eitaa logo
"کانال کمیل"🇵🇸
2.9هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
199 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 ــ چیزی شده؟ نگاهی به صورتم انداخت. – میشه نگم؟ ــ پس افتاده، بازم می خواهی خودت حلش کنی؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: ـ حل که نمی تونم... ــ چرا نمیگی؟ حالم بده، اگه نگی بدتر میشم. نگران نگاهم کردو گفت: ــ چرا؟ چی شده؟ با التماس نگاهش کردم. –جون آرش بگو...مرگ من بگو... سرش را پایین انداخت. – دیگه جون خودت رو قسم نده، وقتی سکوت من را دید ادامه داد: ــ به یه شرط. ــ چی؟ ــ خونسرد باشی و عکس العملی از خودت نشون ندی. خندیدم. ــ مگه من گاو دریایی ام که عکس العملی از خودم نشون ندم. او هم خنده اش گرفت و گفت: ــ مگه گاو دریایی ام داریم؟ ــ معلومه که داریم، خیلی حیوون کُندیه. باخنده گفت: – گاو خشکی همین جوری کنده دیگه ببین دریاییش چیه. هر دو خندیدیم وگفت: –یه عکسی برام از یه فرد ناشناس آمده، یه کم فکرم رو مشغول کرده. قلبم ریخت، پس کار خودش رو کرده بود. لعنت بهت سودابه. بعد اونوقت این راحیل چقدر دل گُندس، چطوری تا حالا چیزی بهم نگفته! هر دختری بود الان قشقرق به پا می کرد. با صدای راحیل به خودم آمدم. ــ عکس العمل تو که از گاو دریایی ام کُندتره. اضطرابم نگذاشت بخندم. ــ میشه عکس رو ببینم؟ گوشی‌اش را درآورد و قبل از این که عکس را نشانم بدهد پیامی که زیر عکس آمده بود را پاک کرد، دو کلمه ی آخر را توانستم بخوانم، "بهتر بشناسی" حتما نوشته این رو فرستادم تا آرش را بهتر بشناسی. وقتی عکس را دیدم از عصبانیت صورتم گُر گرفته بود. گوشی را از دستش گرفتم و عکس را پاک کردم. ــ مسدودش کردم دیگه نمی تونه پیام بفرسته. با این حرفش همه‌ی خشمم جایش را به خجالت داد. با شرمندگی گفتم: ــ راحیل عذر می خوام. این مسائل مال قبل از ماجرای توئه. از وقتی بهت علاقه پیدا کردم اصلا با دختر ها نه بیرون میرم نه معاشرت می کنم. باور کن ارتباط ما فقط در حد... حرفم را برید. – مگه من ازت توضیح خواستم؟ من اصلا نمی خواستم حرفی بهت بزنم، چون قسمم دادی گفتم. گذشته ی تو به من ربطی نداره، مهم بعد از اینه. دوباره شرمنده گفتم: –تو خیلی خوبی راحیل، من لیاقت تو رو ندارم. آرام گفت: –من خوب نیستم چون بهت شک کردم. اون دگرگونی حالمم، دلیلش شَکَم بود. آهی کشیدم و گفتم: –راحیل چی میگی؟ خب هر کی باشه شک می کنه. من کاملا بهت حق میدم. بی مقدمه پرسید: ــ اسم این دختره سودابس؟ از حرفش جا خوردم و گفتم: ــ آره. خودش گفت؟ ــ نه، قبلا کسی دیگه ای بهم گفته بود. با تعجب گفتم: –کی؟ ــ دیگه این رو نپرس. کمی فکر کردم و گفتم: –اون روز که سوگند با اون قیافه ی طلبکار من رو نگاه می کردآمده بود این رو بهت بگه؟ شاکی نگاهم کرد. مکثی کردم و بعد ماجرای خودم و سودابه را برایش تعریف کردم. حرفی نزد، فقط در سکوت گوش داد. بعد از تمام شدن حرفهایم بی توجه گفت: این‌ورها لبنیاتی هست، از این کشکهای باز بخریم؟ وقتی به خانه رسیدیم. مادر خبر داد که عمه‌ام با دخترش زنگ زدند وگفتندکه از شهرستان قراره برای چند روز مهمانمان باشند. با صدای اذان راحیل رفت که نماز بخواند. مادر من را کنار کشید و گفت: – حالا چیکار کنیم؟ اینا دونفرن، اتاقها هم که جا ندارند. ــ مامان جان یه جوری نگرانی انگار چی شده. همین وسط پذیرایی دو تا تشک خوشگل میندازی در کنار عمه جان می‌خوابید. فاطمه هم تو اتاق من پیش مژگان بخوابه. مادر  جوری نگاهم کرد که یک لحظه احساس کردم دچار حمله ی پانیک شدم.(نوعی بیماری روانی از نوع اختلالات اضطرابی) آب دهنم را قورت دادم و زود گفتم: – اونا برن تو اتاق بخوابند من و راحیل تو ماشین می خوابیم، خوبه؟ خیلی جدی گفت: –فردا ببرش خونشون شاکی گفتم: – اگه مژگان بره خونه ی مامانش... این بار نگاهش باعث شد که حرفم دوباره به سیستم های بازخورد مغزم برگردد. یعنی وقتی مادرم عصبانی می‌شود بهترین کار ترک کردن صحنه است. چون دیگر کنترلش دست خودش نیست. این بار شانس آوردم که مهمان داشتیم. مادر با صدای کنترل شده ای گفت: –کیارش اون رو به من سپرده اونوقت بگم برو خونه ی ننت. از حرفش خنده ام گرفت . –کیارش به چند نفر سپرده؟ بعدشم تو به دیگران میگی ننه اشکالی نداره؟ مژ گان وارد آشپزخانه شدو گفت: –چی میگید مادرو پسر یواشکی؟ ــ هیچی داریم سنگ، کاغذ، قیچی میاریم ببینیم کی تو کوچه بخوابه. توام بیا... بعد مکثی کردم و ادامه دادم: ــ عه، نه تو نیا، چون عضو ثابتی... فقط... مادر چپ چپ نگاهم کردو باعث شد بقیه ی حرفم را بخورم. زیر لب گفتم: –میگم مامان نکنه با همین نگاهها بابام رو کشتی؟ اگه همین جوری ادامه بدی تا شب کما رفتنم حتمیه... ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 موقع غذا خوردن، مادر دوباره قضیه‌ی آمدن عمه را پیش کشید. خیلی حرفه‌ای و زیر پوستی به نبود جا برای خوابیدن مهمانها اشاره کرد. حالا من هر چه چشم و ابرو می‌آمدم، فایده‌ای نداشت. کلا چون مادرم با من احساس راحتی بیش از حد دارد،  زیاد اهمیتی نمیدهد که چه می‌گویم. فقط سعی می‌کند کار خودش را پیش ببرد. بعد که می‌گویم مادر من، چرا فلان حرف را زدی من ناراحت شدم. در لحظه مهربان می‌شود و می‌گوید: – مادر قربونت بره، من که چیزی نگفتم. اصلا فکر نمی‌کردم ناراحت بشی.  می خوای دیگه کلا حرف نزنم. اینطوری می‌شود که من همیشه کوتاه می‌آیم. مادر همانطور که به مژگان اصرار می کرد که کمی بیشتر غذا بخورد روبه من گفت: – به فاطمه پیام دادم گفت امشب حرکت می کنند فردا صبح می رسند، باید بری دنبالشون. با اشاره به مادر فهماندم که به راحیل هم تعارف کند. مادر با لحن خاصی گفت: –راحیل که تعارفی نیست. داره می‌خوره دیگه. راحیل سرش را بلند کرد و من چقدر از حرف مادرم خجالت کشیدم. برای عوض کردن موضوع گفتم: ــ اصلا عمه اینا واسه چی میان؟ مادر گفت: –به خاطر مریضی فاطمه. مثل این که اینجا یه دکتری رو بهشون معرفی کردند. عمت می‌گفت همه تعریفش رو می‌کنند. عمه را دوست داشتم. پیر زن خوش مشرب و بامزه ای بود. دخترش فاطمه هم دختر خوبی بود، نمی دانم چرا ازدواج نکرده بود. راحیل سرش را دوباره پایین انداخت. خیلی آرام مشغول خوردن بود. ولی هر چه می خورد از غذایش چیزی کم نمیشد. با شنیدن حرف مادر گفت: ــ مامان جان دخترشون چه مریضی‌ای دارن؟ ــ فکر کنم"ام اس" باشه. البته زیاد شدید نیست ولی عمه می گفت نسبت به پارسال شدید تر شده. ــ طب سنتی که درمان داره واسه این بیماری، شنیدم خیلی هم راحته درمانش. –آره، انگار همین دکتره که بهش معرفی کردند، دکتر طب سنتیه. وقتی به من گفت، منم کلی تشویقش کردم که بیاد. حالا ضرری که نداره، این رو هم امتحان کنن. قضیه‌ی بچه‌ی مژگان رو براش تعریف کردم. گفتم مژگان رو مجبور کردم دو هفته صبر کنه و عجله نکنه برای انداختن بچه. قلبش تشکیل شد. حالا اونام این دکتر رو یه امتحانی بکنند. راحیل نفس راحتی کشیدوگفت: –خدارو شکر، پس دیگه انشاالله خوب میشه. ــ چه می دونم، اوایل که می گفتند درمان نداره. ولی حالا... مژگان حرف مادر را قطع کرد. –مامان جان، من که نمی‌خواستم بچم رو بندازم. مادر گفت: –می‌دونم عزیزم. منظورم کیارشه، اون اصرار داشت. البته اونم می‌ترسید بچه ناقص بشه. حرف مژگان برایم خنده دار بود، وقتی می‌دانستم او هم با شوهرش هم عقیده بود. بعداز خوردن غذا کنار راحیل روی مبل نشستم و گفتم: –من دیگه باید برم شرکت، کاری نداری؟ ــ صبر کن منم آماده بشم. میخوام برم خونه. باتعجب گفتم: ــ چی میگی؟ ــ دیگه داره براتون مهمون میاد. احتمالا مامان می خواد اتاق رو آماده کنه واسه... نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: ــ اونا که فردا میان، بعدشم این همه جا تو خونس. سرش را پایین انداخت و گفت: – حالا بعدا که مهموناتون رفتنددوباره میام. اخمی کردم و گفتم: – نه راحیل، هر وقت من بگم میری. با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت. دلم برایش سوخت. از مطیع بودنش لذت می بردم و این موضوع باعث میشد هر روز برایم عزیزتر شود. –راحیل چندتا وسیله تو اتاقم هست که لازمشون دارم. فوری بلند شدوگفت: –تو بگو چی می‌خوای، من برات میارم. به اتاق مادرم رفتم و منتظر ماندم. وسیله هارا برایم آورد و روی میزکنار تخت مادر گذاشت. بعد کنارم روی تخت نشست. با اخم نگاهش کردم. اخم نکرده بود. فقط غرق فکر بود. موهای بلند و قشنگش، با آن بافت زیبا جذاب‌تر شده بودند. یک بلوز قرمز با شلوار کرم رنگ پوشیده بودکه خیلی برازنده‌اش بود. ناخودآگاه اخم هایم به لبخند تبدیل شد. با تعجب نگاهم کردو گفت: – نه به اون اخمت نه به این لبخندژکوندت. دستش را گرفتم و گفتم: –مگه میشه به تو اخم کرد؟! بلند شدم. صدایم را کلفت کردم وگفتم: –  کاری نداری ضعیفه؟ او هم بلند شدو لبخند زد. –نه، به سلامت آقامون. آنقدر قشنگ این جمله را گفت که دلم برایش ضعف رفت زیر گوشش گفتم: –اینقدر دلبری نکن راحیل... پشیمون میشم از سرکار رفتن ها... بعد گفتم: ــ امشب اینجا بمون، اگه فردا خواستی بری بعد از دانشگاه می برم می رسونمت. صدای ضربان قلبش را می‌شنیدم.. به چشم‌هایش زل زدم.. لپ هایش گل انداخته بود. با راحیل همه چیز خوب بود. با خودم فکر کردم، با داشتن راحیل آیا چیزی وجود دارد که ناراحتم کند...با لبخندگفتم: –من میرم، توام بشین با درسها خودت رو مشغول کن. بدون این که نگاهم کند گفت: – آره کلی خوندنی دارم. از اتاق بیرون آمدم و به مادرگفتم: –من فردا نمی تونم برم دنبال عمه اینا باید بریم دانشگاه. با آژانس بیان... ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
⁴پارت تقدیم نگاهتون🌷
دعای فرج به نیابت از شهید ابراهیم هادی ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
🌷شهید عباس جوشقانی‌حسین‌آبادی:  «خوب دقت کنید به چه کسی رأی می‌دهید که اگر خطا کنید روز قیامت جوابگوی خون شهیدان خواهید بود.» 🌷شهید رضا جوادی: «آگاهانه انتخاب کنید و نگذارید هوس‌های شیطانی در شما راه پیدا کند.» 🌷شهید صفر جبار زارع: «در همه انتخابات شرکت کنید و رأی خود را بدهید.»
همیشه‌آدم‌باچیزایی‌که‌خیلی‌ دوست‌داره‌امتحان‌میشه🚶!'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
والا ما اینقدر قوی هستیم و اینقدر امید داریم که نذری نمی‌دیم برای رای نیاوردن پزشکیان 🙂🖐🏻
ای‌جانم🥺🖐🏻
ترس از هیچی نیست❗️ رای‌ما فقط دکتر جلیلی✌️🏻
ما مردم ایران دولتی می‌خوایم که هم‌یار و هم‌دل مردم باشه❗️ نه باشه❌
در شهر نشانه ای ز تبلیغ  تو نیست ای عشق ستاد انتخاباتت کو؟🥲 ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
حکم رای سفید و بی‌نام دادن چیست؟ اگر رای سفید دادن موجب تضعیف نظام اسلامی باشد است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸اتفاق جالب در هیئت کربلایی عبدالرضا هلالی؛ مداح میگه قالیباف مردم میگن جلیلی رأی‌ها متفاوت، دل‌ها نزدیک @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
بیداری ملت : 🔴 مناظرات داغ در آمریکا با موضوع ایران ترامپ در مناظره با بایدن: جوبایدن در حمایت از اسرائیل مانند یک فلسطینی ضعیف عمل می کند. بایدن در فلسطین به ایران این فرصت را داده که پیشرفت کند. دونالد ترامپ: اگر من رئیس‌جمهور بودم هیچ‌گاه حماس به اسرائیل حمله نمی‌کرد. می‌دانید چرا؟ چون ایران در دوران من ورشکست شده بود. ‌‌‌ ◀️به سطح مناظرات دقت کنید!!! دو رئیس جمهور بر سر نابود کردن ایران، یک کشور دیگر که هرگز به کشور آنها یک تیر هم پرتاب نکرده مناظره می‌کنند تا بتوانند از مردم رای بگیرند. یادتان است مناظرات کشور ما ؟ چهار نفر نشسته بودند که به دو نفر اثبات کنند ما باید بدون اتکا به دشمن کشور را پیشرفت دهیم. واقعا ما کجاییم انها کجا هستند؟
میگه چرا میخوای به جلیلی رأی بدی؟! میگم چون جلیلی نمرش بیسته! میگه یعنی چی؟! میگم چون بیست تا ویژگی داره ۱_ساده زیسته ۲_قدرت طلب نیست سهم خواه نیست اهل باج دادنم نیست ۳_چون ۲ بار به نفع رئیس جمهور شهید ما انصراف داده ۴_چون برنامه داره و به شهید ما برنامه داده ۵_چون حزب‌الهی، باتقواس ۶_چون زبون دنیا رو بلده و دنیا اونو خیلی خوب میشناسه ۷_چون از قبیله‌ شهداست و جانبازه و یک پاشو توی کربلای ۵ و شلمچه جا گذاشته ۸_چون یک نقطه‌ی سیاه توی کارنامه‌ی خودش و خانوادش نیست ۹_چون صریح و صادق و انقلابیه ۱۰_چون دشمن دوست نداره اون رأی بیاره..... ۱۱_چون یازده سال مطالعه و بررسی و تحقیق کرده و حرف مردم رو شنیده ۱۲_چون جهادی و میدونیه و پشت میز نمیشینه ۱۳_چون حزبی و جناحی نیست و وابسته به هیچ جریان سیاسی نیست ۱۴_چون اهل معنویت و روضه هست ۱۵_چون تیم داره و کادر تربیت کرده ۱۶_چون با جوانها کار میکنه و کار کردن با جوانهارو دوست داره ۱۷_چون اهل جنجال و بد اخلاقی نیست اهل جواب دادن به تهمت ها و توهین ها نیست درست مثله رئیس جمهور شهید ۱۸_چون امین ولایته و ولاییه و سالهاست آقا بهش اعتماد کرده ۱۹_چون متخصصه و متعهد تخصص و تعهد رو با هم داره ۲۰_چون از همه بیشتر شبیه ابراهیم رئیسیه رأی ما ادامه‌ی رئیسی ،یعنی سعید جلیلی هست.🥲
◈اگــرڪسی ◈صدا؎رهبـرخودرانشنود ... ◈بہ‌طوریقین ◈صدا؎امام‌زمـان/عج/ ◈خودراهـم‌نمے‌شنود ... ◈وامـروزخـط‌قرمزباید ◈توجهـ تمام ◈واطاعت‌ازولےخود، ◈رهبر؎نظام‌باشد. شهید
اونقدر که جهل مردم خطر است...
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ختم صلوات داریم هرچقدر بیشتر بهتر تا هرچقدر می تونیم به خاطره اینکه انشاءالله ظهور آقا امام زمان و سلامتی رهبر و آقای جلیلی یا حداقل قالیباف رئیس جمهور بشن رای بیارن حالا بیشتر انشاءالله آقای جلیلی هرچقدر می تونید بیاید پیوی بگید چقدر می فرستید حتی نفری یکی هم بفرستید خوبه🥲 @