eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
‹بِٮـــمِ‌‌اللّٰھ‌الرَّحمٰـنِْ‌الرَّحیـٓم› 🖐🏻!
..‌👀✋🏻•• «یـٰا‌ذَالجَـلال‌ِو‌َالاِڪرآم'🔗📓'» ‹اۍ‌صـٰاحِب‌شُڪوه‌وَ‌بُزرگـوارۍ..'🖤🗞'› ‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
-دعاي روزِ بیست‌وششم ماهِ مبارك رمضان🌙:)! الـتماس دعــآ💙🌼^^ "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭ
-دعاي روزِ بیست‌وهفتم ماهِ مبارك رمضان🌙:)! الـتماس دعــآ💙🌼^^ "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
خداوندا! فرموده بودی که بر بندگان، رئوف و مهربانی و بر گنهکاران، عطوف و بخشنده؛ولی من هیچگاه این حقیقت را به خوبی اکنون درنیافته بودم. آری! من در مرداب غفلت و لجن زار دوری از تو، غوطه‌ور بودم که ناگهان، ندای ملکوتی؛«یاعلیُّ یا عظیم، یا غفور یا رحیم»مرابه خود آورد و به کوثر زلال رمضان رهنمون شد..💞 ▿ 🫀
مهربانم؛ وقتی نمیدانم از هجوم دردها به کجا پناه ببرم، وقتی کسی صدایم را نمیشنود... ناگهان آرام میشوم.. ندایی درقلبم به من نهیب میزند، +یَسمعونَ کَلامي🥲💓 ▿ | 💞|
وصـفت‌چہ‌نویسـم‌؟! کہ‌مـلامت‌نـڪندعشــق! حُسـین‌تو‌خیال‌است‌کہ‌تصویرندارد(:
شرافت ...🥲
هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت،، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد پَـس‌اَز‌امـٰانـت‌زَهـرا‌ۜحفاظَـت‌ڪُن...シ🤍!'
185_58463487453992.mp3
4.02M
🔺تحدیر (تندخوانی) جزء بیست‌و هفتم قرآن کریم 👤 استاد معتز آقایی _التماس دعا♥️ ☘️🍀🍃☘️🍀🍃 🌸پیامبر اکرم (ص) فرمودند: اگر كسى در اين ماه يك آيه از قرآن تلاوت كند، ثوابش مثل كسى است كه در غير ماه رمضان يك ختم قرآن كرده است.
روزےکه‌مسئولین‌این‌کشور خدای‌نخواسته‌‌خوی‌ِکاخ‌نشینی‌ پیداکنند،فاتحه‌این‌ انقلاب‌رابایدبخوانیم... 🕊«
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 بعد از کلاس در محوطه‌ی دانشگاه چند بار روبروی هم قرار گرفتیم، ولی توجهی به من نکرد. مشخص بود که از عمد این کار را می کند. همین که  می بیند من می آیم یا من هستم. خودش را مشغول صحبت با دوستهایش نشان میدهد. پس صبح هم سر کلاس متوجه‌ی من شده بود. حتما توقع داشته من هم مثل دخترهای کلاس بروم جلو وبرایش مراسم خوش آمد گویی راه بیندازم. حالا که نرفته‌ام دلخورشده است. شایدهم چون جواب پیامش را نداده‌ام و بی اعتنا بودم به غرورش برخورده و الان درحال تلافی است. اصلا چه بهتر اینطوری من هم راحت تر می توانم فراموش کنم. چرا باید از بی محلی‌اش ناراحت باشم من که خودم می خواستم، اینطوری اوهم ناخواسته به نفع من کار می کند.  باید ممنونش هم باشم. با این فکرها دوباره بغضم گرفت. رفتم سرویس تا آبی به صورتم بزنم و از این فکرهابیرون بیایم. شیر آب را که باز کردم، با خودم گفتم: "وضو بگیرم بهتراست، آرامش بیشتری پیدامی کنم." بعد از این که وضو گرفتم نشستم سر کلاس، هنوز بچه ها نیامده بودند. تسبیحم رادرآوردم و برای آرامش خودم و آرش شروع به صلوات فرستادن کردم. تصمیم گرفتم من هم همین روش بی محلی را ادامه بدهم. به نظرم خوب جواب می‌دهد. بعد از چند دقیقه از صدای خودش و دوست هایش متوجه شدم آمد. ولی اصلا سرم را بلند نکردم. تسبیحم را داخل کیفم انداختم و گوشی‌ام را درآوردم و خودم را مشغول کردم تا استاد بیاید. ولی مگراین فکر خیره دست بردار است، به انتهای کوچه‌ی خیال که می رسد دوباره دور میزند و تک‌تک پنجره های خانه ی وَهم و گُمان را از نو برای دیدنش وارسی می کند تاشاید پشت یکی از آنها به انتظارنشسته باشد، بایدگوشش را محکم بپیچانم. کلاس های بعدیم با آرش نبود ولی دور محوطه یک بار از دور دیدمش، فوری تغییر مسیر دادم تا با هم رو در رو نشویم. بعد از دانشگاه از سوگند پرسیدم: –می تونی بیای بریم بیرون؟ ــ آخه من هنوز یه کلاسم مونده. تازه تو خونه ام کلی کار خیاطی رو دستمه، دم عید دیگه... بعد شانه‌ای بالا انداخت و گفت: –ولش کن، فقط تو بگو کجابریم؟ سرم راپایین انداختم و گفتم: –یه جایی که سبک شم. ــ بریم تجریش؟ امام زاده صالح. تازه تو حیاطش شهدای گمنامم داره.راست کار خودته. اونقدر باهاشون نوبتی حرف بزن و دردل کن که اونا سرسام بگیرن وبگن بابا این چی میخواد، بدین بهش بره مخ ماروخورد. وزنشم بیارید پایین سبک شه بره. لبهایم کش آمد و گفتم: –حالا اونقدرم سبک نشم که معلق شم رو هوا‌ها. –خوبه که...اونجوری دیگه غصه ترافیک رو نداری یه باد میزنه میری خونه...یه باد میزنه میای دانشگاه... هر دو خندیدیم. –یدونه‌ای سوگند، فقط الان گرسنه‌ام هستم. ــ قیافه‌ی بامزه‌ای گرفت و گفت: – اونم حله...میریم همونجا آش و حلیماش محشره...خب مشکل بعدی... لبخندتلخی زدم و گفتم: – کاش همه چی اینقدر راحت حل میشد. لپم را کشید و گفت: –ای خواهر، راحت تر از این حرف هاست، ما بزرگش می کنیم و سخت می گیریم. دستم را انداختم دورشانه اش. – حرف هات آرامش بخشه ولی یه کم رویاییه. من می خوام به مشکلم فکر نکنم ولی نمیشه. ــ چون خودت نمی خوای. مثلا همین چند دقیقه که با هم حرف زدیم به مشکلت فکر کردی؟ ــ خب نمیشد که...داشتم به حرف های تو گوش می دادم. ــ خب پس فکر کن ببین چیکار کنی که نشه، فکر کنی به چیزهایی که از پا درت میاره. اصلا بیا پیش خودم یه کم خیاطی کن، کمر درد و گردن درد اصلا نمیذاره به چیزی دیگه ای فکر کنی. بعدآهی کشید. –میدونی کلا ماها ناشکریم، انگار همش دنبال یه بهونه می گردیم بشینیم غصه بخوریم. وقتی تو اوج گرفتاریها و ناراحتیا به اونایی فکر کنیم که خیلی بدبختر از ما هستند. جز شکر دیگه حرفی نداریم بگیم. بعد رو به من کرد. –آخه دختر خوب عاشق شدنم مشکله؟ یادت رفته قضیه‌ی عشق و عاشقی من رو، اون موقع خودت بهم گفتی پا رو دلم بذارم، ولی من نتونستم و الان تنهایی شد نصیبم. پس عبرت بگیر دیگه به جای بیتابی کردن. اینقدر بدم میاد اینا که تا به مشکلی بر میخورن فوری میرن امام زاده و چند ساعت گریه میکنن. اصلا دلم واسه اون امام زاده می سوزه. بابا بیچاره افسردگی گرفت از دست شماها. بعد صورتم را با دست هایش قاب کرد. –بخند راحیل، برو به امام زاده بگو ممنونم گرفتارم کردی تا یادت بیوفتم. خودتم بهم صبرش رو بده. بگو خدایا من راضیم و شکر. با دوتا دستم دستهایش را گرفتم و گفتم: –پس بیا بریم با امام زاده، چندتا جوک بگیم دور هم بخندیم. نمی دانم این دل لعنتی از چه جنسی ساخته شده این حرفها رانمی توانم حتی با مته و دریل درونش جای دهم. حرف حرف خودش است. ولی گاهی در اعماق ذهنم انگار صدای ضعیفی می شنوم که می گوید تو می توانی... ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 روبه روی ضریح نشسته بودم و به حرف های سوگند فکر می کردم. با این که خیلی سختی کشیده بود ولی خیلی صبور و با روحیه است. درکودکی پدرش را از دست می دهد و مادرش مجبور می شود ازدواج کند، چون پدرش مثل پدر من بیمه نبوده که حقوق داشته باشند. به دلیل آزارهای ناپدری‌اش سوگند بعد از مدتی پیش مادربزگش برمی‌گردد. مادر بزرگش خیاط ماهری بوده و سوگند به خاطر استعداد ذاتی که داشته خیلی زودخیاطی رایاد می گیرد و می تواند برای مشتریها لباس بدوزد. وقتی دانشگاه قبول می‌شود مادرش هم به خاطر رفتارهای بد شوهرش طلاق می گیرد وحالا سه تایی زندگی می کنند. چند ماه بعدسوگندعاشق پسری که نباید می‌شود. پسری که افکار و اعتقاداتش به سوگند نمی خورد. با این که سوگند می دانست این ازدواج اشتباه است ولی نتوانست پا روی دلش بگذارد و عقد می کنند. ولی هنوز یک سال از عقدشان نگذشته بود که جدا می شوند. افکارم به صدای سوگند پاسخ می دهد و فوری خبردار می‌ایستد. ــ حداقل یه جوک خنده دار بگو...اینجور که تو زل زدی به ضریح، انگار آمدی دنبال طلبت...چه خبره؟ آهی کشیدم و گفتم: –داشتم به تو فکر می کردم. چشمهایش را گرد کرد و گفت: –راحیل، جون مادرت زیر آب من رو نزنی پیش آقاها. حالا من یه چیزی گفتم. ــ نه نترس. راستی اون پسر دیگه سراغت نیومد؟ نفسش را محکم بیرون داد و گفت: –نه بابا، چند وقت پیشم دیدمش با یه دختر دیگه. می دونی راحیل، چیزی که من تو این عمر کوتاهم متوجه شدم تو هر کاری به خصوص ازدواج باید خدا رو درنظر بگیری وگرنه خودت آسیب می بینی. بیشتر وقتها عامل بدبختیمون خودمون هستیم ولی هی می شینیم می گیم خدایا چرا. سرم را به علامت تایید حرف هایش تکان دادم و زیر لب گفتم: عمل کردن بهشون خیلی سخته. همانطور که بلند میشد گفت: –اگه سخت نبود که الان اوضاع ما این نبود. با دوتا قرآن برگشت و یکیش را طرفم گرفت وگفت: – دوپینگ کن بعد بریم. قرآن را گرفتم و بوسیدم و شروع کردم به خواندن. گوشی‌ام زنگ خورد، مامان بود نگران شده بود. یادم رفته بود خبر بدهم. سوگند از حرف های من متوجه شد که مادر پشت خط است، با اشاره گفت که اجازه بگیرم برای رفتن به خانه ی سوگند. ــ راستی مامان بعداز امام‌زاده شاید برم خونه ی سوگند. ــ آخه اونجوری خیلی دیر وقت میشه. ــ زنگ میزنم سعیده بیاد دنبالم شما نگران نباشید. ــ باشه، فقط بهش سفارش کن با سرعت نره. بیچاره مادرم از تصادف قبلی هنوز هم از رانندگی سعیده می ترسید. تلفنم که تمام شد سوگند گفت: – بذار منم زنگ بزنم به مامانم بگم امشب مهمون داریم. ــ سوگند من زیاد نمیمونما. ــ اجزای صورتش را جمع کرد و گفت: –چی چی رو نمی مونی مگه مهمونیه، میای چندتا مشتری راه میندازی میری. دارم واسه خودم وردست می برم. فکر کردی چه خبره... خانشان خیلی قدیمی بود. یک حیاط نقلی و باصفا که پر از گل و گلدون بود. داخل خانه هم دوتا اتاق داشت که با یک در به هم راه داشتند. از پنجره اتاق جلویی تمام سر سبزی حیاط دیده میشد. یک در شیشه ای رابط بین حیاط و راهروی کوچک خانه بود. داخل راه رو هم پر بود از گلدان های زیبا که بی اختیار لبخند به لب می آورد. سوگند که نگاه مشتاق من رادید گفت: –توام اهلشی؟ ــ اهل چی؟ اشاره کرد به گلدان ها گفتم: –چه جورم... اهلش بودم، اهل زیبایی، اهل طراوت وسبزی، اهل همه ی گلهایی که باعشق، زیباییشان رابه رُخت می کشند و روحت را جوردیگری نوازش می کنند. مگر می شوداهل این نوازشها نشد. مادرو مادر بزرگ سوگند را قبلا چندین بار در خانه‌ی شوهر مادرش دیده بودم. فوق العاده مهمان نواز و خوش رو بودند. بعد از سلام و احوالپرسی، داخل اتاقی که رو به حیاط بود، شدیم. چرخ خیاطی هم داخل همان اتاق کنار پنجره بود. سوگند شروع کرد به خیاطی کردن و من هم در خرده کاریها کمکش کردم. ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 بعد از نیم ساعت کار، مادر سوگند میوه به دست وارد شد و گفت:سوگنداینقدر از دوستت کار نکش. سوگند سرش را از روی چرخ خیاطی بلند کرد. مامان آوردمش اردو، قدر عافیت رو بدونه، الان داره واحد پاس می کنه. مادرش سرش راکج کرد. لابد توام استادشی؟ استاد که مامان بزرگه، من استاد راهنمام. پس الانم زنگ تفریحه بیایید میوه بخورید. سوگند از پشت چرخ بلند شد.بده من زود پوست بکنم بخوریم بعدشم به کارمون برسیم. در حال خوردن میوه بودیم که صدای اذان آمد. مادر سوگند رفت. سوگند گفت: پاشو ما هم نمازو بزنیم کمرمون و بعدبرگردیم سر کارمون. خندیدم و گفتم: نه دیگه بعدش من میرم به سعیده پیام دادم بیاد. فقط آدرس رو بگو براش بفرستم. گوشی را ازمن گرفت و آدرس را پیامک کرد. آخرش هم نوشت شام اینجاهستیم. سعیده هم فوری جواب داد، بد نباشه من بیام. سوگند دوباره خودش نوشت: نه بابا اصرار کردن توام باشی، خیلی خودمونین.وقتی گوشی را پس داد و مطالبی که فرستاده بود را خواندم فقط لبخند زدم. بعد از یک ساعت سعیده و مادر بزرگ سوگندهم که به مسجد رفته بود آمدند و همگی کمک کردیم تا کارهای خیاطی انجام شود. مادر بزرگ برش میزد من کوک میزدم. سوگند هم چرخ می کرد و سعیده هم خرده کاری ها را انجام می داد. آنقدر سرمان گرم بود و سوگند با حرف هایش مارا می خنداند که زمان از دستمان در رفته بود. صدای زنگ گوشی ام وادارم کردکه به ساعت نگاه کنم. مادر نگران شده بود. عذر خواهی کردم و گفتم تا نیم ساعت دیگر راه میوفتیم. مادر سوگند زود سفره شام را پهن کردو شام خوردیم موقع خداحافظی مادربزرگ سوگنددستهایم راگرفت وازاین که کمکشان کرده بودم از من وسعیده تشکر کرد. سعیده همین که پشت فرمان نشست گردنش را تکانی داد و پرسید: کتف تو درد نگرفت؟ با یک دستم کتفش را کمی ماساژ دادم و گفتم: نه زیاد. خونه که برسیم،  یه کم دراز بکشیم خوب میشه. اگه موقع خواب یه کم روغن سیاه‌دونه بزنی حله. نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: رنج خوب. با تعجب گفتم: چی؟ گفت:مگه این رنج خوب نیست؟ گردنمون درد گرفت ولی هم به اونا کمک کردیم هم خودمون چیز یاد گرفتیم. رنج کشیدیم ولی از نوع خوبش. لبخندی زدم و گفتم: آفرین دختر خاله ی باهوش خودم. چه خوب درس پس میدی. سعیده گفت می بینی فقط دست به تصادفم خوب نیست، تو زمینه های دیگه هم استعداد دارم. باشنیدن اسم تصادف یاد ریحانه افتادم وآهی کشیدم. _دلم برای ریحانه تنگ شده سعیده. _کاش باخاله صحبت کنی حداقل هفته ایی یک بار بری ببینیش، بابا بالاخره یک سال وخرده ای هر روز تروخشکش کردی، آدم وابسته میشه. ملت یه سگ میارن بعداز دو روز دیگه مسافرتم تنها نمیرن میگن وابستش شدیم تنهایی خوش نمی گذره، حالا این که آدمه.درچشم هایش بُراق شدم.این چه مثالیه آخه سعیده؟ کلی گفتم. میگم یعنی دل آدمها اینقدرکوچیکه که زود دل می بندند. دل، تنها عضو بدنم بودکه احساس می کردم این روزها چقدر مورد ظلم قرارگرفته است وگاهی چه بیتاب خودش رابه قفسی که برایش حصارشده است می کوبد.خانه که رسیدیم احساس کردم مادر کمی دلخوراست.ولی وقتی از خانواده سوگندتعریف کردم، واین که امروز دلم خواست خیاطی یاد بگیرم. گفت:به این میگن رفاقت باثمر.از اون روز به بعد هر روز بعد از دانشگاه با سوگندبه خانه شان می رفتیم و تا اذان مغرب می ماندم.دقیقا خانه ی آقای معصومی جایش رابه خانه ی سوگند داده بود.دوروز بوددانشگاه نرفته بودیم. با سوگند قرار گذاشتیم که فردا آخرین روز دانشگاهمان باشد و ما هم مثل دانشجوهای دیگر بعد از کلاس آن استادسخت گیرمان خودمان رامرخص کنیم. زودتر از هر شب خودم راروی تختم انداختم، کارخیاطی واقعاخسته کننده است. تازه چشم هایم گرم شده بود که از صدای پیام گوشی‌ بازشان کردم.خیلی خوابم می آمد ولی به خیال این که شاید سوگند تصمیم جدیدی گرفته باشدو پیام داده است چشم هایم را باز کردم و گوشی را برداشتم. با دیدن اسم آرش نیم خیز شدم و پیامش را باز کردم. نوشته بود:راحیل. با خواندن اسمم صورتم گر گرفت. خواب از سرم پریدانگار کسی باپتک به سرم زد. بلند شدم و نشستم. دروغ چرا این کارش باعث شد در دلم پایکوبی راه بیفتد.تمام تلاشهایم در این مدت برای سرد شدن از آرش دود شد وبه هوا رفت.انگار پیامش مانندیک دست نامرئی درازشد و دلم را از قفس آزادکرد.همین طور زل زده بودم به گوشی‌ .دلم می خواست بنویسم جانم، ولی این از کارهای ممنوعه بود. پیام دیگری فرستاد. روزایی که نمیای دانشگاه چشم هام به در خشک میشه. بیا حرفم نزدی عیبی نداره، بیا و نگاهمم نکن. فقط بیا...
باورم نمیشد این پیام را آن آرش مغرور نوشته باشد. شنیدن هر واژه برای از پا انداختنم کافی بود، حالا با لشگر واژگانش چطور در می‌افتادم. قلبم انگاردر جا زایمان کرده بود وبچه هایش رابه تمام اعضای بدنم فرستاده بودوهمه باهم وهماهنگ می کوبیدندهمه ی تنم قلب شده بود. ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
✨✨✨✨✨✨✨ ⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱ همه ی هم و غمش این بود که تا جایی که بدنمان می کشد ، در حرم بمانی زیارت نامه بخوانیم و روضه و توسل . سیری نداشت ... زمانی که اشکی نداشت ، راه می افتاد که برویم هتل. هتل هم می آمد که تجدید قوا کند برای دوباره رفتن به حرم .. در کاروان ، رفیقی پیدا کرد لنگه خودش.. هم مداح بود هم پاسدار! مداحی و روضه کاروان را دو نفری انجام می دادند ،ولی اهل این نبود ، که با کاروان و با جمع برود .. می خواست دو نفری باهم باشیم . می گفت :« هرکی کربلا میره ، از صحن امام رضا میره!» قسمت شد خادم حرم حضرت عباس علیه السلام فیش غذا به ما داد .. خیلی خوشحال بودیم ، رفتیم مهمانسرای حضرت با خواهرم رفتیم برگه جواب آزمایش را بگیریم ، جوابش مثبت بود . میدانستم چقدر منتظر است مأموریت بود . زنگ که زدم بهش گفتم ، ذوق کرد . میخندید وسط صحبت قطع شد .. فکر کردم آنتن رفته یاشارژ گوشی اش مشکل پیدا کرده . دوباره زنگ زد ، گفت : « قطع کردم برم نماز شکر بخونم!» این قدر شاد و شنگول شده بود که نصف حرف هایم را نشنید خیلی انتظارش را می کشید در ماموریت های عراقی و سوریه لباس نوزاد خریده بود و در حرم تبرک کرده بود به ضریح در زندگی مراقبم بود ، ولی در دوران بارداری بیشتر از نه ماه ، پنج ماهش نبود و همه آن دوران را خوابیده بودم .. دست به سیاه و سفید نمی زدم . از بارداری قبل ترسیده بودم خیلی لواشک و قرء قوروت دوست داشتم تا اسمش میامد هوس می کرد ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱ پدر و مادرم می گفتند : « نخور فشارت می افته! » اما محمدحسین برایم می خرید😁 داخل اتاق صدایم میزد : « بیا باهات کار دارم!» لواشک و قره قوروتها را یواشکی به من می داد و با خنده می گفت : « زن مارو! باید مثه معتادا بهش جنس برسونیم ! » نمی توانستم زیاد در هیئت ها شرکت کنم . وقتی میدید مراعات می کنم ، خوشحال می شد و برایم غذای تبرکی می آورد برای خواندن خیلی از دعاها و چله ها کمکم می کرد . پا به پایم می آمد که دوتایی بخوانیم بعضی را خودش تنهایی می خواند زیاد تربت به خوردم میداد. به خصوص قبل از سونوگرافی و آزمایش ها.. خودش از کربلا آورده بود و می گفت : « اصل اصله!» اسم بچه را از قبل انتخاب کرده بودیم : امیرحسین در اصل ، امیرحسین اسم بچه اولمان بود . به پیشنهاد یکی از علمای تهران ، گذاشتیم امیرمحمد . گفته بود : « اسم محمد رو بذارید روش تا به برکت این اسم ، خدانظر كنه و شفا بگیره ! » می گفت : « اگه چهار تا پسر داشته باشم ، اسم هرچهارتاشون رو میذارم حسین ! » با کمک مادرم ، داخل ماشین نشستم . راه افتاد . روضه گذاشت ، روضه حضرت علی اصغر.. سه تایی تادم در بیمارستان گریه کردیم برای شیرخواره امام حسین (ع) زایمانم در بیمارستان خصوصی بود .. لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق . به نظرم پرسنل بیمارستان فکر می کردند الان گوشه ای می نشیند و لام تا کام حرف نمی زند.. برعکس ، روی پایش بند نبود ، هی قربان صدقه ام می رفت ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱ برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و این قدر تقلا وجنب و‌ جوش! با گوشی فیلم می گرفت . یکی از پرستارها می گفت : « کاش میشد از این صحنه ها فیلم بگیری ، به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن ! » قبل از اینکه بچه را بشویند ، در گوشش اذان و اقامه گفت . همان جا برایش روضه خواند ، وسط اتاق زایمان ، جلوی دکتر و پرستارها .. روضه حضرت علی اصغر .. آنجایی که لالایی می خوانند . بعدهم کام بچه را با تربت امام حسین برداشت اصرار می کرد شب به جای همراه بماند کنارم . مدیر بخش می گفت : « شما متوجه نیستین اینجا بخش زنانه؟!» دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند ، اما کادر بیمارستان اجازه ندادند . تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد . به زور بیرونش کردند باز صبح زود سروکله اش پیدا شد چند بار بهش گفتم : « روز هفتم مستحبه موهای سربچه رو بتراشیم!» راضی نشد .. بهش گفتم : « نکنه چون خودت درد بی مویی کشیدی ، دلت نمیاد؟! » می گفت : « حیفم میاد!» امیر حسین سیزده روزه بود که بردیمش هیئت ، تولد حضرت زینب (ع) بود و هوا هم خیلی سرد و هیئت شلوغ ، مدام به من می‌گفت : « بچه رو بمال به درودیوار هیئت!» خودش هم آمد بردش قسمت آقایان و مالیده بودش به درودیوار هیئت ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ ✨✨✨✨✨✨✨
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
هدایت شده از روح الله صفری|مالک
شرکت‌کننده‌شماره771:فاطمه از قم جایزه‌نفراول‌‌بیشترین‌بازدید: 🟡 جایزه‌نفراول‌:مبلغ یک میلیون تومان وجه نقد ⚪️ جایزه‌نفردوم:‌ششصد هزار تومان وجه نقد 🟤 جایزه‌نفرسوم:چهارصد هزار تومان وجه نقد 📢مهلت‌ارسال‌تا20فروردین‌ آیدی‌جهت‌ثبت‌نام‌درمسابقه: @fatima_ghods کانال‌شرکت‌درمسابقه: https://eitaa.com/joinchat/1024196718Ce203bc2bb5