هدایت شده از ✖️مجاهدین خودجوش✖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آنتی_شایعه✌🏻
چند روزیِ خبرهایی در رابطه با #دختر_حاج_قاسم_سلیمانی تو ایتا دست به دست میشه🙄
از این قبیل که ایشون عضو یه گروه هستن و میخوان کار فرهنگی انجام بدن
و حتی بعد از درخواست های افراد گروه ما،مبنی بر اینکه ببینیم حرفشون چقدر درست و مطمئنِ،کلیپی هم منتشر کردن ...
به ظاهر ایشون خانوم سلیمانی هستن
خب یه سوال پیش میاد!
آیا خانوم سلیمانی اونقدر بیکارن که عضو گروهی بشن که ۲۰۰ نفر ادم هم عضوش نیست🤔
اونم اینکه دنبال این هستن که اخاذی کنن از مردم به شیوهی دریافت نذورات!!
آخر کار هم کانال و گروه رو حذف و اکانت خودشون رو تغییر اساسی بدن؟!
مسخره نیست؟?
مورد بعدی اینکه همه ما پای صحبتهای زینب خانوم سلیمانی بودیم و دیدیم که چقدر با صلابت و اقتدار و محکم سخن میگن درست مثل#حاج_قاسم_سلیمانی😍
و اما استدلال هایی برای اثبات اینکه دروغِ محضه!👇
صدای این خانوم تو فیلم اصلا منطبق با صدا و طرز صحبت زینب سلیمانی نیست.
و صدا در برخی جاها،قطع و دوباره شروع میشه:)
ادمین های گروه"خواهران زینب" مثلا قصد قانع کردن مارو داشتن
حالا چطوری؟😕
باناسزا و دعوا😏
و بعدشم یه #کلیپ بسازن که خانوم زینب سلیمانی درحال صحبت کردن هستن
وجالب اینکه صدا و تصویر یکی نیست?
حتی صدای #زینب خانم هم این صدا نیست
#فوتوشاپ_محض😂😎
تصمیم آخر با شما...
ما #سربازانآسیدعلے به #هوشیم و این جمله ایشون رو هرگز فراموش نمیکنیم✌🏻
درجنگ روانى وآنچه که امروزبه اوجنگ نرم گفته میشوددردنیا،دشمن به سراغ سنگرهاى معنوى مىآیدکه آنهارامنهدم کند📱
#روشنگری🔆 #خوارج_مجازی‼️
#انقلابی_نما⚠️ #عمار_مجازے🌹
#هشـیار_باشیم💯#جبهه_جنگ_نرم 💢
•
•
•
به عشقت ♥️
خو چنان کردم
که خواهم از خدا🌺
هر دم
که سرکش تر شود
این شعله 🔥 و
در جانم آویزد...🍃
j๑ïท➺°.•@Sarall
🌿 قال الإمام الصادق عليه السلام:
أكثَرُ الخَيرِ فِي النِّساءِ ؛
🌱 #امام_صادق علیھ السلام مےفرمایند:
🍃بيشتر خوبـے ها در زنان است .😍
🎒 #پروفایل
j๑ïท➺°.•@Sarall
🌸 زینب اولین نفر از خانوادهاش بود که با حجاب شد. اولین نفر بود که چادر رو انتخاب کرد و چادرش باعث کینهی دشمن شد؛ منافقین تو یه کوچه بعد از نماز مغرب و عشا آنقدر گرهی روسریش رو کشیدند تا به شهادت رسید در حالیکه فقط ۱۴ سال سن داشت.
هشتم خردادماه سالروز تولد شهیده زینب_کمایی
j๑ïท➺°.•@Sarall
#مولاجـانم♥️🌱
در الٺھابِ زمین؛
در اضطرابِ زمان؛
یادِ ٺو♡😌
چٺرِ امـانِ من اسٺ
زیر بارانِ دردها
j๑ïท➺°.•@Sarall
#دخترانههاےآرام 🌸🍃
#چادرانه 🌈
بے هیچـ استـعــاره..🍃🎈
و بـےهیچـ قافیهـ..🦋🤞🏻
چادر عجیبـــ رویـ..💕✨
سرتــ عشقـ میکند😇😍
j๑ïท➺°.•@Sarall
گرمای تابستان سوز ناک است...😩
اما؛ ❗️❕
دل مهدی فاطمه بخاطر راحتی تو بشکند عذاب آور تر است... ❌
♡کمی تأمل، ما دختران زهراییم♡
#آشنای_غریب_نوشت
#تلنگرانه🍃
j๑ïท➺°.•@Sarall
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_37
سهیل که در مقابل ضربات فاطمه ساکت ایستاده بود، ناگهان دست فاطمه رو که میومد تا مشت بعدی رو بزنه، محکم
گرفت توی دستش و لحظه ای نگهش داشت، به چشمهای فاطمه نگاهی کرد و گفت: من زیر قولم نزدم...
بعد هم دست هاش رو بوسید و ولشون کرد و بدون هیچ حرفی رفت توی پذیرایی.
فاطمه که انگار تمام انرژیش تموم شده بود، دوباره روی صندلی نشست و اجازه داد قطرات اشکش کمی از سنگینی
قلبش رو تخلیه کنند.
سهیل توی پذیرایی شیدا و سها رو دید که غرق صحبتند، اخمی کرد و به سمت سها رفت و گفت میشه بری به فاطمه
کمک کنی؟ سها که میدونست اوضاع کمی خرابه چشمی گفت و فورا رفت.
سهیل هم با چشمایی که ازش خشم و نفرت میبارید رو به روی شیدا ایستاد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟
- هیچی عزیزم، اومدم تولد دخترت
- تو غلط کردی، پاشو گمشو بیرون
#با من اینجوری حرف نزن عزیزم
-من با آدمی مثل تو هر جوری که دلم می خواد حرف میزنم ... بیرون.
-اما ...
-بیرووون
صدای داد سهیل باعث شد لحظه ای سکوت در مهمونی حاکم بشه، بچه ها که از صدای داد مردونه سهیل ترسیده
بودند، مضطرب به شیدا و سهیل نگاه میکردند، سها هم سرش رو از آشپزخونه بیرون آورده بود و نگران به صحنه
نگاه میکرد، تنها فاطمه بود که هیچ علاقه ای نداشت اون صحنه رو ببینه، آروم سرش رو بین دستانش قرار داد و
گوشهاش رو محکم گرفت، دلش نمیخواست هیچ صدایی رو بشنوه.
شیدا که چشمهای خونی و خشمگین سهیل رو دید گفت: عاشق این جذبتم، باشه عزیزم، میرم، اما امشب منتظرتم،
میدونی که اگه نیای میتونم چیکار کنم و اون وقت چقدر برات بد میشه.
بعدم بلند شد و به سمت لباسهاش رفت و بعد از پوشیدنشون در خونه رو محکم بست و رفت. سهیل همچنان سرش
پایین بود،سهیل یادش نرفته بود که مدتی که شیدا رو صیغه کرده بود، اون افریته تا می تونست ازشون
عکس و فیلم تهیه کرده بود و تهدیدش میکرد که با اون مدارک آبروشو همه جا میبره.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
j๑ïท➺°.•@Sarall
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_38
بعد از رفتن شیدا، سهیل به سمت بچه ها برگشت، تعجب بچه ها و چهره گرفته ریحانه تازه بهش فهموند که
بدجوری داد زده، خواست هر جور که شده جو رو عوض کنه برای همین به سختی لبخندی زد و گفت: خوب بچه ها
با یک بازی حسابی چطورین؟ هان؟ بعد هم به سمت ضبط رفت و آهنگ شادی گذاشت.
بچه ها که حالا کمی احساس آرامش کرده بودند، شروع کردند به دست زدن، سهیل به سها اشاره کرد که هر جور
شده مجلس رو گرم کنه و بعد از این که مطمئن شد همه چیز رو به راهه، نگاهی به داخل آشپزخونه انداخت.
فاطمه رو دید که روی میز نشسته. دلش می خواست بره تو، اما چیزی برای گفتن نداشت، چی می خواست به فاطمه
بگه؟ عذرخواهی کنه؟ بگه مقصر نبوده؟ بگه فراموش کن؟ هر سوالی که میپرسید مسخره بود. سردرگم بود، دلش
نمی خواست فاطمه رو این طور درمونده رها کنه، برای همین داخل شد و صندلی آشپزخونه رو کشید عقب و رو به
روی فاطمه نشست.
دستهای فاطمه همچنان روی گوشش بود، انگار زمان ایستاده بود و هیچ صدایی نمیشنید، دلش میخواست همون طور
بمونه، برای همیشه، دلش نمیخواست به خانم فدایی زاده و سهیل فکر کنه، به اتفاقات چند لحظه پیش،
دلش نمیخواست چیزی بشنوه، چیزی حس کنه، آرامش میخواست حتی شده برای چند لحظه.
سهیل منتظر به فاطمه نگاه میکرد، دلشوره بدی داشت، اشکهای فاطمه بدجور آزارش میداد ... فاطمه عشقش بود، در
این حرفی نبود، اما کی می تونست بفهمه وقتی از کسی بخوان چیزی باشه که نیست، چه در خواست بزرگی کردن...
سهیل عاشق بود و به خاطر این عشقش حاضر شده بود سختی های زیادی رو تحمل کنه، و حالا وقتی دو سال تمام به
خاطر قولی که به فاطمه داده بود دست از پا خطا نکرده بود اما باز هم این طور فاطمه رو سردرگم میدید کلافه تر
میشد. دلش میخواست فاطمه حداقل به حرفش گوش بده، بهش فرصت بده تا براش توضیح بده... اما اشکهای
آشکار فاطمه، اخمش، دستهای روی گوشش همش خبر از چیزی میداد که خیلی سهیل رو میترسوند...
آروم دستهای یخ زده فاطمه رو توی دستهاش گرفت، میخواست حرفی بزنه، بگه که رابطش به شیدا خیلی وقته که
تموم شده، بگه که شیدا فقط اومده که فاطمه رو ازش بگیره، دلش میخواست توضیح بده، بگه که زیر قولش نزده، اما
شیدای شیطان صفت عهد بسته که با خاک یکسانش کنه،دلش میخواست مثل همیشه اون باشه که به دستهای فاطمه
گرمی میده، و فاطمه باشه که با صبرش به سهیل اطمینان می ده، اما فاطمه که انگار دوباره به زندگی برگشته بود
عصبانی از این حرکت سهیل با خشونت دستهای همسرش رو پس زد و از جاش بلند شد. چند لحظه ای ایستاد، به
سهیل نگاه نمیکرد، آرزو میکرد که ای کاش میشد نمیدیدش، ای کاش الان اینجا جلوی من نبود، ای کاش می
تونستم هیچ وقت نبینمش ....بالاخره تونست توانش رو دوباره جمع کنه و بدون توجه به سهیل رفت توی جمع بچه ها.
سهیل درمونده دستی به موهاش کشید، کلافه گی از وجودش میبارید، دائم با خودش میگفت، آخه این جونور چی از
جون من میخواد، چجوری به فاطمه ثابت کنم که من زیر قولایی که بهش دادم نزدم، ... نمی تونست تحلیل کنه،
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
j๑ïท➺°.•@Sarall
𝓵𝓸𝓷𝓮𝓵𝓲𝓷𝓮𝓼𝓼 𝓲𝓼 𝔀𝓱𝓮𝓷 𝔂𝓸𝓾 𝓯𝓸𝓻𝓰𝓮𝓽 𝓽𝓱𝓪𝓽 𝓰𝓸𝓭 𝓲𝓼 𝔀𝓲𝓽𝓱 𝔂𝓸𝓾...
تنهایی زمانیه ک فراموش میکنی خدا همراهته...💚
𝓳๑ïท➺°.•@Sarall
+بابایی!
-جان بابایی؟!
+چقدر دوسممم داری؟!
-نمی دونم...
+چرا؟!
-می ترسم یه چیز بگم کم باشه بابایی!
+پس اگه دوسم داری چرا میری شهید شی؟!
-اگه نرم یعنی دوست ندارم...
+چرا؟!
-چون اون وقته که با چشای خودم می بینم جیگر گوشمو میبرن!❤️
j๑ïท➺°.•@Sarall
🌸🍃🌸
#چــادرانـــہ🦋
در پوشش مشڪێ حـ✨ـریرت
صــد رنـ💐ـگ دلـ💝 انگـیز نہـان است
در حجــب و حجـ🌹ـاب فاطمـ💚ـێات
زیبــایێ صــد نقـ🎨ـش جہـ🌍ـان است
#چادرێها_دنیاشون_خوش_رنگتره😌👌
j๑ïท➺°.•@Sarall
^^🌱🌼
•
•
﴿° تباࢪڪالذۍبیدھ
الملڪوهُوعلۍکلِشۍءقدیࢪ🌱•﴾
ستآیِشڪنخدایيوکہ
قدࢪتمطلقبھدستِاونہ^^
j๑ïท➺°.•@Sarall
[چــــادر]
گاهی که چادرم خاکی میشود...👣
از طعنه های مردم شهر...👥
یاد چفیه هایی میفتم...
که برای چادری ماندنم خونیشدند..♥️
j๑ïท➺°.•@Sarall
•.ღ.•
﴿من ازمیانِ میلیاࢪدها انسان
فقط تو ࢪا خواستھ ام ...
تویےڪھ
هزاࢪ سال هم بگذرد ؛
نھ انڪاࢪ مےشوے
نھ فࢪاموش !...﴾
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#جمعہ_هاے_بےقرارے
#جمعه
j๑ïท➺°.•@Sarall
#تلنگر 🙄
#تقواۍمجازۍ••🌐••
↫خواهرم🧕
↺پس حیایت چہ شد؟⁉️
↫تا دیروز تا اورا میدیدي🎭سرت را پایین مےانداختے و نگاه نمیکردي👀🖐🏾
↺حال ڪہ بہ پے وےات آمده🚶♂💬
❀شده برادر و عزیز جانت😏{💚}
💢بہ کجا͜͡ چنین شتابان؟!!!
#حجاب♥️
#پروفایل 😍
j๑ïท➺°.•@Sarall