چی تون کم بود انقلاب کردید ؟
وضعیت اقتصادی و معیشتی مردم ایران ، فقر و بی عدالتی و شکاف طبقاتی در سالهای پایانی رژیم پهلوی چگونه بود که منجر به وقوع انقلاب و سقوط آن رژیم شد؟؟
بررسی تحلیلی وضع درآمدها در ۲۰ سال اخیر نشان میدهد فقرا فقیرتر و اغنیا غنیتر شدهاند.
در ۲۰ سال اخیر به طور مداوم از درآمد طبقه متوسط و کم درآمد به نفع پردرآمد ها کاسته شده است.
۲۰ درصد جمعیت شهری ایران ۵۶ درصد از درآمد ملی را تصاحب میکند.
روزنامه کیهان ۳۰ مهر ۱۳۵۷ (سه مانده به سقوط رژیم ستمشاهی)
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_48
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
حاجخانم: گریه کن، گریه کن که آروم میشی.
زیر بارون داشتم قدم میزدم و به برگهایی که قطرات باران روشون جا خوش کرده بود نگاه میکردم.
کتابم رو در دستم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم که عطر دلنشین باران به مشامم خورد.
با صدای حامد که از خیابون میاومد به سمت خیابون نگاه کردم.
حامد: هدیه؟
حامد داخل ماشینش نشسته بود و منتظر من بود.
به سمتش رفتم و کنار ماشین ایستادم و کمی سرم رو خم کردم.
_سلام، اینجا چیکار میکنی؟
حامد: دارم میرم خونه، تو اینجا چیکار میکنی؟
_منم دارم میخونه، میخواستم یکم قدم بزنم.
حامد: چه رمانتیک، خب باشه مزاحم قدم زدنت نمیشم خدانگهدار.
دستم رو روی ماشین حامد گذاشتم و گفتم:
_نمیخوای برسونیم؟
حامد لبخندی زد و گفت:
-چرا، سوار شو.
در جلوی ماشین رو باز کردم و سوار شدم.
حامد: فقط من یه سر میرم شرکت یکم کار دارم، یکم باید داخل شرکت منتظر بمونی.
_اشکالی نداره.
حامد ماشین رو روشن کرد و پاش رو روی پدال گاز گذاشت.
بعد از چند دقیقه جلوی محل کار حامد جفتمون از ماشین پیاده شدیم.
پشت سر حامد سوار آسانسور شدم و طبقه پنجم از آسانسور پیاده شدم.
حامد: تو همینجا بمون من برمیگردم.
روی صندلی های کنار راهرو نشستم که حامد وارد یکی از اتاق ها شد.
نگاه سنگین دختری که داشت اونطرف راهرو قدم میزد رو حس کردم و لحظهای نگاهش کردم.
نگاهم رو به سرعت ازش گرفتم و به زمین دوختم.
لحظهای گذشت که فهمیدم کسی کنارم نشسته، با دستی که روی شونهام نشست سرم رو بلند کردم و به همون دختر نگاه کردم.
دختره: شما خواهر آقای مقدمید؟
نگاهم محو لبخندش شده بود و یادم رفت که جوابش رو بدم.
دختره: خانم؟
_ها؟ بله.
دختره: آهان، اسمتون چیه؟
_هدیه.
دختره: چه اسم قشنگی، منم نازنینم.!
نازنین؟
با دستم دستش رو گرفتم و گفتم:
_خوشبختم.
یعنی این همون دختره؟
با صدای باز شدن در، آقایی از یکی از اتاق ها بیرون اومد و رو به نازنین گفت:
-بلند شو بریم نازنین.!
نازنین: خب دیگه من میرم، خدانگهدار.
_خداحافظ.
چند دقیقه بعد از رفتن نازنین حامد از اتاق بیرون اومد و بهم اشاره کرد که دنبالش برم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_49
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
دنبال حامد از پله ها پایین رفتم و سوار ماشینش شدم.
حامد: خسته که نشدی؟
لبخند مرموزی زدم که حامد گفت:
-چیه؟
_نازنین خانم رو دیدم.
حامد لحظهای خشکش زد اما سریع خودشو جمع کرد و گفت:
-خب؟
_هیچی میخواستم بدونم کی قراره بریم خواستگاریشون؟
حامد ماشین رو روشن کرد و گفت:
-فعلا این قضیه عشق و خواستگاری منتفیه، کلی کار ریخته سرم که اصلا به این چیزا فکر نمیکنم.
_اگه ببینم تو نمیخوای کاری بکنی مجبورم به مامان یا بابا مراجعه کنم.
با حرکت کردن ماشین حامد گفت:
-شما خیلی بیجا میکنی، اولا که بهم قول دادی، دوما این قضیه به خودم مربوطه و حالا تصمیم گرفتم منتفی بشه، مشکل؟
_هزار تا مشکل داره، چطور که حرف از شوهر کردن من میشه شما دو متر زبون داری و سریع میخوای ردم کنی برم ولی نوبت خودت که میرسه به خودت مربوطه؟
حامد: ساکت باش موقع رانندگی حواسم رو پرت نکن.
_بذار برسیم خونه.!
حامد نگاه معنا داری کرد و گفت:
-خدا هیچوقت هیچکس رو گیر یه آدم دهن لق نندازه.
_الهی آمین!
نگاهم رو از شیشه به بیرون انداختم که موتور سواری رو دیدم که چرخ به چرخ ماشینمون داره میاد.
موتورسوار از ماشین جلو زد و دستش رو به نشانه ایست بالا برد و تکون میداد.
_این دیگه کیه؟
حامد لحظهای مکث کرد و گفت:
-محمدرضاست.
حامد زد بغل و ماشین رو متوقف کرد.
حامد: تو داخل ماشین بمون ببینم چی شده؟
حامد از ماشین پیاده شد و به سمت محمدرضا قدم برداشت.
داشتند باهم حرف میزدند، اونقدری آروم صحبت میکردند که من نمیشنیدم.
با اومدن حامد به سمت ماشین از ماشین پیاده شدم.
حامد: رانندگی بلدی؟
_آره.
حامد: من باید برم، تو بشین پشت فرمون برو خونه.
_چیشده؟
حامد: چیزی نیست، برو خونه منم میام.
حامد سوار موتور شد که گفتم:
_حامد من گواهینامه ندارم.
حامد: اشکالی نداره، فقط نگاه کن گیر پلیس نیفتی.
لحظهای نگاهم به نگاه محمدرضا گره خورد.
محمدرضا سریع نگاهش رو ازم گرفت و با حامد از من دور شد.
نگاهی به ماشین کردم و پشت فرمون نشستم.
بسمالله گفتم و ماشین رو حرکت دادم.
‹محمدرضا👇🏻›
حامد رو جلوی مسجد پیاده کردم و خودم روی موتور نشستم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_50
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
حامد: همینجا منتظر بمون تا بیام.
_باشه، عجله نکن.
حامد سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و وارد مسجد شد.
کلاهکاسکتم رو توی دستم گرفتم و خودم رو توی شیشه دودیش نگاه کردم.
برگههای آزمایشم لابهلای برگههایی بود که اون روز به هدیه دادم و الان خجالت میکشم که سراغشون رو ازش بگیرم.
دستم رو مشت کردم و روی کلاهکاسکت گذاشتم.
اون روز نباید باهاش اونطوری حرف میزدم که الان خجالت بکشم تو روش نگاه کنم.
گاهی وقتا دلم میخواست کلید زمان دستم بود و به عقب برمیگشتم.
شاید میتونستم کارای اشتباه گذشتهمو درست کنم.
با اومدن حامد موتور رو روشن کردم و رو به حامد گفتم:
_چی شد؟
حامد: سرم درد گرفت بابا، هرچقدر به یارو میگم آقا اینا پرونده های منه میگه از کجا بفهمم.
به برگه های توی دست حامد نگاه کردم و گفتم:
_پس اینا چیه؟
حامد: به زور ازش گرفتم، تو چجوری با اینا سروکله میزنی وجدانا؟
_مهربون که باشی همه باهات مهربونند.
حامد: بابا مهربون، یکم با ما هم مهربون باش.
لبخندی زدم و گفتم:
_سوار شو، حالت خوش نیست هذیون میگی.
خواستم وارد کوچه بشم که حامد دستش رو روی شونهام گذاشت و گفت:
-داداش نرو داخل کوچه راهت سخت میشه، همینجا پیاده میشم.
موتور رو نگه داشتم و گفتم:
_بفرمایید.
حامد از روی موتور پیاده شد و گفت:
-خوبه تا یه چیزی میگم سریع میگیریش، کاری باری؟
_کار که زیاده، میترسم کمرت بشکنه.
حامد ضربه ای به بازوم زد و گفت:
-به هرحال کاری داشتی بهم بگو، خداحافظ!
_خداحافظ.
حامد چندقدمی ازم دور شد که گفتم:
_حامد؟
حامد برگشت و گفت:
-جانم؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_نظرت در مورد امر خیر چیه؟
حامد لبخندی زد و جلوتر اومد.
حامد: تا طرف کی باشه.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_میخواستم بهت بگم تا اگه چیزی هست همین الان تموم بشه و بره.
حامد: چی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_میخواستم...میخواستم بدونم اگه مثلا یکی مثل من بخواد بشه شوهر خواهرت چیکار میکنی؟
حامد: مثلا؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_آره.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_یکم
#رمان_تنها_میان_داعش
داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۳۱۳۱ در شهر
آمِرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دالور
این شهر، به ویژه فرماندهی بی نظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب
داستانی عاشقانه روایت شد.
پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و
شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر
چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای
گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند
بهاری را خمیازه میکشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این
صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان
برگ سبز درختان و شاخههای نخلها رد میشد، عطر عشق او را در هوا
رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد! دلتنگ لحن گرمش،
نگاه عاشقش، صدای مهربان و خندههای شیرینش! چقدر این لحظات تنگ
غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه
دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا در آمد. همانطور
که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از
گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که قلبم را دق الباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم
:»بله؟« با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر
چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن،
خماری عشق را از سرم پراند :»الو...« هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم،
شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و اینبار با
صدایی محکم پرسیدم :»بله؟« تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت
گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود.
دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن
خشن تکرار میکند :»الو... الو...« از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم
و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :»منو می-
شناسی؟؟؟« ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که
مرد د پاسخ دادم :»نه!« و او بالفاصه و با صدایی بلندتر پرسید :»مگه تو
نرجس نیستی؟؟؟« از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است
اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :»بله،
من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!« که صدایش از آسمانخراش خشونت
به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :»ولی من که تو رو خیلی خوب
میشناسم عزیزم!« و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به شدت مهارت داشت.
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_دوم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن
برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :»از همون
اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!« با شیطنت به میان حرفم آمد و
گفت :»اما بعد گول خوردی!« و فرصت نداد از رکب عاشقانهای که خورده
بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :»من همیشه تو رو
گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!« و همین حال
و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! خبر
داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه میآید که با دستپاچگی
گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد
اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد. در
لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان تاریکی،
قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. دیگر فریب
شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را
باز کردم و دیدم نوشته است :»من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی
تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت
کنن، میام و با خودم می برمت! ـ عَدنان ـ« برای لحظاتی احساس کردم
در خالئی در حال خفگی هستم که حاال من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟ در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره
به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار
بود که او را میدیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای
میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری
که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول
پیشخرید بار توت را حساب میکرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف
آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را
تا آن روز ندیده بودم. مردی الغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر
خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر بهنظر میرسید. چشمان گودرفتهاش
مثل دو تیله کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه
شر ش برایم چشمک میزند. از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند
قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم
همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی
را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. از چهارسالگی که پدر و
مادرم به جرم تشی ع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند،
من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
216_56309332459368.mp3
357.7K
❬ خودسازی و پیشرفت❭
🔻باعُنـوان:↜ خودسازی..!👀
-راه دستیابی به آرامش فکری و رهایی از افسردگی و تنبلی و فشارهای ذهنی..🤷🏻♀️
'چجوری زندگی بهتری داشته باشیم'
✍🏼•باصحبت:مهدی فیضی
«راهکارهایی برای اینکه بتونین زندگی پرنشاط و آرومی داشته باشین..!»🎙
🕯این دوره ها با هزینه بالا جاهای دیگ تدریس میشه که ما رایگان در اختیار شما میزاریم..!👀
📌قسمت¹
⏳این فایل حتما گوشش کن و برای کسایی که میشناسی بفرست تا اوناهم بتونن با این راهکارها پیشرفت کنن..!👀
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
183_56309324885216.mp3
691.6K
❬ خودسازی و پیشرفت❭
🔻باعُنـوان:↜ خودسازی..!👀
-راه دستیابی به آرامش فکری و رهایی از افسردگی و تنبلی و فشارهای ذهنی..🤷🏻♀️
'چجوری زندگی بهتری داشته باشیم'
✍🏼•باصحبت:مهدی فیضی
«راهکارهایی برای اینکه بتونین زندگی پرنشاط و آرومی داشته باشین..!»🎙
🕯این دوره ها با هزینه بالا جاهای دیگ تدریس میشه که ما رایگان در اختیار شما میزاریم..!👀
📌قسمت²
⏳این فایل حتما گوشش کن و برای کسایی که میشناسی بفرست تا اوناهم بتونن با این راهکارها پیشرفت کنن..!👀
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
211_56309328748891.mp3
716.7K
❬ خودسازی و پیشرفت❭
🔻باعُنـوان:↜ خودسازی..!👀
-راه دستیابی به آرامش فکری و رهایی از افسردگی و تنبلی و فشارهای ذهنی..🤷🏻♀️
'چجوری زندگی بهتری داشته باشیم'
✍🏼•باصحبت:مهدی فیضی
«راهکارهایی برای اینکه بتونین زندگی پرنشاط و آرومی داشته باشین..!»🎙
🕯این دوره ها با هزینه بالا جاهای دیگ تدریس میشه که ما رایگان در اختیار شما میزاریم..!👀
📌قسمت³
⏳این فایل حتما گوشش کن و برای کسایی که میشناسی بفرست تا اوناهم بتونن با این راهکارها پیشرفت کنن..!👀
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
❬ خودسازی و پیشرفت❭ 🔻باعُنـوان:↜ خودسازی..!👀 -راه دستیابی به آرامش فکری و رهایی از افسردگی و تنبلی
❬ خودسازی و پیشرفت❭
🔻باعُنـوان:↜ خودسازی..!👀
-راه دستیابی به آرامش فکری و رهایی از افسردگی و تنبلی و فشارهای ذهنی..🤷🏻♀️
'چجوری زندگی بهتری داشته باشیم'
«راهکارهایی برای اینکه بتونین زندگی پرنشاط و آرومی داشته باشین..!»🎙
🪔حتما گوشش کن و قسمت اولش رو برای دوستات و کسایی که میشناسی بفرست تا اونا هم زندگیشون بتونن بسازن👀
🔻فایل های بالا گوش دادین میتونین سوالاتون راجب خودسازی توی ناشناس زیر بپرسین تا چند روز دیگ ویسکال بزاریم و جواب سوالاتون توش بدیم ✍🏻
[♥️🕊]
#شهیدانه
بہش گفتم:
چند ۅقتیھ بھ خآطر #اعتقآداتم مسخڔم میڪنن....😔
بھمگفـٺ:
براۍ اونایـیڪھ اعتقاداتتون رو #مسخـره😡 میڪنن،
دعآڪنینخدآبھ عشق #حـسیـن دچاࢪشون ڪنھ😍♥️
#شهیداحمدمشلب
#سـرباز_رهـبرم
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
دقتکردین؟
خیلیازمذهبیهانوشتند،کپیازبیوحرام
بابادستبردارینازاینکاراتون
مگرشمامرجعتقلیدهستینکهحکممیدین
واقعامذهبیهامونهمدارنبهفنامیرن
اینومیدونینکهدوازدهمیلیونسایتمستهجنداریمکهکپیازشونکاملاآزاده؟؟؟
بعداونوقتیکجووندهههشتادیکهمثلااومدهبرایامامزمانشکاریکنه
اسمشمگذاشتهسربازگمنامامامزمان
بعدنوشتهکپیحرام،بههیچوجهراضینیستم🤦🏻♂
حالاخوبهخودشمازکانالهایدیگهکپیکرده
بهخودمونبیایم!
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حلما، دختر خردسال شهید پوریا احمدی خطاب به رهبر انقلاب: حالا که به سن تکلیف نرسیدم، میشه شمارو یه کم بغل کنم؟
#دخترانه
#رهبرانه
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
🎥 حلما، دختر خردسال شهید پوریا احمدی خطاب به رهبر انقلاب: حالا که به سن تکلیف نرسیدم، میشه شمارو یه
فرزند شهید داریم تا فرزند شهید!
به حضرت آقا میگه:
من امروز روز تولدم بود؛
و بابام یک هدیه ی خوبی بهم داد امروز اونم این بود که شما رو دیدیم!
خیلی خوشحالم میگم میشه هنوز که نرسیدم به سن تکلیف شما رو بغل کنم؟ 🙂💔
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
🎥 حلما، دختر خردسال شهید پوریا احمدی خطاب به رهبر انقلاب: حالا که به سن تکلیف نرسیدم، میشه شمارو یه
پ.ن:واقعا حسرت میخورم
کاش منم جای این دختر بودم🥲❤️🩹
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
ای که در خانه ات به روی هرکه صدایت کند باز است✨🤍
#درگوشی_های_عاشقانه
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ