#پارت88
تا پنجشنبه فقط ۲ روز فاصله بود اما هر ساعتش برای ساده سالی گذشت.
بیشتر از آنکه کنجکاو دانستن راز آلما باشد دلش میخواست عکس العمل او را موقع دیدن خانه شان ببیند.
با تمام دلگرمی های شیدا باز هم ته دلش چیزکی شور میزد.
چهارشنبه شب موقع شام وقتی برای خودش غذا میکشید با لحنی که میخواست وانمود کند خبری عادی است گفت:« فردا قراره آلما بیاد اینجا.»
سهراب یکه خورد:«واقعا!»
مادر به دیگری مهلت نداد:« صد دفعه گفتم قبل از مهمون دعوت کردن یه نگاه تو یخچال بندازین. فقط یه کیسه پرتقال آب گیری داریم.»
ساده خواست چیزی بگوید که باز هم مادر مهلت نداد:« و ته کیفم فقط یه ۵۰۰ تومانی مونده.»
شیدا گفت:« مامان برات نگفتم؟ هفته ی پیش ساز اینا خانواده ی خواستگار خواهرش رو برای شام دعوت کرده بودن. از اون پولدارای اساسی ان. وضع خود ساناز اینا هم خوبه اما خود ساناز میگه تو مال و اموال انگشت کوچیکه ی اونا هم نمیشن. بابا و مامان ساناز برای اینکه کم نیارن ۶ نوع غذای پرگوشت و چرب و چیلی درست کردن. اتفاقا همون شب همسایشون یه قابلمه ی گنده ی آش رشته نذری براشون میبره. مامان ساناز هم از خدا خواسته آش رو میبره سر میز که دیگه تکمیل تکمیل بشه. حالا حدس بزنین چی شد؟»
سهراب گفت:« برقا رفت.»
همه خندیدند.
حتی مادر که آن روز با پدر قهر کرده بود.
پدر پرسید:« خب بعد چی شد؟»
شیدا گفت:« مهمونا تا آخرین قاشق آش را خوردن اما از غذا های خوش آب و رنگ مامان ساناز فقط یه ذره خوردن. بعضی ها هم اصلا نخوردن.»
مادر حیرت کرد:« چرا؟ شور شده بود؟»
شیدا خندید:« نه. برای اینکه آش براشون جذابیت داشت نه رولت گوشت و میگوی پفکی.»
سهراب گفت:« لابد منظورت اینه که همون پرتقال آب گیری برای آلما کلی جذابه.»
شیدا گفت:« قربون هوش برادر.»
مادر با دلخوری گفت:« پس خودتون میدونین و مهمونتون.»
پدر گفت:« من خودم فردا میوه و شیرینی میخرم.»
مادر رو کرد به ساده:« مگه قراره آلما نصف شب بیاد؟»
پدر رو کرد به سهراب:« سهراب جان! یکمی پول داری قرض بدی تا فردا پس فردا؟»
سهراب سر تکان داد که دارد.
ساده آهسته به شیدا گفت:« انگار اوضاعو بدتر کردم نه؟»
شیدا آهسته تر گفت:«بی خیال بابا، پس فردا جمعه ست.»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall
💐💐💐💐💐💐
💐💐💐💐💐
💐💐💐💐
💐💐💐
💐💐
💐
یه آرزو داشت که همیشه به زبون مےآورد.
مےگفت"میخام روز عاشورای امام حسین ع عاشورایے بشم"
روز عاشورا،داشت جعبه های مهمات رو جا به جا مےکرد،که صدای انفجار بلند شد!
وقتی گرد و غبار خوابید،
دیدم سرش از بدنش جدا شده؛
سر جدا،پیکر جدا...
#شهید_محمد_تکلو
@Sarall
26.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺خواستگاری فرزند شهید🌺
ماجرای عجیب وعرفانی از اعجاز یک شهید مدافع حرم در مراسم خواستگاری فرزندش که جدیدا اتفاق افتاده وموجب حیرت شده...
شادی روح شهدا صلوات 😭
فقط تا آخرش نگاه کن .... .
شادی روح سرداردلهاصلوات
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود_وسه
°•○●﷽●○•°
دستم و جلو دهنم گرفتم و پلکام و بستم که اشکام راه خودشون و پیدا کردن و از روی گونه ام سر خوردن.حس میکردم از شدت شرمندگی دیگه نمیتونم به چشمای محمد نگاه کنم. نتونستم سرم و بالا بگیرم.فضای اتاق و بوی گل پر کرده بود.
جعبه ی خوشگل کنار کیک و باز کرد و از توش زنجیری و در آورد. سرم و خم کرده بودم که از تو آینه چشمم بهش نیافته،به عقل خودمم نمیرسید با این همه انتظارم برای این روز،چرا یادم رفت!
نگام که به پلاک گرون بند افتاد لبخندی زدم اسم خودش و من و به شکل قشنگی کنار هم نوشته بودن و به زنجیر وصل بود.
با لبخند گفت منظورت بودم؟
فهمیدم منظورش به شعر روی کیک و سرم و برای تایید سوالش تکون دادم.
_محمد من نمیدونستم که قراره امروز برگردی،تو هیچ خبری...
حرفم و قطع کرد وگفت:خوشت نیومد؟
برگشتم سمتش و گفتم :محمد من تا حالا این همه چیزای قشنگ و یه جا با هم تجربه نکرده بودم.انقدر بهت زده ام که نمیدونم چی باید بگم.
گردنبدم و تو مشتم گرفتم و گفتم: خوشگله ،خیلییی زیاد!
تکیه دادم به کمد و همینطور که نگاهم بین شمع های تو اتاق میچرخید. گفتم :توکه باید الان تهران باشی...!وای محمد انقدر تنهامگذاشتی گیج شدم!
+گیج که بودی، یعنی فاطمه واکنشت کشته منو. دخلم در اومد تا غافلگیر شی، یه ربع ایستادم تا شاید برگردی بگی وای سوپرایز شدم ،بعد فقط میگی،محمد من نمیدونستم امروز میای....
یه پوزخند زد و :راسی یادم رفت بگم،سلام،و اینکه واقعا برات متاسفم.
برگشت و از اتاق رفت. بعد چند ثانیه که حرفاش و تو ذهنم تجزیه و تحلیل کردم از حماقتم حرصم گرفت و زدم تو سرم و گفتم:خدایا اخه چرا من انقدر گیجم؟
میدونستم حرفاش به شوخی بود،اینبار از گیجی و حواس پرتم اشک ریختم و نشستم روی زمین و به کمد پشت سرم تکیه دادم. ناراحت بودم از اینکه ذوقش و کور کردم و ونتونستم اونطور که باید رفتار کنم و بگم چقدر هیجان زده ام از بودنش و چقدر خوشحال و ذوق زده ام از کاراش.
قلبم از شدت هیجان تند میزد ولی نتونستم بهش بگم. دستام و جلوی صورتم گرفتم و بلند بلند گریه میکردم.از خودم لجم گرفته بود.حرفای محمد بهانه ای بود که با خیال راحت واسه حواس پرتیم گریه کنم.چند دقیقه گذشت ولی من همونطور با لباسای بیرون همونجا نشسته بودم و گریه میکردم که محمد سرش و از کنار در خم کرد و گفت : میدونستم گیجی،ولی نمی دونستم تا این حد.
بالحن تاسف باری گفت: آخه چرا؟دوساعت حرف زدم که شاید دلت بسوزه به حالم یه نگاهی بهم بندازی،بعد نشستی اینجا گریه میکنی؟شوخی سرت نمیشه؟
_راست میگی من واقعا گیجم
+.زشته جلو بچه ات اینجوری داری گریه میکنی ،زینب ازت یاد میگیره همش گریه میکنه،بدبخت میشیم.😁😐
_من کجا همش گریه میکنم، یخورده بود فقط
+یخورده؟نههه یخورده؟نهههه تو به من بگو یخورده؟
اشکام و پاک کردم واخم کردم گفتم :عه خب حالا
دوباره حالت قبلی و به خودش گرفت و گفت :اخمم که میکنی !چشمم روشن،برای بار دوم برات متاسفم
به حالت قهر بلند شد بره
گفتم:،هیچ هدیه ای انقدر برام هیجان انگیز و دوست داشتنی نمیتونست باشه
دارم به این فکر میکنم،تو که بنده ی خدایی و انقدر خوبی،خدا چقدررر میتونه خوب باشه. چیکار کرده ام که یکی از بهترین بنده هاش و تو همچین روزی بهم داد؟
ممنونم که همیشه حواست هست ، حتی وقتایی که خودمم حواسم نیست
گفت:تازه این فقط واسه سالگرد ازدواجمون نیست،تولدت تو محرم بود، نتونستم تبریک بگم بهت.
در برابر اینهمه محبتش فقط تونستم لبخند بزنم .
گفت:بیا بریم اتاق دخترت و نشونت بدم.
رفتیم تو اتاقش.نگام که به اتاق صورتیش افتاد دلم براش ضعف رفت.همه ی چیزایی که براش خریده بود و به بهترین شکل تو اتاق مرتب کرده بودن.
+مامان زحمتشون و کشید.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود_وچهار
°•○●﷽●○•°
با سلیقه ی خوب مادرم،اتاقش قشنگترین قسمت خونه امون شده بود.
محمد همونطور که به لباسای تو کمدش نگاه میکرد گفت :بابایی اسفندماه به دنیا بیا،خب؟
وقتی متوجه نگاه من به خودش شد گفت: دارم با دخترم حرف میزنم تو نگاه نکن
خندیدم ونشستم کنار تختش. بالشتش و برداشتم. محمد تو بالشتش یه ضبط گذاشته بود و وقتی فشارش میدادی با صوت زیبایی قرآن تلاوت میشد.
میگفت باید عادتش بدیم به این صدا که براش مثل لالایی بشه.
____
محمد
نمیدونم برای چندمین بار تسبیح و از سر گرفتم و برای سلامتیشون ذکر گفتم.
فضای بیمارستان اذیتم میکرد. کیف وسایل بچه رو دست ریحانه دادم و با اینکه هوا سرد بود رفتم تو حیاط بیمارستان.
خداروشکر کردم که مامان فاطمه پرستار همین بیمارستانه و میتونه کنارش بمونه.
به ساعتمنگاه میکردم که یه قطره بارون رو دستم افتاد. از جام بلند شدم ورفتم سمت ماشینم که بیرون بیمارستان پارک شده بود.به سرعت ماشین و روشن کردم و به طرف شیرینی فروشی حرکت کردم.
دل تو دلم نبود. انقدر خوشحال بودم که حواسم پرت شد و خیابون و اشتباه رفتم.راهم خیلی طولانی شد ولی تونستم یه جعبه شیرینی و یه دسته گل بگیرم و برگردم.بارونی که نم نم میزد حالا شدت گرفته بود.
ماشین و پارک کردم و با گل و شیرینی تا در ورودی بیمارستان دوییدم. صدای بارون زمینه ی صدای آرامشبخش اذان شده بود.
با اینکه زیر بارون خیس شده بودم و از موهام آب میچکید، کنار در بیمارستان ایستادم و با تمام وجودم دعا کردم.
مطمئن بودم که تو این زمان دعام حتما مستجاب میشه.
ریحانه پشت سر هم زنگ میزد،ولی نمیتونستم زیر این بارون جوابش و بدم.
چشم هام و بستم و از خدا خواستم حال فاطمه خوب باشه. زینبم سالم به دنیا بیاد،بتونم اونجوری که میخوام تربیتش کنم،اون راهی و بره که باید بره.
ریحانه اونقدر زنگ زد که نتونستم بیشتر دعا کنم،فقط گفتم خدایا هرچی خیره همون شه،راضیم به رضای تو.
رفتم داخل بیمارستان و به تماسش جواب دادم:جانم؟
ریحانه:محمد کجایی تو؟زینبت به دنیا اومد. بدو بیا بیمارستان
_فاطمه رو هم دیدی؟حالشون خوبه؟
+حالشون خوبه ولی هیچکدومشون و فعلا ندیدیم.
_باشه. اومدم
تماس و قطع کردم .
اذان هنوز تموم نشده بود. داشتم میرفتم طبقه بالا پیش ریحانه اینا که پشیمون شدم و راهم و به سمت نمازخونه ی بیمارستان تغییر دادم.
نمازم و اول وقت خوندم. بعد خوندن نمازشکر گل و شیرینی و برداشتم و از پله ها با قدم های بلند بالا رفتم.
ریحانه تا چشمش به من افتاد دویید وبغلم کرد وگفت: بابا شدنت مبارک داداشی
روح الله هم تبریک گفت.علی و زنداداشم بعد من رسیدن و تبریک گفتن. بابای فاطمه سرش شلوغ بود نتونست بیادو زنگ زد.اونقدر خوشحال بودم که نمیتونستم لبخندم و جمع کنم.
به دخترم حسادت میکردم. چه زمان
قشنگی به دنیا اومده بود!
ریحانه با ذوق حرف میزد و منم با اشتیاق بهش گوش میدادم.
ریحانه:فکر میکنی شبیه تو باشه یا فاطمه ؟
_دلم میخواد شبیه مادرش باشه
میخواست چیزی بگه که نگاش به پشت سرم افتاد و گفت: وای نینی اومد.
دویید و از کنارم رد شد. با صدای بلند قربون صدقه بچه ای که تو دستای مادر فاطمه بود میرفت.
سرجام ایستاده بودم ونگاشون میکردم.
مامانش با دیدن من اومد سمتم و گفت : بیا پسرم،بیا ببین خدا چه دختر نازی بهت هدیه کرده.
_فاطمه چطوره؟
+خداروشکر خیلی خوبه
جلوتر رفتم و دختر کوچولویی که یه پتوی صورتی دورش پیچیده شده بود و تو بغلم گرفتم. با دیدنش دوباره یاد عظمت خدا افتادم و دلم لرزید،قلبم از همیشه تند تر میکوبید.این حس خوب و اولین بار بود که تجربه میکردم. دست کوچیکش و تو دستم گرفتم.میخواستم بیشتر نگاش کنم که ریحانه از بغلم گرفتش.از مادر فاطمه پرسیدم:
_فاطمه کجاست؟میتونم ببینمش؟
+صبر کن،خبرت میکنم
مامان با بچه رفت و من دوباره منتظر روی صندلی نشستم. یهو یچیزی یادم اومد و رفتم یه بطری کوچیک آب خریدم و دوباره رفتم بالا و منتظر نشستم.
ریحانه با دیدنم گفت:آب سردکن بود که آب چرا خریدی؟
_این آب سرد نیست.واسه خوردن نگرفتم.
عجیب نگام کرد.دلم میخواست دوباره دخترم و تو بغلم بگیرم نتونستم خوب نگاش کنم. یخورده منتظر نشستیم که مادر فاطمه دوباره با بچه بهمون نزدیک شد و گفت:بیا دخترتو بگیر برو فاطمه رو ببین؛بردنش بخش.
زینب و تو بغلم گرفتم و همه با مادرش رفتیم تا فاطمه رو ببینیم.
زنداداش و مامان فاطمه زودتر از من رفتن داخل اتاق.روح الله و علی هم بیرون منتظر موندن.
به چهره ی معصومانه ی دخترم زل زدم و تو دلم قربون صدقه ی چشمای بسته اش رفتم. ریحانه دسته گل و دستم داد و باهم رفتیم تو اتاق. فاطمه رو بغل کرد و بعد اینکه بهش تبریک گفت کنار رفت.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود_وپنج
°•○●﷽●○•°
فاطمه
با دیدن لبخند قشنگی که روی لبش نشسته بود جون تازه گرفته بودم.
اومد کنارم ایستاد و سلام کرد.جوابش و دادم و دسته گل قشنگی که طرفم گرفته بود و ازش گرفتم.
_چه خوشگله!
نشست و گفت: قدم نو رسیده مبارک باشه.
میخواست بچه رو تو بغلم بزاره که گفتم :کنار گوشش اذان گفتی؟
+نه هنوز
_خب اذان بخون براش بعد بده بغلم
همه با چهره ی خندون نگامون میکردن رفت وکنار پنجره ایستاد.چشماش و بست وکنار گوشش اذان گفت
زل زد بهش و گفت:تصدقت بشه بابا، دختر خوشگل من
صورتش و چندین بار بوسید و بچه رو تو بغلم گذاشت. به خودم چسبوندمش وبا بغض قربون صدقه اش میرفتم.
دستش و گرفتم و:سلام نفس مامان،خوش اومدی. میدونی چقدر منتظرت بودم کوچولوی من؟
گریه اش گرفته بود.دستاش و تکون میداد و گریه میکرد. دلم برای صداش ضعف رفت. موهاش و با انگشتم مرتب کردم و آروم گفتم :مرسی که بیشتر شبیه بابات شدی.
بوسیدمش و با گریه ای که از شوق دیدن دخترم بود گفتم: وایی چه بوی خوبی میدی تو کوچولو
مامان گفت:قربونت برم باید به دختر نازم شیر بدی
محمد تا این و شنید رفت بیرون و با یه بطری آب برگشت.
بچه روداد بغل مامانم و اومد کنارم.
گفت: همیشه با وضو به زینب شیر بده.
خندیدیم و بچه رو دوباره تو بغلم گذاشت.
زینب اسمی بود که محمد خیلی دوسش داشت رو دخترش بزاره. خیلی حس خوبی بهم دست میداد وقتی دخترم و زینب صدا میزدم و محمد با لبخند نگام میکرد. انقدر حالم خوب بود که احساس میکردم هیچی نمیتونه حال قشنگم و ازم بگیره. من عاشق خانواده ی سه نفرمون شده بودم.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
#چمثلچادر💚🍃✨
آرے..چـادر🍃 دسـت و پا گـیر است..این چـــادر..❤️
جـاهایـے دستِ✋
مـرا گـرفته است کــہ😍
فـکرش را هـم نمےکنے😌✌️
#حـجاب🌸
#چـادریام...💕
@Sarall
#نظر_سنجی
دوستان عزیز سلام🌸🌸🌸
امیدوارم که درحال سپری کردن روزهای خوب زندگیتون باشین 😍😍
همینطور که مشاهده میکنید رمان ناحله درحال حاضر داخل کانال گذاشته میشه
وحدود۲۰قسمت ازاین رمان جذاب باقی نمونده😔😔
به همین دلیل ازشما دوستان تقاضای اینو دارم که رمان های پیشنهادی تون روباما درمیون بزارین
تابعد از اتمام رمان ناحله رمان جدید بعدی رو شروع کنیم♥♥♥♥
ممنون که مارو همراهی میکنید🌸😀🌸🌸🌸
روزتون خوش
یاعلی ❤
@R_85_S_61
@sarallah1
🌸🍃
♡چون شاخھ ے گلے
بہ دهان تفنگ هاسٹ•·
♡آرامش نگاھ ٹو
پایانِ جنگ هاسٹ•·
#عاشقآنہ💌
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود_وشش
°•○●﷽●○•°
سه ماه و ۲۱ روز و ۶ ساعت و پنجاه و سه دقیقه از تولد زینبم گذشته بود.
حاضر نبودم حس خوب مادر شدن رو با چیزی تو دنیا عوض کنم.
اینکه یک نوزاد از وجودت جون بگیره و با بودنت نفس بکشه لذت بخش ترین تجربه تو زندگی بیست و چند ساله ی یه آدمی مثل منه!
وجودش هر روز زندگیمو شیرین تر از روز قبلش میکرد!
دیدن چشمای مشکی درشت و خوشگلش که دورشو مژه های بلند مشکی تر از رنگ چشماش گرفته بودن باعث میشد هر روز از نو واسش بمیرم!
انقدر شیرین و دلبر بود که دلم میخواست بشینم و ساعت ها فقط نگاهش کنم . با ترمز ماشین چشم ازش برداشتم و به بیرون نگاه کردم؛محمد پیاده شد،کریر بچه رو گرفت و در سمت من رو هم باز کرد .
+بیا بچه رو بزار توش
_نمیخوام
+لوس نشوفاطمه
_من اصلا با تو حرفی ندارم
+بچه داره میشنوه.جلو بچه با من دعوا میکنی؟تو داری غرور یه پدرو جلو بچش خورد میکنی...!
به زور خندشو کنترل کرده بود
رومو ازش برگردوندم و گفتم:
_حقته بزار بچت بفهمه باباش دروغگوعه .
+هیسسس بچم میشنوه.فاطمه چقدر باید برات توضیح بدم؟میگم من بهت دروغ نگفتم،فقط یه چیزی رو بهت نگفتم که نگران نشی و به خودت و بچت اسیب نرسه،فقط همین!الانشم چیزی نشده که انقدر بزرگش میکنی یه ماموریت ساده بود مثل بقیه ماموریت هایی که میرفتم
_اگه اونجا تو کشور غریب یه چیزیت میشد من باید چه خاکی به سرم میکردم؟
+حالا که میبینی چیزی نشده سر و مر گندم،سالمه سالم.ببین خیال های خامی داری من چیزیم نمیشه لیاقتشو ندارم واسه همینم بهت چیزی نگفتم.حالابیا و بزرگی کن بچه رو بزار تو کریر گناه داره تنش درد میگیره.بچه رو گذاشتم تو کریر
محمد رفت کنارو پیاده شدم.
تو یه دستش کریر بچه بود.اروم باهم تو حیاط گلزار شهدا قدم بر میداشتیم.همیشه دو نفر بودیم ولی این بار سه نفره اومدیم پیش شهدا.
به مزار اقا میثم که رسیدیم نشست و فاتحه خوند. میدونستم میخواد خلوت کنه برای همین تنهاش گذاشتم و سمت مزار شهدای گمنام رفتم.
یخورده که گذشت با زینب اومد پیشم.
فکر و خیال عذابم میداد.نمیتونستم از ذهنم بیرونشون کنم،بی اختیار گفتم
_چرا نگفته بودی میری سوریه؟
+ای بابا باز که شروع کردی !
_محمد من میترسم از تنهایی،زینب و بدون تو چجوری بزرگش کنم اصلا چجوری بدون تو زنده بمونم، فکراینجاهاشو نکردی نه؟ چجوری میتونی انقدر بی رحم باشی؟ اگه شهید میشدی چی؟ من که باهات خداحافظی نکرده بودم. محمد،من که میدونم عاشق شهادتی و هر شب براش اشک میریزی!
من که میدونم آرزوته شهید بشی
چرا سر من شیره میمالی؟ پس حداقل قبل رفتنت بزار سیر نگاهت کنم .
چرا هیچی ازشهادت به من نمیگی؟
من کیتم اصلا؟ چرا همه باید میدونستن به جز من؟
حرفمو قطع کرد
+باز میگی چرا حرف از شهادت نمیزنم، خب ببین کاراتو! همش ناراحت میشی غصه میخوری من دوست ندارم ناراحتی تورو ببینم،حالا به هر دلیلی!
اگه من با حرف زدن از این موضوع باعث ناراحتیت بشم، گناه کردم
_خب یعنی میخوای بگی نظر من برات اهمیتی نداره؟
+چه ربطی داره؟یعنی چی این حرفا فاطمه؟مگه میشه نظر تو برام اهمیت نداشته باشه ؟
_چرا فکر کردی بدون حلالیت من شهید میشی ؟
+فکر نکردم مطمئن بودم تو شرایطت جوری نبود که بتونم بهت بگم کجا میرم . حالا هم اتفاقی نیوفتاده عمودی رفتم عمودی برگشتم. بیا زینبم گریش گرفت.بیا بگیرتش تکونش بده .
_وا آقا محمد ! بچم شیشه شیره مگه؟
+خب حالا شوخی کردم. .
بچه رو از تو کریر گرفتم تو بغلم پستونکش و از تو کیفم در اوردمو گذاشتم تو دهنش .
+خسته که نشدی؟
_چرا شدم
+باشه پس بریم .
کریر بچه رو گرفت و رفت وپشت سرش رفتم. قرار بود بریم خونه ی مامان.
انقدر پتو رو دور بچه پیچونده بودم صورتش هم دیده نمیشد
داشتم پتو رو از صورتش کنار میزدم که خوردم به محمد
سرمو بالا گرفتم و نگاش کردم
_چرا ایستادی؟
حالت جدی به خودش گرفته بود
+حلالم نمیکنی؟
دستم و زدم زیر چونمو گفتم
_اووووم خب باید فکرامو بکنم
+نه جدی میگم
_خب منم جدی گفتم
دیگه چیزی نگفت،برگشت و دوباره به راهش ادامه داد .از گلزار که خارج شدیم سوئیچ ماشینو زد و در رو واسم باز کرد
نشستیم تو ماشین.چند دقیقه بعد حرکت کردیم سمت خونه ی مامان اینا...
_
چهارنفری دور بچه رو گرفته بودیم و داشتیم شباهتاش به خودمون وپیدا میکردیم.
ریحانه بینی بچه رو کشید و گفت :
+ببینین دماغ زشتش به خودم رفته
سارا گفت : نه بابا خدا رو شکر هیچ شباهتی به عمه اش نداره .
ریحانه واسش چش غره رفت و با عشق به بچه خیره شد
+برادرزاده ی ناز خودمی
بچه شروع کرد به گریه کردن،شمیم بغلش کرد و
+عه عه بچه رو کشتین شماها ولش کنین دیگه.
بزور خودم و روی تخت جابه جا کردم
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️