#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_سیزدهم
بی قرار و عصبی گفت: اینو زدم که توی مخ کوچیکت فرو کنی که من هیچ وقت بهت خیانت نکردم، که یادت باشه
واسه حرف زدنات فکر کنی، توی بی شعور چطور به خودت اجازه میدی...
-تو چطور به خودت اجازه میدی با زن دیگه ای هم بستر بشی؟
سهیل چند لحظه ای ساکت شد، نفس عمیقی کشید، صداش رو پایین آورد و گفت
- تو مگه موقع ازدواج با من، منو نمیشناختی؟ تو غلط کردی بهم جواب مثبت دادی...
بعد سکوت کرد،دستی تو موهاش کشید و از جاش بلند شد، چرخی دور اتاق زد و گفت:
-من از دوران مجردیم این عادت زشت رو داشتم، طبعم خیلی گرمه و هیچ جوری نمی تونم گرمی طبعم رو کنترل
کنم، وقتی با تو ازدواج کردم به خودم قول دادم که دیگه سراغ این کارها نرم، اما نمیشد، دیگه جزوی از زندگیم
شده بود، دیگه نمی تونستم نادیدش بگیرم، نمی تونستم و نمی تونم، تو عشق رو چی معنی میکنی؟ همبستر شدن با
یک دختر یعنی عشق؟ اگر این جور بود من چرا باید با تو ازدواج میکردم، من که تو زندگیم پر از این عشقا بود...
حرفهای سهیل برای فاطمه بی معنی بود، خیلی بی معنی، برای همین از جاش بلند شد و گفت:
-تمام قد در برابرم خورد شدی، حرفات به نظرم مسخره میاد. من نمی دونستم که برای تو هیچ حرمت و حد و
حدودی وجود نداره، نمیدونستم حاضری نیازهاتو به هر قیمتی ارضا کنی، من نمی دونستم تو اینقدر ه و س بازی و الا
هیچ وقت بهت جواب مثبت نمیدادم، برای من هم دم از عشق نزن... چون برام معنایی نداره، من و بچه ها الان میریم
خونه مادرم، نمی خواد برام دسته گل بخری و التماس کنی که برگردم، خودم هفته دیگه بر میگردم، تا اون موقع هم
تو فکر کن هم من، زندگی کردن با مردی که شُهره شَهره برای من غیرقابل تحمله...
بعدم رفت...
بعد از رفتن فاطمه و بچه ها سهیل بدجوری توی فکر رفت، نمی دونست چیکار کنه، نمی خواست فاطمه رو از دست بده، نمی تونست با نفس خودش مقابله کنه، گیج بود، دلش آرامش می خواست، گوشیشو برداشت و توی لیست
تلفنش نگاهی کرد، چشمش افتاد به شماره سوسن. شماره رو گرفت و بدون هیچ حرف اضافه ای گفت: امشب میام
اونجا. و تلفنو قطع کرد...
شب فاطمه به خونه مادرش رسید بعد از در آغوش کشیدن این موجود دوست داشتنی، به اتاق دوران مجردیش پناه
برد، مادر که از چهره دخترش فهمیده بود توی دلش غوغاییه گذاشت راحت باشه، بچه ها رو سرگرم کرد تا مزاحم
فاطمه نشن، فاطمه توی اتاقش رفت سجاده نمازش رو پهن کرد و رو به قبله شروع کرد به نماز خواندن و راز و نیاز
کردن
#ادامه دارد...
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_چهاردهم
همزمان در طرف دیگه شهر سهیل بود که دنبال آرامش میگشت، بدون حرف، بدون حتی
لذت، فقط برای به دست آوردن یک آرامش واهی زن خرابی رو در آغوش میکشید...
مادر فاطمه هر روز نگران تر میشد، وقتی به صورت دخترش نگاه میکرد غم عمیقی رو میدید اما نمی تونست ازش
چیزی بپرسه، دخترش رو خوب میشناخت و میدونست پرسیدن، در صورتی که خودش نخواد بگه فایده ای نداره، از
طرفی توی این مدتی که فاطمه و بچهاش اومده بودن به خونش سهیل هیچ زنگی نزده بود پس کاملا مطمئن بود که
میون این دو تا شکرآب شده، زن بی تجربه ای نبود که با این اتفاق فکرهای ناجور بکنه، اما هول و ولایی توی دلش
به پا شده بود، به عکس دخترش ساجده که با ربانی سیاه روی طاقچه اتاق خودنمایی میکرد نگاهی کرد، اون تجربه
تلخ گذشته رو به خاطر آورد، میترسید از تکرار اون حوادث، خیلی با خودش یکی به دو کرد تا با فاطمه حرف بزنه
اما فاطمه بدجور تو خودش بود، همیشه لبخند میزد اما از پس لبخندش میشد فهمید که فکرش درحال کنکاش و
کلنجاره، مادر طاقت نیاورد و یک روز صبح که علی و ریحانه توی حیاط پر درخت خونه مشغول بازی بودند، دو تا
چایی قند پهلو ریخت و اومد نشست کنار دخترش.
فاطمه که داشت کتاب می خوند با دیدن مادرش کتابش رو بست و لبخند مهربونی زد و گفت:
-دست شما درد نکنه مامان، من باید برای شما چایی بریزم، شما چرا زحمت کشیدی؟
-خواهش میکنم دختر گلم، این چایی رو ریختم که بشینیم یک کم با هم حرف بزنم
فاطمه لبخند زیبایی زد و گفت: اوهوم، عاشق حرف زدن با شمام
-پس چرا هیچی نمیگی؟
-چشم میگم، چه خبر؟ چیکارا میکنین؟
-منظورم این حرفها نبود، منظورم اون حرفهایی بود که توی دلت داری تلمبار میکنی.
فاطمه سکوتی کرد، استکان چایی رو برداشت و گفت: حقا که هیچ چیزو نمیشه از مادر جماعت پنهون کرد... درسته
من و سهیل یک کم با هم دعوامون شده، ان شاءالله رفع میشه شما نگران نباشید
-تا حالا سابقه نداشته که وقتی مشکل داشتید یا با هم دعواتون میشد، تو پاشی دست بچه هاتو بگیری و بیای اینجا
-میدونم، اما این دفعه شد دیگه، همه دعواها که نباید شبیه هم باشه
بعدم خیلی مصنوعی خندید که با صورت جدی مادرش رو به رو شد، خندش رو خورد و گفت:
-مادر جون، من از پس مشکلم بر میام، نگران نباشید
#ادامه دارد...
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
[…♥️…]
چاݪش بہتࢪیݩ عڪس از ࢪهبࢪمون🌿
{ڪدومـ جمله از اقا بهتوݩ میچسبه؟؟😍}
👥نوجوان های ما در بخش های مختلف،هم خوب عمل میکنند،هم خوب میفهمند.#نوجوان_امروزی که در سن شانزده هفده سالگی است،در موارد بسیاری،از آن زمانِ دوران جوانیِ امثال این حقیر تا بیست و پنج،بیست و شش سالگی و شاید بعد از آن،امروز مسائل را#بهتر میفهمد.
{یه جمݪه از حس خودٺ دࢪ موࢪد اقا🌱}
اللهم احفظ قائدنا و نور عیننا الامام الخامنه ای 😍💙
ڪانالہاے بࢪگزاࢪڪننده چاݪش↓
💕✨➺°.•@Sarall
💕✨➺°.•@zfzfzf
شرڪتکننده←#پنجاهویکمـ🌺
چاݪش بہتࢪیݩ عڪس از ࢪهبࢪمون🌿
{ڪدومـ جمله از اقا بهتوݩ میچسبه؟؟😍}
تڪ تڪ جملاٺ امام خامنہای خاص و زیباسٺ و بہ دل میچسبہ😍
{یه جمݪه از حس خودٺ دࢪ موࢪد اقا🌱}
روزی میرسد ڪہ عڪس آقامون و عڪس امام زمانمون ڪنار هم میزنیم سردر ڪاخ سفید✌️🏻😇
هرچی بگم نمیتونم حسم رو نسبت به آقا توصیف ڪنم🌸
ڪانالہاے بࢪگزاࢪڪننده چاݪش↓
💕✨➺°.•@Sarall
💕✨➺°.•@zfzfzf
شرڪت کننده←#پنجاهامـ🌺
[…♥️…]
چاݪش بہتࢪیݩ عڪس از ࢪهبࢪمون🌿
{ڪدومـ جمله از اقا بهتوݩ میچسبه؟؟😍}
اگر کسی به حجاب و دختر چادری باتحقیر نگاه کرد تحقیرش کنید.
ڪانالہاے بࢪگزاࢪڪننده چاݪش↓
💕✨➺°.•@Sarall
💕✨➺°.•@zfzfzf
شرکت کننده ←#چهلونهمـ🌺
♥️
•|عـاشقـ الحســین|•
♥️:
[…♥️…]
چاݪش بہتࢪیݩ عڪس از ࢪهبࢪمون🌿
{ڪدومـ جمله از اقا بهتوݩ میچسبه؟؟😍}
همه جمله های حضرت آقا😍
{یه جمݪه از حس خودٺ دࢪ موࢪد اقا🌱
توصیف نا پذیرـے🙈😍
و این را به غیر تو...🍃
✨
در وصف هر ڪســے👇
بگویم تعارف است✨
ڪانالہاے بࢪگزاࢪڪننده چاݪش↓
💕✨➺°.•@Sarall
💕✨➺°.•@zfzfzf
شرڪت کننده ←#پنجاهودومـ🌺
[…♥️…]
چاݪش بہتࢪیݩ عڪس از ࢪهبࢪمون🌿
{ڪدومـ جمله از اقا بهتوݩ میچسبه؟؟😍}
همه ی جملاتشون
{یه جمݪه از حس خودٺ دࢪ موࢪد اقا🌱}
دوست دارم که یکی از فدایی هات باشم
ڪانالہاے بࢪگزاࢪڪننده چاݪش↓
💕✨➺°.•@Sarall
💕✨➺°.•@zfzfzf
شرڪت کننده#پنجاهوسومـ🌺
[...❤...]
چالش بهترین عکس از رهبرمون🌿
{کدوم جمله از آقا بهتون میچسبه ؟؟😍}
همه جمله های حضرت آقا😍
{یه جمله از حس خودت در مورد آقا🌱}
با خامنه اي کسي نگردد گمراه
او درشب فتنه مي درخشد چون ماه
در هرنفسم برای او میخوانم
لاحول ولاقوە الا بالله....
دیدنت آرزومه❤❤
💕 @Sarall
💕@zfzfzf
شرڪت کننده←#پنجاهوچهارمـ🌺
[…♥️…]
چاݪش بہتࢪیݩ عڪس از ࢪهبࢪمون🌿
{ڪدومـ جمله از اقا بهتوݩ میچسبه؟؟😍}↓
«امروز نياز زمانه در درجه اول، هوشيارى و بيدارى و آگاهى و حفظ جرأت و قدرت اقدام است.»💪
↑
{یه جمله از حس خودٺ در مورد اقا🌱}
↓
هر چه نفس دارم همه تقدیم به وجود پاک شماس آقا جان😍☺️❤️🌺
↑
ڪانالہاے بࢪگزاࢪڪننده چاݪش↓
💕✨➺°.•@Sarall
💕✨➺°.•@zfzfzf
شرڪت کننده ←#پنجاهوپنجمـ🌺
[…♥️…]
چاݪش بہتࢪیݩ عڪس از ࢪهبࢪمون🌿
{ڪدومـ جمله از اقا بهتوݩ میچسبه؟؟😍}
ایسٺادگے و مقاومٺ تنھـــا ࢪاه دفاع از اسلام و انقـلاب اسٺ .
{یه جمݪه از حس خودٺ دࢪ موࢪد اقا🌱}
هرڪہ دلارام دید
از دلش آرام رفٺ
بازنیابد خلاص
هرڪہ در این دام رفٺ
ڪانالہاے بࢪگزاࢪڪننده چاݪش↓
💕✨➺°.•@Sarall
💕✨➺°.•@zfzfzf
شرکت کننده ←#پنجاهوششمـ🌺
دوستان امروز به دلیل حسن ورود اعضای جدیدمون سه پارت دیگه هم از رمان سجاده صبر تقدیم نگاه های قشنگتون میکنم❤️
رفقا فقط صلوات برای نویسنده عزیز و اندکی هم ما فراموش نکنید ممنونم❤️😘😘😍
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_پانزدهم
-میدونم، ساجده هم همینو میگفت
با شنیدن اسم ساجده، تمام خاطرات گذشته مثل نوار رنگی فیلم های سینمایی از ذهنش رد شد، خواهر بزرگتر
فاطمه که خیلی شاد و سرزنده بود، دختر بزرگ خونه که همیشه همه چیز براش فراهم بود، بیشترین امکانات
زندگی، همه چی، اما خیلی زود عمر زندگیش به پایان رسید، خیلی زود از مشکلش شکست خورد، خیلی زود قافیه
رو باخت
-من با ساجده فرق میکنم مامان.
-میدونم، من میدونم تو خیلی عاقل تر و صبورتر از ساجده ای، اما مادر، جان همین دو تا بچه ای که داری، نذار من
داغ یک دختر دیگم رو هم ببینم، زندگیتو سر هیچ و پوچ خراب نکن مادر، من الان بدون پدرت دیگه طاقت یک غم
دیگه رو نداریم، با خودت و زندگیت لج نکنی مادر، ....
بعدم اشکهایی که ناخودآگاه از گوشه ی چشماش روون شد رو با دستمال پاک کرد، شاید اگر میدونست مشکل
فاطمه چیه این حرفها رو نمیزد...
فاطمه نگاه غمگینی به مادرش کرد، بعد هم آغوشش رو باز کرد و دوست داشتنی ترین موجود روی زمین رو در
آغوشش کشید. توی ذهنتش فقط یک اسم بود، ساجده، ساجده، ساجده، احساس کرد چقدر دلش براش تنگ
شده...
همون روز بعدازظهر فاطمه، بچه ها رو پیش مادرش گذاشت و چادرش رو سرش کرد و رفت سر مزار تنها
خواهرش، ساجده.
توی راه داشت باخودش فکر میکرد چند وقته که نیومدم سر خاکش، آخ که چقدر خواهر بی احساسیم، اون الان
دستش از دنیا کوتاست و نیازمند یک صلوات ما،اون وقت من... سری به نشانه افسوس برای خودش تکون داد و به
سمت مزارش حرکت کرد.
از دور مردی رو دید که اون جا نشسته و سرش رو توی کتش مخفی کرده، نمی تونست تشخیص بده کیه اما هر
چفدر نزدیکتر شد، جزئیات بیشتری از اون چهره آشنا رو میدید و یکهو فهمید این محسنه، برادر شوهر ساجده...
متعجب بود، محسن اینجا چیکار میکرد؟ برای چی اومده سر قبر زن داداش مرحومش که 7 ساله پیش فوت کرده؟
وقتی بالای سر قبر رسید سلامی کرد.
محسن که تازه متوجه حضور کس دیگه ای شده بود دستپاچه از جاش بلند شد و گفت: سلام
بعد از کمی دقیق شدن توی چهره فاطمه انگار تازه یادش اومد این خانم که اینقدر چهره آشنایی داره کیه.
باشرمندگی و دستپاچگی گفت: فاطمه خانم شمایید؟
-بله خودمم، شما اینجا چیکار میکنید؟
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.