#پارت140
گفت:« ببین خیلی سادس. من داروها رو تقسیم میکنم و کافیه تو فقط یک یا دو بار یه جعبه از اونا رو به آدرسی که میدم برسونی. من قبلا با اونا تلفنی هماهنگ میکنم. اینطوری هم از نظر زمانی جلو می افتیم و هم مجبور نمیشیم با تخفیف احمقانه پول از دست بدیم.»
کار ساده ای به نظر می اومد.
سریع قبول کردم.
پل لبخند زد و گفت:« مطمئن باش تا ۱۰ روز دیگه روبه روی استاد عزیز سعید روزبهانی ایستاده ای.»
نمونه ی امضای مامان رو به پل دادم و پرسیدم:« الان این امضا به چه دردت میخوره؟»
گفت:« چون تو زیر ۱۸ سالی نمیتونی از حسابت چیزی برداشت کنی. فقط صاحب حساب که مامانته میتونه.»
گفتم:« یعنی من جای مامانم امضا کنم؟»
خندید و گفت:« نه معلومه که نه. باید یه خانم همسن و سال مامانت پیدا کنیم و امضا رو بدیم تمرین کنه و یه روز با کارت ملی مامانت بره و حسابو ببنده.»
حسابی ترسیدم:« پس باید کارت ملیشو هم بردارم.؛
_ فقط برای چند ساعت.
_ بقیه ی پولی رو که کم داریم چجوری جور کنیم؟
_مامانت اهل طلا و جواهر هست؟
_ آره! ولی نه زیاد.
_ جاشونو بلدی؟
_ آره!
_ پس رو اونا هم حساب میکنیم.
نگران تر شدم.
پل گفت یه روز قبل از رفتن هم باید همه ی خونه رو بگردی و هرچی پول نقد هست برداری و با خودت بیاری.
*****
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall
#پارت141
پری چند صفحه جلو رفت:
*
پل امروز قرار روز موعد رو گذاشت.
من دوست داشتم چهارشنبه باشه ولی اون برنامه هاشو رو سه شنبه ۵ اسفند تنظیم کرده بود.
قبول کردم.
گفتم:« اگه پولمون کامل نشد چی؟»
گفت:« مهم نیست. حل میشه.»
-کِی باید تو فروش داروها کمکت کنم؟
-ولش کن اون قضیه منتفی شده.
دیگه تحمل ندارم.
همون بهتر که زودتر همه چی تموم بشه.
کم مونده زیر نوسانات قلبم از پا بیفتم.
*****
پری خواست ورق بزند که ساده گفت:« یعنی همین سه شنبه؟»
- آره دیگه.
- حالا ما باید چی کار کنیم؟
- من اومدم اینو از تو بپرسم.
ساده عصبی بلند شد:« پری من نمیدونم چی کار کنیم. باید......باید.....قضیه رو به بابام بگیم. اون حتما یه راهی پیدا میکنه.
پری ساده را نشاند و با نگرانی گفت:« ساده جونم آروم باش. ببین بذار این دو صفحه ی آخر رو هم برات بخونم. بعد میریم پیش بابات.»
و خواند:
*****
امروز کمد مامان رو با احتیاط گشتم.
علاوه بر جواهرات خودش چند تا سکه ی طلا هم پیدا کردم.
به پل خبر دادم.
گفت فعلا بهشون دست نزنم تا روز آخر.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall
#پارت142
گفت اگه الان بردارم ممکنه مامانم بفهمه و همه ی زحمت هامون به باد بره.
دفترچه ی بانک و کارت ملی مامان رو برداشتم تا فردا بدم به پل.
*****
پری ورق زد.
به ساده نگاه کرد:« فقط یه صفحه دیگه مونده.»
و خواند:
*****
امروز درباره ی دفتر خاطراتم با پل حرف زدم.
وقتی فهمید تمام اتفاقای این چند وقت رو توش نوشتم نگران شد و گفت:« آلما جان! نگه داشتن این دفتر اصلا کار درستی نیست. اگه مامانت اونو بخونه چی؟»
خیالشو راحت کردم که دفترم همیشه توی کمد اتاق خودمه و مامان اصلا سر وسایل شخصی من نمیره.
اما خیال پل راحت نشد و گفت:« بهتره همین فردا دفترت رو بیاری و بدی به من تا این چند روز هم بگذره».
فردا دفترمو میدم بهش.
حتی بهش میگم اگه میخوای بخونش.
اینطوری بهتر میفهمه که من چقدر، چقدر زیاد دوستش دارم.
خداحافظ دفتر عزیز و رازدان من!
خداحافظ و به امید دیدار در کنار بابا!
*****
پری گفت:« تموم شد.»
ساده گفت:« پس آلما دفترش رو آورده بود مدرسه که بده به پل.»
پری لب ورچید:« یادآوریش لازم نیست.»
اما ساده حوصله ی مراعات حال و هوای پری را نداشت.
-تو از کجا میدونستی دفتر خاطراتش رو آورده؟
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall
#پارت143
پری گله مند گفت:« چه سوال هایی میپرسی! معلومه که نمیدونستم. فقط از رفتار آلما مطمئن شده بودم چیز مهمی تو کیفش داره. خیلی غیرعادی هوای کیفش رو داشت. منم تو یه موقعیت مناسب رفتم سر کیفش. تا چشمم به دفترش افتاد برش داشتم.»
ساده با ترس گفت:« خیلی وحشتناکه.»
پری گفت:« بسه دیگه تمومش کن ساده! بحث ما الان این نیست.»
-منظورم کار آلماعه. تصور کاری که میخواد بکنه خیلی وحشتناکه. بیچاره مامانش!
پری گفت:« آره واقعا! انگاری بدجوری کبکه.»
-یعنی چی بدجوری کبکه؟
-یعنی سرش رو کرده زیر برف......
ساده حرف او را قطع کرد:« احمق جون اگه کبکی هم وجود داره آلماعه نه مامانش.»
پری گفت:« اگه آلما کبکه کبک خوش شانسیه. چون واقعا مامانش نمی بینتش.»
-به نظر من که کبک بدشانسیه.
پری گفت:« حالا کبک مک رو ول کن. حواست هست فردا دوشنبه ست؟»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall
♥️←هرگز نگو خدا به من پشت ڪرده!
شاید تویے ڪه برعڪس نشستے :)
[ پروردگارت هرگز تو را رها نڪرده!
ما وَدَعَڪَ رَبُّڪ...]
#ماه_رمضان #رمضان
#اللهمعجللولیڪالفرج✨
#التماسدعاےفرج
@Sarall
┄┅─✵💝✵─┅┄
عزیزان هر روز صوت یڪ جز قرآن رو مۍذارم تا در طول ماه مبارڪ رمضان یڪ ختم قرآن رو خونده باشیم🌸🌸
⭐️راست میگفت!
از گناه که بگذری
به راحتی از جانت هم میگُذری...:)
#شهیدانه_زیستن🌱
رفاقت رو از بامیه یاد بگیریم
با این که بین مردم انقد کشته مرده داره ولی هیچوقت رفیق نچسبش ( زولبیا) رو تنها نذاشته
همچین رفیقی اگه دارین خوش به حالتون😁
پيشاپيش امدن ماه عبادت مبارک
ʝσɨŋ→@Sarall
دوستان عزیزی ڪہ در چالش شرڪت ڪردن همگے تا شب فرصٺ دارن تا لیست خودشون رو پخش ڪنن تا سین بخوره😉😉 و همگے تا قبل از ساعت ۹ صبح#فردا باید لیست سین خورده رو برام فوروارد ڪنن تا برنده هارو فردا اعلام ڪنیم 😍😍 بہ سہ نفر اول جایزه میدیم 🌸🌸
پس لطفا یادتون نره ڪہ تا قبل از ساعت ۹ صبح روز #یکشنبہ براے آیدے زیر ارسال ڪنین🙃🙃
@Sahebazaman_313
#رزق_معنوی🌻☘
هرگاه مایل به گنـاه بودے
این سه نڪته را فراموش مکن :
⇦الله مےبینـد
⇦ملائڪ مےنویسد
⇦درهرحـال مـرگ مےآید..🌿
#حواسمون_به_اعمالمون_هست؟!
/ʝסíꪀ➘
|❥ @Sarall
دلم میخواهد از این به پس بیشتر برایت بگویم از دلتنگی هایم...
نمیدانم داستان آشنایم با شما چگونه رقم خرد...
نمیدانم چرا خودت را میهمان دل ویران زده💔 من کردی...
نمیدانم با نگاه معصومانه ات با دلم چه کرد ...
ولی ...
ولی این را خوب میدانم از وقتی که میهمان خرابه های دلم شدی و بر کار هایم نظر کردی، دیگر احساس تنهایی نمیکنم...
دلم خوش است به عکسی که در این مدت مونس تنهایی هایم بوده...
میدانم هوایم را داری
میدانم دستم را وسط میدان مین گناه گرفتی و بلندم کردی
میدانم که شما رسم برادری را خوب بلدی
داداش احمد
کمکم کن که مثل تو باشم
کمکم کن که جهادی باشم
کمکم کن که پاکیزه پیش معبودم حاضر شوم
کمکم کن که شرمنده خون شما و رفقایتان نشوم
دستم را بگیر ای برادر...
🌹گویند چرا تو دل بِدیشان دادی؟
والله که من ندادم، ایشان بردند...!
🖤
ʝσɨŋ→@Sarall
━━━━━💠🌸💠━━━━━
😍😧||•همه محاسبات مرا در هم ريخته اي..
تا يک ساعت پيش
فکر مي کردم
ماه در آسمان است
اما يک ساعت است
که کشف کرده ام
ماه
در چشمان تو جاي دارد!•||😧😍
#شهید_مشلب❤️
•❀باز وقٺ مستےچشمانـ👀 بیداࢪ من استـ
•✿باز این شبـ🌚ــھا خدا مشتاق دیداࢪ من استـ
🌙| #ماهرمضانـ
🍯| #ماهعسلـ
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
ʝσɨŋ→@Sarall
{🙂🧡}
بـهآسمـانقولدادم
دیگراز"تو"برایشنگویم
حالاچندوقتےمیشود،
کهاینجاباراننمیبارد...
#بهبارانهاقسمدوستتداشتم:)
☁️☂ʝσɨŋ→@Sarall