#رمان_قبله_من
#قسمت_101
❀✿
_ شرمنده! امر مهمے بود...
_ ان شاءاللہ خیره! بہ اقارضا زنگ زدم گفتم اینجایے... تعجب ڪرد و گفت سریع خودشو میرسونہ.
_ لطف ڪردید... فقط ڪاش بهشون میگفتید چیزے بہ بابا اینا نگن!
_ مگہ بهشون نگفتے؟!
_ نہ!
سڪوت بہ میان میدود... پلہ هارا پشت سر میگذارم.حتم دارم مادرم مثل من شوڪہ شده . بہ پلہ ے اخر ڪہ میرسم نفس عمیق میڪشم و نالہ میڪنم... زخمم میسوزد! سرم را پایین میندازم و جلو میروم... بازهم رایحہ ے دلنشین عطرش! ازاستشمامش لذت میبرم.. زیرچشمے نگاهش میڪنم. با دیدن من از جا بلند میشود و سلام میڪند
_ سلام...
_ سلام خوش اومدے!
_ ممنون! مزاحم شدم...
_ نہ!..این چہ حرفیہ...
لنگ لنگ ڪنان بہ طرف مبل روبہ رویش میروم و خودم را تقریبا رویش میندازم...
_ خدابد نده!.. حالتون خوبہ؟؟
نگرانے صدایش قابل لمس است...
_ بلہ! چیزے نیست...
_ اخہ نمیتونید درست راه برید...
مادرم با سینے چاے بین حرف میپرد و بہ یحیے تعارف میڪند.چهره اش درهالہ اے بین گنگ و ناراحتے فرو رفتہ! ... هردو مشتاقیم بدانیم ڪہ چرا امده!!.. یحیے یڪ فنجان برمیدارد و لبخند میزند...
مادرم روے مبل ڪنارش اش مے نشیند و رو میگیرد...
یحیے_ نگفتید پاتون چے شده!؟
مادرم پیش دستی میڪند
_ حواسش پرتہ دیگہ... ظرف ازدستش افتاد و یہ تیڪش رفت تو پاش!
ابروهاے یحیے ناخودآگاه درهم مے رود... انگار دردش گرفت!
_ حواسشون ڪجا بوده!
_ چہ میدونم ... چندوقتہ اینجوریہ!!
یحیے بامهربانے نگاه معنا دارے بہ پایم میڪند... باخجالت پایم را پشت پایہ مبل قایم میڪنم...
_ خب... چے شده بااین لباسااومدے؟!! بهمون خبر دادن دارے میرے سوریہ! نڪنہ جاش عوض شده...
بہ گمانش شوخے ڪرد!!
گویے تازه متوجہ لباسش شده باشم... پیرهن و شلوار سبز تیره. با لباس نظامے بہ مهمانے امده!!... باتعحب بہ سرتاپایش نگاه میڪنم... چقدر بہ او مے آید!! نمیدانم او براے این لباس خلق شده یا این مدل لباس برای او دوخته شده!!! انگشتر عقیق و شرف الشمسش چشم را خیره میڪنند. رنگ ریشش ڪمے روشن شده... انگار حنا گذاشته!!
_ دارم میرم... ولے قبلش باید اینجا میومدم....
_ باید؟...خیره!
_ ان شاءالله همینطوره!
ازجوابش جا میخوریم...
_ خانواده خوبن؟..خودت چے؟
_ الحمدالله..همہ خوبن!البته ڪمے دلگیرن... چون فڪر میڪنن رفتنم؛ برگشت نداره...
_ خدا نڪنہ! ... میرے و سالم برمیگردے...حق دارن! سختہ دیگہ
_ بلہ!... عموحالش خوبہ؟... خودشما چے؟
_ منم خوبم... عموتم خوبہ...راستش ازوقتے محیا با تصمیم و تغییر جدیدش اومده بهتر شدیم!
یڪ لحظہ نگاهمان درهم گره میخورد... سرم را پایین میندازم... نگاه مستقیمش بند دلم را پاره میڪند..همان لحظه در باز و پدرم وارد میشود.همه ازجا بلند میشویم...یحیے جلو میرود و با پدرم روبوسے میڪند.باهم گرم میگیرند و شانہ بہ شانہ بہ سمت مبل دونفره مے ایند و بالبخند مے نشینند... پدرم دستش را روے پاے یحیے میگذارد
_ خانوم ڪہ زنگ زدن،خودمو سریع رسوندم!! ... اول ترسیدم و نگران شدم! ولے حالا ڪہ لبخندت رو میبینم... دلم اروم شده!... بهرحال خیلے خوش اومدے!
_ ممنون! شرمنده باعث نگرانے شدم..
_ دشمنت پسر!! پسر ڪہ نہ...مرد!! چقد این لباسام بهت میاد. هزارماشالا
یحیے نگاهم میڪند و جواب میدهد: لطف دارید!... نمیدانم چرا نگاه ڪردنش تمامے ندارد...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀
🌸🍃|@Sarall
❀
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_102
❀✿
پدرم_ خب چےشده راتو ڪج ڪردے اومدے پیش ما؟
یحیے لبش را گاز میگیرد و سرش را پایین میندازد
مادرم بہ طور مشڪوڪے نگاهش میڪند
پدرم _ چرا ساڪت شدے؟ میخواے نگرانم ڪنے؟
یحیے سرش را بالا میگیرد و آهستہ جواب میدهد: نہ! ... نمیدونم چطور بگم...
_ راحت!!
_ راستش...راستش شما مثل پدر منید... و خیلے برام زحمت ڪشیدید...امیدوارم حرفهام جسارت یا گستاخے نباشہ...
پدرم نگاه عاقل اندر سفیهے بہ سرتا پاے یحیے میڪند
بدنم گر میگیرد...چرا حرفش را نمیزند!ازنگرانے و ڪنجڪاوے مردم...
_ راستش... بااینڪہ نگاهم بہ شما..همیشه پدرانہ بوده...ولے...ولے...
بہ چشمانم زل میزند.. نگاه خستہ و چشمان حالت دارش جانم را میگیرد!
_ ولے نتونستم بہ محیا بہ دید خواهرم نگاه ڪنم..
همہ خشڪ میشویم..بیش از همہ من در صندلے ام فرو میروم!!! تپش قلبم روبہ ڪندے میرود و نبضم ضعیف میشود...
یحیے انگشت سبابہ اش را در یقہ اش فرو میڪند و بہ ڪمڪ شصتش دڪمہ ے اول را باز میڪند
پیشانے اش از عرق برق میزند...
_ من میدونم این حرڪتم در شان شما و دخترتون نیست... ولے... اومدم محیا رو ازتون خواستگارے ڪنم...
انگار اب سرد روے سرم خالے میشود... باچشمانے گرد و دهان باز بہ صورتش زل میزنم... بے اراده بہ سمت جلو خم میشوم و نفسم را درسینہ حبس میڪنم... درست شنیدم؟ یااز بدحالے مزخرف میشنوم...مادرم دست ڪمے ازمن ندارد...ولے پدرم خونسرد بہ یحیے نگاه میڪند
پدرم_ بدون اطلاع خانواده اومدے خواستگارے؟
یحیے_ راستش... قبل ازینڪارقضیہ رو مطرح ڪردم...
_ خب؟
_ حقیقت اینڪہ مخالفت ڪردن...
_ چرا؟
یحیے سڪوت میڪند
_ پرسیدم چرا؟
_ مادرم... بخاطر چیزے ڪہ دیده بود...از ...اوایل اومدن محیا... مخالفت ڪرد....پدرم هم..
_ یعنے بخاطر ظاهر محیا گفتن نہ؟
_ فڪر میڪنن این حالتا زودگذره... و چون موارد زیادے رو برام پیگیر بودن..الان...خیلے حرف زدم...تصمیم گرفتم قبل رفتن بیام و...بگم...
_ پس پدر و مادر مخالفن...بہ هر دلیلے!!
_ بلہ...
حس میڪنم بغض ڪرده!
_..نمیدونم...هرچے ڪہ صلاح میدونید...
_ برو با پدر و مادرت بیا....
یحیے سرش را بالا میگیرد و باناراحتے بہ چشمان پدرم زل میزند... ازاتفاق پیش رویم بے اراده و ارام اشڪ میریزم... باورم نمیشود...من لایق او نیستم... خدا اورا تااینجا فرستاده...تا بہ من بفهماند... یڪ اتفاق گاهے تا دم افتادن جلو مے اید ولے ممڪن است دست سرنوشت ان رااز پشت بگیرد تا نیفتد...
یحیے_ اونا نمیان... لطفا...
_ همینڪہ گفتم... پسر... تو خیلے خوبے و من از صمیم قلب دوست دارم...ولے توے این مسئلہ اجازه خانواده شرطہ... اینم بدون قبل از تو... برادرم رو دوست دارم.. بہ حرفے ڪہ راجب محیا زده احترام میزارم!... صاحب اختیار بچشہ...
_ یعنے حتے نمیخواید نظر محیاخانوم رو بپرسید؟
پدرم بہ صورتم نگاه میڪند: نظر تو چیہ؟
چیزے نمیگویم . یحیے باخواهش نگاهم میڪند... یعنے باید بگویم ڪہ دوستش دارم و الان میخواهم پرواز ڪنم... از خوشحالے؟..نمیدانم...ڪاش میشست ساعتها بشیند و همینطور عجیب و گرم نگاهم ڪند...پدرم تڪرارمیڪند: حرفے ندارے؟...
نمیتوانم حرفے بزنم... تازمانے ڪہ پدرم با خانواده ے یحیے مخالفند..نظر دادن من... بے فایده است! گرچہ نمیتوانم خوب فڪر ڪنم... نیاز بہ ساعتها و یا شاید روزها مرور این لحظه ام!!...یحیے از جا بلند میشود و میگوید: فڪر ڪنم... حق باشماست... گرچہ دوست داشتم... با محیا خانوم یڪم صحبت ڪنم...
پدرم ازجا بلند میشود..مادرم هنوز با چشمهاے گرد بہ گلهاے فرش زل زده...
_ اگر دخترم بخواد میتونید حرف بزنید...
دوست داشتم اشتیاقم را فریاد ڪنم!
یحیے باصدایے گرفتہ و دلخور جواب میدهد: نہ!...من با پدر و مادرم برمیگردم... البتہ هنوز معلوم نیست چقد طول میڪشه تا برگردم
پدرم با لبخند بہ شانہ اش میزند: خب اینم مشڪل بعدے! پسر تو خوشحالیا!...دارے میرے جنگ..بعداومدے خواستگارے؟
یحیے لبخند تلخے میزند و براے بار آخر نگاهم میڪند... دلم را با نگاهش میڪَند و درجیبش میگذارد... شاید علت تمام دلشوره هاے بعداز رفتنش همین بود!! . حالا میفهمم همانے ڪہ یحیے از ماندنش میترسید من بودم. دلم ڪمے ترس مے خواهد...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
بلاخره خواستگارے ڪرد ؛ ولے...
بعدش چے میشھ ؟😁
❀✿
🌸🍃|@Sarall
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_103
❀✿
خبرهای خوبے نمیشنوم.از مرز جنگے و جایـے ڪھ تودران نفس میزنے. شایدهم من حساس شده ام.هرروز خبراوردن پیڪریڪ مدافع دلم رااشوب میڪند.پدرم بعدازرفتنت دیگرحرفے ازخواستگاری به میان نیاورد.مادرم ولے دلخوربود و میگفت یحیےرااز دست داده ام! یلدا هرچندشب یڪبار تماس میگرفت و دقایقے اشڪ میریخت.دعای هرروزش سلامتے یحیے بود.من اما نمیدانستم باید منتظرش بمانم یانه.اگربرگردد چھ اتفاقےمی افتد. قریب بھ سے روز نبود.اگر بگویم اذر در نبودش جان داد، بیراه نگفتم.دلتنگے اش غیرقابل وصف بود. ڪمے بعد خبر پیچید ڪھ اوضاع مساعد نیست و تعداد زیادی ڪشته داده ایم.همین جملھ خانواده هارا بھ تڪاپو انداخت. احتمال میدادیم یحیے جز ان ڪشتھ ها باشد. تا یڪ هفتھ بے خبرماندیم.تاانڪھ تماس ناگهانے و صحبتهای عجیب یلدا باعث شد چشمهایم از حدقه بیرون بزند.چیزی عوض نشد! جزآنڪھ بیش ازقبل در نگاهت غرق شده ام.دران لبخند دلگیر هنگام خداحافظے ات ، دران صدای گرفتھ ی مردانه ات . تجسم دوطرفه بودن این احساس خون زیر پوستم را بھ جوش میندازد.گر میگیرم و رگھ های نازک سرخ و بنفش گونھ هایم را میپوشانند.#عشقت مرا #خجالتے ڪرده است.
❀✿
صدای جیغ یلدا درگوشم میپیچد
_ باورم نمیشد وقتے یحیے اینجوری میگفت!حالا چرا ساڪت شدی عروس خانوم!؟
من من ڪنان جواب میدهم
_ عروس.....توخوشالے؟
_ ازاولش راضی بودم!. مامان یڪم سخت گرفت، ڪھ اونم با سماجت یحیے حل شد.
قلبم تا دم گلویم بالا می اید.پسرڪ استثنایـے من دیوانھ هم هست!
_ یلدا...یبار..یباردیگھ میگے!؟
_ اوووو...چھ صداش میلرزه!راستش من خودم یڪم اولش تعجب ڪردم ولے خیلے خوشحال شدم...
_ نھ ..اینڪھ پسرعمو چیڪارڪرده؟
_ هیچے دیگھ بقول بابا سو استفاده!! توی وخیمے اوضاع اونور...بزور تماس گرفت.مامانمم ڪھ این ور خط هے غش و ضعف، یحیے ام شرط گذاشت برای برگشتش.
اول مامانم قبول نڪرد ولے یحیے گفت پس منتظر خبرباشید ....
و پشت بندش غش غش میخندد، خنده ام میگیرد
_ البتھ توی تماس بعدیش بمن گفت ڪھ ازاول قرار بود برگرده.ینی گروهشو یمدت برمیگردونن ،ولے خب ازین فرصت استفاده و وانمود ڪرد ڪھ قراربود بمونه.دروغم نگفتھ !فقط خوشگل مامان اینارو راضی ڪرد...
تلفن رادودستے میگیرم مبادا ڪھ بیفتد.ازشدت هیجان بغض تا پشت پلڪهایم میدود. چشمهایم را میبندم. نباید گریه ڪنم.باید خدارا هزارمرتبه شڪر بگویم!!...
_ الو..الو؟
_ ج...جانم؟
_ چھ عروس ما خجالتے شده
_ باورم نشد اولش....ینے...فڪر ڪردم چرت میگے..
_ باخواهرشوهرت درست حرف بزن بچھ .
و بازمیخندد...چقدر جدی گرفتھ! هنوز ڪھ چیزی معلوم نیست
_ محیا مامان عصری زنگ میزنھ و اجازه رو رسمی میگیره.من بهت چیزی نگفتما!ولے خودتو برای سھ روز دیگھ اماده ڪن.
دیگر چیزی نمیشنوم. سھ روز دیگر...سھ روز...یعنے چندساعت...چنددقیقھ... تومے ایی؟...یعنے..چطور شد..بھ قاب روی دیوار خیره میشوم.ڪارخودش است! #آوینی را میگویم.
❀✿
چادرم را ڪمے جلو میڪشم و از پشت پارچھ ی نازڪ و سفیدش بھ چشمان مخمور و هیجان زده ی یحیے نگاه میڪنم. برق نگاهش سوزن میشود و در پوستم فرو میرود...
دستهایم را چنان محڪم مشت ڪرده ام ڪھ ناخنهای بلندم درگوشتم فرومیروند.اب دهانم را بسختے فرو میبرم و منتظر میمانم.اواما تنها نگاه ارامش را بھ چشمانم دوختھ .نگاهے بھ شیرینے عسل ؛ دلچسب و گرم.بھ سڪوتش عاشقانھ گوش میدهم.پیشانے و روی بینے اش افتاب سوختھ شده.پیراهن سفید و نیمه جذبش تیرگے پوستش را بیشتر بھ رخ میڪشد. ڪتش را روی پا جابھ جا میڪند و میپرسد: خب جوابتون چیھ؟
ازسوالش جا میخورم.ازوقتے بھ اتاقم امده.یڪ ڪلمھ هم حرف نزدیم...
لبخندجمع و جوری تحویل عجول بودنش میدهم
_ سوالے نداری؟
_ چرا!...تنهاسوالم شرایطمھ.اینڪھ ازین ببعد میرم و میام!همیشھ نیستم.بودنم نصف نصفھ..
_ نھ مشکلی ندارم!
_ خیلے خب!! حالا جوابتون چیھ؟!
چقدر این حالتش برایم شیرین و دلچسب است. ڪودڪانھ منتظر است تا اقرار ڪنم؛ بھ دوست داشتنش! ڪاش میشد بگویم چندوقتے میشود دلم یک بلھ بھ تو بدهکاراست. بھ محجوب و عجیب بودنت.لبم رابھ دندان میگیرم و سرم را پایین میندازم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
🌸🍃|@Sarall
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_104
❀✿
_ شاید بخواے بپرسید چے شد یڪ دفعہ شمارو انتخاب ڪردم..؟ هوم؟
این یڪے از مسائلے بود ڪہ ذهنم را در دست میفشرد
_ بلہ!...
_ یڪ دفعہ نبود!...ازوقتے نہ سالتون شد!...چادرسرڪردید و باقد و قواره ڪوچیڪ روگرفتید!! یادتونہ؟.. چادر میپوشیدید ولے لاڪ قرمز هم میزدید!
میخندم...خوب یادم است... انروز دیگر دعوایمان نشد.... پدرم میگفت دیگر نمیتوانم باپسرها بازی ڪنم... حتم دارم اگر بہ سن تڪلیف نرسیده بودم، ان روز بایحیے دعوامیڪردم!! سر لاڪ براق و خوشرنگم.
_ یادمہ!
_ راستش... پیگیر بودم. و توفڪر! سعے ڪردم همیشہ مثل یلدا بهتون نگاه ڪنم ولے نشد...وقتے اومدید تهران!...خیلی شوڪہ شدم....ازتو لہ شدم. بہ معناے واقعے داغون شدم. حس ڪردم بین ما فاصله افتاده. و وقتے اززبون خودتون میشنیدم ڪہ چقد از منو امثال من بیزارید بیشتر عقب میڪشیدم ولے همیشہ دعا میڪردم ڪہ همہ چیز مثل قبل بشہ...دیگہ بہ رسیدن فڪر نمیڪردم. بہ اینڪہ خودت شے فڪر میڪردم محیا!
اولین باراست ڪہ بافعل مفرد مخاطبم قرارمیدهد. دلم قنج میرود..اوتمام مدت مرادوست داشتہ! چہ عشق ڪهنه اے!...ڪلے قدمت دارد!!
_ حالا هرچے دوست دارید بپرسید....
دیگر حرفے نمیماند... میخواهم دیوانہ بار بلہ بگویم...بلند تاهمہ بشنوند.چادرم راڪمے عقب میدهم تاخوب نگاهش ڪنم... ابروهایش رابالا میدهد و میگوید: من مدتها منتظر برگشتنت بودم محیا!
دهانم راباز میڪنم اماصدایے شنیده نمیشود... محو دو چشم پاڪ و صادق لبخند میزنم و زمزمه میڪنم: خواستگارے ڪردنتم عجیب غریبہ! میدونستے؟
_ عقب مونده ها باید بابقیہ فرق داشتہ باشن!
اشڪ تا دم چشمانم بالا مے اید.بھ قاب روی دیوار نگاه میڪنم.میخواهم دست از روشنفڪری ڪورڪورانھ بڪشم.میخواهم پابھ پای یڪ امل جلو بروم.یڪ تندرو بھ معنای واقعے.بگذار همھ باانگشت نشانمان دهند.ما بهم مےآییم.بشرط انڪھ من را هم قبول ڪند..لبھ ی روسری ام را مرتب میڪنم و میگویم:
_ چجوری میتونم شریڪ یھ عقب مونده باشم؟!
یڪدفعه دودستش راروی صورتش میگذارد و وای ارامے میگوید.صدای خدایا شڪرت گقتنش بغض چشمانم را میشڪند.خدارا برای من شڪرمیڪند؟ دستهایش راروی پایش میگذارد و میگوید: حالا ڪھ جواب رو شنیدم.میخوام یھ قولی بمن بدی
_ چے؟
_ اینڪھ هیچ وقت ناراحت و شرمنده ی گذشتت یا یھ دوره فاصله گرفتنت نباشے. یکوقت دلخور نشے ها.فڪر نڪنے من خیلے خوبم و عذاب وجدان بگیری.اگر ان شاالله همسرت بشم راضے نیستم ڪھ حتے دقیقھ ای بھ اشتباهاتت فڪر ڪنے من بھ فڪرم بیشتر اعتماد دارم و ڪسے ڪھ الان جلوم نشستھ بعید میدونم زمانے بد بوده باشھ .
من فقط خوبے میبینم.حتے وقتے مهمان خونھ ی ما بودی. خواهش دومم اینڪھ خوب بمون.پاڪ بمون.این تنها انتظار من ازهمسر ایندمھ .
بندبند وجودم میلرزد. یڪ عمر دور زدم و پشت هم بھ هیچ ها دل بستم. غافل از انڪھ درگوشھ ای از دنیای ڪوچڪم مردی بھ پاڪے او نفس میڪشد.قلبش تابحال باصدای دختری نلرزیده و امدنم را انتظار میڪشد. یحیـے هدیه است...هدیھ ای بھ پاس رفاقت با شهدا..
❀✿
ڪاش میشد لحظھ ای خاطرات را نگھ داشت و اینبار برای همھ نوشت.تمام ما نیمے پنهان داریم ڪھ در دستان خدا حفظ شده.ڪسانے ڪھ دنیا ازوجودشان اڪسیژن میگیرد تا نفس بڪشد.ڪسانے ڪھ سرشان را درلاڪ پاڪے فرو برده اند و در دلشان خانھ ای گرم میسازند.ماخودمانیم ڪھ دستان خدارا پس میزنیم. یادمان باشد ڪھ دستان خدا امن ترین جا برای تپیدن دو قلب ڪنارهم است...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
🌸🍃|@Sarall
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_105
❀✿
بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را ڪنترل ڪنم.هجوم اشڪ پشت پرده ے نازڪ پلڪ مانع ادامہ دادن میشود.چشمانم را محڪم میبندم و قطرات اشڪ را از خانہ ے چشمانم بیرون میڪنم.انها هم بے صدا روے پوست خشڪ و بے روحم میلغزند و پایین مے ایند.سر خودڪار را روے برگہ میگذارم و باتجسم ان شب چون ذبحے حلال سر ارزوهایم را میبرم. ارزوهایے با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. باهربارصدازدن اسمم ڪہ نمیدانستم اسمم زیباست یا تو انقدر زیبا ادایش میڪنے...باتڪ تڪ نگاه هاے پنهانے و ڪودڪانہ ات ... یڪ ارزو در تن تشنہ ے من جان گرفت. عقدو عروسے رادر یڪ شب برگزار ئردیم .ان هم در باغ ڪوچڪ خانہ ے ما. جمعیت ڪمے را دعوت ڪردیم ڪہ بہ غیراز تعداد انگشت شمارے همگے ازمحارم بودند.این بین فقط تو مهم بودے و تو. مهمان و هرڪس دیگر حاشیہ بود. من محو تماشاے خنده ے مردانہ ات میشدم ڪہ بین ریش ڪوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت هاے گاه و بے گاهم...دستم را جلوے دهانم میگیرم و درحالیڪہ صداے هق هقم اتاق را پر ڪرده...اینطور مینویسم:
❀✿
مقابل نگاه خندان یلدا چرخے میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهاے مشت شده اش را درسینہ جمع میڪند و ذوق زده میگوید: یحیے امشب شهید نشہ صلوات!
خجالت زده سرم را پایین میندازم و بہ دامن پفے و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر صدفے رنگ روے ساتن لباسم ڪشیده شده و بخشے از آن بعنوان دنبالہ روے زمین میڪشد.بہ خواست یحیے لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین هاے حریرش تاروے دستم مے آیند.یڪ بار دیگر میچرخم.اینبار موهاے باز و ساده ام روے شانہ ام میریزد. یڪ حلقہ ے گل جایگزین تاج عروس روے سرم گذاشتہ اند.تور بلند تا پایین دامنم میرسد.دستہ گل بہ خواست خودم تجمعے از گل هاے سرخ سفید و سرخ بود ڪہ ساتن صدفے اش دستم را میپوشاند. مادرم براے بار اخر مرا در اغوش ڪشید و پیشانے ام راارام بوسید
آذر_ ازونے ڪہ فڪر میڪردم خوشگل ترشدے!
نگاهش میڪنم.او یڪ زن عموے معمولے و مادرشوهرے فوق العاده است!! لبخند میزنم و تشڪر میڪنم. یلدا بخش ڪوتاه تور را روے صورتم میندازد و ارام دم گوشم نجوا میڪند.: حالا وقت شهید شدن یحیے است!
لبم راگاز میگیرم ڪہ تشر میزند: نڪن رژت پاڪ شد!
میخندم و پشت سرش بہ سمت راه پلہ میروم. ازارایشگاه یڪ راست بہ خانه امده بودیم و یحیے مرا با چادر و شنل راهے اتاق طبقہ ے بالا ڪرده بود. تصور اولین نگاه و هزارجور حدس و گمان راجب عڪس العملش قلبم رابہ جنون میڪشید.
یلدا بہ پلہ ے اول از بالا ڪہ میرسد بہ پایین پلہ ها نگاه میڪند و باشیطنت میگوید: اقا دوماد! عروس خانوم تشریف اوردن..
قبل از نزدیڪ شدن من یلدا اشاره میڪند تا بایستم و بعدادامہ میدهد: قبل دیدت فرشتہ ڪوچولوت باید رونما بدے بهم.
صداے لرزان یحیے بند قلبم را پاره میڪند
_ بہ شما باید رونما بدم؟...یا بہ خانومم؟
زیرلب تڪرار میڪنم خانومم .. خانوم او! براے او...
یلدا_ خانوم و خواهر شوعر خانوم
و بعد با یڪ چشمڪ دعوتم میڪند تا دم پلہ بروم. اب دهانم را قورت میدهم و بہ سمتش میروم. چهره ے رنگ پریده ے یحیے ڪم ڪم دیده میشود. ڪنار یلدا ڪہ میرسم یحیے با دهان نیمہ باز و نگاه ماتش واقعا دیدنے میشود. یڪ قدم عقب میرود و سرش راپایین میندازد.دوباره نگاهم میڪند و یڪ دفعہ پشتش را میڪند .بعداز چندثانیہ برمیگردد و یڪبار دیگر بہ صورتم زل میزند.خنده ام میگیرد.طفلڪ سربہ زیرم چقدر هول ڪرده!ازپلہ ها با شمارش و مڪث هاے منظم پایین میروم.یحیے تند و پشت هم اب دهانش را قورت میدهد و دستش راڪہ بہ وضوح میلرزد روے قلبش میگذارد...بہ پلہ ے اخر ڪہ میرسم ، دستم را سمتش دراز میڪنم.اواما بے حرڪت بہ چشمانم خیره میماند لبش را گاز میگیرد و تا چندبار بہ ارامے پلڪ میزندقطرات.عرق روے پیشانے بلند و سفیدش برق میزنند. آهستہ و با لحنے خاص میگویم: اقا؟ دست خانومتونمیگیرے؟
متوجہ دستم میشود.چرایے محڪم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم مے اورد. دلم برایش پرمیگیرد...چقدر دوست داشتنے است.چقدر خجالتے...چهارانگشتم را میگیرد و چشمانش را یڪ دفعہ میبندد.تبسمے گرم لبانش را میپوشاند. لمس انگشتانش خونم را بہ جوش مے اورد.چشمانش را باز میڪند.پلہ ے اخر را پایین مے ایم و درست مقابلش مے ایستم.سینہ بہ سینہ و صورت بہ صورت!دستش را ڪمے بالا مے اورد و تمام دستم را محڪم میگیرد و نرم فشار میدهد.سرش را خم میڪند و ڪنار گوشم بالحنے بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیاے یحیات!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
🌸🍃|@Sarall
❀✿
دوستان شرڪت کننده در چالش❤️😍 سین بزنین برنده بشین😉😉
دوستان چرا دیگہ کسی شرکت نمیکنہ🙃ما منتظرتونیم😉😉
@Sahebazaman_313
@sarallah1
دارم از دست میرم.mp3
4.27M
دارم از دست میرم...
نمیخوای کاری کنی
برا این بیچاره
آبرو داری کنی😭😭💔💔
#تشنه_نگاه_ارباب
#باز_هم_زائرت_نیستم
#پیشنهاد_دانلود😭
⌈.🌸 j๑ïท➺°.•@Sarall