فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقلب رسوندن جلیلی به پزشکیان😎
راستی حضرت علی خیلی «انما...» دارن در کلامشون
جلیلی چطور فهمید کدوم انما رو میخواد بگه🤯
#حسین_دارابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♻️ اگر فرصت نکردهاید مناظر دو نفره پزشکیان و جلیلی را ببینید، وقت هم ندارید، پیشنهاد میکنم به جای دو ساعت، این ۳۰ ثانیه را ببینید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دیگه چی بود؟؟؟؟؟😳😳😁😁😁
این چیزیه که دوستان....
برنامه که نداره هیچ ، متن رو هم خودش ننوشته!😂
گناهدیروزتو!گناهامروزمن!
گناهاےفرداےما!
چہخبرهـ؟!
پسقلبامامزمانچےمیشہ؟!💔 پستڪلیفچشماےزیباواشڪاے
مولامونچےمیشہ...
تاڪےبایدایشونبہخاطرگناهاے
مااشڪبریزن...!
هروقتخواستےسمتگناهبرے
بگوامامزمانبہاندازهےڪافے
وحتےٰبیشتربہخاطرگناهاے
افراددیگہزجرمیڪشہ
واشڪمیریزه...🥲
پسدیگہمنبہاشڪاےمولااضافہنڪنم(:
#ملاک_قشنگی_زندگی_شماييدツ
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت۱۶۴
ــ سلام. چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ مگه من سفارش...
با حرفی که شنیدم خشکم زد. چی؟
اونجا چه غلطی می کنه؟
راحیل دیگه حرفی نزد. احساس کردم از طرز حرف زدنم شوکه شده است.
ــ راحیل جان، تعریف کن ببینم چی شده. سودابه رو چرا راه دادید خونه؟ چی میگه؟ راحیل سرفه ای کردو گفت:
– مامان میخواد باهات حرف بزنه، بعد از این که کارت تموم شد می تونی بیای اینجا؟
ــ نه راحیل، با چه رویی بیام، نمی تونم. یه کاریش بکن.
راحیل منو منی کردو گفت:
–پس صبر کن سودابه بره، با مامان حرف بزنم، ببینم می تونم قانعش کنم. دوباره باهات تماس می گیرم.
می دانستم سودابه الان هر چیزی که دلش خواسته از خودش در آورده و گفته است. هر چیزی که بینمان بوده شش تا هم رویش گذاشته. راحیل هم با صبر و حوصله نشسته گوش کرده. الان هم سعی میکند آرام باشد و عصبانی نشود و سرم داد نزند. آنقدر با این کارهایش شرمندهام میکند که من غلط کنم حتی دیگر در صورت دختر دیگری نگاه کنم.
صدای قشنگش مرا از فکر بیرون آورد.
ــ آرش کجا رفتی؟
ــ اینجام عزیز دلم، اینجام قربونت برم. پس من منتظر خبرت هستم.
خنده ای کرد و گفت:
ــ باشه. اگه جواب ندادم نگران نشو، گوشیم رو میذارم سایلنت که وسط حرفمون زنگ نخوره.
ــ راحیلم، حرفهای این سودابه ی...مکثی کردم وادامه دادم: حرفهاش از ده تاش یکیش راست نیست.
ــ الان که در مورد تو حرف نمیزنن، سودابه از مامانم خوشش آمده کلا داره باهاش درد و دل می کنه.
تعجب زده گفتم:
ــ پس خانوادگی مهره مار دارید.
قبل از این که جوابم را بدهد صدای اسرا آمد که میگفت:
– بیا با سودابه خداحافظی کن داره میره.
راحیل با عجله گفت:
ــ آرش جان فعلا من میرم.
ــ باشه برو مهربونم.
بعد از قطع کردن تماس، احساس می کردم مغزم داغ شده، روز پر استرسی بود. به طرف آبدارخانه رفتم تا یک لیوان آب سرد بخورم. هنوز پایم به در آبدارخانه نرسیده بود که صدای خانم صفری را شنیدم که به یکی از همکارهای خانم می گفت:
–نه بابا، به ما که میرسه میشه برج زهرمار، بیا برو ببین پشت تلفن چطوری قربون صدقهی اون دختره که میگه نامزدمه میره، اصلا شاخ درمیاری.
خانم فدایی گفت:
ــ ولی قبلا اینجوری نبودا، من بهش سلام می دادم کلی تحویلم می گرفت. ولی الان به زور جواب سلامم رو میده.
ــ باز خوبه جواب تو رو میده، جواب من رو که با تکون دادن سرش میده، زورش میاد اون زبون نیم مثقالیش رو تکون بده. اصلا این آرش خیلی فرق کرده.
به بقیه ی حرفهایشان گوش نکردم. اصلا حرفهایشان را نمیفهمیدم. از خوردن آب منصرف شدم و پشت میز کارم برگشتم.
ساعت کاری تمام شده بود و همه رفته بودند. ولی من هنوز تکلیفم را نمیدانستم. منتظر تماس راحیل بودم. با صدای گوشیام از کشو برش داشتم و وصلش کردم. همین که خواستم جواب بدهم، چشمم افتاد به خانم صفری که نگاهم میکرد." چرا نرفته"
خواستم بروم بیرون از اتاق حرف بزنم. ولی با خودم فکر کردم، من که هر جا بروم او استراق سمع می کند و می شنود. کارهایش مرا یاد جاسوسهای آمریکایی میاندازد.
صدای الو الو گفتن های راحیل مرا از افکارم بیرون کشید.
ــ سلام عزیزم، چیکار کردی برام.
ــ سلام. آرش کجایی؟
ــ سر کار دیگه.
ــ آرش جان، مامان گفت اگه سختته بیای. اشکالی نداره نیا. فقط چند کلمه اگه الان وقت داری تلفنی می خواد باهات حرف بزنه.
استرس گرفتم. قبل از این که حرفی بزنم، گوشی را به مادرش داد.
از خجالت بی اختیار بلند شدم و سلام کردم و قدم زنان همانطور که حرف می زدم از اتاق بیرون رفتم.
مامان راحیل بعد از کلی احوالپرسی گفت:
–پسرم من نه می خوام نصیحتت کنم نه سرزنشت. فقط میخوام یه هشدار بدم. با سودابه خانم حرف زدم. اون به خاطر برداشت اشتباهی که از رفتارت کرده بود و علاقه ای که بهت پیدا کرده بود،این کارهارو کرده. ولی پسرم همین ارتباطات باعث میشه دیگه بیرون رفتن و حرف زدن با خانمت برات جذابیتی نداشته باشه. من فقط خواستم بهت بگم حرفهای سودابه خانم رو زیاد جدی نگرفتم چون مربوط به گذشتهات و دوران مجردیت بوده.
دلم نمیخواد دیگه همچین مسئلهای پیش بیاد. راحیل دختر حساسیه به صبوریش نگاه نکن. اصلا تحمل این چیزها رو نداره و نمیتونه باهاش کنار بیاد. من مادرشم خیلی خوب میشناسمش. شاید خودش بهت نگه ولی این مسائل خیلی ناراحتش میکنه. این رو برای این روزها نمیگم که دوران خوشتون هست. برای تمام عمرت میگم. اگر میخوای راحیل برات بمونه بهتره از این به بعد بیشتر مواظب رابطت با نامحرم باشی.
تمام مدت گوش می کردم و حرفی نمی زدم. جملهی آخرش مرا به هم ریخت. وقتی حرفهایش تمام شد. گفت:
–لطفا از حرفهام ناراحت نشو، توام مثل بچه ی منی، فرقی نداره.
ــ نه، مامان جان، شما کاملا درست میگید.
ــ آخه هیچی نمیگی، گفتم نکنه...
ــ خب حرف حساب جواب نداره، چی بگم...
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت۱۶۵
–دلمون برات تنگ شده پسرم، هر وقت تونستی، یه سری بزن، خوشحال می شیم.
ــ چشم، منم همین طور. حتما توی اولین فرصت خدمت می رسم.
ــ قدمت روی چشم.
ــکاری نداری پسرم؟
ــ نه مامان جان. ممنون بابت همه چی.
با طنین صدای آرام بخش راحیل، نفسم را که حس می کردم تمام مدت در سینهام گیر کرده، عمیقا بیرون دادم.
ــ مامان جان قطع نکنیا. گوشی را که گرفت، پرسید:
–آرش میری خونه؟
ــ آره دیگه کمکم میرم. تازه کارم تموم شده. بیام دنبالت؟
ــ امشب نه. فردا هم باید برم خونهی سوگند کار خیاطیام رو تموم کنم.
ــ پس از صبح برو من ظهر میام دنبالت.
ــ باشه، پس فعلا.
بعد از قطع کردن تلفن به اتاقم برگشتم و وسایلم را جمع کردم.
ماشین را که روشن کردم و راه افتادم، خانم صفری را دیدم که کنار خیابان ایستاده و منتظر تاکسیاست. تا من را دید با یک لبخند منتظر نگاهم کرد. روزهای قبل اگر می دیدمش سوارش می کردم. ولی با این داستان هایی که پیش آمده دیگر هیچ وقت از این معرفتها به خرج نمیدهم. بدون این که به روی خودم بیاورم از کنارش رد شدم. از آینه دیدم که صورتش جمع شد. انگار غرغری هم زیر لب کرد. ولی برایم اهمیتی نداشت.
به در خانه که رسیدم از این که راحیل همراهم نبود حس خوبی نداشتم. دل تنگ بودم، کاش مخترع ها اِکسیری هم اختراع می کردند برای دلتنگی، قرصی، شربتی، آمپولی، چیزی...که وقتی استفاده می کردی دلتنگیات رفع میشد.
همین که خواستم وارد آپارتمان شوم مژگان را دیدم که با یک تیپ نه چندان جالب از خانه بیرون میرود. مرا که دید. سوییچ ماشین کیارش را نشانم دادو گفت:
ــ دارم میرم مهمونی
–کجا؟
–یکی از دوست هام دعوت کرده. (کیارش قبل از سفرش ماشینش را در پارکینگ ما گذاشته بود.) نگاهی به تیپ و قیافه اش انداختم وگفتم:
–این وقت شب؟ اونم با این وضع؟
ــ چیه؟ نکنه میخوای مثل راحیل چادر چاقچور کنم؟
از حرفش خوشم نیامد و برای این که لجش را دربیارم گفتم:
– تو بخواهی هم نمی تونی مثل اون باشی.
خیلی محکم و کشدار گفت:
–آرش
با صدایش مادر آمد کنار در ایستادو گفت:
–تو هنوز نرفتی؟
مژگان کفش هایش را پوشیدو گفت:
– دارم میرم.
به مادر سلام دادم و گفتم:
–شما هیچی نمیگید؟ الان با این وضع (اشاره به شکمش کردم) بره مهمونی؟ بعد از اون طرف ساعت یک شب تنها پاشه بیاد؟ اونم با این سر و وضع؟
مادر حرفی نزد. من رو به مژگان ادامه دادم:
ــ سوییچ و بذار خونه، خودم میرسونمت.
ــ آخه مهمونی شاید تا نصفه شب طول بکشه، چطوری برگردم؟
صدایم را کمی بلند کردم و گفتم:
ــ تا نصف شب؟ به کیارش گفتی داری میری؟
ــ آره بابا، عصری باهاش حرف زدم. مهمونی قرار بود دو روز دیگه باشه، ولی چون من فردا مرخصیم تموم میشه، پس فرداهم کیارش برمی گرده، به صدف گفتم یه کم زودتر بندازه.
–من نمیدونم چرا شوهرت رفته مسافرت، تو مرخصی گرفتی؟
–خب منم آمدم خونهی شما مسافرت دیگه.
ــ خب صبر میکردی با کیارش مهمونی میرفتی.
ــ آخه طبقه ی همکف خونهی صدف اینا شوی لباس هم هست، اول میریم اونجا. کیارش رو که می شناسی حوصله ی این چیزها رو نداره.
آسانسور را زدم و گفتم:
ــ خودم میبرمت. آخر شبم زنگ بزن میام دنبالت.
با خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و
گفت:
–ایول، بعد با دوتا انگشتش لپم را کشیدو گفت:
ــ یه دونه ای.
دستش را پس زدم و گفتم:
ــ این چه کاریه؟
مادر خندید و گفت:
– زودتر برید دیگه. از مادر خداحافظی کردیم و وارد آسانسور شدیم.
هنوز اخم هایم در هم بود.
پوفی کردو نگاهم کرد.
–بسه دیگه، از وقتی زن گرفتی خیلی بداخلاق شدیا. وقتی دید جوابش را ندادم واخم هایم غلیظ ترشد، زیر لب ادامه داد:
– همون کیارش اینارو می دونست که مخالفت می کرد.
نگاه عاقل اندر سفیهم را خرجش کردم و ترجیح دادم جوابش را ندهم.
ــ آرش جان هنوزهم دیر نیست ها یه صیغهاس دیگه چیزی نیست که..بی خیالش شو... اصلا تو همین مهمونی یه دخترایی میان فقط تیپشون به هزار تا مثل راحیل می ارزه.
دیگه داشت آن روی من را بالا می آورد. باید جوابش را میدادم. ماشین را روشن کردم و گفتم:
ــ الان داری جاری بازی در میاری؟ یا می خوای رفیقای ترشیده ات رو قالب من کنی؟
ــ رفیقای من ترشیده اند؟ رویش را برگرداند و گفت:
ــ من رو باش که به فکر توام.
ــ جلوی روی راحیل باهاش خوبی، بعد پشتش اینجوری زیرآبش رو می زنی؟
مثلا تحصیلکرده ی این مملکم هستی.
ــ بسه آرش، مثل بابا بزرگها حرف نزن که اصلا بهت نمیاد. اصلا هر کاری دلت می خواد بکن. خوبی به تو نیومده.
ــ لازم نکرده از این خوبیها بهم بکنی. من راحیل رو همین جوری که هست دوسش دارم. یه تار موی راحیل رو هم نمی دم به صدتا مثل اون رفیقای تو...
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت۱۶۶
دیگه هم دلم نمی خواد از این جور حرفها بشنوم...
صورتش قرمز شد. با صدای بلندی گفت:
ــ به درک، خلایق هر چه لایق.
جوش آورده گفتم:
ــ اتفاقا اصلا لیاقتش رو ندارم.
به روبرو خیره شدو گفت:
–خدا شانس بده، کاش کیارشم یه بار اینجوری هواخواه من در میومد.
ــ مگه کسی بد تو رو گفته که هواخواهت دربیاد، ما که از گل نازکتر بهت نگفتیم.
به نفسنفس افتاده بودم. دلم می خواست بیشتر از این، از راحیل حمایت کنم. بیشتر از خوبیهایش بگویم. بیشتر فریاد بزنم و از مژگان بخواهم دیگر از این حرفها نزند. ولی نگفتم، ملاحظه ی بارداریش را کردم.
دیگر تا برسیم به مقصد حرفی نزدیم.
به خانه ای که آدرسش را داده بود رسیدیم. بدون این که نگاهش کنم، گفتم:
– ساعت دوازده میام دنبالت.
ــ من خودم بهت زنگ می زنم، شاید بیشتر طول بکشه.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
–مگه کار اداریه؟ تو ساعت دوازده بیا بیرون. مهم نیست اونجا چقدر طول می کشه.
تعجب کردم، وقتی دیدم لبخند زدو گفت:
–خیلی خوب بابا، واسه من چشم هات رو اونجوری نکن، که خیلی خنده دار میشی. بعد نگاهی به گوشیاش انداخت وپیاده شدو رفت.
به خانه که برگشتم از مادر قرص سر درد خواستم.
مهمانها داخل اتاق بودند دلم می خواست کمی استراحت کنم.
وقتی مادر قرص را آورد، پرسیدم:
ــ کسی تو اتاقم نیست؟
ــ نه پسرم، می خوای یه کم دراز بکش تا سردردت خوب شه.
بلند شدم که بروم، به مادر گفتم:
–مامان جان اگه یه وقت خوابم برد ساعت یازده بیدارم کن برم دنبال مژگان.
ــ چه کاریه؟ می گفتی با آژانس بیاد دیگه.
ــ مامان! این چه حرفیه؟ با اون وضعش با آژانس بیاد؟ اونم اون وقت شب، البته اگه من نرم دنبالش و به میل خودش باشه که دو نصف شب میاد.
مادر بی تفاوت گفت:
–خب بیاد، یه شب با دوستهاشه دیگه...حالا چی شده تو اینقدر بهش حساس شدی؟ مژگان از اولم همین جوری بود دیگه. تو با راحیل مقایسش نکن تا سردرد نگیری.
با صدایی که سعی می کردم بالا نرود گفتم:
–چی میگید مامان؟ چرا حساس شدم؟ هزار تا دلیل دارم واسه کارم.
–اولا که حاملس، دوما: الان شوهرش نیست ما مسئولشیم...بعدشم فکر می کردم خوشحال باشیدکه من به قول شما حساس شدم.
مادر با اخم گفت:
– چون قبلا از این اخلاق ها نداشتی میگم.
ــ قبلا خیلی احمق بودم که حواسم به اطرافم نبوده.
اخم هایش غلیظ تر شدو گفت:
–خیلی خب، صدات رو ننداز توی سرت، بعد اشاره کرد به اتاق خودش و ادامه داد:
– مهمون تو خونس.
دستم را روی سرم گذاشتم.
–من نمی دونم شما چرا حواست به مژگان نیست.
– الان برو بخواب بعدا که سرت خوب شد با هم حرف می زنیم.
بعد از چند روز توانستم بالاخره وارد اتاق اِشغال شده ام بشوم.
همین که سرم را روی بالشت گذاشتم از بویی که به مشامم خورد شوکه شدم. بلند شدم و نشستم و ملافه و بالشت را با دقت بیشتری بو کشیدم. در تراس کوچکی که رو به اتاقم باز میشد را باز کردم. خدایا یعنی ممکنه...
توی تراس را خوب گشتم و گوشه ی دیوار چیزی را که دنبالش می گشتم را پیدا کردم. یک ته سیگار مچاله شده.
یکی دیگر هم آنطرف تر بود. یک نصفه سیگار. معلوم بود با عجله انداخته بود اینجا.
هزارجور فکرو خیال از سرم گذشت. یعنی مژگان سیگار کشیده؟ باورم نمیشد. شاید برای همین اصرار داشت توی اتاق من باشد. چون تراس داشت و راحت می تونست توی تراسش سیگار بکشد.
دوباره با یاد آوری این که حامله است دیوانه شدم. چطور می توانست این کار را بکند. دور اتاق راه می رفتم و فکر می کردم. یک لحظه تصمیم گرفتم به مادر بگویم که چه شده و به طرف در اتاق رفتم. ولی بعد پشیمان شدم. مادر چه کار می توانست بکند. جز اینکه با آن قلبش نگران بشود.
آنقدر راه رفتم که خسته شدم و روی تخت نشستم، فکر های زیادی از ذهنم میگذشت. یعنی در این چند روز سیگاری شده یا از اول هم بوده، یعنی کیارش در جریان کارهای مژگان است؟ باید اطلاع پیدا کند.
صدای گوشیام مرا از افکارم بیرون آورد. خواستم از جایم بلند شوم که دیدم مادر گوشی به دست وارد اتاقم شد وبادیدن حالم گفت:
– چته آرش؟ سرت بهتر نشد؟ بعد همانطور ایستادو نگاهم کرد.
نگاهی به گوشیام که در دستش بود انداختم و گفتم:
–چیزی نیست، کیه؟
گوشی را طرفم گرفت و گفت:
–کیارشه، مژگان رو که برده بودی، خونه زنگ زد. کارت داشت. گفتم خونه نیستی، گفت به گوشیش زنگ میزنم...
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙
میگفت :
هروقت احساس کردید
از امامزمان دور شدید
و دلتون واسه آقا تنگ نیست
این دعای کوچیك رو بخونید
بهخصوص توی قنوتهاتون..!
«لَیِّن قَلبی لِوَلِیِّ اَمرِك»
یعنی :
خداجون دلمو واسه امام زمانم نرم کن:)💚
▿ #امام_زمان
بہچیدلبستی؟
ها...یھروزےهمهمیمیرن بہهیچیدلنبندچونموقعدلڪندن
سختمیشہبرات(:💔 حتییہخودڪارنبـایدبھشدلببندے وقتیمیگیمنهیچمنهیچـم یعنیازخودمهیچیندارم...حتی خودمممالخودمنیستم حواستباشہیهوقتیادموننرھ...🙂
▿ #تلنگࢪانه
.
شنبه هفته آینده که نتایج اعلام میشه شب اول محرمه
دست من و شماست که مشخص کنیم شب اول محرم توی شهر شاهد رقص و پایکوبی طرفداران ... باشیم
یا نه با احترام به ماه محرم الحرام به رییس جمهور انقلابیمون یاحسین (ع) بگیم
➺ @sarbazeharamm
کانالکمیل | 💔🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج مهدی حق میگی تا خود قیامت++++
استوری کنید همه ببینند
➺ @sarbazeharamm
کانالکمیل | 💔🕊
فوری❌❌❌❌❌
بزرگواران در نظر داشته باشید زمان رای دادن از نوشتن پسوند هایی مثل آقا، دکتر،جناب و .... خودداری کنید چون رای باطله محسوب میشه همچنین از گذاشتن خط یا کشیدن قلب و استیکر و نوشتن عباراتی مانند: فقط به عشق رهبرم، خودداری کنید لطفا
مبادا با یک خط اضافه چندین رای باطل بشه
فقط سعید جلیلی همراه با کد نامزد44
بفرستین برا بقیه تا رای ها باطله نشه👌🏻❌