eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
517 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
#خوشمزه
اینم از کیکمون😋😋😋 امروز فعالیت چالش خوشمزمون رو انجام دادیم دوستان برای فردا میتونن عکس ارسال کنن❤️😘❤️🌷🌸🌷🌹
تو آمدی که روح و روان پدر شوی تو باطنا علی و به ظاهر رقیه ای 😍🌸💓♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحن و سرای باصفای حضرت ان شاءاللـہ بہ حق دردانہ امام حسین بیماری #۵_الی۲۸_شعبان_ایام_ولادت 💐 اللہم عجل لولیک الفـ❣ــرج .💚.
رفقا یه خوشمزه دیگه با طرز تهیه ش رو امروز میزارم و بقیش انشاالله بمونه برای فردا❤️برای رفقای خوبمون که زحمت میکشند و هنر هاشون رو در اختیار ما میزارن هم دعا کنید 😘❤️🌷👇👇
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
#خوشمزه
دستور پخت کیک چای برای 8 نفر: ارد دو پیمانه چای داغ 1/2 پیمانه تخم مرغ 4 عدد شکر 1 پیمانه بکینگ پودر 2 قاشق مرباخوری وانیل 1 قاشق مرباخوری پودر دارچین 2 قاشق مرباخوری پودر کاکائو 2 قاشق مرباخوری طرزتهیه : 1_ابتدا زرده و سفیده رو جدا کرده و با همزن میزنیم تا کف کنه بعد 4 قاشق غذا خوری لز شکر رو بهش اضافه میکنیم دوباره هم میزنیم تا خوب فرم بگیره و بعد داخل یخچال میزاریم 2_زرده ها رو با بقیه شکر و وانیل خوب هم میزنیم تا کرم رنگ بشه وبعد چای داغ رو قاشق قاشق اضافه میکنیم و همزمان هم میزنیم تا تیره بشه . 3_ارد بکینگ پودر و پودر کاکائو و دارچین رو مخلوط کرده و 2 بار الک میکنیم و در 3 مرحله به زرده ها اضافه وبا لیسک یا دور کند همزن یا قاشق بزرگ هم میزنیم تا مخلوط بشه دورانی هم میزنیم تا خوب مخلوط بشه. 4_1 قابلمه بزرگ رو روی گاز قرار میدهیم و دمکنی میذاریم تا گرم شه ، مواد رو داخل قالب می‌ریزیم کف قابلمه یه چیزی مثل قالب شیرینی یا یه سنگ صاف میذاریم تا قالب با فاصله از کف قابلمه باشه (من چیزی قرار ندادم) بعد قالب رو روی آن قرار میدیم و دمکنی می ذاریم تا 1 ساعت با حرارت کم☺️ 5_تو 30 تا 45 دقیقه اول اصلا در قابلمه رو باز نکنید بده تست کنید سخته یا نه بعد 1 ساعت که شعله رو خاموش کردید تا 10 دقیقه در قابلمه رو باز نکنید وبعد قالب رو در بیارید تا خوب سرد بشه بعد کیک رو در بیارید😇 نکته:در قابلمه رو در 30 تا 45 دقیقه‌ اول اصلا‌ باز نکنید پف کیک میخوابه ، اگه با نصف مواد درست کردید 40 دقیقه زمان پخت کافیه❤️ نوش جان🙏
🌸🍃.... .  من حــجابم🖤🍃 را دوست دارم چرا ڪه سنگینے نجابتش، خم ڪرده است ڪمر دشمنان را😌 و حصار امن و ایمنش، نقش برآب ڪرده است نقشه‌هاے بدخواهان و هرزه‌دلان را❌ ✋ . .
. . دل نبستم بہ جهانے ڪہ↓ همہ وسوسہ استـ|🌊| از همہ ارث جهانـ...🌙 یڪ¹ طُ برایم کافےست♥🍃 . . ●> . . •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
💛🌿| آن‌هاچفیه‌بستند‌تا‌بسيجي‌وار‌بجنگند من‌چادر‌مي‌پوشم‌تازهرايي‌زندگي‌کنم! آن‌ها‌چفیه‌را خیس می کردند تا نفس هایشان”آلوده شیمیایی”نشود.😷 من‌چادر‌مي‌پوشم‌تا‌از”نفس‌هاي‌آلوده”دور‌بمانم!🖤😌 “بانو‌چادرت‌را‌بتكان‌قصد‌تيمم‌داریم... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرش را بھ چپ و راست تڪان میدهد: آ.... آ... بھ صورتم خیره میشود و میپرسد: ...چطوری اینقد موهات درازه؟! خنده ام میگیرد: موهامو ازوختے ڪوشولو بودم مث تو دیگھ ڪوتاه نڪردم.... توضیح بهتری برایش نداشتم.جلوی دهنش را بادودست میگیرد و چیزی را نامفهوم میگوید. _ چے گفتے؟! سرش رامیخاراند و بامن و من میگوید: عین فرشتھ..اون ڪارتونھ هے ڪھ میدادش اون موقع! و بعد بسرعت میدود و فرارمیڪند. بے اختیار لبخند میزنم. بچھ ها موحودات پاڪ و لطیفند. مثل خوردن ڪیڪ وانیلے باچایـے حسابے بھ ادم میچسبند. ❀✿ ڪنار دخترعموهای داماد مے ایستم و بھ عاقد نگاه میڪنم. پیرمرد بانمڪے ڪھ عینڪ بزرگے روی بینے عقابے اش دهن ڪجے میڪند. ڪمے انطرف تر اذرایستاده و اشڪ میریزد. طرف دیگر سفره ی عقد یحیے ڪنار عمو ، سینا و حاج حمید ایستاده.سارا خودش را بمن میرساند و باذوق لبخند میزند. زیرلب میگویم: بلھ رو ڪھ گفت شمادست بزنید من سوت ! اوڪے؟ سارا باتعجب نگاهم میڪند.اذر هم سرش راباتاسف تڪان میدهد. چندتادختر حرفم راتایید میڪنند. یلدا بعدار سھ بار وکالت میگوید: با اجازه ی اقاامام زمان ...پدر و مادرم.و همھ ی بزرگترای جمع بلھ. همان لحظه من و چند نفر دیگر دست میزنیم و ڪل میڪشیم. عمو بادهان باز و چشمهای ازحدقه بیرون زده نگاهم میکند.یحیے سرش پایین است و شوڪھ بھ سفره ی عقد خیره شده.سارا دستم راسریع میگیرد و میگوید: نامحرم وایستاده ابجےجون! توخونھ این ڪارو میڪنیم اعتنا نمیڪنم و بلند میگویم: ایشالا خوشبخت شے عزیزدلم! یحیے اینبار سرش را بالامے گیرد و بلند میگوید: الهے عاقبت بخیر شن.برای خوشبختے و سلامتیشون صلوات. مردها بلند و زنها زیرلب صلوات میفرستند . چھ مسخره! مگه ختمھ؟! ❀✿ مهمانها خداحافظے میڪنند و تنها یڪ عده درسالن میمانند تا عروس و داماد را همراهے ڪنند. دردلم خداروشڪری میگویم و شالم راروی سرم مرتب میڪنم. اگر پدر و مادرم مے آمدند ، اینقدر ازادی ممڪن نبود. پدرم عدزخواهے ڪرده بود ڪھ: مراسم خیلے سریع و اتفاقے بوده! من هم قرار مهمے دارم و بھ ڪسے قول داده ام. اگر خانوم بخواد بیاد میفرستمش. و تاڪید ڪرده بود ڪادوی عقد یلدا محفوظ است. مادرم هم مگر بدون پدرم اب میخورد؟! بھ گمانم اگر یک روز قرارباشد بعداز صدو بیست سال جان بھ عزرائیل بدهد، اول میگوید پدربمیرد تاپشت سرش مادرم راضے به رفتن شود. ❀✿ ازپلھ ها پایین مے روم و وارد خیابان می شوم. یلدا باکمک سهیل دردویست و شش سفید رنگ میشیند و همھ اماده ی رفتن مے شوند. اذررامے بینم ڪھ بھ سینا و سارا میگوید بایحیے بیاید و بعد خودش سوار ماشین عمو میشود. به دنبال این حرف چشم میگردانم تا یحیے راببینم. به پرشیا تکیه داده و به ماشین عروس خیره شده. لبخند مرموزی میزنم و بھ طرف پرشیای نوڪ مدادی اش مے روم. صدای تق تق پاشنھ های ڪفشم باعث مے شود بھ طرفم برگردد و نگاهش اتفاقے به مو و صورتم بیفتد.احتمالا فڪر ڪرداذراست.سریع برمیگردد،درماشین را باز میڪند و پشت فرمون میشیند.من هم بےمعطلے درسمت شاگرد راباز میڪنم و ڪنارش میشینم. مبهوت دنبال حرفی میگردد که میگویم: ماشینای دیگه جا نداشتن! ڪسی روهم نمیشناسم! بھ روبه رو خیره میشود و میگوید: لطف ڪنید عقب بشینید.همان لحظھ در ماشین باز مے شود و سارا و سینا عقب میشینند. سینا بادیدن من تعجب میڪند اما فقط میگوید: شرمنده مث اینڪھ باید زحمت مارو بڪشے.ماشین مامان اینا پروسیلھ بود! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 🌸🍃|@Sarall 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉
❀✿ یحیے گیج جواب میدهد: نھ...مشڪے نیست. زیرلب طوری ڪھ فقط او بشنود میگویم: دیگھ جانیست! سارا همراه خودش ڪیف و وسایل یلدا رااورده و ڪنار خودش گذاشتھ. یحیے پنجره ی ماشین راپایین میدهد و باحرص دنده را عوض میڪند و پشت ماشین عروس راه مے افتد. ذوق زده میگویم: بوق نمیزنے؟! ابروهایش هرلحظھ بیشتر درهم میرود. اصرارمیڪنم: بوق بزن دیگھ! عقد خواهرتھ! اطمینان دارم ڪھ اگر من نبودم حتما شلوغش میڪرد.وجودمن عذاب الیم است برای روح حساسش! توجهے نمیڪند، باحرص دستم رادراز میڪنم و میگویم: نزنے خودم میزنما! عصبے چندبار بوق میزند. باخوشحالے دستم راازپنجره بیرون میبرم و هو میڪشم!سارااز پشت سر شانھ ام رامیگیرد و میگوید: عزیزم یڪم اروم تر! احمق ها! نمیخواهند یڪ شب خوش باشند!!.. دستم راداخل مے اورم و درصندلے جمع میشوم. بھ جهنم ڪھ همتون خل و چلید. درست ڪنار ماشین عروس پیش مے رویم. تلفن همراهم را بیرون مے اورم و ازقسمت موزیک، اهنگ شاد و مورد علاقھ ام را پلے میڪنم. _ ستاره بارون ڪن و داغون ڪن و بیا حالمو دگرگون ڪن و برو دیوونه بازی ڪن و نازی ڪن و بیا باز دلو راضی ڪن و برو.... موهاتو افشون کن بیا باز دلو پریشون ڪن و برو... بے اراده پایم را تڪان میدهم و متن موزیک را زمزمه میڪنم. . زیر چشمے بھ چهره ی سرخش نگاه میڪنم و پوزخند میزنم. سوهان روح توام. میدونم عزیزم!... دنده را باتمام توانش عوض میڪند و ازماشین عروس جلو میزند. سرعتش هرلحظھ بیشتر میشود. هفتاد،هشتاد....صد....صدو ده.... باترس بھ روبرو زل میزنم. چیزی نمیبینم...جز سایھ های رنگے ماشین هاڪھ ازڪنارشان رد میشویم.موزیڪ را قطع میڪنم و بلند میگویم: چتھ ! اروم!.. توجهے نمیڪند...سارا بھ التماس مے افتد: اقایحیے....لطفا! سینا اصرارمیڪند: خطرناڪھ یحیے داداش..اروم. درصندلے فرومیروم و خودم رامچالھ میڪنم.قلبم خودش را بھ دیواره قفسه ی سینھ ام محڪم میڪوبد...هربار شدید تر. بے اراده زمزمه میڪنم..: ب...ببخشید...ببخشید! لبخند ڪجے فڪش را بھ حرڪت در مے اورد. دوباره بریده و ارام میگویم: خواهش میڪنم اروم...سرعتش راڪم میڪند و دریڪ ڪوچھ میپیچد.سرم گیج میرود.رسیدیم!!.. سریع ازماشین پیاده میشود و دررا بهم میڪوبد. سارا دستش رااز روی سینه برمیدارد و میگوید: هوف! یهو چشون شد!؟ بانفرت دردلم میگذرد: عقده ایھ روانے! درحالیڪھ زانوهایم میلرزد و ساق پاهام سست شده ازماشین پیاده مے شوم. حلقھ ی گل روی پیشانے ام را مرتب و باغیض بھ صورتش خیره میشوم. بلندمیگوید: لطفا پیاده شید ماشین رو ببرم پارکینگ. دررو بازڪردم برید بالا! سینا و سارا بے معطلی ازماشین پیاده میشوند ، تشڪر مے ڪنند و داخل میروند. یحیے سوار ماشین میشود.همان لحظھ خم میشوم و از پنجره ی شاگرد میگویم: متاسفم هنوز بچه ای ..!! 🌸🍃|@Sarall
❀✿ پوزخند میزند: اینو میخواستم دوهفتھ پیش بهت بگم! لبم را باحرص روی هم فشار میدهم و میپراند: ازبچگیت دل ادمارو میسوزوندی! ..عقده ای! و بھ طرف در مے دوم . تڪ بوق ڪوتاهے میزند و بعدازینڪھ مے ایستم سرش رااز پنجره بیرون مے آورد و میگوید: مراقب باش خودت دل و جونتو نسوزونے! وبرایم چراغ میزند ❀✿ یلدا بھ خانه ی پدرشوهرش رفت تا بعدازجشن پیش سهیل باشد. اوهم بھ ارزویش رسید!.. ساعت از دونیمھ شب گذشتھ .همھ خوابند و من مثل جغد روی تختم نشستھ وبق کرده ام. ڪفش بھ پایم نساختھ.انگشتهایم ورم ڪرده و قرمز شده اند.تشنھ ام!...ازڪباب متنفرم...هروقت میخورم باید پشت بندش یڪ تانڪر آب سربڪشم. بنظرم باید یڪ شلنگ همیشه به ناف انسان وصل باشد! یڪ سرش بھ شڪم و سر دیگر منبع بزرگے از اب خنڪ و تڪھ های یخ!..ازطرفے شیرپاڪ ڪن هم درڪیفم مانده و در اتاق نشیمن انتظارمیکشد. بدون ان باید پوستم را همراه با ارایش بڪنم. ازروی تخت بلند مے شوم و بھ طرف دراتاق مے روم. نگاهم به اینھ مے افتد و دختر لجبازی ڪھ مثل عروسڪ های سرامیڪے ودڪوری درست شده!...شایدهم بقول ان بچه...فرشتھ ی ڪارتونے ڪھ ان موقع پخش شد! ڪے؟!....میخندم و مقابل اینھ چرخ میزنم...یحیے من رادید نھ؟!...بھ خودم نهیب میزنم...چھ فرقے میڪند !؟...جواب خودم رامیدهم...: تاڪھ بسوزه!!..جیزززز.. یڪ چرخ دیگر میزنم و پیش خودم میگویم: عقدمضحڪے بودها!.... همھ چیز تعطیل!...جشنے ڪھ دران نتوانے برقصے، چھ توفیری دارد!! ... خنده ام میگیرد! مگر اصلا سهیل بلد است برقصد؟!فڪرش رابڪن!...و پقے زیر خنده میزنم.جلوی دهانم را میگیرم و ازاتاق بیرون میروم. ڪیفم رااز روی مبل برمیدارم و بھ اشپزخانه میروم. دریخچال راباز مے ڪنم و بطری اب را برمیدارم.پاورچین به طرف اتاق برمیگردم و هم زمان بھ دشت سرم نگاه میڪنم ڪھ یڪ موقع ڪسے بیدار نشود! قدمهایم راتندمیڪنم ڪھ یڪدفعه بھ ڪسے میخورم و نفسم را درسینه حبس میڪنم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 🌸🍃|@Sarall 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿
❀✿ قدمهایم راتندمیڪنم ڪہ یڪ دفعہ بہ ڪسے میخورم و نفسم را درسینة حبس میڪنم!... بطرے آب را دردستم فشار میدهم. یحیے برمیگردد و بادیدنم مات میماند. چهره اش در تاریڪ روشن راهرو دیدنے است! چشمهای گرد و دهان نیمہ بازش... لبم را مے گزم و داخل اتاقم مے دوم.. ❀✿ دستہ ے ڪولہ پشتے ام را روے شانہ محڪم میگیرم و میگویم: پس ڪے میرسیم!؟... یحیے زیرلب الله اڪبرے میگوید و بہ راهش ادامه میدهد.مسیر سختے را انتخاب ڪرده.ازبس ڪودن است! قراراست یلدا را پاگشا ڪنند، آن هم در کوه!...غر میزنم: خستہ شدما!..مے ایستد و دودستش رابالا مے آورد: اے واے ! میشه دودقیقہ ساڪت شید؟! احتمالا همہ درحال نوشیدن یڪ لیوان لیموناد خنڪ هستند ولے ما... گرچہ مقصر ڪلاس من بود ڪہ یحیے بہ پیروے از حرف عمو بہ دنبالم آمد. آهستہ قدمے دیگربرمیدارم، سنگ زیر پایم سرمیخورد و نفسم بند مے آید.سرجایم خشڪ میشوم و بلند میگویم: روانے! میفتم میمیرم! سرش را تڪان میدهد: مگہ دنیا ازین شانسا داره؟! جامیخورم!...بچہ پررو!.. دندان قروچہ اے میڪنم و باحرص میگویم: خیلے رودارے! بہ فاصلہ ے یڪ قدم ازمن بااحتیاط جلو میرود.دوست دارم از دره پرتش ڪنم تا اثرے از روے مبارڪش باقے نماند. ڪلاه آفتابے اش را برمیدارد و درمشت مچالہ اش میڪند. افتاب چشم راڪور میڪند! رفتارش واقعا عجیب است...چطور میتواند دربرابر من اینقدر مقاوم باشد؟! چہ چیزے بة او قدرت میدهد تا نگاهم نڪند... نسبت بہ من بے تفاوت باشد! گیج بہ پس گردنش خیره میشوم. افتاب سوختہ شده.همان لحظہ زیر پایم خالی میشود و سرمیخورم. باترس دست میندازم و مچ دستش را محڪم میگیرم...صداے جیغم در فضا پخش میشود...شوڪہ برمیگردد و بہ چشمانم خیره میشود.آب دهانم را قورت میدهم و لبخند دندان نمایے میزنم. گره ابروهایش باز مے شود و میگوید: الحمداللہ...نیفتادین!...و بعد چشمانش را میبندد: میشہ حالا دستمو ول ڪنید!.. دستش را رها میڪنم و دوباره لبخند میزنم... ڪلاهش را به طرفم میگیرد و میگوید: لبہ ے اینو محڪم بگیرید...منم یطرف دیگشو میگیرم... باتعجب نگاهش میڪنم. این بشر دیوانہ است! ❀✿ بہ نرمے و بایڪ خیز روے زمین میشینم و بہ مقابل خیره میشوم. دره اے وسیع و رنگارنگ...عجیب است پاییز!...زانوهایم رادرشڪم جمع میڪنم و دستانم را دورش حلقہ میڪنم. تاڪجا باید پیش بروم... خودم را ڪوچڪ ڪنم!... مقابلش ظاهرشوم...و طورے رفتار ڪنم ڪہ گویے فقیر نگاهش هستم! درڪے ندارم...مگر او مرد نیست!...نیازنمیفهمد؟! بہ جنس مخالفش گرایش ندارد؟! نڪند دختراست!...میخندم..ڪوتاه و تلخ!... چرا عمق نگاهش با محمدمهدے فرق دارد....چہ چیزے پایبند نگهش میدارد...پایبند بہ عقاید احمقانہ اش!....احمقانہ!... واقعا احمق است یا... هوفی میڪنم و چشمانم را میبندم... یعنے ڪارهایش تظاهر نیست؟!..تابہ حال دل بہ ڪسے نباختة....مگر میشود بااین ظاهر و موقعیت باڪسے نپریده باشد! تلفن همراهم زنگ میخورد.بابےحوصلگے بہ صفحہ اش خیره میشوم..." Arad"...بی اختیار ایشے میگویم و تماس را رد میڪنم. نمیتوانم تعریفے از جایگاهش داشتہ باشم...برادر..دوست پسر....دوست..نمیدانم!. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 🌸🍃|@Sarall 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿
❀✿ فقط....دردهایم را خوب میشنود و دلدارے ام میدهد. گاهے رویم حساس میشود...من تعریفش میڪنم دوست اجتماعی! خیلے ها دارند...نیمے از دانشگاه را ڪہ همین ارتباطات اجتماعے تشڪیل داده. گاها با او بہ خرید و سینماهم مے روم. اگر ازمن بپرسند دوستش دارے ...جوابے پیدا نمیڪنم!...مگر میشود یڪ دوست را دوست نداشت؟!...تلفنم را دردستم میفشارم و بہ پشت سر نگاه میڪنم.یحیے روے تختہ سنگ بزرگے نشستہ و بہ اسمان نگاه میڪند.سرم را بالا میگیرم... : ڪاش مے فهمیدم چہ درسردارد! ❀✿ قاشقم را پراز سوپ میڪنم و دوباره درڪاسہ برمیگردانم.زیرچشمے یحیے را دید میزنم. آرامشش ڪفرم را در مے آورد یڪ تڪہ نان دردهانم میگذارم و باحرص مے جوم. ڪارهایش بہ تمام نقشه هایم گند زده. یلدا زیرگوش سهیل چیزے میگوید و هردو آرام میخندند. سینا بہ رفتار سهیل پوزخند مے زند.سارااما هرزگاهے نگاهے بہ یحیے میندازد و لبش را گاز میگیرد.الحمداللہ همہ یڪ جور درگیرند! نامزدے هم چیز مزخرفے است ها!.. باید خالہ بازے راه بیندازے و هروعده غذایت را درخانہ ے یڪے صرف ڪنے! یڪ قاشق ازسوپ را دردهانم میگذارم و طعم ملسش را مزه میڪنم.اذر دودستش را روے میز میگذارد و گلویش راصاف میڪند. نگاه ها بہ سمتش سرمیخورند.لبخند بزرگے لبان نازڪ و گلبهے اش را زیبامیڪند. _ خب.... یہ موضوعے هست ڪہ فڪر ڪنم این فضا میطلبہ ڪہ گفتہ شہ!...منوجوادجان راجبش صحبت ڪردیم و... امیدوارم این تصمیم رو بہ فال نیڪ بگیریم....دراصل این مهمونے هم بخاطر یلدا م سهیل جان بوده و هم... مڪث میڪند.قاشقم را درظرفم میگذارم و چشمانم را تنگ میڪنم. وهم بخاطر یحیـے تنها پسرم... یحیـے یڪ تااز ابروهایش را بالا میدهد و باتعجب به اذر خیره میشود. _ ما چیزی جز خوبے از خانواده تون ندیدیم ..... و خیلے خوشحالیم ڪھ سهیل عضوی از ماشده...حالا...اگر اجازه بدید...دوست دارم سارا هم دخترمابشھ.. گیج بھ یحیے نگاه میڪنم. بھ پشتے صندلے اش تکیھ میزند و دست بھ سینھ بھ سقف نگاه میڪند.خودش خبرداشت؟!.. سهیلا چشمان سرمه ڪشیده اش برق میزند و جواب میدهد: خیلے غیرمنتظره بود. ارایش نسبے اش را تنها من میبینم.رویش را ڪیپ گرفتھ تااز دید یحیے و عمو دور باشد. عمو با لبخند میپراند: بلھ بابت این موضوع هم عذرمیخوایم... اما...فڪر ڪنم حرف خانوم واضح بود...اجازه هست دختر گلتون رو از شما خواستگاری ڪنیم؟! یحیے ازجا بلند میشود و ببخشید میگوید.لبخند آذر وامیرود و میپرسد: عزیزم ڪجا میری؟! _ ممنون بابت غذا....سیرشدم! سرش را پایین میندازد و بھ اتاقش میرود....عمو میخندد: خجالتیھ دیگھ . حاج حمید هم میگوید: حیاس عزیزمن. حیا داره پسرمون! ڪاملا مشخص است ڪھ ڪیفش ڪوڪ شده!.. ازدخترمن هم برای یحیے خواستگاری میشد، پرواز میڪردم!...سهیلا باڪمے من و من میگوید: ...باوجود یڪدفعھ ای بودن مطلب.راستش ماهم بدمون نمیاد یحیے...متوجهید ڪھ!؟ اذر_ بلھ بلھ.... سهیلا_ خب فڪر ڪنم سارا هم باید حداقل یھ نظر ڪوتاه بده! لبهایم را باحرص روی هم فشار میدهم و بھ لبخند ڪزایـے سارا زل میزنم سرش راپایین میندازد و میگوید: خب....راستش... چے بگم؟! عمو_ هیچے نگو دخترم!...سڪوت علامت رضاست! ❀✿ همان شب درخانھ یحیـے با موضوع خواستگاری مخالفت ڪرد و بحث بینشان بالاگرفت. نمیدانم چرا دل من هم خنڪ شد..تصور حضور سارا ڪناریحیـے ازارم میداد.. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 🌸🍃|@Sarall 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿
بسم رب الشہدا وصدیقین🌸🍃
📲❣ طبیعت °•🌹•° @Sarall
@khstikerطبیعت.attheme
98.3K
طبیعت رنگ بندی عالی @Sarall❤️
تم هاے زیبا😍✌️✌️