eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
517 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 _مامان... +همین ک گفتم! _باشه +یکم رو خودت کار کن .انقدر غرور یه جا بد حالت و میگیره ها.رفتارت اصلا درست نبود.تکرار نکن کارت و _چشم اینو گفتمو رفتم تو اتاقم.گاوم زاییده بود دو قلوهم زاییده بود. عذرخواهی و دیگه کجای دلم میذاشتم. حالا از اون دختره یه چیزی،ولی از محمد حسام،امکان نداشت!من بمیرمم ازش عذرخواهی نمیکنم! شب اول قبرش بود .همیشه ازش میترسید، میگفت فاطمه وقتی مردم شب اول قبر کنارم بمون و واسم قران بخون.بلند بلند قران بخون.شب اول قبر تنهام نزار. همیشه به شوخی میگفتم تو هفتا جون داری نمیمیری حالا حالاها ولی الان، رو زمین نشسته بودم و سرمو روی قبرش گذاشته بودم. دوتا دستام رو هم باز کرده بودم . من،بابا و اقا محسن پیشش مونده بودیم. حالم انقدر خراب بود که دلم میخواست جیغ بکشم. جلو چشمام محمدمو به خاک سپردن براش تلقین خوندن،شونشو تکون دادن جلو چشمام روش سنگ لحدگذاشتن جلو چشمام روش خاک ریختن و من موندم و خاطره هاش.. ادمی که تا اراده میکردم صداش کنم جلوم ظاهر میشد و بالبخند جواب میداد: جان دلم؟ جونم فدات بگو عزیزم؟ الان صدای زار زدنمو میشنید ولی جواب نمیداد. میشنید التماسش میکنم ولی جواب نمیدادفکر نمیکردم انقدر زود از دستش بدم میدونستم موندنی نیست و میره ولی فکرشم نمیکردم به این زودی! _دلم برات تنگ شده اقامحمدباورم نمیشه دیگه نمیبینمت چرادیگه جوابمو نمیدی؟چرا امروز دیگه نگام نمیکردی؟ محمد دیگه باکی حرف بزنم ازهمچی تو که نیسی من با کی خاطره های گذشته رو مرور کنم؟محمد دیگه با کی برم هیئتتون؟محمد من دیگه چجوری تو خیابونایی که باهم توش قدم زدیم راه برم؟محمد من بدون توچجوری زندگی کنم؟محمد خنده هات ازجلوچشام نمیره محمد کاش یه باردیگه بغلت میکردم محمد به خدا چشمام خسته شدچرا نیستی بگی ازکجا میاری این همه اشکو؟ محمد جواب بده دیگه چرا بامن اینطوری میکنی؟ محمد یادته بهت گفتم برو از کنارم؟به خدا ازعشق داشتم میمردم یادته میدیدمت دست وپامو گم میکردم؟ محمدمن به خاطر تو زهرایی شدم محمدمگه توبه من زندگی نداده بودی؟ دوستت دارم خیلی دوستت دارم با اینکه مثه همیشه جلو زدی ولی میدونم بی معرفت نیستی منم ببرپیش خودت بدون تو همه ی زندگیمو کم دارم اقا محسن داشت قران میخوندکه تو همون حالت گفتم _وصیتنامشو خوندین؟چی نوشته بود؟ +چی داشت که بگه؟فقط اینکه واسه من سنگ قبرنزارین ومزار درست نکنین همین که جسمم برمیگرده شرمنده ی امام حسین میشم که اون بی کفن ومن با کفن دفن شدم ولی حداقل نمیخوام تو صحرای محشرشرمنده ی مادرم زهرا بشم!آقامحسن میگفت ومن اشک میریختم اگه میشد دونه به دونه ی اشکاموبشمرم قطعا عددکم میاوردم همینطورکه واسه ابراز حالم حرف کم اوردم!پیشونیموبه خاکش چسبوندم وخاکش وبوسیدم که محسن گفت : +راستی فاطمه خانم با چشمم دنبالش کردم که دستشوکردتو جیبش و یه چیزی ازتوش دراوردکه چون عینک نداشتم وازگریه ی زیاد چیزی نمیدیدم متوجه نشدم چیه سمت من گرفتش وگفت +بفرمایین اینم ازشفاعتنامتون کاغذو ازدستش گرفتم و بازش کردم نمیتونستم بخونم کلافه شده بودم گرفتمش سمت محسن و گفتم _میشه برام بخونیدش؟ کاغذو ازدستم گرفت وشروع کرد (اینجانب مرتضی غلام حضرت زینب متعهد میشوم که درصورت شهید شدنم شفاعت همسر عزیزم را درمحضرخدا و روسولش واهلبیت بزرگوارش بکنم یاعلی امضا،یادت نره لایوم کیومک یا ابا عبدالله) با اینکه گریه امونمو بریده بودوحتی نفسامو منقطع کرده بود با خوندن جمله ی اخرش مو به تنم سیخ شدجمله ای بود که بارهاو بارها تکرار میکردولی من نمیفهمیدم مفهومشو! محمد امروز خوب برام معنیش کرده بود کاغذو از محسن گرفتم وجای نوشته هاشو بوسیدم وبه عکسش که رو به روم بنر شده بود زل زدم و گفتم : _هرنفس درد بیاید برود حرفی نیست عکست بشوددار و ندارم سخت است! کتاب رو بستم وچراغ مطالعه رو خاموش کردم چقدر مامان بابا رو دوست داشت یعنی میشه منم در آینده یکیوانقدردوست داشته باشم؟ سعی کردم این فکرها روازسرم بیرون کنم و بخوابم که دوباره یاد امروز افتادم مامان راست میگفت نباید جوابشو اینجوری میدادم باید یجوری محکم جواب میدادم که دیگه خودش از حرفش خجالت میکشید وعذر خاهی میکرد اخه ایناچه میفهمن وقتی همه ی سهمت ازداشتن پدریه چندتافیلم چنددقیقه ای و چندتا دونه عکس رو کاغذ باشه یعنی چی؟چه میفهمن یه دختربچه ی نه ماهه روبزارن تو تابوت پدرش یعنی چی؟اخه اینا چه میفهمن ازنگاهای پر دردیه بچه ی هفت ساله روز اول مدرسش به بچه هایی که با باباهاشون اومدن مدرسه اصن یعنی چی وقتی میپرسه بابا کجاست بهش بگن پیش خدا! اینااصلاچه میفهمن بدون پدر،بزرگ شدن یعنی چی؟بدون پدرقدکشیدن یعنی چی؟همه وهمه ی اینا بدون وجودپدر تو همه ی مراحل زندگیت یعنی چی؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 کلاس امروز تموم شده بود داشتم وسایلامو جمع میکردم که اومد کنارم ایستاد. +خوبی؟ با لبخند گفتم _مرسی تو خوبی؟ +بدک نیستم راستشو بخوای اومدم یه اعترافی کنم لبخندم پررنگ تر شد _اعتراف؟به چی؟ +میشه تو حیاط حرف بزنیم؟ _چرا که نمیشه بریم کیفم رو انداختم رو دوشم و رفتم سمت در اونم پشت سرم با کوله ی تو دستش حرکت کرد سعی کردم باهاش هم قدم بشم _خب؟ +ببین شخصیتت خیلی واسم جالبه چجوری بگم یعنی اصلا با اون چیزی که فکرشو میکردم هیچ شباهتی نداری _خب راجع به من چی فکر میکردی؟ +فکر میکردم چون که چادر میپوشی حتما خیلی عقب افتاده ای یا چه میدونم مثلا حس میکردم از این کند ذهنا باشی خندیدم و _یعنی چی؟ +یعنی از این بچه چادریایی که تو همه چی عقبن تو شخصیت تو ظاهر تو درس و خیلی چیزای دیگه رفتیم سمت حیاط _به به ببین چیا میشنوم چرا هرکی چادر میپوشه عقب افتادس؟ +فقط چادر که نه اخه میدونی تو بچه شهیدی! نگاش کردم که ادامه داد +نه ببین شاید منظورمو بد متوجه شدی منظورم اینه که تو کلا فرق میکنی خیلی روشن فکری مطالعت خیلی زیاده _از کجا میدونی؟ +اخه تو بحثت با صادقی متوجه شدم حالا جدی بدون سهمیه اومدی؟ _اره +چرا؟ _چون مامانم اجازه نمیداد میگفت بابات راضی نیست که به سهمیه دلت خوش باشه و درس نخونی برای همین اصلا اجازه نداد حتی اسمشم بیارم ... +اها _یعنی یه سهمیه باعث شده بود روز اول دانشگاه بهم بپری ؟ +من ازت عذر میخوام بابت حرفام.. _نه منظورم این نبود . منظورم اینه که از سهمیه یه هیولا ساختین مگه چیه که انقدر گندش کردین؟ +نمیدونم اخه اونایی که سهمیه دارن جای ماها رو میگیرن که تلاش کردیم واسه قبولی اونا بدون هیچ تلاشی میان جای من و امثال من میشنن _ای وایِ من نگو تو رو خدا این حرفارو. +چیشد؟ _ببین تو بدون هیچ اطلاعاتی چجوری میتوتی قضاوت کنی؟ +بیا بشینیم روی این نیمکت _باشه نگام کرد که ادامه دادم _اصلا میدونی سهمیه ی کنکور چیه؟ +فکر میکنم بدونم _اخه نه عزیز دل من اصلا همچین چیزی که فکرشو میکنی نیست سهمیه ی کنکور رو یه ارگانی مثل بنیاد شهید یا بنیاد ایثارگران یا جانبازان میاد پول میده میخره که مثلا واسه هر رشته چند تا صندلی اضافه کنن به ظرفیت اون رشته تو فلان دانشگاه اصلا اینجوری نیست که بچه های شهدا و جانبازا بیان جای کسی رو اشغال کنن ‌ بنیاد به اونا پول میده که مثلا چندتا صندلی به ظرفیت اضافه کنن که بچه های شهدا یا جانبازایی که تواناییشو دارن و تلاش میکنن براشون یه امتیازی باشه که بتونن جای خوبی قبول شن +واقعا؟ _اره واقعا +من اینا رو نمیدونستم _اره عزیزم میدونم این حرفا همیشه دهن به دهن میچرخه ومیرسه به گوش یه عده مثل تو ‌ فقط خواستن یه حرفی زده باشن. من حتی از سهمیه مدرسه ی شاهد هم استفاده نکردم شرمنده سرش رو انداخت پایین +من عذر میخوام ازت شرمندتم به خدا ببخش منو _نه قربونت این چه حرفیه +وقتت رو گرفتم ببخشید فقط خواستم بگم ازت خیلی خوشم اومده _مرسی عزیزم منم دوستت دارم . +میتونم شمارتو داشته باشم؟ _اره چرا که نه ... شمارمو گفتم که سیو کرد +راستی کتاب باباتو از کجا میتونم بخرم؟اسمش چی بود ؟؟ حاله؟ خندیدمو _نه ناحله ! +ناحله... چه اسم جالبی معنیش چیه؟ _معنیشو دیگه نمیتونم بگم شرمنده باید خودت کتابو بخونی تا بفهمی! خندید و چیزی نگفت زیپ کیفمو باز کردم و کتابو از توش در اوردم ‌و سمتش گرفتم _بفرمایید .اینم کتاب.مال تو ! کتابو گرفت تو دستشو به جلدش دست کشید +وای چقد طرح جلدش قشنگه _چشمات قشنگه اینو به عنوان هدیه از یه دوست قبول کن معذب خندیدو تشکر کرد از جاش بلند شد که منم باهاش ایستادم +مزاحمت شدم عذر میخوام _این چه حرفیه نازنین جان.مراحمی +قربونت . بازم مرسی بابت کتاب _خواهش میکنم. +با اجازه دیگه پس من برم _خداحافظ عزیزم +خدانگهدار... حس خیلی خوبی داشتم انقدر خوب که دلم میخواست پرواز کنم.اینکه تونسته بودم با رفتارم بهشون بفهمونم همه یه شکل نیستن و قضاوت عجولانه عیبه خودش کلی بود. حس خوبمو از بابا داشتم . از آدمی که هیچی ازش یادم نمیاد و فقط با خوندن چندین باره ی خاطراتش روزی هزار باز عاشقش شدم. دلم واسه بابا تنگ شده بود از پنجشنبه ی پیش که رفته بودیم پیشش سه روز میگذشت ولی امروز عجیب تر دلم واسش تنگ شده بود. دلم میخواست برم بهش سر بزنم به یه بابا با یه مزار خاکی... بہ قلمِ🖊 💙و 💚
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 اینا چه میفهمن شاید یکی مثل من دلش پدر میخواد که واسه کارای بدش سرش داد بزنه . یا بشینه بغلش و براش ناز کنه ... اینا که یه عمر به وجود پدرشون تکیه کردن چه میفهمن تکیه به سایه ی پدر یعنی چی؟؟ اخه یکی نیست بگه سهمیه ی کنکور کشک چی دوغ چی؟ اصلا گیرم که از سهمیه ی کنکور استفاده کردم اخه مگه سهمیه واسه ادم بابا میشه؟ اونم واسه یه دختر! اخه چرا به خودشون اجازه ی توهین میدن خب یعنی چی بابات چقدر گرفته شما رو ول کرده اه من که از سهمیه ی کنکور استفاده نکردم اینجوری بم حمله ور شدن پس خدا به اونا رحم کنه که استفاده کردن ...! تو فکر اتفاقای صبح بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.. روز سختی بود تا ظهر کلاس داشتیم انقدر خسته بودم که دیگه حد نداشت‌ کیفم رو روی دوشم جابه جا کردم و از در دانشگاه خارج شدم تو پیاده رو به سمت ایستگاه تاکسی قدم بر میداشتم که حس کردم یه مرد صدام کرد +زینب؟ ایستادم برگشتم عقب که با قیافه ی خندون امیرعلی مواجه شدم راهمو به سمتش تغییر دادم و گفتم _سلام تو اینجا چیکار میکنی؟ +علیک سلام تو چرا گوشیتو چک نمیکنی؟صدبار زنگ زدم خداخواهی بود اینجا پیدات کردم _عه؟زنگ زدی؟حواسم نبود خب چیکارم داری؟ +بیا بشین تو ماشین بهت میگم _عه اخجون ماشین داری؟ +اره بیا پشت سرش حرکت کردم امیرعلی پسر عمو محسن بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و به هم محرم بودیم‌ دقیقا شکل مامانش بود صورت سفید با موها و محاسن بور ... قدشم خیلی بلند بود یه پیراهن چهارخونه ی ترکیبی روشن تنش بود با شلوار کتان مشکی پشتش رفتم و سوار ماشینش شدم میخواستم زودتر بفهمم که چیشد که دنبالم میگشت به محض اینکه نشست گفتم _خب تعریف کن چیشد؟ +میگم حالا بهت. خودت خوبی؟ چه خبر از دانشگاه؟درسا خوب پیش میره؟ _هی میگذره تو چی؟خیلی وقته ندیدمت پیر شدی +فشار زندگیه دیگه _اوه بله بله چه خبر از این طرفا؟ +ببین از صبح دارم دنبالت میگردم چند بار به خاله زنگ زدم سر کلاس بود جواب نداد رفتم خونتون نبودی دوباره زنگ زدم به خاله که گفت تا ۵ دانشگاهی _خب. اره +بله هیچی دیگه میگم سرهنگ عمادی نیا میخواد با مامانت صحبت کنه یجوری راضیش کن _برای چی؟ +واسه برگزاری یادواره شهدا _ای وای اره خوب شد گفتی یادم رفته بود اصلا +اره میخوان امسال یادواره بگیرن واسه بابات .پاشم کرده تو یه کفش که اره الا بلا باید یادواره بگیریم _ولی خب مامان که نمیزاره... +مگه خودش نمیدونه؟ هزاربار تاحالا شما بهش گفتین هزار بارم ما گفتیم ولی میگه امسال باید بگیریم حتما ... _تو که میشناسی مامان و میگه بابا اینجوری راضی نیست عوضش هر سال یه پولی میبره میده به خیریه +تو دیگه نمیخواد به من بگی خودم از برم اینارو ولی میگه چون بیسمتمین سالگرده باید حتما یه یادبود بگیرن گزارش کار بدن _خب کلی شهید دیگه هم هست بگو واسه اونا بگیرن گزارش بدن مامان راضی نمیشه میگه بابا دوست نداشت +من نمیدونم از من گفتن حالا خوده سرهنگ میاد خونتون سعی کن تو هم از قبل به مامانت امادگی بدی _باشه سعی خودمو میکنم. ولی به سرهنگ بگو که حرف از مصاحبه و مستند و اینا نزنه پیش مامان که بیشتر مخالفت کنه بگو خودشون سر و تهشو راست و ریست کنن منم که دلنوشته و اینا نمیخونم +اوف کشتین منو شما خسته شدم به خدا .باشه بیا تو زودتر برو خونه رو تمیز کن _امشب؟وای نه +چرا چه خبره مگه؟ _خیلی خستم حالشو ندارم پوفی کشید و ماشینو استارت زد +خونه میری دیگه؟ _اره قربونت تو اگه کار داری برو من خودم میرم +نمیخواد ناز کنی حالا نه خیر کار ندارم. مشغول تماشای خیابون شدم که رسیدیم خونه ازش خداحافظی کردم و رفتم بالا بعد از اینکه لباسمو عوض کردم مشغول تمیزکاری خونه شدم بہ قلمِ🖊 💙و 💚
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 دم ارامگاه چندتا شاخه گل رز خریدم بابا سنگ مزار که نداشت واسش گلاب ببرم... چندتا قدم رفتم جلو که متوجه شدم یکی کنار مزار با نشسته پشت به من بود چهرش رو ندیدم ولی به نظر امیرعلی نمیرسید بعد از یکم مکث رفتم جلو بدون اینکه بهش نگاه کنم نشستم اون سمت مزار و واسه بابا فاتحه خوندم سرمو اوردم بالا که قیافه ی محمد حسام رو به رو شدم یه هندز فری تو گوشش بود و یه دستش جلوی صورتش انگار متوجه حضور من نشده بود بی توجه بهش کنار بابا نشستم و پارچه ی رو مزار رو مرتب کردم چشمم به سه تا ظرف زیارت عاشورا و ختم صلوات و جزء قرانی که هر دفعه پنجشنبه ها با مامان پُرِش میکردیم افتاد. خالی شده بود عجیب بود تو سه روز مگه امکان داره این همه ادم بیان سر مزار بابا تو فکر بودم که صدای سلام شنیدم سرمو اوردم بالا محمد حسام بود _سلام صورتش قرمز شده بود منتظر جواب سلام نمونده بود و رفت با فاصله از مزار بابا نشست رفتارش از اولین روز عوض شده بود انگار میخواست یکاری کنه متوجه بشم که بد حرف زدم یا شاید به قول مامان منتظر عذرخواهی من بود شاخه های گل روگذاشتم رو مزار بابا عجیب بود این وقت روز این اینجا چیکار میکرد .اونم تنها چرا گذرش به من افتاده بود اصلا چرا پس تا به حال این طرفا ندیده بودمش... خیلی عجیب بود سرش به سمت گوشیش خم شده بود انگار داشت یه چیزی میخوند موهای بلند و لختی داشت محاسن صورتش هم جذاب ترش کرده بود یه شلوار مشکی کتان با یه پیراهن خاکستری و سوییشرت خاکستری تنش بود به خاطر من پاشده بود رفته بود اون سمت اخی چه بچه ی خوبی الکی مثلا تو دلم به خودم خندیدم و به لحن عمه ریحانه یه استغفرالله گفتم مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم که یهو با شنیدن یه صدایی سرمو اوردم بالا (من غلام نوکراتم عاشق کربلاتم تا اخرش باهاتم ..... تو همونی که میخوامی دلیل گریه هامی تا آخرش باهامی ...) سه چهار تا پسر مذهبی می اومدن سمت مزار بابا. مداحی معروف محمد حسین پویانفر تو گوشی یکی از اونا پلی شده بود و تو دست یکی دیگشون یه کیک تولد بود با تعجب نگاه میکردم که رفتن سمت محمد حسام محمد حسام با بهت نگاشون میکرد که یکیشون گفت : _تولدت مبارککک پسررر محمد حسام از جاش بلند شد هنوز تو بهت بود بغلشون کرد و به ترتیب بوسیدشون داشتم نگاشون میکردم که حس کردم چشمای محمدحسام اشکالود شد دوتا دستشو گرفت رو صورتشو بعد از چندثانیه دستشو کشید رو صورتش گریش گرفته بود ؟ تو دلم پوفی کشیدم و خندیدم چقد باحال بودن خوش به حالشون به محمدحسام غبطه خوردم بابت داشتن دوستای خوب تو دلم حساب کردم امروز چندمه اومممم ۱۹ آبان... پس آبانیه عجب... رو کیکش شمع ۲ و ۳ بود ۲۳ سالش شده بود چقدر همه چیز عجیب بود چه صحنه های جالبی دیده بودم امروز. چهارنفری دور محمد حسام رو گرفته بودن و یه چیزایی میگفتن و میخندیدن که یه دفعه یکی دستشو کرد تو کیک که محمد حسام داد زد _نههه نههه اقااا جان عزیزت... نذاشت حرفش تموم شه خامه ی تو دستشو زد به صورت محمد حسام و بقیه شروع کردن به خندیدن محمد حسام زد تو پیشونیشو و به من پشت کرد احتمالا از وجود من خجالت کشیده بود بهش دستمال دادن تا صورتشو پاک کنه دم گوش یکیشون یه چیزی گفت که برگشت سمت من و با تعجب نگام کرد بقیه هم به ترتیب انگار گرفته بودن ماجرا چیه و برگشتن سمت من سرمو انداختم پایین که انگار الکی مثلا حواسم نیست ولی خندم گرفته بود با این وجود سعی کردم غرور خودمو حفظ کنم بعد از چند دقیقه با محمد حسام نزدیک مزار بابا ایستادن انگار منتظر بودن من برم بیان فاتحه بخونن ولی من خجالت میکشیدم تو این شرایط از جام تکون بخورم خودمو مشغول به زیارت عاشورا نشون دادم که دونه دونه اومدن سر مزار و فاتحه خوندن و بعدش سلام کردن پاشدم و ایستادم و جواب همشون رو با یه سلام دادم نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم‌ قطعا اگه میدونستم اینجوری شر میشه زودتر پا میشدم میرفتم ولی دلمو دادم به دل بابا و سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم چشممو دوخته بودم به زمین که چشمم به هیچکدومشون نیافته چندثانیه که گذشت محمد حسام گفت: ببخشید کیک و تعارف نمیکنم یخورده کثیف کاری شده.. سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم جدی گفتم _نه خواهش میکنم +با اجازتون یاعلی... اینو گفت و مثل دفعه ی قبل منتظر جواب نموند و رفت دوستاشم کیک به دست پشت سرش رفتن‌. منتظر شدم رد شن تا بتونم با خیال راحت برم یکم موندم و بعد از تموم کردن زیارت عاشورا برگشتم... و به این فکر کردم که یه بابا با یه مزار خاکی .... چه کارایی که از دستش بر نمیاد و تو دلم کلی بهش افتخار کردم‌.. بہ قلمِ🖊 💙و 💚
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 بارون شدیدی میزد با لباس بیرون رو تخت نشسته بودم. چهلمین روزِ نبودش بود نبودنش از نبودن هوا سخت تر بود انگار با هر نفسی که میکشیدم تا مغز استخونم تیر میکشید از محمد یاد گرفته بودم راضی باشم به رضای خدا.. ولی همه میدونستن من چقدر عاشق محمد بودم همه اینو میدونستن که بدون محمد حتی نفس نمیتونم بکشم بابا بیشتر اوقات سکوت میکرد مامان هم که اصلا اروم نمیشد علی و محسن هم امروز مزارشو همونجوری که خودش میخواست درست کردن... یه شبکه های تقریبا لوزی شکل سبز رنگ اطراف مزارش به ارتفاع ۴۰ سانت کشیدن و خاکِ رو مزارش رو سفت کردن و روی خاک پرچم مشکی یا فاطمه الزهرا زدن وصیتنامش رو هم رویه ورقه ی فلزی طرح گل چاپ کرده بودن و به شبکه ی بلند سبزرنگ چند متری بالای سر محمد متصل کرده بودن چقدر بهش میومد بی نام و نشون بودن... ارزوش براورده شده بود رو مزارش هیچ اسمی ازش نزدیم ولی یه بنر با عکس و نشونیش و وصیت نامش کنار مزارش زده بودن... دلم طاقت نیاورد تو این بارون تنهاش بزارم چادرم رو گرفتم و رفتم بیرون بابا اینا خواب بودن حالا این وقت شب تا گلزار شهدا چجوری میرفتم رفتم سر خیابون و منتظر موندم. یه دربست گرفتم و رفتم تا گلزار چقدر دلم برای خلوت باهاش تنگ شده بود... کل مسیرو تا بهش برسم دوییدم روبه روی عکسی که بنر شده بود ایستادم چقد قشنگ شده بود سه تا عکسشو تو قابای مختلف رو بنر زده بودن بالای بنر هم نوشته شده بود "وصیت شهید پاسدار مهندس محمد(مرتضی) دهقان فرد به همسرش" پایین تر از اون نوشته بود (دوست دارم اگر شهید شدم پیکری نداشته باشم از ادب به دور است که در پیشگاه سیدالشهدا با تنی سالم و کفن پوش محشور شوم اما اگر پیکرم برگشت دوست دارم سنگ قبری برایم نگذارند برایم سخت است که من سنگ مزار داشته باشم و بی بی فاطمه ی زهرا بی نشان باشند .. تاریخ شهادت :۹۶/۸/۲۳ محل شهادت: دیرالزور ،البوکمال) چشم از بنری که از صبح صدبار از اول خونده بودمش برداشتم رفتم کنار مزارش نشستم _داره بارون میزنه محمد دلم بیشتر واست تنگ شده راستی امشب شب جمعست خودت میگفتی اگه شب جمعه شهدارو یاد کنی پیش ارباب یادت میکنن... وقتی بم گفتن چجوری شهید شدی به شجاعت و شهامتت ایمان اوردم برا شناسایی عملیات رفتی تو رو با قناسه ی دور زن ۲۳ میل زدنت... تو رو با تیری که علیه هواپیما به کار میبرن زدنت ... میتونم بهت نگم مرتضی؟ حس میکنم دیگه نمیشناسمت . وقتی به خودم میام خجالت میکشم ازت... از اینکه کنار یه مرد با این شهامت زندگی کردم و نفهمیدم چقدر بزرگه ...! انقدر حرف زدم و از دلتنگیام گفتم و گریه کردم که وقتی به خودم اومدم ساعت ۲ نیمه شب شده بود... نمیشد یاد روزایی نیافتاد که با اون گذشت نمیشد از یه خیابون رد شد و یادش نیافتاد... نمیشد یه اسم بشنوم و یادش نیوفتم .... نمیشد یه غذا ببینم و یادش نکنم... آدمی که هیچ وقت جز با جان جوابمو نداد.. ادمی که تو دریای محبتش غرق بودم ... ادمی که تو دریای دلم غرق شده بود... انقدر نبود که همه ی ذره ذره ی وجودم خواستنشو فریاد میزد... این فراغ هر چقدر تلخ و دلگیر بود اما دلم خوش بود به وصال بعدش... به وصالی که حضرت زینب واسطش بود... گوشیمو باز کردمو اهنگی که تو این چند روز با هر کلمش هزاربار اشک ریختم رو پخش کردم اهنگی که باهاش کلیپ روز وداع با پیکرش رو میکس کرده بودن (صدات میکردم جوابمو دادی با نگات صدات میکردم... میگفتی جونم بشه فدات ...دورت بگردم) با خواننده زمزمه کردم (با بی کسی هام نگفتی باید چیکار کنم ... خوابیدی آروم ... تو رو نباید بیدار کنم دورت بگردم خدا به همرات تنهایی رفتی رسیدی آخر به رویات خدا به همرات یه بار دیگه خدا رو دیدم تو چشمات) حالت چشماش از یادم نمیرفت ..‌ مژه های بلند پلکاشو یه جوری رو هم فشرده بود که انگار از درد خلاص شده ... (خدا به همرات ... نمیشه باشه دوباره دستام تو دستات میریزه اشکام بگو بیارم واسه یه لحظه کیو جات؟ خدا به همرات ....!!!) اهنگ رو قطع کردم کتابو بستم و رفتم تو هال پیش مامان. رو مبل کنارش نشستم مشغول ور رفتن با گوشیش بود _چیکار میکنی مامان؟ دارم با یه دختری حرف میزنم +با یه دختر؟کیه؟ _نمیدونم خودمم ولی حرفاش جالبه بیا بخون... گوشیو سمتم دراز کرد ازش گرفتم و پیامارو از اول با دقت خوندم.. مشغول تایپ کردن بود که خوندنم تموم شد بہ قلمِ🖊 💙و 💚
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 _وای اره راست میگیا خیلی عجیبه . به نظرت راست میگه؟ +نمیدونم ولی حس میکنم دلیلی هم نداره واسه دروغ گفتن .‌‌... _اخه اینکه دوتا بچه ی دبیرستانی کتاب بنویسن عجیبه سنشون کمه خب و اینکه شخصیت اصلی داستان که از قضا اسمش محمد هم هست خیلی اتفاقی شکل بابا در میاد یخورده بیشتر از خیلی عجیبه ...! +فقط شکل نیست ... میگه تاریخ شهادت و ماه تولد و اسم و شخصیت و حب رهبر هم از شباهتای شخصیت داستانش با محمده . _اره خوندم . +دیدی چی گفت؟ گفت اتفاقی عکسشو تو اینستاگرام دیدن ایام امتحانات ترم دوم . رفتن دنبالش چیزی پیدا نکردن... فقط شجاعت و شهامتی که بابا تو مصاحبه برنامه ی همیشه خونه گفت و پیدا کردن ... _اره خوندم . اینم عجیبه خب تو رو چجوری پیدا کردن؟ +نمیدونم اینجور که این میگه خودش خواهرزاده ی شهیده انگار اعصابش خورد بوده شروع کرده به گله کردن که چرا کارمون پیش نمیره و این حرفا که یهو کانال امیرعلیو پیدا میکنه از رو ایدیش بهش پیام میده _خب؟ +اره بعد برای امیرعلی جریانو تعریف میکنه ...و خلاصش اینکه امیرعلی ایدی منو بهش میده . _عه چه عجب اجازه دادین شما. + نظر تو چیه؟ _نمیدونم یکم عجیب و غیر واقعی به نظر میرسه ‌.. البته یه چیزی هم بگما .‌‌ با چیزایی که من از بابا دیدم این اصلا در مقابلشون عجیب نیست.‌‌... _نمیدونم حالا باید چیکار کرد ... یه سری اطلاعات از شهادتش میخوان که بگم براشون تو داستانشون اضافه کنن +خب بگو بهشون دیگه _حالا باید یکم فکر کنم +تو کشتی ما رو بخدا ... خندید و چیزی نگف _راستی اسمشون چی بود؟ +حلما و پرنیان _اها چه جالب.. طبق گفته ی استاد امروز امتحان مهمی داشتیم... تمام شب رو بیدار موندم تا نمره ی خوبی بگیرم از خواب شدید سرگیجه گرفته بودم منتظر بودیم استاد بیاد به اطرافم نگاه کردم محمد حسام هنوز نیومده بود استاد این درس با محمد حسام لج کرده بود و تهدیدش کرده بود که اگه یه بار دیگه نکته ای که میگه رو رعایت نکنه این ترم مشروطش میکنه... دیوونه کار دست خودش داده بود دقیقا با چه جرئتی امروز حاضر نشده بود خدا میدونست... دوتا از بچه هایی که پیش محمدحسام میشستن وارد کلاس شدن یکی از بچه هایی که نشسته بود گفت +ابتکار نیومد؟این استادی که من دیدم این ترم میندازتشا... حالا چه برسه که این امتحانو هم نده. یکی از بغل دستیای محمد حسام گفت: +اره خودشم میگفت دوباره باید این واحدو برداره... یکم ناخوش احوال بود نتونست بیاد.. به ساعتم نگاه کردم ده دقیقه از وقت شروع کلاس گذشته بود استادی که همیشه سر ساعت حاضر میشد ۱۰ دقیقه تاخیر داشت خیلی عجیب بود.. پنج دقیقه بعد یه خانمی با چندتا ورقه تو دستش اومد تو کلاس و توضیح داد که استاد امروز خودش نمیتونه سر جلسه حاضر شه ولی ورقه ی امتحان رو فرستاده و گفته که حتما امروز باید از ما این امتحان رو بگیرن.. خانمی که یکی از مسئولای دانشگاه بود بدون اعتنا به بچه ها که صداشون در اومده بود ورقه ها رو روی میزامون پخش کرد و گفت که ازهمون لحظه تا بیست دقیقه دیگه وقت داریم که جواب بدیم‌ ورقه رو که رو میزم گذاشت با عجله شروع کردم به نوشتن جوابای سوالا... هرچی که یادم میومد رو تو ورقه پیاده کردم‌.. با اینکه همش حواسم به محمد حسامی بود که قرار بود یه بار دیگه این واحد رو برداره از همه زودتر کارم تموم شده بود انقدر که حالم بد بود میخواستم ورقه رو بدم و یه سره برم خونه یه دور که سوالا رو چک کردم دیدم جای اسمم خالیه... خواستم اسم خودم رو بنویسم که انگار یه نیرویی مانع میشد... عقلم میگفت اسم خودتو بنویس ولی دل و وجدانم راضی نمیشد محمدحسام گناه داشت اون درسش خیلی خوب بود نامردی بود استاد به خاطر لجی که باهاش داشت این ترم بندازتش دلم براش خیلی میسوخت استاد جلوی بچه های کلاس چندین بار عقایدش رو مسخره کرده بود و متحجر خطابش کرده بود غرورشو پیش خیلیا خورد کرده بود دلم رضا نمیداد بی تفاوت باشم با خودکار آبی بیکی که تو دستام بود جلوی نام و نام خانوادگی نستعلیق نوشتم: "محمد حسام ابتکار" قطعا چیزی نمیشد چون استاد نبود ولی فقط باید یخورده صبر میکردم تا بقیه هم ورقه هاشونو بدن که ورقه ی من لابه لای ورقه های اونا گم بشه و مراقب رو اسمی که رو ورقه نوشته دقت نکنه.. چون مراقب اشنا نبود قطعا مارو نمیشناخت.. یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم ذکر گفتم ایشالله که شر نشه ...! وقت که تموم شد اومد سمتمون و ورقه ها رو جمع کرد یه نفس عمیق کشیدم حس خلافکاری رو داشتم که از دست پلیس فرار کرده تو دلم یه لبخند شیطونی زدم و از کلاس رفتم بیرون از اول کلاس دل تو دلم نبود پایان کلاس همه راجع به امتحان و سختیش حرف میزدن ولی من همه ی حواسم پیش خلافی بود که کرده بودم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 هرشب از ڪانال👇 ♥️| @asheghaneh_Halal
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 از استرس جونم داشت به لبم میرسید تو دلم گفتم خاک بر سرت حداقل قبلش با پسره هماهنگ میکردی ضایع نکنه مشروطت کنن استاد رو صورتش ماسک زده بود و به ورقه ی تو دستش خیره بود اولین نفری که اسمش خونده میشد هم ابتکار بود ای لعنت به من ای لعنت به شانسم یه جایی هم نشسته بود که هر چی ایما و اشاره هم میکردم نمیفهمید پاک کن تو دستم له شده بود از بس که از اول کلاس فشارش داده بودم از استرس یهو یه فکری به ذهنم رسید وقتی مطمئن شدم استاد سرش تو ورقه ی تو دستشه پاک کن تو دستمو یجوری که استاد نفهمه پرت کردم سمت ابتکار ابتکار خم شد پاک کن رو گرفت تو دستش زدم تو سرم و تو دلم گفتم خاک تو سرت ابتکار سرتو بلند کن پاکن بخوره تو ریز کیسه های ناقل عصبی مغزت ‌ جملم تموم نشده بود که سرشو برگردوند به استاد نگاه کردم و بعد یه دستمو گذاشتم رو رو بینیم و چوری که فقط لبام باز و بسته شه با زار گفتم _هیسسسس هیچی نگووو تو رو خدا هیچی نگووو! محمد حسام که تو بهت بود به اطرافش نگاه کرد همه ی بچه ها نگاشون به ما بود ای خاک بر سرم همه ی ابرو وحیثیتم ب خاطر این رفت. دوتا دستمو زدم تو سرم نزدیک بود اشکم در بیاد که استاد گفت : +خیلی خب ..‌ محمد حسام ابتکار ۱۹.۲۵ سارا احدی ۱۶ بیتا بهبهبانی ۱۳.۷۵ بچه ها همه به هم نگاه میکردن اونا که میدونستن محمدحسام اون روز غیبت کرده براشون عجیب شده بود که چرا نمره داره ... استاد به اسم من که رسید سکوت کرد سرشو اورد بالا و دنبال من گشت ... دستمو بردم بالا که پیدام کنه تو چشام زل زد و گفت +خب؟تو چرا امتحان ندادی؟ قلبم داشت از جاش کنده میشد نه میتونستم دروغ بگم نه میتونستم راستشو بگم بعد از چندثانیه سکوت بالاخره گفتم _شرمنده استاد نمیتونستم +چرا نمیتونستی؟ _به دلایلی ... +اها ... منم به دلایلی برات صفر رد میکنم محمد حسام با بهت برگشت سمت من ... پسره ی عقل کل تازه فهمیده بود جریان چیه استاد از اسم من رد شدو رفت سراغ بقیه... یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم روی میز خوندن نمره ها که تموم شده بود استاد کیف چرمیشو باز کرد و ورقه هاشو ریخت توش و از کلاس خارج شد انقدر که تپش قلب داشتم نمیتونستم نفس بکشم‌ یکی نبود بهم بگه اخه خنگ خدا تو که جرئت این بازیارو نداری چرا میکنی وای اگه پشتم چرت و پرت بگن .. اگه بگن اینا باهم.... اگه بگن مذهبیا اینجورین... اینا که چیزی نمیدونن وای خدایا چه غلطی کردم چرا قبل از از انجام هیچ کاری فکر نمیکنم چرا کاری میکنم ک پشیمونش نابودم کنه.. حالا با صفری که رفت جلو اسمم چیکار کنم.. رفتن استاد از کلاس همانا و شروع شدن زمزمه های بچه های کلاس همانا... بلند بلند میخندیدن و یه چیزایی میگفتن صدای ضربان قلبم تو سرم اکو میشد سرمو اوردم بالا که با قیافه ی بهت زده ی حسام و دوستاش رو به رو شدم اینارو که دیدم حالم بدتر شد محمد حسام گفت +خانم دهقان فرد.. کیفمو گرفتمو با عجله دوییدم سمت حیاط.تحمل اون جو خفقان اور واسم خیلی سخت بود نمیدونستم با چاهی که توش گیر افتادم چیکار کنم.... طبق معمول راه حلی جز بابا پیدا نکردم .... بلافاصله یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت گلزار... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 کنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه . انقدر که گریه کرده بودم و سرخ شدم ترجیح دادم واکنشی نشون ندم..... مشغول حال خودم بودم که با صدای سلام سرمو بالا اوردم محمد حسام بود پسره ی استغفرالله دلم میخواست خرخرشو بجوم _و علیکم درست به موازات من با فاصله ی چند متری نشست همونطور که چشمم به مزار بابا بود گفتم _چرا شما همیشه اینجایید؟ با بهت بهم نگاه میکرد حق داشت .منم بودم هنگ میکردم +راستش من یکشنبه ها میام اینجا ولی امروز به خاطر چیز دیگه ای اومدم .‌ خانم دهقان فرد؟ _بله؟ +بچه ها گفتن شما اون روز بودین سر امتحان.. چرا ..؟ نذاشتم حرفش تموم شه که گفتم _ببینید یکاری کردم تموم شدو رفت ...نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت باید اینکارو کنم راستش دلم براتون سوخت چون استاد باهاتون لج کرده بود فقط همین .خواهش میکنم ازتون که بزرگش نکنید. حرفم که تموم شد گفت +بابت اون کار ازتون خیلی ممنونم و نمیدونم چجوری لطفتون رو جبران کنم ولی یه موردی آزارم میده ... اینکه شما چی راجع به من فکر میکنید؟چرا مثل یه مزاحم با من برخورد میکنید؟مگه من چیکار کردم؟ نمیدونم چرا به غرورتون اجازه میدید قلب و روحتون رو تسخیر کنه ... غرور خوبه ولی به جاش... دلم نمیخواست اینارو بگم من اومده بودم ازتون تشکر کنم فقط همین . ولی باور کنید کسی که مقابلتون نشسته آدمه و شخصیت داره ... دلیل نمیشه تا چیزی به مزاجتون خوش نیومد بد برخورد کنید اون از اولین برخوردتون اینم از الان بعداز یه مکث کوتاه ادامه داد +شاید هم حق با شما باشه ،ببخشید بی امون تاختم حلال کنید یاعلی بلند شد که بره بهت وجودمو با خودش برده بود نمیتونستم لب از لب باز کنم حرف بزنم تو عمرم کسی این حرفا رو بهم نزده بود وجدانم اجازه نمیداد بزارم همینجوری بره بنده ی خدا گناه داشت همه ی تلاشمو کردم که بتونم یه جمله ی مناسب بگم اما فقط تونستم بگم _میشه نرید؟ با حرفم ایستاد انگار منتظر بود همینو بگم آب دهنمو بزور قورت دادمو گفتم _پس بشینید پشت به من به چندتا مزار جلوتر تکیه کرد و نشست _من بابت رفتار و لحن بدم ازتون عذر میخوام ... چیزی نگفت که گفتم _اقای ابتکار فقط برای این اونکار رو کردم که استاد دیگه دلیلی برای شکستن غرورتون نداشته باشه جلو بقیه بعد از چند لحظه سکوت گفت +غرورم جلوی بقیه؟ شما غرور من رو پیش خودم شکوندین بقیه دیگه کین ...!! خیلی خجالت کشیده بودم اینکه اومده بود جلو بابا زیرابمو بزنه ته ته نامردی بود یه جورایی حق با اون بود من رفتارم خیلی بد بود _امیدوارم من رو ببخشین +خدا ببخشه جو خیلی سنگین بود نمیدونستم چجوری باید این سکوت رو بشکونم و سوالی که مدتها بود میخواستم ازش بپرسم رو بگم تازه انقدر با حرفاش شرمندم کرده بود که جای حرف باقی نمونده بود سکوت چند دقیقه ای بینمون رو شکوندم و گفتم _چجوری با پدرم آشنا شدین ؟ +داستان داره حال شنیدنش رو دارین؟ _اگه نداشتم نمیپرسیدم +خیلی خوب من تا دو سال پیش تهران زندگی میکردم مهندسی پزشکی میخوندم اما به گرافیک علاقه داشتم از خانواده مقید و پایبند به عقاید مذهبی هم نبودم تو کلاسای طراحی شرکت میکردم. اون جا با دوتا دوست آشنا شدم که اسمشون رضا و محمدحسین بود دوتا بچه مذهبی یه روزی که نمایشگاه کتاب زده بودن به پیشنهاد ممدحسین رفتیم نمایشگاه که کتاب بخریم رضا دنبال کتاب دا و ممدحسین هم دنبال کتاب نامیرا و دختر شینا میگشت منم که فقط واسه همراهی اونا رفته بودم بچه ها که کتاباشونو پیدا کردن تو راه برگشت با غرفه ی کتاب مادرتون رو به رو شدیم طرح جلدش و از همه مهمتر اسم کتاب توجه منو به خودش جلب کرده بود با اینکه مذهبی نبودم ولی ارادت خاصی به حضرت زهرا داشتم مقبره ی خاکی و در سوخته ی رو جلد واسم خیلی جالب بود رفتم سمت کتاب و وقتی فهمیدم راجع به شهیده منصرف شدم از خریدنش...اون روزبرگشتیم خونه شب که خوابیدم خواب یه مرد نورانی رو دیدم که از من رو برمیگردونه دقت که کردم دیدم فضا تو همون طرح جلد کتابه صبح که از خواب بیدار شدم بلافاصله رفتم نمایشگاه و اون کتاب رو خریدم ... نه برای اینکه رضایت اون مرد نوارنیو جلب کنم بلکه فقط بخاطر اینکه حس میکردم تو ضمیر ناخوداگاهم مونده اون زمان نوزده سالم بود کتاب تو کتابخونه ی اتاقم یه سال خاک خورد یه روزی که حالم مضخرف تر از همیشه بود و حس میکردم واسه خودم زندگی نمیکنم روزی که حس کردم حالم خیلی بده و باید برا خودم یه کاری کنم رفتم سراغ کتابخونه ... اتفاقی چشمامو بستمو دستمو گذاشتم رو کتاب اولش وقتی فهمیدم این کتابه یکم کسل شدم ...ولی بلافاصله شروع کردم به خوندش طوری که به خودم اومدم دیدم ساعت ۳ صبحه و من تو کتاب غرقم... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚 📚 🌸🍃 °•○●﷽●○•° خلاصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود ... دلم‌میخواست از این جا بعد راهمو خودم انتخاب کنم و نزارم کسی واسم تصمیم بگیره حتی اگه بخوام از خانوادم ترد شم ..‌ شخصیت پدرتون واسم یه شخصیت فوق الهاده بود ... یه الگوی تمام عیار.. خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم ... شخصیتی که شیفتش شدم . یه مدت دانشگاه نرفتم عوضش کارم شده بود بین کتابای فلسفه ی اسلامی قدم زدن و خوندن راجع به دینی که اسما تو شناسمم بود ولی رسما بویی ازش نبرده بودم .... با کمک رضا و ممدحسین جواب خیلی از سوالامو گرفتم‌‌‌ کم کم پام به هیئت باز شدو مخلص کلام اینکه تغییرات زیادی کردم ... به خاطر مریضی پدربزرگم اومده بودیم شمال. بعد فوت پدربزرگ‌من اینجا موندگار شدم . با تمام مخالفتا و سخت گیریای مادر و پدرم تغییر رشته دادم و تو اون رشته و دانشگاهی که دلم میخواست ثبت نام کردم ... مزار پدرتون رو پیدا کردم عهد کردم یکشنبه ها یعنی خلوت ترین زمان ممکن بیام اینجا ... کم کم با یه سری بچه ها اشنا شدم باهم یه گروه مستند سازی زدیم به نام "مزار خاکی" ... پله پله با کمک شهیدتون پیش رفتیم ... لحظه لحظه حس خوب زندگیمو از پدرتون دارم حس خوب شناختن خودم رو از پدرتون دارم ... و همچنین حس خوب عشق رو....! تو کل تایم صحبتش به حرفاش گوش دادم . چقدر واسم جالب بود زندگیش ... با شنیدن جمله ی اخرش جا خوردم توقع نداشتم اینو الان اینجا و تو این شرایط بشنوم ... نمیدونم چرا ... ولی با شنیدن جمله ی اخرش یه احساس عجیبی رو تو قلبم تجربه کردم... +حالا فقط یه کمک میخوام از شما ... جواب چندتا سوال خشک و خالی میدونم به هیچ عنوان با کسی مصاحبه نمیکنید ... ولی قسمت اخر مستند من لنگ یه راشه کوتاهه ....!!! لنگ یه چند دقیقه صحبت از شهید محمد ... خانم دهقان فرد خواهش میکنم ازتون نه نیارین .... _کمکی از دست من بر نمیاد ... نه من و نه مامان هیچکدوممون ...! +منم نمیتونم مستندمو بدم بیرون ... انقدر صبر میکنم انقدر میام سر این مزار تا شهیدتون اول حاجتمو بده بعدشم کارمو راه بندازه .... +نمیدونم به عشق در یک نگاه اعتقاد داری یا ن ...؟! _خب؟ +ولی من با یه نگاه عاشقت شدم ... _با همین حرفات گولم زدی دیگه ... +کاش همه ی گول زدنای دنیا همینطوری بود ...! _میخوام یه اعترافی کنم! +خب؟ _منم یه جورایی اره ... +هه نگاه هنوزم نمیگی ... بعد میگم مغروری میگی نه ...!!! _خب نمیگم نه +ولی خودمونیما ... کاش همه ی گول زدنا اینجوری باشه ... _اه چندبار میگی خب ؟ الان خوشحالی که منو در کنارت داری؟ +نمیدونم ... ولی چیزیو ک خوب میدونم اینه ک همیشه دلم میخواست بابات مثل بچش بهم نگاه کنه ... _حسااااامممم نمیدونی خوشحالی منو در کنارت داری یا نههه؟؟؟ متاسفم واستت!! جرئت داری جلو بابام اینا رو بگی؟؟ خندید و واسم زبون در اورد . _دیوونه . +خب اره دیگه دیوونه شماییم جانا ... _به قول بابا رنجور عشق به نشود جز به بوی یار...
_اصلاً آدم این تصویرو میبینه کتاب خوندنش میاد:))) 💚
♥️📚 📚 🌸🍃 °•○●﷽●○•° کفشامو پوشیدم و رفتم سمت آسانسور خونشون .. _چرا نمیای؟دیر میشه +میام الان دیگه چقدر غر میزنی غزال صبر کن یکم . دارم روسریمو میبندم... _همش وقت تلف میکنی ... آخرش انتشارات میبنده عجله کن دیگه‌.. +اومدم اومدم چادرش رو سرش مرتب کرد و با گوشیش اومد بیرون. تو پاگرد کفشاشو پوشید و در و قفل کرد _چه عجب تشریف اوردی +خداوکیلی خیلی غر میزنی بریم. _بریم رفتیم تو اسانسور که دکمه ی پارکینگش رو فشار داد . دوربین گوشیش رو باز کرد و گفت +تو آینه نگاه کن _ببین قیافم خوب نی +گمشو بدونگاه کن میخوام استوری بزارم روش استیکر میزارم _باش +یک دو سه ‌.‌ از اسانسور رفتم بیرون و چادرشو کشیدم. _میگم فاطمه یه استرس عجیبی دارم ... به نظرت خوب میشه ؟ +نمیدونم ایشالله که خوب میشه من که یه شوق عجیبی دارم _اره منم ... +دوست دارم چندتا جلد ناحله رو به مخاطبای پایه هدیه بدیم ... _اوهوم . چندتا خیابون رو پیاده رفتیم و راجع به کتاب صحبت کردیم.. رسیدیم انتشارات .. از شوق پله ها رو یکی در میون میرفتیم ... رسیدیم بالا و مسئول کتابمون خانم رضایی رو پشت کامپیوترش پیدا کردیم .. بعد از یه سلام و احوالپرسی گرم نشستیم رو صندلی از جاش بلند شد و رفت تا کتابو برامون بیاره .... دستای سرد فاطمه زهرا رو تو دستام محکم گرفتم ... بعد از چندثانیه با دست پر برگشت کتابو از دستش گرفتم و با لبخند رضایت رو جلدش دست کشیدم _وای وای چقدر خوب شده .. کتاب و دادم دست فاطمه با ذوق بهش خیره شده بود . مشغول ورق زدن کتاب ۳۱۵ صفحه ای مون بودیم که خانم رضایی گفت: +راستی بچه ها من نفهمیدم تهش.... معنیِ این ناحله چیه ؟ برگشتم سمت فاطمه زهرا اونم با لبخند تو چشام خیره بود برگشتیم سمت رضاییو باهم گفتیم : _دلداده ی متحول ...!!!!! ....... فهو ناحل ... هدیه به پیشگاه آن مادر پهلو شکسته ... آن خواهرِ غم پرور ... امام عصر و الزمان مهدی عج ... و محاسن در خون غلتیده و چشمان پر فروغ محمد ....!!!! لا أرغب غيرك فكل أمنياتي تختصر بك! مرا به غیر تو رغبتی نیست که تمام آرزوهایم در تو خلاصه می‌شود! پایان بہ قلمِ🖊 💙و 💚
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ #قسمت_دویست_وبیست #پارت_دوم #قسمت_آخر °•○●﷽●○•° کفشامو پوشیدم و رفتم سمت آسا
پارت آخر امیدوارم که خوشتون اومده باشه و لذت کافی رو برده باشید😘😘😘😘😘😘😘☺☺😊😍😉😉😉😍😊☺☺😘
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #ناحلہ🌺 #قسمت_اول °•○●﷽●○•° با باد س
ریپلای ابتدای رمان ناحله برای اعضای جدیدمون ♥♥❤❤♥❤❤💓💛💚💙💚💜♥♥♥♥💙💙💚💙 💚💜💜💚💛💚💜💜♥❣💚🌹🌷🌷🌷🌹🌹🌹🌼👌😍😘😘😘😊🌼🌼🌼
سلام دوستان عزیز صبحتون بخیر 🌺🌹🌺🌹🌺🌺🌷🌼🌼🌼🌹🌹🌹🌹🌷🌼😍♥😘😘😘😊😊😍😍😘😘😘😊😍😊😊😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح سرآغاز روشنایی زندگی است صبح ها را نفس بکش و با هر دم و باز دمش لذت دوست داشتن را در ریه هایت جان بده با مهربانی ،با دوست داشتن با عشق،زندگی زیبـا می شود صبح بخیر ╔═ ⚘════⚘ ═╗ 🌺 @Sarall ╚═ ⚘════⚘ ═╝
✍شهید حاج قاسم سلیمانی: شما و ما باید خودمان را وقف اسلام کنیم و بگوییم خدایا در این عمری که به ما دادی ، آن را وقف تو می کنم.
گـرفتـه بـ❣ـوی 🕊 تمــام نـخ هایـ😌ـش🌺 بـه عشـ😍ـق زهـ💚ـرا (س) قیـ👊ـام خواهـم کـرد ...✌️ ✨اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ✨ @Sarall
🗓 امروز دوشنبه🌺 ☀ ۱۴ بهمن ۱۳۹۸ 🌙 ۰۸ جمادی الثانی ۱۴۴۱ 🎄۰۳ فبریه ۲۰۲۰ ذکر روز:یا ارحم الراحمین 🔆 @Sarall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😘😘😘❤️❤️❤️😍 @Sarall