eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
512 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
~•💔•~ خآنوم‌‌شنیدم‌زمین‌خوردیُ‌غصه‌خوردم... خآنوم‌‌ببخشید‌ڪه‌از‌غم‌تو‌نمردم... ⁦༎ຶ‿༎ຶ⁩⁦😞😞
🔉 💟 چادر رو عاقلانه انتخاب کردیم،😊 ❣عاشقانه سر کردیم...❣ 🔸➖➖➖➖➖➖➖➖🔸 🔹ما اینجا اگه از چادر صحبت میکنیم، اصلا منظورمون این نیست که هیچ حجابی جز چادر رو قبول نداریم✋ ↩️همه ی حجاب ها اگه حجاب کامل باشن عالی هستن ...👏 🔹اما حرف ما اینجا اینه که ما دنبال حداقل ها نیستیم... حجاب اگه حداقلی باشه دیگه نمیشه دوستش داشت یا بهش افتخار کرد💔😏 👈 مثلا هیچ کس نمیتونه بگه من نمازامو تند تند میخونم، آخر وقت میخونم و از روی رفع تکلیف میخونم که خونده باشم ولی من عاشق نمازمم..😳 اما کسی که نماز با توجه میخونه ، نماز اول وقت میخونه، نماز قشنگ میخونه میتونه بگه نماز رو دوست دارم...💝 بین حجاب ها ، چادر هم همین حالت رو داره.. چون حجاب برتره میشه دوستش داشت...💓 🔸➖➖➖➖➖➖➖➖🔸 🍃 @Sarall
❣شهید آوینی: "بالے نمیخواهم این پوتین هاے ڪهنہ هم میتواند مرا بہ آسمانها ببرد! " 👈من هم بالے نمیخواهم بے شڪ با چادرم هم میتوانم مسافر آسمان باشم 🌷 🕊 🍂🌸 🍂🌸 @Sarall
یکی میگفت↓✨ _بچه ها! نگید حرم نداره... یِه بَرگِه بِگیرین روش بِنِویسین بِیت الزَهرا(س) بِزنین سَر دَر اُتاق یا خونَتون! بگید من میخوام🙃🌱 ازاین به بعد اینجا باشه اونوقت هرکاری میکنید نیت کنید... ظرف هم می شورید به نیت ظرفای حرمش،هیئتش بشورید.. شما هم بسازید🕌😉 دیگہ ناخودآگاه مراقب رفتارمونیم مبادا تو حرم هر ... ...!😌❌
👨💼گفت: راستی جبهه چطور بود؟؟ 🙎♂گفتم : تا منظورت چه باشد ...🙂 👨💼گفت: مثل حالا رقابت بود؟؟😁 🙎♂گفتم : آری... 👨💼گفت : در چی؟؟ 🙎♂گفتم :در خواندن نماز شب...😇 👨💼گفت: حسادت بود؟؟😎 🙎♂گفتم: آری... 👨💼گفت: در چی؟؟ 🙎♂گفتم: در توفیق شهادت... 👨💼گفت: جرزنی بود؟؟😉 🙎♂ گفتم: آری... 👨💼گفت: برا چی؟؟ 🙎♂گفتم: برای شرکت در عملیات ... 👨💼گفت: بخور بخور بود؟؟😦 🙎♂ گفتم: آری ... 👨💼گفت: چی میخوردید؟؟😮 🙎♂گفتم: تیر و ترکش ...😪 👨💼گفت: پنهان کاری بود ؟؟ 🙎♂گفتم: آری ... 👨💼گفت: در چی ؟؟ 🙎♂گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها ...👞 👨💼گفت: دعوا سر پست هم بود؟ 🙎♂گفتم: آری ... 👨💼گفت: چه پستی؟؟ 🙎♂گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین ...😌 👨💼گفت: آوازم می خوندید؟؟😜 🙎♂گفتم: آری ... 👨💼گفت: چه آوازی؟؟😐 🙎♂گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل ...☺️ 👨گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟💨 🙎گفتم: آری ... 👨گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ 🙁 🙎گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب ...😣 👨گفت: استخر هم می رفتید؟؟🌊 🙎گفتم: آری ... 👨گفت: کجا؟؟ 🙎گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون ...❄️🌊 👨گفت: سونا خشک هم داشتید ؟🔥 🙎گفتم: آری ... 👨گفت: کجا؟؟ 🙎گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه...🌤 👨گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟؟😁😁 🙎گفتم: آری ... 👨گفت: کی براتون برمی داشت؟؟ 🙎گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه ...🔫 👨گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟!😂 🙎گفتم: آری ... 👨خندید و گفت: با چی؟؟ 🙎گفتم: هنگام بوسه برپیشونی خونین دوستان شهیدمان😭 👨سکوت کرد... 🙎گفتم: بگو ...بگو ... 👨زیر لب گفت: شهدا شرمنده ام ...😔 😔 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من یه دخترم..💙 یہ دخترےڪہ عاشقــ❣ چادرشہ..! یہ دخترےڪہ حاضره توےجمعا تنها یہ گوشہ بشینہ ولےنره قاطےشوخےهاے دختر پسرا!!☺️👌🏻 یہ دخترےڪہ توےگرماے تابستونـ🌞 زیر چادر گرما رو بہ جون میخره تا دل امام زمانش رو شاد ڪنہ..!❤️🍃 یہ دخترےڪہ حد و حدودایے🚫 براے خودش مشخص ڪرده و نمیزاره نامحرم از حد و حدودش جلوتر بیاد!!🙃💪🏻 یہ دخترےڪہ شاید بارها بہ خاطر حجابشـ💝 تمسخر شده ولے پا پس نڪشیده...!🙆🏻✌️🏿 یہ دخترےڪہ لاڪ زدن روهم بلده ولےنہ هر جایے و براے هرڪسے!!💅🏻🌸 یہ دخترےڪہ عاشـــ💚ـــق چادرشہ...! بعلہ، زندگے ما چادریا اینجوریاستــ😏!! بهشــ میبالیم،با افتخـــار سرمونو میگیریم بالا و بہ تموم عالمـ🌏 میفهمونیمـ ما عاشـــ‌ق چادریم...!!🥀🍃 عاشق آن سیاهـ🖤 آرامش بخش...!! عاشق آن چیزےڪہ بہ نظر بعضیا تڪہ پارچہ اے بیش نیست.. ولے از نظر ما ♥ ♥ ! اگه ازاین دسته دخترایی بهشون بپیوند👇👇👇👇👇👇😍😍♥♥♥♥ @Sarall
بنر اصلی کانال 👆 👆👆👆
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° ریحانه باذوق منتظر بود تا کادویی که با روح الله برای محمد گرفته بودن،باز بشه. محمد در جعبه رو برداشت و لبخند زد و گفت:ای جانم، ممنونم عزیزدلم... یه دستبند چرمی به رنگ مشکی که وسطش یک سنگ مستطیلی شرف الشمس وصل شده بود و از جعبه بیرون اورد و دور مچ دیگه اش بست با دقت که نگاه کردم توجه ام به یا زهرایی که روش حک شده بود جلب شد. ریحانه دوباره محمد رو بغل کرد. رفتار ریحانه و محمد باهم خیلی خوب بود. میترسیدم دستبندش و از چیزی که من براش خریدم بیشتر دوست داشته باشه. محمد از روح الله هم تشکر کرد و طبق گفته ی من آخرین جعبه که از همه قشنگ تر تزئین شده بود هدیه ی من بود. محمد جعبه رو برداشت و بازش کرد که از اطرافش چندتا ورق باز شد و عکسای کوچیکمون رو که چاپ کرده بودم و به جعبه چسبونده بودم پشت سر هم قرار گرفت . با لبخند عکس هارو ورق زد و جعبه ی کوچیک تری که وسطش گذاشته بودم رو باز کرد. تا نگاهش به انگشتر داخل جعبه افتاد سرش و بالا گرفت و با لبخند بهم‌نگاه کرد. انگشتر عقیق سبزی رو که براش گرفته بودم رو از جاش برداشت و تو دستش گذاشت و روی سنگش دست کشید. دوباره بهم نگاه کرد و گفت: +خیلی قشنگ و خوش رنگه. ممنونم فاطمه انگشتر ستی که باهاش خریده بودم رو از جیبم در اوردم و تو دستم گذاشتم و نشونش دادم که خندید و گفت: +واسه من خریدی دلت خواست رفتی واس‌خودتم گرفتی؟ _نه خیر از اول میخواستم ست بخرم فقط با لبخند نگاهم کرد و چیزی نگفت. شمیم انگشترم رو گرفت تا نگاهش کنه. چند دقیقه که گذشت اسنک هایی که برای شام درست کرده بودم هم آوردیم و دور سفره ی گردمون نشستیم. تا ساعت یک شب گفتیم و خندیدیم. اون شب پر ماجرا جزء بهترین شب های زندگیم شد،البته تمام‌ اوقاتی که با محمد میگذشت بهترین لحظات زندگی من بودن. مهمون ها که رفتن روی مبل ولو شدم و گفتم: _آخیش خیلی خوش گذشت،نه؟ محمد نشست وگفت: +اره. تا حالا کسی اینجوری برام‌تولد نگرفته بود! بهترین تولدم بود! _جدی میگی؟ +اره .ممنونم بخاطر همه چی! رفت تو آشپزخونه و ظرف قرص ها رو برداشت. _چیشده؟ +هیچی،یخورده سرم‌درد میکنه دنبال قرصم. رفتم و ظرف رو از دستش گرفتم‌. _صبر کن‌الان برات دمنوش درست میکنم خوب میشی. چرا سرت درد میکنه؟ +چیزی نیست دیگه چیزی نگفتم. داشتم دمنوش رو تو قوری میریختم که با یک نایلون توی دستش اومد و کنارم ایستاد. توجه ای نکردم و نبات رو از کابیت در آوردم که محمد گفت: +فاطمه برگشتم عقب و یه کاسه که با پاپیون بسته شده بود جلوی صورتم دیدم با تعجب از دستش گرفتم و گفتم ؛ این چیه؟ چیزی نگفت ، پاپیونش رو باز کردم و در کاسه رو برداشتم. با دیدن ترشک داخل کاسه دهنم آب افتاد با خنده گفتم : _واییییییی +گفتم قهر کردی باهام،خواستم از دلت در بیارم که فهمیدم برام نقشه کشیده بودی. لواشک ها رو داد دستم که گفتم : وای؟ اناره؟ خندید و گفت :آره گفتم : _خب پس اگه اینطوریه همیشه قهر میکنم باهات بیای با لواشک از دلم در بیاری . خندید و گفت: +نه دیگه از این خبرا نیست نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _ان شالله هزار و بیست و نه سال دیگه کنار من زندگی کنی. خندید و گفت: !او چه خبره؟ _از خدا میخوام بهترین ها برات اتفاق بیافته... با خنده گفت : +نمیخواد دمنوش بزاری دیگه _چرا؟ +چون دیگه بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل کاری نکردم. سی اسفند بود و با محمد از ده صبح برای خرید عید اومده بودیم بیرون. حال و هوای خوب آخر اسفند ماه با حال هوای قشنگ اول زندگی مشترکمون عجین شده بود ساعت دوازده ظهر بود وخیابون ها خیلی شلوغ بود.محمد نایلون دوتا ماهی قرمزی که خریده بودیم رو تو دستش گرفته بودو بهشون نگاه میکرد +گناه دارن. چرا زود میمیرن؟ _شاید خسته میشن از شنا کردن. چیزی نگفتم که گفت: +بیا بریم رو این پله بشینیم یخورده. رفتیم و کنار پله های یه بانک نشستیم. نگاهم به‌ آدم هایی بود که با شوق وسایل سفره ی هفت سینشون رو انتخاب میکردن. پاهام رو از کفشم در آوردم. کلافه شده بودم. با این کفشم خیلی راحت بودم ولی این بار خیلی اذیتم کرد .پاهام درد گرفته بود وهنوز کلی خرید داشتیم و تازه نصف وسایلمون رو گرفته بودیم . چند دقیقه بعد از جامون بلند شدیم و به راهمون ادامه دادیم . کنار هم راه میرفتیم که برای دهمین بار پام پیچ خورد‌ . +ای بابا باز که پات پیچ خورد _محمد باور کن من با این کفش خیلی راحت بودم،نمیدونم چم شده! +پس آروم تر راه بیا تا دو ساعت بعدهرچی میخواستیم رو گرفتیم و پیاده به سمت خونه رفتیم. در خونه رو که باز کردم رفتم و وسط هال ولو شدم _وای مردم از خستگی محمد خندید و گفت: +تا تو باشی نگی پیاده بریم خوش میگذره _خب دیگه خیلی خوش گذشت فقط خسته شدم چون از صبح بیرون بودیم و نرسیدم غذا درست کنم،همون بیرون ناهار خوردیم. داشتم به عکسایی که با لازانیا و قارچ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده گرفته بودیم نگاه میکردم یهو گفتم : _محمد بگو چی شد! +چی شد؟ _عکسمون رو به اشتراک نزاشتم اومد و کنارم نشست. چادرم و از سرم برداشت و مشغول تا کردنش شد و گفت: +نزاری بهتره ها! _وا چرا نزارم؟ما که فقط دستمون مشخصه +میدونم من واسه این‌نگفتم.شاید یکی گشنه باشه یا پول نداشته باشه که بره رستوران از این غذا ها بخوره،اگه دلش بخواد،ما گناه کردیم بعد یخورده مکث و فکر کردن به حرفاش گفتم: _چشم،نمیزارم +پاشو پاشو لباسات رو عوض کن بریم سفره رو بچینیم،چند ساعت دیگه عیده ها _خسته ام،نمیتونم رفت طرف میز عسلی کوچیکی که کنج خونه گذاشته بودیم .عکس ها و گل رو از روش برداشت .پارچه ی ساتن سفید رو از نایلون در آورد و روی میز انداخت تور آبی فیروزه ای هم در آورد و گفت : +این رو چطوری بزارم؟ _صبر کن الان میگم بهت چندتا سوزن ته گرد آوردم و ریختم کف دستش. تور و روی میز گذاشتم و چند جاش و تا زدم و بهش چین دادم و با سوزن ها محکمش کردم. تور و بلند خریده بودم که یک طرفش و روی زمین بریزم .دوتا ماهی قرمزی که توی تنگ کوچیک انداخته بودم رو برداشتم و روی میز گذاشتم. تا ساعت چهار بعد از ظهر مشغول چیدن سفره ی هفت سین بودیم. کارمون به بهترین شکل ممکن انجام شده بود. ایستاده بودیم و بهش نگاه میکردیم‌که محمد گفت: +عالی شد ولی یه چیزیش کمه _همه چیز رو که گذاشتیم،دیگه چیش کمه؟ +یه چیزی که بهش نگاه کنم وجون تازه بگیرم چیزی نگفتم که با خنده گفت: +صبر کن الان میام رفت تو اتاق. روی کاناپه کوچیکمون نشستم.چند دقیقه که گذشت با دست پر برگشت. توی یه دستش یه تابلوی کوچیک بود وقتی روی میز گذاشت بهش نگاه کردم که چهره ی رهبر و تو چارچوب قاب عکس دیدم. به محمد نگاه کردم. لبخندی زد و با ذوق تابلوی بزرگی که تو دستش بود رو به طرفم چرخوند. +خودم این عکس رو انتخاب کردم و گفتم روش این شعر رو بنویسن. الان آماده شد.خوشگله نه؟ بازم یه عکس بزرگ از رهبر بود که خیلی زیبا به قاب کشیده شده بود انقدر با ذوق این چندتا جمله گفته بود که مثل خودش با لبخند گفتم : _آره خیلی قشنگه با اینکه عکس رهبر تو اتاق بابام هم بود و کلا احترام خیلی خاصی همیشه براش قائل بود این حجم از عشق و علاقه ی محمد نسبت به رهبرش برام عجیب و جالب بود عکس و سمت خودش گرفت و با ذوق بیشتری گفت : +جانم فدات آقا به من نگاه کرد و ادامه داد: +فاطمه جان ،به نظرت کجا بزارم،بهتر دیده میشه؟ ایستادم کنارش و بعد از یخورده فکر کردن دیوار روبه روی آشپزخونه رو نشونش دادم که قبول کرد و عکس رو همونجا به دیوار وصل کرد با عشق بهش نگاه میکرد که آروم‌گفتم : _کاش درک میکردم فلسفه ی این عشق رو خندید و گفت: الان خسته ای بخواب ، بعد برات فلسفه اش رو میگم _اره پیشنهاد خوبی بود _خداحافظ بلند خندیدو گفت: +نه مثل اینکه خیلی خسته ای ،خداحافظ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️