در کل توی نوشتن خوب نیستم اما حس کردم نیازه درباره این دوروز صحبت کنم:)
همه چیز از تصمیم یهویی مون توی مدرسه برای شرکت تو جشنواره شروع شد
قرار شد بریم خونه ملیکا و برای جشنواره ذرت مکزیکی و سمبوسه درست کنیم
با شوق و ذوق و خنده تا ساعت ۶ کار کردیم
همه چییی رو اماده کرده بودیم
از باقی مونده سیب زمینیا و پنیرا یه غذای فقیرانه درست کرده بودیم داشتیم میخوردیم که یهو برق رفت و همه جا ظلمات شد.💀
تو خونه خودمون سه تا بودیم و مث سگ ترسیده بودیم🤣
یکی دوساعت چرت و پرت گفتیم ولی برق نیومد نیومد نیومد نیومد
حتی آنتن نداشتیم زنگ بزنیم بابام بیاد دنبالمون
یهو انتن وصل شد و گوشیم زنگ خورد و خانواده مارو شستن گذاشتن افتاب🤣🤣🤣
دوباره انتن قطع شد
تا ساعت هشت و نیم وضع همین بود
تا اینکع زنگ زدم بابام بیاد و فهمیدم مدرسه ها تعطیله
قشنگ دنیا رو سرمون خراب شد🙏🏻
هیچی دیگه رفتیم خونه و ملیکارم بردم خونمون و نشستیم فک کردن به اینکه چه غلطی کنیم.
همه اینا گذشتو امروز ظهر تصمیم گرفتیم به نیت امام زمان و برای تولد امام زمان بین مردم پخششون کنیم و این بهترین تصمیم بود>>>>>>
موقعیت:
زدی گوگل وبلاگ ۱۵ سال پیش باباتو پیدا کردی و با نوشته های قدیمیش داری گریه میکنی.