eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
517 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من♥️✨ دل من داند و من دانم و دل داند و من😍🤭 ♥️
✨🌸راض_بابا🌸✨ 🌸✨ (🌸‌به‌اُمید‌آن‌ڪه‌این‌صَفِحاٺ دُعآیے برآی ظُهورَت باشَد......🌸) ✨بَسمِ‌اللهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیݥ✨ 🌸✨ ؟🌸✨ دستش را گرفتم و گفتم: دختر من این جا بوده. باید برم دنبالش، حالش بده . _ خانم همه رو داریم بیرون می کنیم. دیگه کسی توی حسینیه نمونده. کلافه نگاهی به اطراف دواندم و دوباره سر برگرداندم . _ یه نفر زنگ زد خونه ی ما و گفت دخترتون حالش بده ، بیاین ببریدش. بادست، شانه بقیه را میگرفت تا زود تر خارج شوند. _حتما اشتباهی گرفته. فقط..... دخترتون که از اعضای کادر نبوده؟! سرم را به علامت منفی تکان دادم. _از عادی ها کسی طوریش نشده. فقط یکی از اعضای کادر حالش خوب نیست. پس راضیه کجا بود؟ اگر حالش خوب است، آن زنگ تلفن چه بود؟ نمی دانستم چه کنم .کناری ایستادم . همه را بیرون کردند و در حسینیه را بستند.بدون راضیه کجا می رفتم ؟ به تیمور چه می گفتم؟تمام بدنم به لرزه افتاده بود. مدام راه می رفتم و صلوات می فرستادم . ناگهان آقای درشت هیکلی که سینه اش را جلو داده بودو دستانش را تکان تکان می داد، جلوی در ایستاد. با مشت به در کوبید و فریاد زد: _واکنین این در لامصب رو . مادر و خواهرم این جا بودن. مگه کرین ؟! من هم نزدیک در حسینیه شدم . مرد پاهایش را بالا برد و با لگد به در کوبید . _همه رو بیرون کردیم. از خواهرا کسی طوریش نشده. تا صدا را از پشت در بسته شنید،چهره اش از خشم سرخ شد و نعره زد : یه مشت آدم دیوونه و علاف دور هم جمع شدن. شاید خودتون کاری کردین و مردم رو به کشتن دادین! چند قدم عقب کشیدو با تمام توان ، خود را به درزد . در بازو وارد شد. یکی از مسئولان حسینیه که کناردر ایستاده بود، مقابل انتظامات ایستاد . _ بذارین بیاد داخل یک آن که در باز شد ، چهره گریان پشت در اتاقش در نظرم آمد . همان صبح جمعه ای که خودش را قایم کرده بود . من در سالن ، مقابل تلویزیون نشسته و منتظر شروع شدن دعا بودم . راضیه راصدا زدم و کتاب نیمه بازم را گشودم . دو صفحه ای خواندم اما خبری از راضیه نشد. نگاهم را سمت اتاق بردم و دوباره صدایش زدم . باز جوابی نیامد.با خودم فکرکردم، راضیه که خیلی دوست داشت دعای ندبه را گوش بدهد، حتما خسته بوده و گرفته خوابیده . انگشتم را حایل صفحات قرار دادم و بر خاستم . دستگیره در را به داخل کشاندم . با نگاه اتاق را کاویدم . مرضیه روی تختش خوابیده بود ، اما تخت راضیه خالی بود. دستگیره را رها کردم و به اتاق کناری رفتم . به آشپزخانه ، حمام و توالت هم نگاهی انداختم اما اثری از راضیه نبود . دوباره به اتاقشان بر گشتم. تخت راضیه ، رو به در اتاق بود و اجازه باز شدنش را تا آخر نمی داد و پشت در ، فضای خالی مثلثی شکلی را درست کرده بود. سرم را جلو بردم و نیم نگاهی به پشت در انداختم . همان جا میخکوب شدم ....... ادامه دارد .....🌸✨
بسم رب الهمدی♥️✨
✨ [🌹✨شُهَدا مَردآنے هَستَند ڪِ هَمانطؤر دَر جَهآد اَضغَر وَ پِیڪآر بآ دُشمَن ، حَمآسه آفَریدَند، دَر جَهآد اڪبر وَ مُبارزه بآ نَفس نیز سَربُلَند بیرؤن آمَدَند. دَفتَر خآطِرآت شُهدآ سَر شآر اَز رآه ڪآرهایے اَست ڪِ آنهآ بَراےِ مُقآبِله وَ مُبآرِزه بآ نَفس بِ ڪآر ڱِرفته اَند.این خآطِرآت ، اِمروز رآهنَماے زِندِگے مآ خوآهَندبود🌹✨.] یک روزمریم آمد و گفت : به من یک روز مرخصی بده. رفت و شب بر گشت . دیدم سخت راه می رود . پرسیدم : تصادف کردی ؟ جوابی نداد . پاپیچش شدم تا بالاخره گفت که روی لوله های نفت_ که خدا می داند توی آفتاب داغ خوزستان چقدر داغ می شدند_ پابرهنه راه رفته. پرسیدم: چرا این کار رو کردی؟ گفت: غافل شده بودم. این کار رو باید میکردم‌ تا یادم بیاید چه آتشی در آخرت منتظر من است . گفتم: توکه جز خدمت، کاری نمیکنی. گفت : فکر می کنی! بعضی اشاره ها بعضی سکوت های نابه جا، همه ی اینها گناهای کوچکیه که تکرار می کنیم و برامون عادی میشن 😔✋🌹✨ 🌹✨ 🌹✨ •j๑ïท➺°.•@Sarall✨🌹
🤍امام حسن مجتبی(ع): اگر چیزی از دنیا را خواستی و به آن نرسیدی، اینطور در نظر بگیر که انگار اصلا به ذهنت خطور نکرده بود؛
‏حقیقت اینه که هیچ وقت فضای مجازی کتاب های الکترونیکی، نمیتونه جای یه کتاب خوبِ کاغذیو بگیره! 📚 💐
خدا||☝️🏻 عاشق]❤️ عاشقشھ:) -📜
•💜☁️• از شیطان پرسیدند: گمراه ڪردن شیعیان چه سودے دارد؟ گفت:امام اینها ڪه بیاید روزگار من سیاه خواهد شد اینها ڪه گناه میڪنند امامشان دیرتر مےآید...!🍃
[...إِنَّ أللهَ یُحِبُّ ألتّوّابینَ...] خداےمهربـــونِ مـا...میگه: تو فقــط توبه کن... بـبـیـن !! من هم میبخشمت هم خیلیم دوسِت دارم ۲۲۲ ...|🌸| •🦋•
شمایے که درمقابل دنیا خودتو میبازی و حاضر نیستے از خودت بگذری..🌱 پس چطور میتونے امام زمان به حساب بیای؟! 🙂💚 •💓•
👌🏻♥️ یادماݩ بآشد ↴ گناه ڪه‌ڪردیم°•○ آݩ را به حساب جوانی ݩگذاریمـ×°• میشود↷ 🍃°•جوانی ڪرد به عشق مهدے(عج) به شهادت رسید فدای مهدے(عج)🥀•° [ 💛 اݪلّہُمَـ عَجِّݪ ݪِوَݪیڪ اݪّفَرَج 💛 ] ♥️ •🍊•
🌿🐞 j๑ïท➺°.•@Sarall
🌹 چرا عاشـ^^ـق نباشم؟!وقتے که به من گفت تو ریحانه ی خلقت منے❤️ j๑ïท➺°.•@Sarall
إِنْ يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْرًا ایمان بیاورید ، اگر خدا در دل شما خیر و هدایتی مشاهده کند 🧡 🌸 j๑ïท➺°.•@Sarall
♥️😍🍃 j๑ïท➺°.•@Sarall
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 😻🌈 j๑ïท➺°.•@Sarall
✨ j๑ïท➺°.•@Sarall
♡مهدی♡ از حال ما بی خبر نیست شیعه را غیر خون جگر نیست... ✨♥️🌱 j๑ïท➺°.•@Sarall
✨🌸راض_بابا🌸✨ 🌸✨ (🌸‌به‌اُمید‌آن‌ڪه‌این‌صَفِحاٺ دُعآیے برآی ظُهورَت باشَد......🌸) ✨بَسمِ‌اللهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیݥ✨ 🌸✨ ؟🌸✨ زانوهایش را بغل گرفته بود و روی صورتش پر از رد اشک بود . صدای دعا از آن جا هم شنیده می شد .درو راضیه را به حال خودشان رها کردم و با قدم های سنگین به طرف تلویزیون رفتم . کاش حالا هم پشت در حسینیه می دیدمش، اما امشب قایم شدنش طولانی شده بود . تا کنار رفتن انتظامات و گشودن راه را دیدم ، سریع سرم را خم کردم و با دو از بین انتظامات گذشتم و وارد راهرو شدم . باشنیدن صداهای تیزی که از زیر پاهایم بلند می شد ، به زمین نگاه کردم و با دیدن خرده شیشه هایی که چشمک می زدند ، سرعتم را بیشتر کردم . به اولین در ورودی رسیدم . چند انتظامات که ته راهرو بودند ، داد زدند : خانم ، کجا؟ همه رفتن، کسی توی حسینیه نیست. اما حرف آن ها دلم را تسکین نداد . وارد حسینیه شدم . زیر نورهای سبز رنگ ، گردو غبار های آشفته و پریشان ، بال بال می زدند و روی خرده شیشه ها می نشستند . تلخی گردو خاک هارا مزه مزه کردم. در آخر حسینیه ، دیوار تابوکی بین خواهران و برادران ریخته و قسمتی از سقف هم خالی شده بود. از نمایشگاه کوچک شیشه ای شهدا ، چارچوب آهنی اش مانده بود . روی زمین ، تابوک، کیف، کفش و چادر افتاده بود . دیگر چشمانم قادر به دیدن این آشفتگی ناگهانی نبود . حسینیه داشت دور سرم می چرخید . دستم را به دیوار گرفتم . کاش کسی دلیل این همه به هم ریختگی و پریشانی را برایم توضیح میداد ؛ اما این جا کسی نبود تا به حال دل بی قرارم برسد. گیجی‌ِ سرم مدام بیشترو بیشتر می شد. انگار وسط یک خواب آشفته گیر افتاده بودم . نمی دانستم چه بلایی بر سر حسینیه آمده است . دوباره از اول تا آخرش را بر انداز کردم، اما جز حسینیه خالی در قاب چشمانم نمی نشست . صدای ناله و فریاد از قسمت برادران ، نگرانیم را بیشتر کرد . دوباره لرزش لب هایم شروع شد و به دنبالش چشمانم به گریه افتاد. عقب عقب برگشتم و با کمک دیوار، راه رفتم . در این ازدحام اظطراب و دلواپسی ، مثل محتضری می ماندم که خاطرات از جلوی چشمانش رد می شد . _ مریم ، دیگه وقتش رسیده که از مرودشت بارببندیم و بریم . با تعجب پرسیدم : برای چی؟ _ امروز اعلام کردن به خاطر آلودگی هوا باید خونه های سازمانی اطراف پترو شیمی تخلیه بشه . به چشمان عسلی اش زل زدم و با نگرانی گفتم : خب خونه نیمه کارموو توی مرو دشت رو زود می سازیم و می ریم اونجا . _ نه . نظر من اینه که اون رو بفروشیم و توی شیراز یه زمین یا خونه ای بخریم . هنوز هم برای خونه های سازمانی، یه سال وقت داریم . نمی توانستم به زندگی در غربت فکر کنم . کمی ابرودر هم کشیدم ...... ادامه دارد......🌸✨