eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
•[حجاب]• چراحجاب‌داری‌خانم؟! +چون‌باارزشم! یعنی‌چی؟! +یعنی‌عمومی‌نیستم:) -اگه‌خوشگل‌بودی‌حجاب‌نمیکردی حتمایه‌چیزی‌کم‌داری +بله‌بی‌عفتی‌وبی‌حیایی‌کم‌دارم -یعنی‌من‌بی‌عفتم؟! +نمیدونم‌ولی‌‌کسی‌ک‌باعفت‌باشه نمیزاره‌ازنگاه‌کردن‌بهش‌لذت‌ببرن -کیا؟! +همه‌مرداغیرازشوهرت -خب‌نگا‌نکنن +خب‌وقتی‌داری‌گدایی‌نگاهشونو میکنی‌چرابایدردت‌کنن؟! -من‌واسه‌دل‌خودم‌خوشگل‌میکنم! +حواست‌به‌دل‌اون‌خانومی‌که‌ شوهرش‌‌بادیدن‌تونسبت‌بهش‌سرد میشه‌یااون‌پسرجوونی‌که‌شرایط ازدواجونداره‌هم‌هست؟! -به‌اینش‌فکرنکرده‌بودم! +خدایی‌توخونه‌هم‌واسه‌شوهرت شیک‌پیک‌میکنی؟! -راستش‌کی‌حوصله‌داره‌اخه +پس‌شوهرتم‌مجبوره‌زنای‌خیابونی رونگاه‌کنه‌مثل‌این‌مردایی‌که‌زل‌زدن به‌تو -داری‌عصبیم‌میکنی‌دختره‌ی‌احمق +من‌خودموخوب‌پوشوندم‌تومثل.. لباس‌پوشیدی‌پس‌به‌من‌نگواحمق -خب‌مُده +اخرین‌مُدت‌کَفَنه‌عزیزم! -هنوزجوونم‌بزارجوونی‌کنم‌فرصت هست +اگه‌توهمین‌حالت‌ملک‌الموت‌بیاد ببرتت‌چی؟! -یعنی‌جهنمی‌میشم؟! +یعنی‌واقعابی‌حجابی‌ارزش‌سوختن داره؟! تویی‌که‌نمیتونی‌گرمای‌تابستونو تحمل‌کنی،آتیش‌جهنم‌ومیتونی؟! -نه‌نه +پس‌خواهرگلم‌هم‌خودتوهم‌مردمو ازاین‌فتنه‌نجات‌بده -چطوری +باحجاب،باحیا،باعفت،باخدا -چیکارکنم‌که‌بتونم؟! +به‌رضایت‌خدافکرکن‌ -راستش‌چادردست‌وپاگیره +درسته،خیلی‌جاهادست‌انسان‌ومیگیره دستوپاگیربودنش‌حرف‌نداره نه‌می‌ذاره‌پاهات‌کج‌بره‌نه‌دستات الوده‌گناه‌بشه -اخه‌چادربندازم‌گرمم‌میشه +بگوآتش‌جهنم‌گرم‌تراست‌اگرمی‌دانستن (توبه۵۱) خب‌خواهرم؟! -یعنی‌خدامی‌بخشه؟! +ان‌الله‌یحب‌التوابین هماناخداتوبه‌کننده‌گان‌رادوست دارد -چقدمهربون،ولی‌آرزوهام‌،دوستام... +الیس‌الله‌بکاف‌عبده؟! ایاخدابرای‌بنده‌اش‌کافی‌نیست؟! ❌ ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
سر و جان و نفسی هست اگر ؛ به قربان آقای‌ نـجـــف.‌‌.‌.!💚
10.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حبِّ علی نشونه ی حلال زاده بودنه:)))
درآن‌‌ساعت‌‌که‌در‌مانده‌اند‌ خلق‌ِمشرق‌‌و‌‌مغرب.. بوَد‌دستم‌‌به‌دامان‌‌علی‌بن‌‌ابی‌طالب..!
لافَتی‌ٰاِلاعلی لا‌ص‍َیف‌ْاِلا‌ذوالفَقار✨💚
آنچنان جای گرفتی تو به چشم و دل من که به خوبان دوعالم نظری نیست مرا👌🏻🫀 💛
کـُـدٰامْ‌دِلــــٓی‌‌اَسْتْ‌کِهــ‌با‌یٰاد‌او‌نَــتَپَد؟ مُرْدِگٰان‌ْرا‌رَهٰا‌کُــــــنْ!سُخَنْ‌اَزْ‌زِنْدِگٰانِ‌عِـــشْــقْ مـــٓی‌گُویــْـــــم_» "🕊♥
مشکل ما با آقای پزشکیان چیه؟ خلاصه بگم نه به دولت سوم روحانی! کی که دل خوش داشته باش از دولت این جناب؟ ۸ سال مملکت و به گند کشید چه ضعف و عقب موندگی هایی که کشورمون تو این ۸ سال دچارش نشد خزانه ممکلت خالی باشه میدونید یعنی چی؟ خزانه رو خالی و با کلی بدهی تحویل دولت سیزدهم داد شهید رئیسی اومد درستش کرد اقای رئیسی تو ۳ سال تا جایی که تونست این کشور و ابادش کرد تو مناظره ها  ظریف و خود اقای پزشکیان همه ی خرابکاریای اون ۸ سال و سر اقای رئیسی شکوندن خودشوت خوب جلوه بدن!! هرچی میگی میگن کارشناسا جواب بدن بابا یکی نیست بگه شما خودت قراره اینجا به عنوان یک کارشناس که همه چیو بلده تو دولت کار کنی باید بدونی یا نه؟ یا ایه و حدیث در میارن هم شنیدیم هم حفظیم خیلیاشو جناب بیا راه کار بده.! امام علی اینا رو گفته عمل کرده فقط حرف نزدند ! حرف حقم میزنن ولی راه حلش کو؟ دار و دسته ی روحانی هم تو ستاد ایشون فعالن دیگه چی میخاین؟ ظریف:  مشاوره تو برنامه حاضر شدن خاتمی: بهشون مشاوره میدن؛ روحانی: ازشون حمایت میکنه داماد روحانی: ازشون حمایت میکنه دیگه چی از این واضح تر؟!
بـراۍخدا‌باشیم‌، تا نـازمان‌رافقط‌او‌بڪشد .. نـازکشیدن ِخـدامعنایش‌شہادت‌است❤️:)
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 دو هفته گذشت، تو این مدت چندین بار دیگر هم آرش من را به خانه‌شان برد. هربار مژگان آنجا بود. برایم عجیب بود می گفت، گاهی از سرکار یک راست به اینجا می‌آیم. پرسیدم: – پس خونه ی مامانت کی میری؟ –فقط آخر هفته ها. وقتی تعجبم را دید گفت: – وقتی دو روز نمی بینمشون اشاره به آرش و مادرش، دلم خیلی تنگ میشه. مادر آرش خیلی به او می رسید و دوستش داشت. به خصوص به خاطر بارداری‌اش، مدام برایش خوراکی می‌آورد تا بخورد. مژگان می‌گفت مادر آرش حتی وقتی با دوستهایش دوره داشتند گاهی من را هم می برد و این برایم عجیب تر بود. در راه دانشگاه بودم که آرش زنگ زدو گفت فردا سرکار نمیرود تا بعد از دانشگاه برویم خرید کنیم. بعد هم به خانه شان می‌رویم. وارد دانشگاه که شدم. آرش را منتظر دیدم با لبخند به طرفش رفتم و دست دادیم. دیگر تقریبا همه می دانستند که ما با هم نامزدیم. قبل از این که سر کلاس برویم. سوگند را در سالن دیدم. جور مشکوکی نگاهم می کرد. سؤالی نگاهش کردم. نزدیک آمد. لبخند زورکی زد و به من و آرش سلام کرد. با اشاره به من گفت: – چند لحظه میای؟ نگاهی به آرش انداختم وپرسیدم: – برم؟ سرش را تکان دادو گفت: –پس من میرم کلاس. وقتی با سوگند تنها شدیم، پرسیدم: – مگه امروز کلاس داری؟ ــ نه. با تعجب گفتم: –پس چرا آمدی دانشگاه؟ عصبانی دستم روگرفت و دنبال خودش کشیدو گفت: – بریم یه جای خلوت باهات حرف دارم و بعد با قدمهای بلند راه افتاد. ــ یعنی به خاطر این که با من حرف بزنی آمدی؟ سرش چرخید طرفم. –چقدر بهت گفتم راحیل، گوش نکردی. رسیدیم محوطه ی پشت دانشگاه، دستم را از توی دستش بیرون کشیدم. –تو چته؟ میشه به جای این حرف ها درست حرفت رو بزنی؟ دوباره دستم را گرفت. – اول می خواستم بهت زنگ بزنم ولی بعد فکر کردم وقتی این حرف ها رو می زنم پیشت باشم بهتره. ــ چه حرفهایی؟ سرش را پایین انداخت. –در مورد آرش. ناگهان قلبم، اسب وحشی شد. در قفسه‌ی سینه‌ام جایی نبود تا بتازد. پس مدام سر می‌کوبید به این میله‌های استخوانی. به سختی پرسیدم: –چی‌شده؟ نگاهش غمگین شد. –چقدر بهت گفتم این پسره لیاقت تو رو نداره، چقدر گفتم من رو آیینه ی عبرت کن. گفتی: نمی خوام فقط به خودم فکر کنم، گفتی: اون خوبی زیاد داره، گفتی: من به خاطر خدا دارم... دستم را از دستش با شتاب بیرون کشیدم و حرفش را بریدم و با عصبانیت گفتم: – من میرم سر کلاس، هر وقت غر زدنهات تموم شد بگو بیام حرفت روبزن. خیلی استرس داشتم. اگر می خواستم بمانم قبل از این که حرفش را بزند سکته ام می داد. به طرف سالن پا کج کردم. راهم را سد کرد. زل زد به چشم هایم وفوری گفت: – آرش خان با یه دختره ارتباط داره. چشم هایم را ریز کردم. – چی گفتی؟ ــ درست شنیدی. در چشم هایش دقیق شدم. شوخی نمی کرد. کاملا جدی بودو غصه داشت. تمام قدرتم را جمع کردم و به همان روش همیشگی چند تا نفس عمیق کشیدم و آرام گفتم: – کی بهت گفته؟ او هم آرام گفت: – یکی از بچه های ترم آخری، گفت اسمش رو نیارم. ــ اون از کجا می دونه؟ با دختره دوسته. ــ دختره؟ ــ همون که با آرش... ــ اسم دوستت چیه؟ ــ گفت: بهت نگم. نگاه غضبناکی بهش انداختم. – یعنی هر کی بیاد هر ادعایی بکنه تو باور می کنی؟ ــ نه، من بهش اعتماد دارم. تازه گفت، هم می تونم مدرک نشون بدم. هم اونارو با هم دیده. گفت، من راحیل رو می شناسم که چه دختر پاکیه، واسه همین نخواستم یه بدبخت به بدبخت های دنیا اضافه بشه. نگاهم را از چشم‌هایش گرفتم و روی زمین نشستم. سرم را بین دستهایم گرفتم. ــ پاشو راحیل، همه ی چادرت خاک شد. دستم را به زور گرفت و کشید و چند قدم آن‌ورتر روی یک صندلی شکسته نشاند و گفت: –چقدر بهت گفتم... بُراق شدم در چشم هایش، در جا ساکت شد. ــ من باید با این دوستت حرف بزنم، اون داره تهمت می زنه. الان بهش زنگ بزن، فقط باهاش حرف بزنم. از روی صدا که شناخته نمیشه. سوگند پوزخندی زدو گفت: – باز داری حرف خودت رو می زنیا، دختره ساده. گوشی‌اش را از جیبش در آوردو گفت: –صبر کن ببینم قبول می کنه باهات حرف بزنه. شماره توی گوشی‌اش ذخیره بود. فوری شماره را گرفت و از من دور شد. بعد از چند دقیقه حرف زدن به سمتم آمد. انگار دختره قبول نمی کرد بامن حرف بزند و سوگند چند بار با التماس در‌خواست کرد. بالاخره گوشی را به سمتم گرفت. – بگیر بالاخره قبول کرد تا برات توضیح بده... ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙