#دوکلام_حرف_حسابـــ...😊✋🏻
💬مےگفت:
”سـرباز امام زمان(عج) اهل توجیہ نیست...“
راست مےگفت...👌
یہ عمـر خودمون رو با سـربار بودن از سـرباز بودن تبرعہ کردیم
🌿توجیہ کافیہ
باید بلند شیم
وقتہ #یاعلے گفتنہ
وقت عمل کردن
وقت اینکہ شعار رو بذاریم کنار...😕
بیا از همین امـروز شروع کنیم🌱😁
یہ شروع دوباره...
#حواسمــ...ـــــوڹ_باشہ
نسل ما نسل ظهور است
#اگـــ......ــــــــربــ..ـــــرخیزیــــ....ـــــم💪
أَبْـنٰـاءُالـزَّهْـرٰاء
🌱🦋💫ـــــــــــــــ..
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
•❥•❤️
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@sarall
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
یه کانال زدیم واسه همه کسایی که چادر رو انتخاب کردند اما با همه سختی هاش❤️❤️
واسه کسایی که چادرشون رو با جون و دل قبول دارن ❤️❤️
اما این کانال فقط شامل دخترا نمیشه چادر یعنی حیا .غیرت و مردانگی
# پر از تکست های زیبا
# خاطرات شهدا
# معرفی کتاب
# رمان های مذهبی و مفید
# ترفند های قشنگ
# وپیشنهاد پروفایل
اگه دوست داری این کانال رو با همه قشنگیاش داشته باشی😜😜 بیا به لینک زیر
@sarall
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_هفدهم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
یک ماه گذشته...
#آقاسید باز هم اومد خواستگاری
نه یه بار
نه دو بار
چندین بار...
اما
بابام راضی نمیشد...
نمیدونستم چکار کنم
روانی شده بودم.
نه ناهار میخوردم نه شام.
.
کسی درو اتاق و کوبید.
+بیا تو
مامان درو باز کردو اومد داخل.
رومو برگردندم.
یک ماهه که باهاشون قهرم!
_پاشو دخترم پاشو ناهارتو برات آوردم.
چیزی نگفتم و پتو رو کشیدم رو سرم.
_پاشو دختر نازم...پاشو عروس خانوم.
چشام زیر تاریکی پتو درشت شد.
بابا راضی شده؟
واقعا؟
نههه
این #امکان_نداره...
_پاشو مامانم پاشو یه چیزی بخور
شب که آقادوماد بیاد جون داشته باشی عزیزم.
پتو رو زدم کنارو پاشدم.
+بابا راضی شد؟
مامان خنده ای کردوبا دو دلی گفت:
_حالا تو پاشو...
تو دلم قند آب میکردن...
سینی غذا رو کشیدم جلومو
شروع کردم به خوردن.
نمیدونم کی این مسخره بازیو راه انداخت که قهر کنی غذانخوری...مُردم این یه ماه بس که سوسولی غذا خوردم😂😂
کلی به خودم رسیدم،حسابی سر حال شده بودم.
نزدیک یک ساعت از وقتم فقط تو حموم گذشت 😐😐
حسابی شستم خودمو😂
.
بابا درو باز کرد.
دل تو دلم نبود...
اول از همه
آقاداماد اومد داخل
که بازهم صورتش با سبد گل پوشیده شده بود.
خنده ام گرفت.
باذوق به صورت پوشیده شده اش نگاه کردم.
سبد گل اومد پایین...
نه....
ماتم برد...
#امکان_نداره ...
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
.
@Roman_mazhabi
جهت عضویت 👇
☕❤ @sarall
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_هجدهم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
قلبم تند و تند میکوبید به سینه ام.
زبونم بند اومده بود!
بدون اینکه سلام کنم رفتم تو آشپزخونه.
صورتمو گرفتم زیر شیر آب...
سردی آب گرمای درونم رو کم کرد.
این امکان نداره...
مامان اومد تو آشپز خونه:
_پس چرا یهو رفتی؟!
بُهت زده به مامان نگاه کردم و جوابی ندادم.
_نیلو حالت خوبه؟!
بازهم نگاهش کردم.
_پاشو خودتو مرتب کن.صدات کردم چایی رو بیار
و رفت.
.
بعد از پنج دقیقه صدای مامان بلند شد:
_نیلوفر جان، مامان چایی رو بیار.
بدون اینکه تکونی بخورم
همونطور سرِ جام نشسته بودم.
پنج دقیقه بعد مامان اومد تو آشپزخونه
_پس چرا اینجا نشستی میخوای آبرومونو ببری؟
میگم پاشو بدو ببینم!
لبمو با زبونم خیس کردمو گفتم:
+من هیچ جا نمیام!
_باید بیاری!
پاشو یالا!
و دستم کشیدو بلندم کرد...
سینی چایی رو داد دستم و بزور فرستادم تو پذیرایی...
بدون اینکه سلام کنم بهشون چایی تعارف کردم.
به مامانش که رسیدم گفت:
_دستت درد نکنه عروس گلم.
میخواستم سینی چایی رو بکوبم تو دهنش.
روی صندلی کنار مامانم نشستم.
وقتی چایی هاشونو خوردن باباش گفت:
_خب آقای جلالی اگه اجازه بدین دوتا جوون برن صحبت کنن...
بابا خنده ای کردو گفت:
+شما صاحب اختیارین جناب...
و بعد رو به من گفت: بابا جان شادوماد رو راهنمایی کن به اتاقت.
نگاهی بهش انداختم
از درون داشتم میسوختم...
به راهرو اشاره کردم و گفتم:
_بفرمایید
.
⬅ ادامه دارد...
.
•°•°•°•
@Roman_mazhabi
جهت عضویت 👇
☕❤ @sarall
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_نوزدهم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
توی دلم ولوله ای به پا بود.
روی تخت نشست
و روی صندلی نشستم...
داشتم میسوختم و این گرما و التهاب باعث شده بود حالت تهوع بگیرم.
بلافاصله بعداز نشستنش صداشم اومد:
_چه اتاق جالبی داری..
نه نگاهش کردم نه چیزی گفتم.
_ایول.کتاب خونم که هستی!
با کلافگی سرمو چرخوندم سمت دیگری.
_من هیچ وقت از درس و اینا چیزی نفهمیدم!
دیپلمم به زور گرفتم!
همین که دیپلم گرفتم رفتم تو شرکت بابا و شدم معاونش!پولداریَم خوب چیزیه! همه بهم میگن مهندس!
ثانیه ای سکوت کردو ادامه داد:
_ببینم؟؛
تو چیزی نداری که بگی؟!
با نفرت بهش نگاه کردم:
+ میشنوم!
_خب.
من کیوان ،۲۴سال دارم!
و بعد زد زیر خنده
(نیشتو ببند مسواک گرون میشه!
پسره روانی!)
صداشو صاف کردو ادامه داد:
_ببین نیلوفر...
پریدم وسط حرفش:
+خانوم جلالی!
پوزخندی زد:
_نه همون نیلوفر!
دیگه منو تو که نداریم!
+از روی چه حسابی این حرفو زدید؟
_از اونجایی که میدونم جواب شما مثبته!
(آش ماش
به همین خیال باش!)
پوزخندم و جمع کردم و گفتم:
+میشنوم!
_من همه چی دارم
خونه، ماشین آخرین مدل، کار، پول.
خلاصه خودتو بامن خوشبخت بدون!
+خوشبختی به مهرو عاطفه اس!
پول خوشبختی نمیاره!
_اینا که گفتی من نمیدونم یعنی چی زیر دیپلم حرف بزن.
خلاصه اینکه دیگه حرفی ندارم.
.
وارد پذیرایی شدیم و من بدون توجه به بقیه روی صندلی نشستم
باباش گفت:
_دهنمون و شیرین کنیم؟!
همه برگشتن سمت من.
حتی مامانم دیگه نگفت یه هفته فکر کنه بعدا.
تکونی به گردنم دادم و گفتم:
_اگه گرسنه هستید میل کنید،
جواب من منفی هست! .
⬅ ادامه دارد...
.
•°•°•°•
.
@Roman_mazhabi
جهت عضویت 👇
☕❤ @sarall
♡مشڪےبہرنگحجاب♡
یه کانال زدیم واسه همه کسایی که چادر رو انتخاب کردند اما با همه سختی هاش❤️❤️ واسه کسایی که چادرشون ر
بنرکانالمونه لطفا تبلیغ کنید که اعضا مون بیشتر بشه در این صورت عملکرد کانال هم خیلی بهتر از الان میشه♥♥♥♥
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تم 🌈
༺🦋 @sarall
دختر به مشهد🕌 رفت
خادمین حرم،برای وارد شدنش به حرم،به او چادر دادند🌸
موقع بازگشت به یکی از علماکه آنجا بودگفت😇:
الان که ازاینجابیرون بروم چادرم رابرمیدارم😰
من راچطورمتقاعد میکنید که همیشه چادرسر کنم؟
عالم گفت:قیامت راقبول داری؟
دختر گفت:بله
عالم گفت:شفاعت رو قبول داری؟
دختر گفت:بله
عالم گفت:قبول داری که بیشترین شفاعت بدست خانوم فاطمه ی زهرا(س)😍است؟
دخترگفت:قبول دارم
عالم گفت:شباهت هر چی بیشتر شفاعت بیشتر✨...
دخترمنقلب شد...
همانجا به امام رضا(ع) قسم خورد که هرگز چادر از سر بر ندارد...🌈
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@sarall
@sarall
@sarall
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_بیستم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
بابا با صورتی قرمز نگاهم کرد معلوم بود خیلی عصبیه و مامانم با چِش و ابرو اشاره میکرد که ساکت باش.
جمع توی سکوت فرا رفت...
مشغول چای خوردن شدن و بعدم رفتن...
.
بابا انگشت اشاره اشو سمتم گرفت و گفت:
_بهت گفته باشم نیلوفر! باید باکیوان ازدواج کنی!
این بحثیه که دوهفته تمام مهمون خونه ماست...
بازهم مثل همیشه بغض کردم و گفتم:
+ سرم زیر تیغم بره بااون پسره الدنگ ازدواج نمیکنم!
بابا خیز برداشت سمتم که مامان پرید جلوش:
_چکار میکنی بهروز؟
برو رو مبل بشین خودم باهاش صحبت میکنم...
و دست منو کشید و برد تو اتاق.
_ببین نیلوفر
کیوان پسره خیلی خوبیه
هم پولداره
هم مهندسه
هم خونواده داره
از برخوردشم معلومه که اخلاقش عالیه
دلیل نه گفتنت چیه؟
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
+دلیلیش اینه که من کس دیگه ای رو دوست دارم...من نمیتونم با این پسرهِ ی ... زندگی کنم!
مامان تورو خدا منو بدبخت نکنید!
مامان عصبی شد:
_فکر اینکه منو بابات بذاریم بااون پسره ریش و سیبیل ازدواج کنی و از سرت به کل بیرون کن.
تو باید با کیوان ازدواج کنی!
باید!
وسلام!
و در اتاق رو
بهم کوبید...
.
⬅ ادامه دارد...
.
•°•°•°•
.
@Roman_mazhabi
جهت عضویت 👇
☕❤ @sarall
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_بیست_و_یکم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
اشکامو پاک کردم.
آرایشگر اومد سمتم و با غرلند گفت:
_اااا
تو که بازم گریه کردی!
بابا چشمات پف میکنه زشت میشی
عجب عروس سِمجی!
پوزخندی زدم و تو دلم گفتم:
+به جهنم!😒
عین یه مرده متحرک زیر دست آرایشگر بودم!
اونم موهامو انقدر کشیده بود تا بهشون مدل بده که پوست سرم، گِز گِز میکرد.
اما من یه آی هم نگفتم...
.
_حالا میتونی چشماتو باز کنی عروس خانوم!👰
بی روح چشمام و باز کردم
یه نگاه به خودم تو آینه کردم
خیلی تغییر کرده بودم
اما برای من فرقی نداشت
#تو_نباشی_نیستم ... کیوان و فیلم بردار وارد شدن
همون شب بله برون یه صیغه موقت خوندیم که راحت باشیم.
البته به اصرار من بود
چون میدونستم کیوان چیزی حالیش نیست
و براش مهم نیست.
فیلم بردار:
_آقا دوماد شما یه بار دیگه از در وارد شید و برید سمت عروس خانوم و شنلشو بالا بزنید.
عروس خانوم شما هم مهربانانه برخورد کنید.
کیوان رفت و اومد داخل
دلم نمیخواست حتی نگاهش کنم.
خیلی سرد وایستادم.
اومد سمتم و شنل و زد بالا
از رنگ نگاهم جا خورد...
سرد و خشک...
اما به روی خودش نیاورد
صورتشو آورد جلو تا پیشونیمو ببوسه که جلوشو گرفتم!
هرگز اجازه نمیدم!
اشک تو چشمام جمع شد...
خدایا؟
جواب قلب شکسته ام و چی بدم؟...
دستمو گرفت و از پله های آرایشگاه پایین رفتیم...
در ماشین و برام باز کردو گفت:
_بفرمایید عروس خانوم.
تا خود آتلیه هیچ صحبتی بینمون رد و بدل نشد.
توی همه عکس هامون یه لبخند الکی زدم...
اما عمق نگاهم چیز دیگه ای میگفت و اینو عکاس هم فهمیده بود...
.
چشمامو باز کردم...
سفره عقد با چه تجملاتی جلوی پام پهن شده بود...
همه منتظر عاقد بودیم
که اومد...
نه...😳
بابای #آقاسید ؟
مامان و بابا از دیدنش جا خوردن...
آقای صبوری هم خشکش زده بود...
.
⬅ ادامه دارد...
✍ نویسنده : #باران_صابری
@Roman_mazhabi
جهت عضویت 👇
☕❤ @sarall