May 11
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺حاج قاسم، رزمندهی تمام سنگرها...
🔸سرتیپ «بختیار فایق خدارحم» معاون فرماندهی واحدهای ۷۰ نیروی پیشمرگه اقلیم کردستان عراق:
«در جنگ داعش هم از تمامی متحدانی که از ما حمایت کرده اند درخواست کمک کردیم. یکی از آنها قاسم سلیمانی رحمتالله علیه بود که به منطقه ما آمد و من ایشان را در منطقه زرگه و روستاهای پیراحمد دیدم. قاسم سلیمانی رحمة الله علیه دارای ویژگیهای منحصر به فردی بود و در هر مکان و زمانی که لازم بود از نیروی پیشمرگه اقلیم کردستان حمایت میکرد. به ایشان میگویم تروریستهای داعش با همت جنابعالی و متحدانتان از بین رفتند، از شما تشکر میکنیم که در آن مقطع حامی و همکار ما بودید.»
👈هر جا که صحبت از مبارزه با تروریسم است، ردّ پوتین حاج قاسم نیز به چشم میخورد. گویی که در مسیر جهاد، هیچگاه مرخصی نداشته است
مذهبی بودم📿
کارم شده بود چیک و چیک!📸
سلفی و یهویی..🏻
عکس های مختلف با چادر و روسری لبنانی!🏻
من و دوستم یهویی توی کافی شاپ☕️
من و زهرا یهویی گلزار شهدا
من و خواهرم یهویی سرخه حصار🎈
عکس لبخند با عشوه های ریز دخترکانه..😌
دقت میکردم که حتما چال لپم نمایان شود در تمامی عکسها..😇
کامنتهایم یک در میان احسنت و فتبارک الله احسن الخواهر!👏
دایرکت هایم پرشده بود از تعریف و تجمید ها😻
از نظر خودم کارم اشتباه نبود🙌
چرا که داشتم حجاب؛حجاب برتر!✌️
کم کم در عکسهایم رنگ و لعاب ها بالا گرفت تعداد مزاحم ها هم خدا بدهد برکت!😶
کلافه از این صف طویل مزاحمت...😞
یکبار از خودم جویا شدم چیست علت؟!
چشمم خورد به کتابی..📚
رویش نشسته بود خروارها خاک غفلت..🕸
هاا کردم.. و خاکها پرید از هر طرف.. "سلام بر ابراهیم" بود عنوان زیر خاکی من...📚
ابراهیم هادی خودمان..😊
همان گل پسر خوشتیپ..🏻
چارشانه و هیکل روی فرم و اخلاق ورزشی..
شکست نفس خود را..🙅🏻♂
شیک پوشی را بوسید و گذاشت کنج خانه.. ساک ورزشی اش هم تبدیل شد به کیسه پلاستیکی!
رفتم سراغ اینستا و پستها📱
نگاهی انداختم به کامنتها🙄
80 درصدش جنس مذکر بود!!!👱🏻♂
با احسنت ها و درودهای فراوان!
لابه لای کامنتها چشمم خورد به حرفهای نسبتا بودار برادرها!🙌
دایرکت هایم که بماند!
عجب لبخند ملیحی..😺
عجب حجب و حیایی...😼
انگار پنهان شده بود پشت این حرفهای نسبتا ساده 😏
عجب هلویی..🍑
عجب قند و نباتی ای جان!😙
از خودم بدم امد😖
شرمسار شدم از اینهمه عشوه و دلبری..😔
شهید هادی کجا و من کجا!🙄
باید نفس را قربانی میکردم..😔
پا گذاشتم روی نفس و خواستم کمی بشوم شبیه ابراهیم ها...🎈
پست ها را حذف کردم و نوشتم ، از شهدا و پرورش نفسشان...
@sarall
ما دختر چادریا☑️حتی دنیامونم🌍با بقیه متفاوته😉
همه دخترا👧عاشق لوازم آرایشن💄💋اما ما ...
تا یه مغازه لوازم حجاب میبینیم😅 ذوق زده میریم😍 توش و با کلی گیره مختلف میایم بیرون😎💍👑🌸📌🎏🎀
بقیه دخترا با ساپورتای رنگاورانگشون خوشن😏و ما با روسریای رنگاوارنگمون😘😍
همه دخترا موقع بیرون رفتن🚶 دقدغه اشون درست کردن موهاشونه💆
دقدغه ی ما لبنانی بستن روسریمون👰
همه دخترا با لباسای رنگی میان بیرو🌈 اما ما دختر چادریا➰جز صورتمون تمام قد مشکی ایم☑️ همیشه...
آرزوی همه پول💵💴💶💷و یه همسر خوشتیپ😎 و یه ماشین توپ🚗🚙و... اما آرزوی😌 ما دختر چادریا◼️
((الّلهم عجل ولیک فرج ))
@sarall
❣من یکــــــ دخترم!😇✋
خوشحالم که☺️
از بین تمام موجوداتــــــ
انسان آفریده شده ام 🚹👌
و خوشحال تر از اینکہ😅
از بین تمام انسان ها
دختر شده ام👩😉
و چه چیز بهتر از اینکه☝️
من از بین تمام دخترها
حجابم را دارم😌💞
و از بین حجاب ها
چادرم را❤
تو هرچه میخواهی فڪر ڪن...
اما من در نهایتــــــ
فقط برای یڪ نفرم 💑💘
_________
@sarall
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_چهل_و_دوم
_پیکر مصطفے رو نتونستـݧ بیارݧ عقب
افتاد دست داعش
چشماش پر از اشک شد و سرش رو تکیه داد
دستے بہ موهاش کشیدو با یک آه بلند ادامہ داد
_مـݧ و مصطفے از بچگے تو یہ محلہ بزرگ شده بودیم
خنده هامو
گریہ هامو
دعوا هامو،آشتے هامو
هیئت رفتناموݧ همش باهم بود
_مـݧ داداش نداشتم و مصطفے شده بود داداش مـݧ
هم سـن بودیم اما همیشہ مث داداش بزرگتر ازش حساب میبردم و بہ حرفش گوش میدادم
کل محل میدونستـݧ کہ رفاقت منو مصطفے چیز دیگہ ایه
تا پیش دانشگاهے باهم تو یہ مدرسہ درس خوندیم همیشہ هواے همدیگرو داشتیم
_کنکور هم دادیم. اما قبول نشدیم
بعد از کنکور تصمیم گرفیتم کہ بریم سربازے
سہ ماه آموزشیمونو باهم بودیم اما بعدش هرکدومموݧ افتادیم یہ جا
اوݧ خدمتش افتاد تو سپاه کرج
منم دادگسترے تهران
براموݧ یکم سخت بود چوݧ خیلے کم همدیگرو میدیدیم
_بعد از تموم شدن سربازے مصطفے هموݧ جا تو سپاه موند
هر چقدر اصرار کردم بیا بریم درسمونو ادامہ بدیم قبول نکرد
میگفت یکم اینجا جابیوفتم بعدش میرم درسمم ادامہ میدم
_همیشہ با خنده و شوخے میگفت: داداش علے الان بخواے زنگ بگیرے اول ازت میپرسـݧ حقوقت چقدره❓خونہ دارے❓ماشیـݧ دارے❓
کسی بہ تحصیلاتت نگاه نمیکنہ کہ بنظرم تو هم یہ کارے براے خودت جور کـݧ
ازش خواستم منم ببره پیش خودش اما هر چقدر تلاش کردیم نشد کہ نشد
_از طرفے بابا هم اصرار داشت کہ مـݧ درسم و ادامہ بوم
اوݧ سال درس خوندم و کنکور دادم و رشتہ ے برق قبول شدم
مـݧ رفتم دانشگاه و مصطفے همچنان تو سپاه مشغول بود
_ازش خواستم حالا کہ تو سپاه جا افتاده کنکور بده و وارد دانشگاه بشہ اما قبول نکرد میگفت چوݧ تازه مشغول شدم وقت نمیکنم کہ درس هم بخونم
یک سال گذشت. مـݧ توسط آشنایے کہ داشتیم تو همیـݧ شرکتے کہ الاݧ کار میکنم استخدام شدش
_ما هر پنج شنبہ میومدیم کهف هیئت.
مصطفے عاشق کهف و شهداے اینجا بود
اصلا ارادت خاصے بهشوݧ داشت هیچ وقت بدوݧ وضو وارد کهف نشد
_یہ بار بعد از هیئت حالش خیلے خراب بود مثل همیشہ نبود
اولش فکر کردم بخاطر روضہ ے امشبہ آخہ اون شب روزه ے بہ شهادت رسوندݧ ابےعبدللہ و خونده بودݧ مصطفے هم ارادت خاصے بہ امام حسیـݧ داشت. همیشہ وقتے تو قضیہ اےگیر میکرد بہ حضرت توسل میکرد
_یک ساعتے گذشت اما حال مصطفے تغییرے نکرد
نگراݧ شده بودم اما چیزے ازش نپرسیدم
تا اینکہ خودش گفت کہ میخواد در مورد مسئلہ ے مهمے باهام حرف بزنہ
دستشو گذاشت روشونمو بابغض گفت: داداش علے برام خیلے دعا کـ، چند وقتہ دنبال کارامم برم سوریہ
_دارم دوره هم میبینم اما ایـݧ آخریا هرکارے میکنم کارام جور نمیشہ
شوکہ شده بودم و هاج و واج نگاهش میکردم موضوع بہ ایـݧ مهمے رو تا حالا نگفتہ بود
اخمام رفت تو هم لبخند تلخے زدم .دستم گذاشتم رو شونشو گفتم : دمت گرم داداش حالا دیگہ ما غریبہ شدیم❓
_حالا میگے بهمو❓
اینو گفتم و از کنارش گذشتم
دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد
کجا میرے علے❓
ایـݧ چہ حرفیہ میزنے❓
بہ ما دستور داده بودݧ کہ به هیچ کس حتے خوانواده هاموݧ تا قطعے شدݧ رفتنموݧ چیزے نگیم
_الاݧ تو اولیـݧ نفرے هستے کہ دارم بهت میگم داداش از تو نردیکتر بہ مـݧ کے هست❓
برگشتم سمتش و با بغض گفتم:حالا اوݧ هیچے تنها میخواے برے بی معرفت❓
پس مـݧ چے❓
تنها تنها میخواے برے اون بالا مالا ها❓
داشتیم آقا مصطفے❓
ایـنہ رسم رفاقت و برادرے❓
علے جاݧ بہ وللہ دنبال کاراے تو هم بودم اما بہ هر درے زدم نشد کہ نشد رفتـݧ خودم هم رو هواست.
هرکسے رو نمیبرݧ ماهم جزو ماموریتمونہ
خلاصہ اوݧ شب کلے باهام حرف زدو ازم خواست براش دعا کنم
یک هفتہ بعد خبر داد کہ کاراشه جور شده تا چند روز دیگہ راهیہ
خیلے دلم گرفت
اما نمیخواستم دم رفتـݧ ناراحتش کنم
وقتے داشت میرفت خیلے خوشحال بود
چشماش از خوشحالے برق میزد
_رو کرد بہ مـݧ و گفت حالا کہ مـݧ نیستم پنج شنبہ ها کهف یادت نره ها از طرف مـݧ هم فاتحہ بخوݧ و بہ یادم باش از شهداے کهف بخواه هواے منو داشتہ باشـݧ و ببرنم پیش خودشوݧ
_اخمهام رفت تو هم وگفتم ایـݧ چہ حرفیہ❓خیلے تک خوریا مصطفے
خندیدو گفت تو دعا کـݧ مـݧ اونور هواے تورو هم دارم
بعد از رفتنش چند هفتہ اومدم کهف اما نمیتونستم اینجارو بدوݧ مصطفے تحمل کنم
از طرفے احتیاج داشتم با شهدا حرف بزنم و دردو دل کنم براے همیـݧ بجاے کهف پنج شنبہ ها میرفتم بهشت زهرا
_اولیـݧ دورش ۴۵ روزه بود
وقتے برگشت خیلے تغییر کرده بود مصطفے خیلے خوش اخلاق بود طورے کہ هرجا میرفتیم عاشق اخلاقش میشدݧ
مردتر شده بود احساس میکردم چهرش پختہ تر شده
_تصمیم گرفت بود قبل از ایـݧ کہ دوباره بره ازدواج کنہ
خیلے زود رفت خواستگارے و با دختر خالش کہ از بچگے دوسش داشت اما چیزے بهش نگفتہ بود ازدواج کرد دوهفتہ بعد از عقدش دوباره رفت
❣ @sarall