eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
..‌👀✋🏻•• «اللّھُم‌صَل‌عَلۍ‌مُحمد‌وَ‌آل‌مُحمد🔗📓» ‹خدایـٰا‌درود‌فِرسـت‌بَر‌محمد‌و‌خاندان‌او🖤› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
یه‌سلامم‌بدیم‌خدمت‌آقاجانمون؛ اَلسَلام‌ُعَلَیك‌یاصاحِب‌اَلعَصروَالزَمان..(: 💚 السَّلامُ‌علیک‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدی‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریکَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدی ومَولایالاَمان‌الاَمان . . . 🌱
به‌همه‌گفتم‌توزیرخاکم‌منوتنهانمیزاری . .
آقای‌امام‌حسین پناه‌غربت‌من‌دامن‌محبت‌توست..💔 -ده روزتامحرم-
زندگینامه شهید عباس دانشگر نام و نام خانوادگی: عباس دانشگر نام پدر : مومن محل تولد : سمنان تاریخ ولادت: ۱۳۷۲/۲/۱۸ تاریخ شهادت : ۱۳۹۵/۳/۲۰ محل شهادت: حومه جنوبی حلب - سوریه کتاب مربوط به این شهید: آخرین نماز در حلب _ لبخندی به رنگ شهادت شهید عباس دانشگر فرزند مؤمن، هیجدهم اردیبهشت سال 1372 در شهرستان سمنان در خانواده‌‌ای متدین به دنیا آمد. او در همان کودکی شجاع و نترس بود پدرش او را به همراه خود به مسجد می برد حضور او در مسجد و بسیج باعث شد که رفتار و گفتارش با اخلاق اسلامی زینت داده شود. او در همان ابتدا با احکام اولیه و قرآن و تعالیم دینی آشنا شد. او در پنجم مهرماه 1390 وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد. بعد از سپری کردن دوره آموزش افسری به‌خاطر فعالیت‌های فرهنگی او در دانشگاه مورد توجه سردار اباذری جانشین فرماندهی دانشگاه قرار گرفت و در دفتر جانشین فرماندهی دانشگاه مشغول به کار شد. او در بیست و سوم بهمن سال 1394 دختر عموی خود را به همسری برگزید و صیغه موقت خوانده شد. چند صباحی از دوران نامزدی نمی‌گذشت که عزم سفر به سوریه کرد. سردار اباذری به او گفت شما تازه صاحب همسر شدی، ولی او با اصرار زیاد داوطلبانه در اول اردیبهشت سال 1395 عازم سوریه شد. دوستانش به او گفتند شما چگونه در مدت دو ماه نامزدی می‌خواهی به سوریه بروی او گفت می‌ترسم زمین‌گیر شوم و توفیق از من سلب شود.
شهید عباس دانشگر به صورت داوطلبانه در 2 اردیبهشت 95 مدافع حرم بانوی دمشق شد و جنگید تا آنجا که 21 خردادماه به دست گروهک تکفیری با موشک تاو آمریکایی در سوریه شهادت رسید. @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
چهل شب پیش نگران بودیم رئیس جمهور شهید ما سالم باشد ، الان نگران مکتب و مرام شهید هستیم که ابتر نماند:) خدایا مارا دشمن شاد نکن🤍
بسیار مهم!
تولدتان مبارک بابای امام رضا🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مخاطبان گرامی توجه کنید‼️ بغیر از اسم و فامیل کاندید مورد نظر و کد انتخاباتی او ؛ چیز دیگری در برگه رای ننویسید! چون امکان ابطال رای هست! این مطلب رو به عرض دوستانتان هم برسانید
✅چرا رای به دکترسعید جلیلی؟ ۱۳دلیل ایدئولوژیکی برای انتخاب سعید 1⃣ بیش از دیگران به مبانی نظام اسلامی اعتقاد دارد و مانند مابقی برای جلب توجه ، وعده های خارج از بنیاد و مبانی فکری خود ارائه نکرد ( که این موضوع از نگاه رهبری اصلی ترین ویژگی یک کاندید اصلح است ) 2⃣ شب و روز نمیشناسد و مانند شهید جمهور برای درک واقعی مشکلات دائما به سفر های مختلف مشغول بود ( که طبق فرمایشات رهبری این موضوع دومین ویژگی کاندید اصلح است ) 3⃣ با برنامه ترین کاندید است . 4⃣ بیش از ۱۰ سال است که خود را برای این مسئولیت آماده کرده و مسئولین دولت احتمالی خود را اماده ساخته . و مانند بقیه از سر اضطرار وارد رقابت انتخابات نشده . 5⃣ با اخلاق ترین کاندید است . به طوری که حتی مخالفینش نیز به اخلاق وی اعتراف میکنند . 6⃣ کوچک ترین نقطه ی سیاه اقتصادی و اخلاقی در کارنامه ندارد . به قدری پاکدست است که تنها تهمتی که به وی زدند توانایی پرایدش در حمل ۲ تن فلز بوده . 7⃣ انتخاب اکثر خانواده های شهید ، مدافعین وطن و مدافعین امنیت است و همچنین مردم کف جامعه . 8⃣ اگر بگوییم سقوط بالگرد رئیس جمهور توطعه ای از سمت بیگانگان بود ، پس با انتخاب سعید جلیلی این توطعه را با شکست مواجه خواهیم ساخت . 9⃣ اگر بگوییم سقوط بالگرد رئیس جمهور حادثه ای اتفاقی و دشمن شاد کن بود ، پس با انتخاب سعید جلیلی شادی دشمنان را به عزا تبدیل خواهیم نمود . 🔟 کسی که در راه جنگ با دشمنان وطن عضوی از بدن خود را از دست داده به راحتی خود را به دشمنان این وطن نخواهد فروخت . 1⃣1⃣ جلیلی از بین چهره های انتخاباتی نزدیک ترین فرد به شهید رئیسی است . او شهید زنده است ، رفتاری شهیدانه دارد و مانند شهید جمهور با دیگران از سر هدایت بحث و مناظره کرد و نه رقابت  . 2⃣1⃣ بنا به فرمایش رهبری ، آینده مملکت را به پاسداری از قراردادهای ناشی از مذاکره با آمریکا گره نزد . 3⃣1⃣همچنین او یک دیپلمات است و مثل شهید امیرعبدالهیان زبان دنیا رو می‌فهمد.
اگه بین جلیلی و قالیباف مردد هستی رای به آقای قالیباف یعنی یکی از قوای اصلی کشور انقلابی میشه رای به آقای جلیلی یعنی دوقوه اصلی  کشور انقلابی میشه . فکر کنید مجلس انقلابی به ریاست آقای قالیباف قانون انقلابی تصویب کنه وآقای جلیلی رئیس جمهور انقلابی مخلصانه اجرا کنه قوای انقلابی دو برابر میشه با یه تیر دو نشون بزنید
واقعا بعضی از افراد عجیب هستند.. ۸ سال به طور کامل سرویس شدیم، تابستون هر روز برق قطع بود، مسکن تعطیل شد، واکسن وارد نشد ملت مردن، همه چیز رو به برجام و FATF گره زدن، همه کارخونه هارو تعطیل کردن ولی بازم یه عده زیادی میخوان به همون وضعیت رای بدن، واقعا چرا؟!! اصلا مغزم داغ میشه بهش فکر میکنم..
علی به وقت حماسه عصا نمیگیرد! @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
مقام معظم رهبری: من در انتخابات شرکت می کنم چون بهترین راه آباد کردن کشورم راهیست که خودم انتخاب کنم/گاهی یک رای هم موثر است،هیچکس نگوید رای من به تنهایی چه تاثیری دارد ،گاهی یک رای یا چند رای ، در سرنوشت یک کشور اثر می گذارد امروز باتوکل به خدا وبه نیابت از شهدا و به نیت شادی قلب نازنین حضرت مهدی(عج)ونائب برحقش وسربلندی نظام مقدس جمهوری اسلامی پای صندوق های رای حاضرمی شویم و فرد اصلح روانتخاب می کنیم. * وعده ما امروز پای صندوق های اخذ رای ریاست جمهوری*@sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
آمریکا۱۴۱۳😂👌 ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
انسانها، تو یڪ ثانیہ قلبشون میشڪنه... تو یڪ ثانیہ، قلب دیگران رو میشڪنن... تو یڪ ثانیہ، خوشحال میشن... تو یڪ ثانیہ، دیگران رو خوشحال میڪنن... تو یڪ ثانیہ، ناراحت میشن... تو یڪ ثانیہ، دیگران رو ناراحت میڪنن... تو یڪ ثانیہ بہ دنیا میانو تو یڪ ثانیہ از دنیا میرن ووو... اما در این میان یڪ ثانیہ ای، هیچ وقت قدر هم دیگہ رو نمیدونن مواظب‌این‌یک‌ثانیه‌ها‌باشید👌
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 مادرش در را برایمان باز کرد. سلام کردیم.آرش دست مادرش را بوسید و به شوخی گفت: –مامان جان برای چند روز از اتاقت خداحافظی کن، اشغال گرها آمدند. مادرش بی توجه به حرف آرش گفت: –چقدر دیر آمدی، یه کم خرید دارم زودتر برو انجامشون بده. آرش دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: –رو چششمم ننه... مادرش چهره اش را مشمئز کردو گفت: –ننه خودتی... آرش همانجور که می‌خندید و ساکم را به طرف اتاق مادرش می‌برد گفت: – الان میرم هر چی خواستی می گیرم. بعد با سر به من اشاره کرد که دنبالش بروم. مژگان از اتاق آرش بیرون آمد و بادیدن آرش لبخندی بر لبش نشست و گفت: –چطوری آرش؟ آرش آرام جواب سلامش را داد و داخل اتاق شد. سعی کردم لبخند بزنم و به روی خودم نیاورم. وارد اتاق شدم و به آرش گفتم: –می خواهی بری خرید منم باهات میام. همانجور که مات زده گوشی‌اش را نگاه می‌کرد گفت: ــ میشه تنها برم؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: ــ چرا؟ ــ آخه یه کاری دارم باید انجامش بدم، نمیشه توام بیای... با این که حرفهایش برایم گنگ بود ولی چیزی نگفتم. بعد از این که آرش از اتاق بیرون رفت، صدای ذوق و شوق مژگان می‌آمد که به آرش می گفت: ــ یه کم از این کارها به برادرتم یاد بده، خدا شانس بده این همه گل...حالا چرا پرتش کرده اینجا؟ سکوت شد و چند لحظه بعد صدای در ورودی آمد، فهمیدم که آرش رفت. یادم افتاد که گلها را داخل گلدان نگذاشته‌ام. تا خواستم از اتاق بیرون بروم صدای پیامک گوشی‌‌ام بلند شد. برگشتم. پیام را باز کردم یک فرد ناشناس عکسی برایم فرستاده بود. خواستم حذفش کنم که دیدم پی‌ام داد. ــ عکس رو باز کن تا نامزدت رو بهتر بشناسی. با خواندن پیام انگار استرس را در تمام وجودم تزریق کردند. با دست های لرزان عکس را دانلود کردم. خدای من باورم نمیشد، آرش بود، کنار یک دختر... انگار در یک رستوران بودند.  آرش روی صندلی دست به سینه نشسته بود. آن دختر هم پشت صندلی ایستاده بود و سرش را کمی خم کرده بود و کنار سر آرش نگه داشته بود. آرش لبخند کم جانی بر لب داشت، ولی دخترک می خندید. موهای های لایت و آرایشی که کرده بود باعث شده بودخنده اش هم خاص باشد. پروفایلش را چک کردم همین دختر داخل عکس بود. عکسش با یک تاپ و آرایش غلیظ روی پروفایلش بود. با دست های لرزانم صفحه ی گوشی‌ام را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. فکر های جور واجور با بی رحمی تمام به ذهنم هجوم آورده بودند. ولی باید آنها مبارزه می کردم. چشم هایم را بستم و شروع کردم به نفسهای آرام و عمیق کشیدن. بارها و بارها این کار را تکرار کردم تا این که آرام شدم. دیگر دستهایم نمی لرزید. با صدای در، چشم هایم را باز کردم. مژگان بود، با لبخند پهنی گفت: ــ اجازه هست من چندتا از این گلهارو بذارم توی اتاقم؟ من عاشق گل مریمم. نمی دانم در صورتم چه دید که جلو آمد و دستم را گرفت و گفت: ــ حالت خوبه؟ بلند شدم نشستم و گفتم: ــ خوبم، ممنون. ــ دستهات چرا اینقدر سرده؟ نکنه فشارت افتاده؟ بدون این که منتظر جواب من باشد، ادامه داد: ــ از بس که هیچی نمی خوری که هیکلت خراب نشه، حالا که دیگه خرت از پل گذشته، بخور دیگه. فقط سرد نگاهش کردم. واقعا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم. بلند شدو گفت: ــ می خواهی چیزی برات بیارم؟ ــ نه کمی بخوابم خوب میشم. او رفت و من دوباره دراز کشیدم و باز فکرهای مزاحم. چرا آرش نخواست همراهش بروم؟ چه کار داشت که گفت باید تنها باشم؟ "باید فکر کنم" کسی که این عکس را فرستاده حتما خواسته به آرش ضربه بزند یا بین ما اختلاف بیندازد. وگرنه دلش که برای من نسوخته. پس بهترین کار این است که فعلا به روی آرش نیاورم. گوشی را برداشتم و فرد ناشناس را مسدودش کردم. اصلا از کجا معلوم این عکس مال الانه؟ باید خودم را مشغول کنم. به آشپز خانه رفتم تا به مادرشوهرم کمک کنم. گلها درون گلدان روی کانتر بودند. با دیدنشان یاد آن عکس افتادم. یعنی برای او هم گل می خرید؟ ولی زود فکرم را پس زدم و رو به مادر شوهرم گفتم: ــ دستتون درد نکنه، گلها رو گذاشتید توی گلدون. همانجور که برنج پاک می کرد گفت: –من نذاشتم، مژگان گذاشته. مژگان روی کاناپه نشسته بودو در حال میوه خوردن بود. ــ دیدم تو اونقدر بی ذوقی انداختیشون اینجا، گفتم حیفه خراب میشن. چند تا شونم بردم تو اتاقم. به گفتن یک ممنون بی حال اکتفا کردم.  چاقویی برداشتم و شروع به سالاد درست کردن کردم... ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 آرش🙍🏻‍♂ همین که پایم را داخل آسانسور گذاشتم. گوشی‌ام را درآوردم وبه سودابه زنگ زدم. با اولین زنگ گوشی را برداشت. ــ الو... داد زدم: ــ گفتی چه غلطی می کنی؟ او هم با صدای بلند گفت: ــ این آخرین اخطاره، اگه با من نباشی روزی یکی از عکسها مون رو براش می فرستم. با خودم گفتم، بلوف می‌زند. سعی کردم آرام تر باشم. ــ ما که با هم قرار مداری نداشتیم، یه دوره ای با هم بودیم، تموم شد. با بغض گفت: ــ ولی من بهت وابسته شدم، کمی مِنو مِن کردوادامه داد: ــ من دوستت دارم. پوفی کردم و گفتم: – سودابه این علاقه یه طرفس، آخه من که محبت خاصی بهت نکردم که بخوام تو رو وابسته کنم. ما دوتا هم کلاسی بودیم که گاهی واسه غذا خوردن باهم بیرون می رفتیم. مگه من بهت ابراز علاقه کردم. مگه من... حرفم را برید و با صدای وحشتناکی گفت: – خیلی پستی...حالا ببین یه کاری می کنم که به پام بیفتی و التماسم کنی... امیدوارم از عشقت خیر نبینی...امیدوارم به روزگار من بیفتی... قطع کرد... دوباره بهش زنگ زدم. می‌خواستم تهدیدش کنم که یک وقت کار احمقانه‌ای نکند...ولی گوشی‌اش را جواب نداد. به تره بار رسیده بودم. خریدهایی که مادر گفته بود را انجام دادم. باید زود بر می گشتم پیش راحیل، سودابه دختر سبک مغزی بود، هرکاری ممکن بود انجام دهد. باید با راحیل حرف می زدم. خرید ها را روی کانتر گذاشتم و سلام کردم. راحیل جلوی ظرفشویی ایستاده بود و چیزهایی می شست، وقتی برگشت طرفم، به نظر رنگ پریده بود. احساس کردم به زور لبخند می‌زند. مادر جواب سلامم را داد و شروع به وارسی کردن خریدها کرد... ــ وا آرش سبزی آش چرا خریدی؟ ــ مگه خودتون نگفتید؟ خندیدو گفت: – حواست کجاست؟ گفتم سبزی خوردن. مژگان که روی مبل نشسته بود،  خندید و روبه راحیل گفت: ــ راحیل راستش رو بگو، چیکار کردی،  آرش گیج شده. نگاهم به طرف راحیل چرخید، درحال خشک کردن دستهایش بود. نگاه گذرایی به مژگان انداخت ولبخندی زد. ولی چشم هایش نمی خندیدند. سبزیها را برداشت و روی میزچهار نفره ی آشپزخانه گذاشت و شروع به پاک کردنشان کرد وگفت: – اشکال نداره مامان جان بذارید تو فریزر بعدا استفاده کنید. مادر هم با بی میلی گفت: –آره، شایدم اصلا فردا آش درست کردم. مژگان دستهایش را به هم کوبید و گفت: –ایول مامان. مامان نگاهی به مژگان کردو گفت: –اگه هوس کردی می‌خوای همین امروز بپزم؟ نخود و لوبیای پخته دارم توی فریزر. مژگان جیغ کوتاهی از ذوق کشید و گفت: –اگه این کار رو کنید که عالیه. رو به روی راحیل نشستم. نگاهش را از من می دزدید. یک برگ چغندر برداشتم و جلو چشم هایش تکان دادم. نگاهی به من انداخت و لبخند زد. پرسیدم: ــ خوبی؟ با بازو بسته کردن چشم هایش جواب داد. شروع به پاک کردن سبزی کردم. بلد نبودم تا حالا از این کارها انجام نداده بودم. به دستش نگاه می کردم هر کاری می کرد من هم همان کار را تکرار‌ می‌کردم. در سکوت سبزی پاک می کردیم. مژگان هم به جمع ما اضافه شد و شروع کرد به شوخی کردن، می خواست سبزی پاک کردن را به من یاد بدهد. با ساقه های جعفری روی دستم زدوگفت: ــ  فقط برگهاش رو پاک کن. ــ ولی راحیل با ساقه هاش جدا می کنه. راحیل نگاهی به مژگان انداخت و گفت: ــ واسه آش اشکالی نداره، واسه کوکو فقط برگهاش رو باید جدا کنیم. مژگان برگشت از مامان پرسید: ــ آره مامان جان. مادرم که طبق معمول نمی خواست یک وقت آب در دل مژگان تکان بخورد گفت: – هر کس هر جور دلش می خواد پاک کنه، فرقی نمیکنه. بعد از پاک کردن سبزی مادر گفت: –آرش فقط باید بری کشک بگیری. به اتاق رفتم و راحیل را صدا زدم. وقتی آمد پرسیدم: ــ می خوای با من بیای قدم زنان بریم کشک بگیریم؟ فکر می کردم استقبال کند. ولی بی تفاوت گفت: –نه می خوام کتاب اون روز رو بخونم. اسمش چی بود؟ فکری کردو گفت: ــ آهان تکنولوژی فکر. مدام سعی می کرد نگاهم نکند. یک آن قلبم ریخت، ترسیدم، نکند سودابه کار خودش را کرده است. خواست از اتاق بیرون برود که دستش را گرفتم و به طرف خودم کشیدمش و گفتم: –اگر خواهش کنم با من بیای چی؟ نگاهش را به دستم دوخت. غمگین تر شد، آرام دستش را بیرون کشیدو گفت: ــ باشه. به خیابان که رسیدیم دستش را گرفتم. دوباره به دستم نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. ــ راحیل. ــ بله؟ ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙