{•~💜☘~•}
#ࢪفیقانھ🌿
رفیق خوب، اونیه که
باهاش،تا عرش الهی🌈
بری،نه تا قعر جهنم!🔥
[خلاصه که دستِ
اینجور رفیق و باید
بوسید..]
#رفاقتتاشهادت🌼
j๑ïท➺°.•@Sarall
♥️
آفتاب جان
بتاب
که امروز
دل در بر و معشوق به کام است ♥️
j๑ïท➺°.•@Sarall
بیا فکر کنیم حجاب محدودیت است،
من آزادانه عاشقت هستم ای زیباترین محدودیت دنیا…✨💜
j๑ïท➺°.•@Sarall
#حسیـن_جان♥️
بھ امید تُـ❥••
شب خویــش بھ ☇
پایان آریمـ🌱|→
j๑ïท➺°.•@Sarall
#سخنان_رھبرے😍❤️
آمریکا بیش ازچـهـل سـال اسٺـ ڪہ مےخواهدریشہ ماروبکند،
ولےمابیش ازچهل بـرابـررشـدکردیم.
#مقام_معظم_رهبرے💜🍃
j๑ïท➺°.•@Sarall
#قرآن🌱
#بسم_الله
الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
| #رعد ۲۸ |
اونایی که با همۀ وجود،
خدا رو باور دارن
دلاشون با یاد خدا آروم میگیره...
#آشوبمآرامشمتویی...♡
🌱j๑ïท➺°.•@Sarall
رمان 🌺#سجاده_صبر
🌺#قسمت_هشتاد_دو
قبل از اینکه فاطمه بتونه حرفی بزنه سها پرید وسط و گفت:
+ یعنی چی به کسی چیزی نگه؟! اولا خودم دیروز اومدم
اینجا و دیدم یه سری از وسایل توی کارتونه و فهمیدم خبریه، دوما خیلی بی شعوری که میخواستی به من چیزی
نگی، مگه من خواهرت نیستم.
سهیل کلاهش رو از سرش در آورد و گفت:
- تو که همه جا جار نزدی؟
+نه، حتی به کامران هم نگفتم، یعنی فاطمه نذاشت... سهیل کجا می خواین برین؟ بدون خبر؟ ...
سهیل بدون اینکه جوابی بده گوشی موبایلش رو گرفت و مشغول صحبت شد:
-کجایی؟ کی میرسی؟
...+
-باشه، تا دو ساعت دیگه منتظرتم ها، دو تا کارگر هم با خودت بیار
...+
-آره همون آدرسی که بهت گفتم
فاطمه که فهمیده بود سهیل خیلی عصبانیه به سمت آشپزخونه رفت و با دو تا استکانی که هنوز جمع نکرده بود برای
سهیل یک استکان چایی ریخت و پیشش گذاشت.
تلفن سهیل که تموم شد بدون توجه به چایی و فاطمه که رو به روش نشسته بود رو کرد و به سها و گفت:
-بچه ها کجان؟
این بار قبل از اینکه سها جواب بده فاطمه پرید وسط و گفت:
+من اینجا نشستم لازم نیست از سها بپرسی... خونه مامان باباتن
سهیل اخمی کرد و گفت:
- سها همین الان میری میاریشون... به مامان و بابا هم در مورد رفتن ما چیزی نمیگی...
بعد هم به سمت دستشویی رفت.
فاطمه رو کرد به سها و گفت:
+زودتر برو سها جون، این خیلی عصبانیه ...
سها هم در حالی که به سمت لباسهاش میرفت با صدای بلند چند تا فحش آبدار نثار سهیل کرد و از خونه خارج
شد...
***
+نمی خوای بگی کجا میخوایم بریم؟
-وقتی رفتیم می فهمی
فاطمه با شیطنت گفت: حالا مثلا کجا؟
سهیل کارتون رو با پاش هل داد و نگاه غضبناکی به فاطمه کرد و گفت:
- قبرستون
فاطمه لبخندی زد و گفت:
+جای خوبیه، حاضرم باهات بیام.
بعد هم دوباره استکان رو برداشت و رو به روش ایستاد و گفت:
+جون فاطمه بیا این استکان چایی رو بخور، میدونم
الان بهش نیاز داری...
سهیل که دیگه جوش آورده بود با دستش استکان رو پس زد و گفت:
-بس کن دیگه فاطمه ... میفهمی الان حوصله ندارم؟!
فاطمه که اشک توی چشماش جمع شده بود، نگاهی به سهیل انداخت، خیلی آروم گفت:
+ چرا سهیل؟ چرا اینجوری با
من رفتار میکنی؟!
j๑ïท➺°.•@Sarall