، نمی‌توانستم حواسم را جمع کنم. فکر می‌کردم الان از پشت درخت‌ها سگ یا گرگی بیرون می‌آید و به ما حمله می‌کند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می‌شد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندان‌هایم به‌هم می‌خورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آن‌موقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم. به خانه که رسیدیم، بچه ها خوابشان برده بود . جایشان را انداختم .لباس هایشان را عوض کردم صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف ها را شست . دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: «خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟!» خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سر وقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم می لرزید. فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه ها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از اینکه به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالی ام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشت بام را به عهده صاحب خانه گذاشته بود. توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید، که می خواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چاره ای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوت تر بود. با این حال ده دقیقه ای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: «خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم.» دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم. سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود. برای اینکه بچه ها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می کردم. یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچه ها خوابیده بودند. پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه ما فاصله زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جا به جا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندان هایم به هم می خورد. دیدم این طور نمی شود. برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم. بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آن وقت ها توی شعبه های نفت چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند. شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند. یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هن کنان راه افتادم طرف خانه. 💟ادامه دارد... نویسنده: 💯به کانال سلام هم محله ای بپیوندید https://eitaa.com/joinchat/85852811C815bc2aed8
🌷 اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم. مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم. به همین خاطر آرام آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند؛ اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد، که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم، شام درست می کردم. تقریباً هر روز وضعیت قرمز می شد. دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست، همین که وضعیت قرمز می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می دویدند و توی بغلم قایم می شدند. تپه مصلّی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند، پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند، خانه ما می لرزید. گلوله ها که شلیک می شد، از آتشش خانه روشن می شد. صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود. آن شب همین که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند، این بار آن قدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه زاری کردند. مانده بودم چه کار کنم. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. از سر و صدا و گریه بچه ها زن صاحب خانه آمد بالا. دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه وآتش پدافندهای هوایی را دید،گفت: «قدم خانم! شما نمی ترسید؟!» گفتم: «چه کار کنم.» معلوم بود خودش ترسیده. گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها.» گفتم: «آخر مزاحم می شویم.» بنده خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه ها آرام شدند. روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته شهید می آوردند. تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازه شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می گرفت و ریزریز دنبالم می آمد. معصومه را بغل می گرفتم. توی جمعیت که می افتادم، ناخودآگاه می زدم زیر گریه. انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم. وقتی به خانه برمی گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم. دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست وشوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. 💟ادامه دارد... نویسنده: 💯به کانال سلام هم محله ای بپیوندید https://eitaa.com/joinchat/85852811C815bc2aed8
41.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 مستند "خدابیامرز" 🤦‍♂️این انقلاب چی داشت واسه ما؟! روستایی های شهرستان شاهرود رو ببینید که چطور از به نیکی یاد می کنند! ⏱️این ۹ دقیقه رو  حتما تا آخر تماشا کنید و برای جوون ها بفرستید 💯به کانال سلام هم محله ای بپیوندید https://eitaa.com/joinchat/85852811C815bc2aed8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 پوستر | بوسه بر خونِ شهدا 💠 به نظر بنده، امروز حضور در انتخابات و شرکت در رای دادن یک حکم شرعی‌ و یک وظیفه‌ی شرعی است . . . 💯به کانال سلام هم محله ای بپیوندید https://eitaa.com/joinchat/85852811C815bc2aed8
🎙بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 📖 روزمان را با قرآن آغاز کنیم هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم به نیت سلامتی و تعجیل در فرج مولانا صاحب زمان عج 🔹صفحه ۵۴ قرآن کریم 💯به کانال سلام هم محله ای بپیوندید https://eitaa.com/joinchat/85852811C815bc2aed8
🎙بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 📖 روزمان را با قرآن آغاز کنیم هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم به نیت سلامتی و تعجیل در فرج مولانا صاحب زمان عج 🔹صفحه ۵۵ قرآن کریم 💯به کانال سلام هم محله ای بپیوندید https://eitaa.com/joinchat/85852811C815bc2aed8
سلام روزتون بخیر و سلامتی به دلیل قطع بودن ایتا در روز قبل امروز دوصفحه قرآن گذاشتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
20.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 القاء بی‌آینده‌گی، بن‌بست و اینکه مسئولان اداره کشور را بلد نیستند از جمله کار‌های بدخواهان ایران است 🔹 و امروز هر کس مردم را از آینده ناامید کند، یا ایمان‌های مردم را تضعیف کند، یا مردم را به تلاش‌ها و برنامه‌ریزی‌های مسئولان بی‌اعتقاد یا بدبین کند، به سود دشمن کار کرده؛ چه بداند و چه نداند 💯به کانال سلام هم محله ای بپیوندید https://eitaa.com/joinchat/85852811C815bc2aed8