🇮🇷 هستیم بر آن #عهد که بستیم
🕊 قسم به فیض #شهادت
🕊 قسم به سرخی خون
🕊 به خیبر و نی و هور و
🕊 #جزیره_مجنون
🕊 قسم به روح #خمینی
🕊 قسم به سیـدعلـی
🕊 به امر #رهبر و فرموده های شخص ولی
✅ تا رمق به تنم هست #مکتبی هستم
🕊↫ حسینی ام
🕊↫ حسنی ام
🕊↫و #زینبی هستم
🕊⇜ و سر سپرده ام و از تبار #عمارم
🕊⇜به انقلاب و #شهیدان و حق وفادارم
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌹بر خلاف روزهای دیگر شنیده بودم در تظاهرات تیراندازی می کنند. روزهای دیگر ابراهیم به همراه برادرش میرفت اما امروز برای داود کاری پیش آمده بود و ابراهیم تنها به تظاهرات رفت نگرانش بودم هر مادری که جای من بود همین حال را داشت.
🌹 نزدیک ظهر بود که صدای در آمد ابراهیم بود داخل حال شد و سلام کرد. بدون توجه از کنارم گذشت و به اتاق مطالعه اش رفت. به نظرم عجیب امد چرا ابراهیم این طوری شده بود؟ او که هر وقت میآمد خانه با من خیلی گرم می گرفت نتوانستم صبر کنم به اتاقش رفتم گفتم:
ابراهیم مادر جان چه شده؟
سرش را برگرداند به طوری که من صورتش را نبینم گفت
- چیزی نیست مادر نگران نباشید!
🌹به داخل هال برگشتم؛ ولی باورم نشد که مسأله ای برایش اتفاق نیافتاده باشد. او را زیر نظر داشتم ببینم چه میکند
🌹ظهر شد. خواست برای نماز آماده شود. آستین هایش را بالا زد تا وضو بگیرد. یک لحظه نگاهم افتاد به دستهایش کاملا کبود شده بود. دقت کردم دیدم پشت گردنش سرخ شده معلوم بود که کتک زیادی خورده است.
🌹 با عجله کنارش رفتم خواست آستینهایش را پایین بکشد که من متوجه نشوم، ولی دیگر دیر شده بود. خیره نگاهش کردم گفتم:
-هنوز هم نمیخواهی به مادرت بگویی چه شده؟
_مامان گفتم که چیزی نیست داشتم توی خیابان می آمدم خوردم زمین. همین شما خیالتان راحت باشد.
🌹چند روز بعد وقتی یکی از همسایه ها به خانه ی ما آمد و سراغ ابراهیم را گرفت گفتم:
-نمیدانم کجا رفته بیرون از خانه است.
پس حالش خوب شده؟
-چطور؟ مگر حالش بد بوده که خوب شده باشد؟
🌹پس شما نمیدانی؟ پسرم رضا میگفت چند روز پیش با ابراهیم رفته بودند تظاهرات نظامی ها ریخته بودند وسط مردم رضا فرار کرد، ولی ابراهیم را بردند شهربانی خیلی او را کتک زدند بعد با سختی او را آزاد کردند. مگر خودش به شما نگفت؟
-حالا فهمیدم برای ابراهیم چه اتفاقی افتاده بود او نمی خواست من را ناراحت کند حرفی هم به من نزد.
"شهید ابراهیم ابراهیمی"
#امنیت_اتفاقی_نیست
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌹توصیه به جوانان بزرگوار که هیچ وقت از صحنه جنگ بيرون نروند. برادران و بزرگواران، مرگ در همهجاست. اگر در خانهات بنشيني به سراغت خواهد آمد. در سر كار و همهجا، انسان همانطور كه يك روزي به دنيا ميآيد بايد يك روزي از دنيا برود. حالا چه بهتر مرگ در راه خدا باشد: آنروز كه به دنيا آمدي گرياني جمعي به تو خندان- اي دوست: كاري بكن كه در وقت رفتن جمعي به تو گريان و تو باشي خندان.
"شهید سیدعبدالحسین آجودانی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌹علی به مقام کوچکترین توجهی نداشت. ایشان مسؤول عملیات سپاه نیکشهر بود
🌹میخواستیم او را به عنوان مسؤول فرماندهی سیاه معرفی کنیم قبول نمیکرد و زیر بار نمی رفت.
🌹می گفت: «من میخواهم اینجا عملیات انجام بدهم اسم مهم نیست.
من به ایشان گفتم: «اگر شما مسؤول باشید بهتر میتوانید عملیات انجام بدهید.
میگفت نه من عنوان نمیخواهم من هر کار بخواهم انجام دهم دستم باز است من پست و مقام نمیخواهم.
🌹ما به زور این کار را کردیم و ایشان با یک شرط پذیرفت و آن اینکه گفت: «من نمیتوانم همیشه پشت این میز نشسته باشم، من باید بروم در منطقه».
🌹 بارها و بارها مسؤولیتهای بالاتر را به علی پیشنهاد کردیم، ولی قبول نکرد. میگفت: «من برای ایجاد امنیت در این منطقه مسؤولیت و رسالتی دارم و باید آنرا انجام دهم».
🌹شهادت این عزیزان بار رسالت دیگران را سنگین میکند
"شهید علی معمار حسن آبادی"
📚 کتاب: شقایق کویر، ص ۱۲۰
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امنیت_اتفاقی_نیست
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌹من همان جا، روی پشت بام ماندم غلامعلی با سرعت از پشت بام ها جلو
رفت تا آمدم به اطرافم نگاهی بیاندازم دیدم غلامعلی را گم کردم.
🌹دور تا دور خیابان کماندوها بودند. هر کس که می خواست از آنجا بگذرد به او گیر میدادند او را کاملا بازرسی و بازجویی می کردند. یک ماشین ارتشی پر از نیرو سر رسید مردم روی پشت بام ها و داخل کوچه ها شعار مرگ بر شاه میدادند
🌹ناگهان، از همان طرفی که غلامعلی رفته بود صدای مهیبی شنیدم؛ بعد دود غلیظی تمام کوچه را پر کرد. صدا خیلی بلند بود، به طوری که پس از انفجار تیراندازی و رگبار مسلسل قطع نشد.
🌹 هر کسی به یک طرف میدوید فرمانده به نیروهایی که تازه از راه رسیده بودند اشاره کرد که جمع شوند صدایشان را نمیشنیدم. آنها را به دو دسته تقسیم کرد. گروهی از یک طرف خیابان و گروهی از طرف دیگر حرکت کردند به نظرم رسید قصد دارند تمام محله را محاصره کنند.
🌹خیلی نگران شدم هر چه نگاه کردم غلامعلی را ندیدم. آیا او دستگیر شده است؟ اگر دستگیر شده باشد جواب خواهرم را چه بدهم؟ حواسم به کارهای کماندوها بود که متوجه شدم صدایی از نزدیکی ام می آید.
🌹کمی دقت کردم. دستهای کماندو را روی لبهی دیوار نزدیکم دیدم. قبل از آن که من را ببیند پریدم پایین کوچه و پا به فرار گذاشتم پشت سرم را هم نگاه نکردم با سرعت خودم را از آن جا دور کردم دیگر مطمئن بودم که غلامعلی دستگیر شده است مگر امکان دارد که از میان آن همه نیرو فرار کند؟ وقتی احساس کردم که کسی تعقیبم نمیکند ایستادم تازه متوجه شدم که چقدر خسته شده ام گوشه ای نشستم تا کمی نفسم جا بیاید.
🌹هرچه شب منتظر شدیم ....
{ ادامه دارد }
"شهید غلامعلی ابراهیمی"
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امنیت_اتفاقی_نیست
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌹بعداز شهادتش گاهی که دلتنگی بی تابم میکرد، به لباس هایش پناه میبردم و یعقوب وار آنها را میبوییدم و میبوسیدم و گریه میکردم
🌹شبی به خوابم آمد مغموم به نظر میرسید.
- مادر چرا اینقدر بی قراری؟ من که همیشه کنارت هستم. هر وقت مرا صدا بزنی ، جوابت میدم.
🌹گفتم من که گریه نمیکنم.
سرزنش آمیز نگاهم کرد و گفت: امروز دیدمت کنار چمدان لباسهایم چطور گریه میکردی؟
"شهید داراب آخرتی"
#ایران_قوی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌹اخلاق، رفتار، کردار و منش او، سبب مجذوبیت وی در خانواده و بین مردم شد.نسبت به پدر و مادرم منصفانه برخورد می کردندو همیشه به ما متذکر بودند که، مواظب و مراقب پدر و مادرباشیم. و هرجایی که هستیم، درس خود را بخوانیم،و درهر صورت، به فکرجامعه باشیم.
🌹تقید و پایبندی زیادی نسبت به انجام فرایض دینی، و رعایت حق و حقوق دیگران، شرکت درجماعات و امرعبادی سیاسی جمعه داشت.هیچگاه نشدکه از این امورات فاصله بگیرد.و تا جایی که ممکن است،در ادای فرایض دینی،کوتاهی نکند.عشق و علاقه ای خاص و بی نظیر، نسبت به اهلبیت داشته و در مراسمات زیادی که، برای آنان گرفته می شد، شرکت می نمود.
✍راوی خواهرشهید
"شهید موسی محمدی لنگوری"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌹قرار بود به بچه های گردان مساعده بدهند. به طرفی رفتم تا از پرداخت مساعده با خبرش کنم.
🌹حرف هایم را گوش داد و خندید. بعدها فهمیدم همه گرفتند بجز آقا هادی !
🌹تمایلی به استفاده از پول جبهه و مساعده نداشت. حتی از جیب خودش به جبهه کمک میکرد.
"شهید هادی شهابیان"
📚 کتاب: بالا بلندان؛ ص۱۱۴
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌹در سال ۱۳۵۹ ابتدا وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد، ولی در سال ۱۳۶۰ بعد از قبولی در دانشگاه افسری امام علی، به ارتش جمهوری اسلامی ایران منتقل شد.
🌹وی ۱۳۸ ماه سابقه حضور در مناطق عملیاتی، در جریان جنگ ایران و عراق را داشت و در عملیاتهای والفجر ۸، محرم، کربلای ۶، نصر ۶، مرصاد حضور داشت
🌹در عملیاتهای شرهانی و کربلای ۶ و عملیات پدافندی فکه، بارها مجروح شد.رحمان فروزنده تمام دورههای آموزش نظامی از جمله تکاوری و چتربازی را با به پایان رساند
🌹و بعد از گذراندن دوره دافوس در رشته استراتژیک در دانشگاه دفاع ملی موفق به گذراندن دکترا گردید.
"شهید سردار رحمان فروزنده"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌹دوست دارم از همین کاسبهای محل و مغازهداران و مردم عادی بپرسید که برادرم چهجور آدمی بود،
همه خواهند گفت: که آدمی خیلی صاف، ساده و دلرحم بود.
🌹شنیدم روزی که شهیدش کردند، همکار و رفیقش را مردم گرفته بودند و برای نجات آنها آمده بود.
"شهید امنیت حسین تقی پور"
✍راوی : برادر شهید
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌹بعد از بار اولی که به سوریه رفت و برگشت دو روز بیشتر در قم نماند و به مادرش گفت باید به مشهد برویم. بعد از زیارت در صحن طلا خندهای میکند و به مادرش گفته بود من امضای شهادتم را از امام رضا علیه السلام گرفتم.
🌹به من گفت بابا من دفعه اول برای دلم رفتم اما حالا فکر میکنم وظیفه باشد چون نیروهای فاطمیون از همه لحاظ در آنجا نقش دارند.
"شهید مهدی صابری"
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان
🌹سلام ای روح پاک اسمانی ،سلام ای فریاد رسای الله اکبر،سلام ای اسوه ی رشادت وسلام ای اسطوره ی دلاوری سلام ای سرباز فداکار امام زمان،
🌹درود بر اشک ولبخند خداگونه ات وسوگند به لحظه ی ملکوتی شدنت.
🌹گفتم کجا گفتا دمشق،گفتم چرا گفتا که عشق،گفتم وکی گفتا که حال ،گفتم بمان گفتا محال،در کربلایی چون دمشق باید که جان بازم به عشق ،گفتم چه جویی در دمشق ،گفتا که جانبازی به عشق،گفتم سرت ازتن جدا گردد به دست داعشی ،گفتا فدای زینبم پا وسرودستم همه.
✍دلنوشته همسر شهید
"شهیدمهرداد قاجاری"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم