eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
3هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹️تکرار تاریخ🔰 بچه تر که بودم هم تعجب میکردم😳 هم خندم میگرفت😏 میگفتم مگه مردم عقلشون کجا بود که حقانیت حضرت علی رو میدیدن ولی حضرت علی ۲۵ سال خونه نشین شد 🤔😭 میگفتم مگه میشه دختر پیامبرشونو جلوشون کتک بزنن دست امام زمانشونو ببندن و تو کوچه ها بکشن ولی مردم فقط نگاه کنن🤔😭 میگفتم مگه میشه امام زمانشون حضرت علی رو تو محراب شهید کنن ولی مردمش بگن مگه علی نمازم میخوند🤔 😭 میگفتم مگه میشه کسی بیاد به امام زمانش امام حسن بگه یا مضلّ المومنین بعدشم پیکر مطهرشونو جلو چشم خانواده داغدارش تیر بارون کنن 🤔😭 میگفتم مگه میشه اووون همه آدم ک به امام حسین نامه نوشتن و ازش دعوت کردن بیاد کوفه امام زمانشون رو چندشبه به پول و شبهه بفروشن 🤔😭 میگفتم مگه میشه آدم امام زمانشو و بچه ها شو سر ببرن و اونا هل هله کنن و کِل بکشن یا اگه اینکار رو نکنن فقط وایسن تماشا کنن و بگن زن و بچه مون گرسنه می‌مونن اگه بریم از حسین دفاع کنیم . همینجور تا اا امام یازدهم 😭😭 چقد قشنگ تاریخ داره تکرار میشه هنوز دوماه از شهادت آقای رئیسی نگذشته که مردم اینجور رنگ عوض کردن 😭😭 دیگه تعجب نمیکنم ک هر ۱۱ امام رو مسلمونا کشتن 😭😭 حالا میفهمم دروغ و شبهه چه ها ک نمیکنه حالا میفهمم با تقطیع و سرهم کردن کلیپا چقد راحت دارن رأی مردم رو میدزدن حالا میفهمم که بی شرفی تمومی نداره نمیدونم چرا اینروزا این سوال هی تو ذهنم تکرار میشه ک چطوووور این بشر ۱۰ میلیون رأی آورده.؟؟؟ ‼️بخاطر یه روسری؟ ‼️بخاطر گرونی ای ک عاملش خود این دروغ گوها بودن؟ ؟ ‼️بخاطر اینکه می‌ترسی جنگ بشه ؟؟؟ خیلی جالبه تو رو خدا چند روز دیگه ک محرم شروع میشه پاتو تو هیئت نذاری نکنه گریه کنی بخاطر مظلومیت امام حسین.... آخه دور امام حسین رو کسانی خالی کردن که نمیخواستن از عیش ونوش و خوشگذرونی شون کسر بشه (‼️بخاطر یه روسری) دور امام حسین رو کسانی خالی کردن ک باج ابن زیاد رو قبول کردن و میترسیدن زن وبچه شون گرسنه بمونن....(‼️به خاطر اقتصاد ) دور امام حسین رو کسانی خالی کردن ک میترسیدن وارد جنگ بشن(‼️ ترس از جنگ) #و تاریخ همیشه در حال است... # و شما که مرغتون هنوز یه پا داره ، لطفا این مطلبو چند با بخونید. ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
دوستان عزیزی که به عشق نظام و رهبری، شهید سلیمانی و شهید رئیسی عزیز رأی دادید، از خدای خودتون سپاسگزار باشید که  قبول شدید. ما فقط از سال ۹۲ دوبار به آقای جلیلی (جانباز سرافرار راسخ و پرتوان و پاک دست)و دوبار به شهید رئیسی مظلوم رأی داده ایم  و  خطا نکرده ایم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ما اومدیم بجنگیم... جنگ یه روزش پدافنده، یه روزش صبره، یه روزش مقاومته، یه روزش استقامته، یه روزش هم شوق پیروزیه. اگر ما وابسته به شوق پیروزی باشیم، معلوم می‌شه برای دنیا داریم می‌جنگیم، برای اون حساب کتاب‌های خودمون نمی‌جنگیم، برای حساب کتاب‌هایی که خدا برامون قرار داده، برای اون‌ها نمی‌جنگیم. +شهید حسن باقری
درسته که خدا گفته سرنوشت هر قومی رو خودشون تعیین می کنن ((خدا سرنوشت قومی را تغییر نمی‌دهد مگر زمانی که خودشان تصمیم بگیرند که سرنوشتشان را تغییر دهند)) ولی بعد از رحلت پیامبر وقتی شرایط حکومت برای حضرت علی تحقق نیافت، حضرت علی به خاطره مصلحت ، حفظ مصالح دینی تا زمان پذیرش و اقبال مردمی از حق خودش صرف نظر کرد.... با تمام درد رای اوردن پزشکیان ولی شاید...حکمتی توش بوده🚶🏻‍♀️ ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
چه فراقی..🥲💔
بچه ها! 👀 شهر اگر سقوط کرد نگران نباشید. دوباره فتح میکنیم. 🖐🏻❗ مراقب باشید ایمانتان سقوط نکند! 🙂 محمدعلی‌ جهان‌آرا
•• پرنده ای که مقصدش پرواز است 🕊🤍 از ویرانی لانه ش نمی ترسد!! 👀💭•• سید مرتضی آوینی
انقلاب هر زمان یک موج می زند🇮🇷، و یک مشت زباله را بیرون می ریزد❌. دیالمه .
ما راهی نداریم جز اینکه در این عصر 🖐🏻 یک شهید زنده باشیم و تمام! 🙂✔️ احمد متوسلیان .
ما مأمور به تکلیف هستیم؛ 💙 چه پیروزی باشه، چه شکست! 🗨 تورجی زاده .
دیندار آن است که... در کشاکشِ بلا، دیندار بماند؛ 📿♥ وگرنه در هنگامِ راحتی 🦦 و فراغت و صلح چه بسیارند اهل ایمان! 🤝🏻 سید مرتضی آوینی
194_60796832838050.mp3
2.78M
میزنه قلبم داره میاد دوباره باز بوی محرم 🥲💔 @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
Mahmood karimi _  Sinezanet Arezooshe (320).mp3
12.38M
شب اول محرم‌ سینه زنت آرزوشه با دستای یه پیر غلامت پیرهن سیاه بپوشه🥲❤️‍🩹 @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
enc_16286706707736913374187.mp3
5.39M
آغوشتو وا کن ای ماه محرم برگشتم به هئیت برگشتم به شیرین ترین روزایِ عمرم🥲💔 @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
زنده باد خسته نباشی مرد ♥️🇮🇷
234_60796824368395.mp3
5.55M
چرا گریه میکنی اون فقط یه ویس از شهید جمهوره :)))😭😭 شما صدای شهید جمهور را می‌شنوید: (با استفاده از هوش مصنوعی)
″لاتريدحاجاً‌متعباًومنڪسرالقلب . .؟! ″ -امام‌ح‌ـسین‌جانم . . زائر‌خسته‌و‌دلشڪستہ‌نمیخواهۍ؟!💔..! 🌱
حق میگید آقای راجی(:
یه مقایسه بسیار عجیب ۱_ چون اون آقا اهل هست و فلان اشتباه رو کرد، پس من دیگه مسجد نمیرم!😶 ۲_ چون فلان کس که میخونه، فلان کار رو انجام داد، پس من دیگه نماز نمی‌خونم!😐 ۳_ چون فلان خانم که هست، فلان اشتباه رو انجام داد، پس من دیگه چادر نمی پوشم!😑 *یه سوال خیلی مهم:*⁉️ ۱_ چرا هیچ کس نمیگه (چون فلانی که چلوکباب می خوره، فلان اشتباه رو کرد من دیگه چلوکباب نمیخورم؟)😜🥙 ۲_ چرا هیچ کس نمیگه (چون فلانی که بنز آخرین سیستم رو سوار هست، دزدی کرد ، من دیگه بنز سوار نمی شم؟)🚖 ۳_ چرا هیچ کس نمیگه( چون فلان خانم ، فلان اشتباه رو کرد، من دیگه باحجاب میشم؟)😉 *چرا ما سریع از دین مایه میذاریم، نه از دنیا؟!*🤫 هیچ کس به غیر از اسلام صل الله علیه و آله و ائمه طاهرین علیهم ‌السلام نیست. پس هر کسی ممکنه اشتباه کنه.(انسان ممکن الخطاست، جایز الخطا نیست) پس بخاطر دین و ایمان، سر خدا و خداپرستها منت نذاریم. انقدر هم سریع دین گریز نشیم. @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 ــ این که دوساعته خودت رو اینجا مشغول کردی بعدشم خوابیدی یعنی چی؟ " چقدر خوبه زود میگیره" خودم را به بی‌خبری زدم و گفتم: ــ یعنی چی؟ ــ یعنی ازم دلخوری. بلند شدم ونشستم. –خسته بودم خوابیدم دیگه، مگه چیکار کردی که ازت دلخور باشم؟ سکوت کرد. جلوی آینه ایستادم وموهایم را در دستم گرفتم و گفتم: – برس نیاوردم ببین موهام چقدرگره افتاده از صبح زیر روسریه، میشه منو ببری خونه؟ ــ بعد از شام می برمت، با برس من شونه کن. اصلا میرم یدونه برات میخرم بمونه تو کمدم هر وقت... " می خواستم کمی اذیتش کنم." ــ آخه بلوز مامانمم هنوز بهش ندادم از ظهرتو کیفم چروک میشه. بلند شد یک چوب لباسی از کمد مادرش آورد و گرفت جلوی صورتم و گفت: ــ آویزونش کن تا چروک نشه. بعد نگاهم کرد و آرام گفت: –بهونه بعدی. چوب لباسی را از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز جلوی آینه. چشمم خورد به ملافه ای که روی تخت مچاله شده بود. به طرفش رفتم تا مرتبش کنم. آرش هم نشست روی صندلی جلوی آینه. تخت را مرتب کردم و دوباره رفتم جلوی آینه. ــ پس حاضر شو بریم وسایلی که لازمه بخریم. ــ نیازی نیست، چند ساعت دیگه میرم خونه. به چشم‌هایم زل زد. نگاهش شرمندگی را فریاد میزد. لبخند زورکی زدم و لب زدم: –خوبی؟ پایین را نگاه کرد و سرش را به علامت مثبت تکان داد. دیگر اذیت کردنش کافی بود. اصلا مگر دلم می‌آمد. با آن نگاههایش. خندیدم و گفتم: – زبونت رو موش میل کرده آقا که سرت رو تکون میدی؟ دوباره نگاهم کرد... "خدایاخواستنی تر از او هم در دنیا وجودداشت؟" در چشم هایش حالتی از غرور و عشق هویدا شد. لبخند پررنگی زد... نشستم روی تخت و سرم را با لبخندی تکان دادم ... گفت: – راحیلم، همیشه بخند. خندیدم و گفتم: –این چه حرفیه، مگه بالاخونه رو دادم اجاره که همیشه بخندم، مردم چی میگن. نمیگن زن فلانی یه تختش کمه؟ آنقدر بلند خندید که برگشتم دستم را گذاشتم جلوی دهانش و گفتم: ــ هیسس. زشته. بعد زود بلند شدم و کنار در ایستادم که بیرون برویم. سر شام، آرش موضوع مسافرت را مطرح کرد. مژگان از خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و گفت: – کدوم شهر میریم؟ ویلای کی؟ ــ ویلای شما. ــ نه آرش ویلای ما هم کوچیکه هم به دریا خیلی نزدیکه، شرجیه،  بریم ویلای مامانم اینا. ــ آرش لقمه اش را قورت داد و گفت: حالا  کیارش که آمد تصمیم می گیریم. موبایل آرش زنگ زد. صفحه ی گوشی‌اش را نگاه کرد. – کیارشه. ــ جانم داداش. ــ چه ساعتی؟ ــ باشه میام دنبالت. بعد از این که گوشی را قطع کرد از مژگان پرسید: ــ از اون روز بهت زنگ نزده؟ مژگان که انگار دوست نداشت در این موردجلوی من حرفی زده بشه، به نشانه ی منفی ابروهایش را بالا انداخت و خودش را با غذایش مشغول کرد. مادر آرش همانطور که نمک روی غذایش می‌پاشید پرسید: ــ چی می گفت؟ ــ فردا پرواز داره، گفت برم فرودگاه دنبالش. همین که شام را خوردیم. آرش زیر گوشم گفت: برو آماده شو بریم. باتعجب گفتم: –میز رو جمع کنیم بعد... ــ تو برو آماده شو کاریت نباشه. سریع آماده شدم وبرگشتم، آرش یک ست ورزشی تنش بود با همان لباسها سوویچش را برداشت وگفت بریم. از مادر آرش و مژگان خداحافظی کردم و هردویشان را با قیافه های متعجب ترک کردم. آرش ساکت، رانندگی می کرد. من هم با خودم فکر می کردم که در مورد رفتار آرش و مژگان چیزی بگویم که نه سیخ بسوزد نه کباب. آرش نگاهم کرد. –چرا ساکتی؟ ــ آرش. ــ جون دلم. "اگه می دونستی چی می خوام بگم اینجوری جواب نمی دادی." ــ یه سوال بپرسم؟ ــ شما هزارتا بپرس. قیافه ی جدی به خودم گرفتم _ اگه اسرا شوهر داشت، بعد من با شوهر اون دوتایی می رفتیم بیرون گردش و تفریح تو چیکار می کردی؟ مکثی کردم و دنباله ی حرفم را گرفتم. مثلا اسرا رفته باشه مسافرت. وقتی نگاهش کردم با اخم خیره شده بود به خیابان و حرفی نمیزد. من هم سکوت کردم. تا این که جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و گفت: ــ پیاده شو، اینجا بستنیاش خوبه. داخل رفتیم سفارش داد و آمد روبه رویم نشست. بلافاصله بستنی‌ها را آوردند. قاشق را برداشت. مدام بستنی را زیر و رو می کرد ولی نمی خورد. همانطور که چشم به بستنی داشت گفت: ــ وقتی می پرسم ازم دلخوری، چرا میگی نه؟ این بار من‌ هم جواب ندادم. ــ گفتم زودتر برسونمت، که بیارمت اینجا و همه ی دیشب رو برات تعریف کنم. بعد شروع به حرف زدن کرد... ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙