باور کنند یا نه
من ، تو را از عمق جان باور دارم!!!
دوباره در ابتدای راه...
از این نقطه ی آغاز...
نگاهم را به مرامت دوخته ام!
تویی که از بهشت خدا
هوای زمین را داری
سلام!
سلام بر تو ای ابراهیم
صدایم را داری؟
دوباره آمده ام تا مثل همیشه چون کوه پشت سرم باشی
ای صلابتت زبان زد همه ی گوهر شناسان قرن زندگیم!
ای ابراهیم!
آنقدر می خواهم به هوای تو سر به هوا شوم
که چون تویی بپرم تا هوای خدا
ای ابراهیم
هوایم را داری؟
سلام بر تو ای شهید زنده ی قرن!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊
@RMartyrs
#دلنوشته...
دوست خوبم…!!!
ابراهیم جان…!!!
میخواهم برایت بگویم
بگویمت از دلی
دلی که مدتی ست بیتابی امانش را بریده…
دلی که در قفس دنیا گیر افتاده…
دلم را دادم به دستت..
آری دست تو دست دوست شهیدم…
تو به من گفتی که این در بسته باز خواهد شد…
رفتن من مجاز خواهد شد…
دل بی طاقت و شکسته ی من عاقبت سر فراز خواهد شد…
می کنی برایم دعایی…
از برای شهادتم…
من پاکش میکنم با گناهم…
ترسم از روزی که پرده ای افتد بر دلم…
پرده ای سیاه و چرکین از گنه…
که دگر نبینم ان قفس…
به خیالم کور خواهم شد…
یادم خواهد رفت…
آری از یادم خواهد رفت که در چه قفسی هستم…
و تقلای پریدن هم دگر نیست…
ترسم که تو نا امید شوی…
از دعاهایی که برایم میکنی و من با گناهانم پاکش میکنم…
ترسم دگر تقلا نکنم که تو دعایم بکنی…
و چه تلخ است روزی که از گناه نه یاد خدا باشم و نه یاد تو…
و نه یاد قفسی که درونش هستم…
خدایا
ای پروردگار شهدا
به حق دوست شهیدم نیار آن روز را
دوست شهیدم….!!!
ابراهیم جان ….!!!
پیش خدا بگو این بنده ات گر چه گناهکار است ولی او را از برای دوستی با من بپذیر…
دوست خوبم شرمنده ام….
شرمنده ام از وقت هایی که نا امیدت کردم….
ولی تو باز هم برایم دعا کن…
تقلایم این است که روزی برسد…
روزی که تو دعای شهادت کرده باشی و من بعد از آن گناهی نکنم….
وچه خوب است لحظه ای که من پرواز کنم…
و به سوی خدایم،معشوقم و تمام وجودم بشتابم…
ای کاش….?
آه حسرت در سینه ام است….
و چشمم به پای جاماندم از قافله می بارد…
دلم خوش است به دعا هایت…
دوست شهیدم…!!!
دوستت دارم….🦋
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊
@RMartyrs
شهید ابراهیم هادی کجاست ؟
مزار یادبود شهید ابراهیم هادی
برادرم در عملیات آزادسازی خرمشهر شهید شد. او را در قطعه 26 بهشت زهرا (ع) دفن کردیم. در مراسم او متوجه شدم که «ابراهیم هادی» با موتور یکی از رفقا به آنجا آمد. مادر ابراهیم، دخترعموی ما حساب میشد و شهید مهدی خندان نیز پسرخاله ما بود.
او پایش آسیب دیده بود و با عصا راه میرفت. وقتی کنار مزار رسید، شروع به روضهخوانی کرد. چقدر حالت زیبایی ایجاد شد. او با اخلاص مثالزدنی خودش میخواند و ما لذت میبردیم.
وقتی میخواست برود، به مزار برادرم اشاره کرد و گفت: «عجب جای خوبی دفن شده، من دوست دارم که انشاءالله قبرم همین جا کنار شهید حسن سراجیان باشد که هر کسی از کنار این خیابان رد شد به یاد ما باشد.»
من این جمله در ذهنم ماند، سالها بعد یک شهید گمنام در محل خالی در کنار برادرم دفن شد. وقتی مزار یادبود ابراهیم، در مجاورت برادرم ساخته شد، تعجب کردم و از خانواده ابراهیم پرسیدم: شما به منظور این مزار را انتخاب کردید؟ پاسخشان منفی بود. اما یقین داشتم که خودش اینگونه میخواسته.»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊
@RMartyrs
بگذار غربی ها با “آرنولد” و “بت من” و “مرد عنکبوتی” و قهرمان های پوشالی خود خوش باشند. در روزگاری که جامعه ی بی هویت غرب از نبود اسطورهای واقعی رنج می برد ، خداوند چشم ما را به جمال “هادی ذوالفقاری ها” روشن کرده است. در روزگاری که امریکا و اسرائیل به کلاهک های هسته ای خود می نازند ، محور مقاومت با سیلی محکمی که بر صورت استکبار زده است ، کلاهک های هسته ای غرب را بی تاثیر ترین سلاح نظامی دنیا کرده است. رخدادهای سال های اخیر و واکنش های جوانان نسل سوم انقلاب و جان فشانی های این نسل به همگان ثابت کرد ، که این جوانان جنگ ندیده ی ، انقلاب نچشیده ، از جوانان دوران انقلاب ۵۷ هم انقلابی تر اند. وقتی بر چهره خامنه ای بنگری و خمینی را تصور کنی ، همین می شود که پر شور تر از نسل اول انقلاب ؛ اماده ای بالاترین دارایی خود را فدای اسلام و انقلاب وطن بکنی… آری ، نسل سوم انقلاب اگر چه ابراهیم هادی ندارد ، اما هادی ذوالفقاری هایی دارد که کپی برابر اصل شهدا جنگ تحمیلی هستند ، کپی برابر اصل ابراهیم هادی …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊
@RMartyrs
شهید ابراهیم هادی
همه اجرها در گمنامی است
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊
@RMartyrs
کانال کمیل
از يكي از مسئولين اطلاعات پرسيدم: "يعني چي گردانها محاصره شدن آخه عراق كه جلو نيومده اونها هم كه توي كانال سوم هستن". آن فرمانده هم جواب داد: "كانال سومي كه ما تو شناسايي ديده بوديم با اين كانال فرق داره، اين كانال و چند كانال فرعي ديگه رو عراق ظرف همين دو سه روز درست كرده. اين كانالها درست به موازات خط مرزي بود ولي كوچكتر و پر از موانع. " بعد ادامه داد: " گردانهاي خطشكن براي اينكه زير آتیش دشمن نباشن رفتن داخل كانال. با روشن شدن هوا تانكهاي عراقي هم جلو اومدن و دو طرف كانال روبستن. عراق هم همين طور داره روي سر اونها آتيش ميريزه". بعد كمي مكث كرد و ادامه داد: "ميدوني عراق شانزده نوع مانع سر راه بچهها چيده بود . ميدوني عمق موانع نزديك چهار كيلومتر بوده، ميدوني منافقين تمام اطلاعات اين عمليات رو به عراقيها داده بودن." خيلي حالم گرفته شد ، با بغض گفتم: "حالا بايد چيكار كنيم" گفت: "اگه بچهها بتونند مقاومت كنند يه مرحله ديگه از عمليات رو انجام ميديم و اونها رو ميياريم عقب" در همين حين بيسيمچي مقر گفت: "از گردانهاي محاصره شده خبر اومده"، همه ساكت شدند، بيسيمچي گفت: "ميگن برادر ياري با برادر افشردي دست داد". اين خبر كوتاه يعني فرمانده گردان حنظله به شهادت رسيد. عصر همان روز هم خبر رسيد حاج حسيني و ثابتنيا، معاون و فرمانده گردان كميل هم به شهادت رسيدند. توي قرارگاه بچهها همه ناراحت بودند و حال عجيبي در آنجا حاكم بود.
#ادامه👇
@RMartyrs
بيستم بهمن ماه، بچهها آماده حمله مجدد به منطقه فكه شدند. صبح، يكي از رفقا را ديدم كه از قرارگاه ميآمد پرسيدم:"چه خبر؟" گفت: "الان بيسيمچي گردان كميل تماس گرفته بود و گفت شارژ بيسيم من داره تموم ميشه،خيلي از بچهها شهيد شدن، براي ما دعا كنين، به امام هم سلام برسونيد و بگيد ما تا آخرين لحظه مقاومت ميكنيم". با دلي شكسته و ناراحت گفتم:"وظيفه ما چيه، بايد چيكار كنيم؟" گفت: "توكل به خدا، برو آماده شو كه امشب مرحله بعدي عمليات آغاز ميشه." غروب بود كه بچههاي توپخانه ارتش با دقت تمام خاكريزهاي دشمن را زير آتش گرفتند و گردانها بار ديگر حركت خودشان را شروع كردند و تا نزديكي كانال كميل و حنظله پيش رفتند، تعداد كمي از بچههاي محاصره شده توانستند در تاريكي شب از كانال عبور كنند و خودشان را به ما برسانند. ولي اين حمله هم ناموفق بود و به خط خودمان برگشتيم. در اين حمله و با آتش خوب بچهها بسياري از ادوات زرهي دشمن منهدم شد. صبح روز بيستويكم بهمن هنوز صداي تيراندازي و شليكهاي پراكنده از داخل كانال شنيده ميشد. به خاطر همين مشخص بود كه بچههاي داخل كانال هنوز مقاومت ميكنند. ولي نميشد فهميد كه پس از چهار روز با چه امكاناتي مشغول مقاومت هستند. غروب امروز پايان عمليات اعلام شد و بقيه نيروها به عقب بازگشتند. يكي از بچههايي كه ديشب از كانال خارج شده بود را ديدم ميگفت: "نميدوني چه وضعي داشتيم، آب و غذا كه نبود مهمات هم که كم، اطراف كانال هم پُر از انواع مين ، ما هم هر چند دقيقه تيري شليك ميكرديم تا بدونن ما هنوز هستيم. عراقيها هم مرتب با بلندگو اعلام ميكردن "تسليم شويد". لحظات غروب خورشيد بسيار غمبار بود، روي بلندي رفتم و با دوربين نگاه ميكردم. انفجارهاي پراكنده هنوز در اطراف كانال ديده ميشد. دوست صميمي من ابراهيم آنجاست و من هيچ كاري نميتونستم انجام بدم.آن شب را كمي استراحت كردم و فردا دوباره به خط بازگشتم.
#ادامه👇
@RMartyrs
عراقيها به روز بيستو دو بهمن خيلي حساس بودند لذا حجم آتش آنها بسيار زياد شده بود به طوري كه خاكريزهاي اول ما هم از نيرو خالي شده بود و همه رفته بودند عقب. با خودم گفتم: "شايد عراق ميخواد پيشروي بكنه. اما بعيده، چون موانعي كه به وجود آورده جلوي پيشروي خودش را هم ميگيره". عصر بود كه حجم آتش كم شد، با دوربين به نقطهاي رفتم كه ديد بهتري روي كانال داشته باشه. آنچه ميديدم باوركردني نبود. از محل كانال سوم فقط دود بلند ميشد و مرتب صداي انفجار ميآمد. سريع رفتم پيش بچههاي اطلاعاتعمليات و گفتم: "عراق داره كار كانال رو يه سره ميكنه"، آنها هم آمدند و با دوربين مشاهده كردند. فقط آتش و دود بود كه ديده ميشد. اما من هنوز اميد داشتم. با خودم گفتم :ابراهيم شرايط بسيار بدتر از اين را هم سپري كرده . اما وقتي به ياد حرفهايش قبل ازشروع عمليات افتادم دلم لرزيد. بچههاي اطلاعات به سمت سنگرشان رفتند و من دوباره با دوربين نگاه ميكردم. نزديك غروب بود. احساس كردم از دور چيزي پيداست و در حال حركت است. با دقت بيشتري نگاه كردم. كاملاً مشخص بود. سه نفر در حال دويدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمين ميخوردند و بلند ميشدند. آنها زخمي و خسته بودند و معلوم بود كه از همان محل كانال ميآيند. فرياد زدم و بچهها را صدا كردم. با آنها رفتيم لب خاكريز و از دور آنها را مشاهده ميكرديم. به بچههاي ديگر هم گفتم تيراندازي نكنيد.
#ادامه👇
@RMartyrs
میان سرخي غروب، بالاخره آن سه نفر به خاكريز ما رسيدند. به محض رسيدن به سمت آنها دويديم و پرسيديم: از كجا ميآييد؟ حال حرف زدن نداشتند يكي از آنها آب خواست. سريع قمقمه را به او دادم. يكي ديگر از شدت ضعف و گرسنگي بدنش ميلرزيد. ديگري تمام بدنش غرق خون بود. كمي كه به حال آمدند گفتند: "از بچههاي كميل هستيم" با اضطراب پرسيدم: "بقيه بچهها چي شدند؟" در حالي كه سرش را به سختي بالا ميآورد گفت: "فكر نميكنم كسي غير از ما زنده باشه". هول شده بودم. دوباره و با تعجب پرسيدم:"اين پنج روز، چه جوري مقاومت كردين؟" حال حرف زدن نداشت. مقداری مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت: "ما كه اين دو روزه زير جنازهها مخفي شده بوديم اما يكي بود كه اين پنج روز كانال رو سر پا نگه داشته بود" دوباره نفسي تازه كرد و با آرامي گفت:"عجب آدمي بود! يه طرف آرپيجي ميزد يه طرف با تيربار شليك ميكرد. عجب قدرتي داشت"، يكي ديگر از آن سه نفر پريد تو حرفش و گفت: "همه شهدا رو ته كانال كنار هم ميچيد. آذوقه و آب رو پخش ميكرد، به مجروحها ميرسيد. اصلاً اين پسر خستگي نداشت". گفتم: "مگه فرماندها و معاونهاي دو تا گردان شهيد نشدن؟ پس از كي داري حرف ميزني؟" گفت: "يه جووني بود كه نميشناختمش، موهاش كوتاه بود و يه شلور كُردي پاش بود" يكي ديگر گفت: "روز اول هم يه چفيه عربي دور گردنش بود، چه صداي قشنگي هم داشت. براي ما مداحي ميكرد و روحيه ميداد" داشت روح از بدنم جدا میشد. سرم داغ شده بود. آب دهانم راقورت دادم. اينها مشخصاتِ ابراهيم بود. با نگراني نشستم و دستهایش را گرفتم و گفتم: "آقا ابرام رو ميگي درسته؟ الان كجاست؟" گفت: "آره انگار يكي دو تا از بچهها آقا ابراهيم صِداش ميكردن" دوباره با صداي بلند پرسيدم: "الان كجاست؟" يكي ديگر از آنها گفت: "تا آخرين لحظه كه عراق آتيش رو سر بچهها ميريخت زنده بود. بعد به ما گفت: عراق نيروهاش رو برده عقب حتما ميخواد كانال رو زير و رو كنه شما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بلند شيد بريد عقب، خودش هم رفت كه به مجروحها برسه و ما اومديم عقب".يكي ديگه گفت: "من ديدم كه زدنش، با همون انفجارهاي اول افتاد روي زمين". بياختيار بدنم سُست شد. اشك از چشمانم جاري شد. شانههایم مرتب تكان ميخورد.
#ادامه👇
@RMartyrs
ديگر نميتونستم خودم رو كنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه ميكردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور شد. از گود زورخانه تا گيلان غرب و... بوي شديد باروت و صداهاي انفجار همه با هم آميخته شده بود. رفتم لب خاكريز و ميخواستم به سمت كانال حركت كنم. يكي از بچهها جلوي من ايستاد و گفت:"چيكار ميكني؟ با رفتن تو كه ابراهيم برنميگرده. نگاه كن چه آتيشي دارن ميريزن". آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردن. همه بچهها حال و روز مرا داشتن. خيليها رفقايشان را جا گذاشته بودن. وقتي وارد دوكوهه شديم صداي حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه ميگفت:
اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كوشهيدانتان
صداي گريه بچهها بيشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچهها پخش شد. يكي از رزمندهها كه همراه پسرش در جبهه بود پيش من آمد و گفت: "همه داغدار ابراهيم هستيم. به خدا اگر پسرم شهيد ميشد. اينقدر ناراحت نميشدم . هيچكس نميدونه كه ابراهيم چه انسان بزرگي بود". روز بعد همه بچههاي لشگر را به مرخصي فرستادند. ما هم آمديم تهران، ولي هيچكس جرأت ندارد خبر شهادت ابراهيم را اعلام بكند. اما زمزمه مفقود شدنش همه جا پيچيده.
#پایان
@RMartyrs
31.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊به یاد شهدای کانال کمیل 🕊
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊
@RMartyrs