eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ مهیا، سرش و برگردوند و به دیوار نگاه کرد. ـــ اصلا هم خونی نداشتن باهم. اونا رو برداشتم. مریم اخمی کرد و گفت: ـــ نامرد سه روزه پیدات نیست. پایگاه م سر نمیزنی! ـــ شرمنده! اصلا حالم خوب نبود. حوصله هم نداشتم. مریم، شرمنده نگاهی به مهیا انداخت. ـــ به خاطر حرف های شهاب...؟! تا مهیا می خواست چیزی بگه؛ در زده شد و مهلا خانم با سینی چایی وارد اتاق شد. مهیا از جاش بلند شد و سینی و از دست مادرش گرفت. ـــ مهیا مادر... این شکلات ها رو مریم جان زحمت کشیدن آوردند. ـــ خیلی ممنون مری جون! ـــ خواهش میکنم! من برا خاله آوردم نه تو!! مهلا خانم از اتاق رفت و دختر ها رو تنها گذاشت. ـــ خب چه خبر خانم؟! از حاجیتون بگید؟! ـــ حرف رو عوض نکن لطفا مهیا... مهیا سرش و پایین انداخت. ـــ اشکال نداره اون منظوری نداشت. ـــ مهیا؛ به من یکی دروغ نگو... من از راز دل دوتاتون خبر دارم. مهیا، سریع سرش و بالا آورد و با تعجب به مریم نگاه کرد. ـــ اینجوری نگام نکن! من از دل دوتاتون خبر دارم! ولی اون داداش مغرورم؛ داره همه چیز رو خراب میکنه. ـــ ن... نه! اصلا اینطور نیست، مریم لطفا قضاوت نکن. مریم دستش و بالا آورد. ـــ لطفا ادامه نده. من بچه نیستم؛ باشه؟!! ـــ مریم! ـــ مریم بی مریم! لطفا اگه نمی خواهی حقیقت رو بگی... دروغ نگو! ـــ اصلا اینطور نیست. تو این چند روز چون یه خواستگار اومده، مامان بابام تاییدش کردند. واسه همین، دارم به اون فکر میکنم. خودم زیاد راضی نیستم اما خانوادم راضین... واسه همین سردرگمم... ـــ خواستگار؟! ـــ آره! ـــ قضیه جدیه؟! ـــ یه جورایی! مریم باورش نمی شد. اون همیشه مهیا رو زن داداش خودش می دونست. مریم، بعد از نیم ساعت بلند شد و به خونه ی خودشون رفت. در رد با کلید باز کرد. وارد خونه شد. شهین خانوم و شهاب تو پذیرایی نشسته بودند. ـــ سلام مامان! ـــ سلام عزیزم! مهیا چطور بود؟! ـــ خوب بود! سلام رسوند! به طرف پله ها رفت که با صدای شهاب وایستاد. ـــ حالا کار به جایی رسیده به ما سلام نمی کنی؟!! ـــ خودت دلیلشو میدونی! شهاب عصبی خندید. ـــ میشه بگید من چیکار کردم؟ خودمم بدونم بلاخره! مریم عصبی برگشت. ـــ نمی دونی؟! آخه تو چقدر خودخواهی! اون همه حرف که بار مهیا کردی؛ چیزی نبود. ـــ تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟! ـــ چون فراموش شدنی نیست برادر من... صداش رفته رفته بالاتر می رفت. ـــ مثلا با کی داری لج میکنی، ها؟!! شهاب فک کردی من از دلت خبر ندارم؟ فکر کردی من نمی دونم تو به مهیا علاقه داری!! ـــ مریم... لطفا! ـــ چیه؟!؟ می خوای انکار کنی؟! می ترسی غرورت خدشه دار بشه؟!! نترس آقا! همینجوری با غرور جلو برو... الان دیگه خیالت راحت میشه، مهیا خواستگار داره؛ قضیه هم جدیه! مریم نگاه آخر و به برادرش که تو شوک بود، انداخت و از پله ها بالا رفت... صدای مریم، تو گوشش تکرار می شد. "مهیا خواستگار داره" !! "قضیه جدیه" !! نمی تونست همونجا مباند. کتش و برداشت و از خونه بیرون رفت. شماره محسن و گرفت. ـــ سلام محسن! بیا پایگاه! شهین خانوم در اتاق دخترش و باز کرد. ـــ جانم مامان؟! شهین خانوم روی صندلی نشست. ـــ مادر! فکر نمی کنی یکم تند رفتی؟! مریم لبخندی زد. ـــ اتفاقا خوب کردم. بزار به خودشون بیان. دیگه پسرت داره میره تو 29سالگی! اونم 25سالش شده. این بچه بازیا چیه در میارند... دوتاشون هم ضایعه ن که همدیگه رو میخوان. ـــ اینقدر خوب فیلم بازی کردی، که من باورم شد. مریم چادرش و آویزون کرد. ـــ پس چی فکر کردی مامان خانم! ـــ حالا قضیه خواستگاری هم حقیقت داره؟! ـــ آره! خانوادش پسره رو تایید کردند ولی خودش معلومه ناراضیه... شهین خانوم لبخندی زد. ـــ هر چی خدا بخواد. آرزومه مهیا عروس این خونه بشه. شهاب عصبی دستی به موهاش کشید. ـــ چی میگی محسن! میگم براش خواستگار اومده! قضیه جدیه! میگی هیچ کاری نکنم؟! ـــ خب مومن... بهت میگم خواستگاری کن؛ میگی نمیشه... میگم صبر کن... این جوری میکنی! پس چی بگم! ـــ نگاه کن ما از کی کمک خواستیم! ــــ شهاب جان! این امر خیره! هیچ تعللی نکن، بسم الله بگو... برو جلو! کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی. شهاب، چشماش و برای چند دقیقه بست. ـــ برام یه استخاره بگیر ! محسن قرآن و باز کرد و شروع به خوندن آیه ها کرد. ـــ بفرما برادر من... استخاره ات عالی دراومد. صدای تلفن کلافه اش کرده بود. کیسه های خرید و جابه جا کرد و موبایلش و جواب داد. ـــ جانم مامان؟! ـــ بابا... چقدر عجله داری؟! 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
54 قسمت پنجاه و چهارم ؛ "پلّه اول" ⭕️ پشت سر هم حرف می زدن ... یکی تندتر ... یکی نرم تر ... یکی فشار وارد می کرد ... یکی چراغ سبز نشون می داد ... همه شون با هم بهم حمله کرده بودن ... و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود ... 👿 وسوسه و فشار، پشتِ وسوسه و فشار ... و هر لحظه شدیدتر از قبل... پلیسِ خوب و بد شده بودن ... و همه با یه هدف ... 👈🏼 یا باید از اینجا بری ... یا باید شرایط رو بپذیری...⚠️ 🔹من ساکت بودم ... امّا حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمامِ انرژیم رو از دست دادم...😪 🔸به پشتی صندلی تکیه دادم... –زینب ... ""این کربلای توئه ... چی کار می کنی؟ ... کربلائی میشی یا تسلیم...؟"" 🔆 چشم هام رو بستم ... بی خیالِ جلسه و تمامِ آدم های اونجا... –خدایا ... به این بنده کوچیکت کمک کن ... نذار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه ... نذار حق در چشمِ من، باطل... و باطل در نظرم حق جلوه کنه ... خدایا ... راضیم به رضای تو... ❇️ با دیدن من توی اون حالت ... با اون چشم های بسته و غرقِ فکر ... همه شون ساکت شدن ... سکوت کل سالن رو پر کرد … 🌷 خدایا ... به امید تو ... بسم الله الرحمن الرحیم... 🔹و خیلی آروم و شمرده ... شروع به صحبت کردم... –این همه امکانات بهم دادید ... که دلم رو ببَرید و اون رو مسخ کنید ... حالا هم بهم می گید یا باید شرایطِ شما رو بپذیرم ... یا باید برم... 🔴 _ امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید ... فردا می گید پوشیدنِ لباسِ تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟  ... چند روز بعد هم ... لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم... 🔶 چشم هام رو باز کردم... –همیشه ... همه چیز ... با رفتن روی اون پله اول ... شروع میشه...✅👌🏼 سکوتِ عمیقی کل سالن رو پر کرده بود.... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
55 قسمت پنجاه وپنجم ؛ "من یک دخترِ مسلمانم..." 🔹سکوتِ عمیقی کل سالن رو پر کرده بود ... چند لحظه مکث کردم... –یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم ... ✅ -- شما از روزِ اوّل دیدید ... من یه دختر مسلمان و محجبه ام ... و شما چنین آدمی رو دعوت کردید ... حالا هم این مشکلِ شماست، نه من ... و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید ... کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره ... من نیستم... 🔶 و از جا بلند شدم ... همه خشک شون زده بود ... یه عده مبهوت ... یه عده عصبانی ... فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود... به ساعتم نگاه کردم... ⌚️ –این جلسه خیلی طولانی شده ... حدوداً نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره ... هر وقت به نتیجه رسیدید لطفاً بهم خبر بدید ... با کمال میل برمی گردم ایران...🇮🇷 👨‍💼نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد... –دکتر حسینی ... واقعاً علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم ... با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ ... ✳️–این چیزی بود که شما باید ... همون روز اوّل بهش فکر می کردید... جمله اش تا تموم شد ... جوابش رو دادم ... می ترسیدم با کوچک ترین مکثی ... دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه... 🔷 این رو گفتم و از درِ سالن رفتم بیرون و در رو بستم ... پاهام حس نداشت ... از شدتِ فشار ... تپشِ قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم.... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
56 قسمت پنجاه و شش ، "دزدهای انگلیسی"🇬🇧 🌷وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... با یه وجودِ خسته و شکسته ... اصلاً نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا... 💢 خیلی چیزها یاد گرفته بودم ... امّا اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اوّل شروع کنم ... مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور... 🔹توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد... –دکتر حسینی ... لطفا تشریف ببرید اتاقِ رئیس تیم جراحی عمومی... ❇️‌ در زدم و وارد شدم ... با دیدنِ من، لبخندِ معناداری زد ... از پشتِ میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی... –شما با وجودِ سن تون ... واقعاً شخصیتِ خاصی دارید... 🔶–مطمئناً توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید... 📌 خنده اش گرفت... –دانشگاه همچنان هزینه تحصیلِ شما رو پرداخت می کنه... اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه ... و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید... * ناخودآگاه خنده ام گرفت... ⭕️–اوّل با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید ... تحویلم گرفتید ... - امّا حالا که حاضر نیستم به درخواستِ زور و اشتباه تون جوابِ مثبت بدم ... هم نمی خواید من رو از دست بدید ... و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید ... تا راضی به انجام خواسته تون بشم...⚠️ ✅ چند لحظه مکث کردم... –لطف کنید از طرفِ من به ریاستِ دانشگاه بگید ... برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن ... اصلاً دزدهای زرنگی نیستن... 🔸و از جا بلند شدم.... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
اولین‌مرحلهٔ‌شھادت اطلاعت‌ازولایت‌فقیه‌است :)..!🌱
چـــــــ🌿ـــــادر: یعنی:آنچه زهرا با یک دستش او را گرفت که از سرش نیفتد و با یک دستش کمربند علی را گرفت که او را نبرند و اگر قرار بود فقط یکی از این دو را میگرفت قطعا چادر بود ...🍃 چـــــــ🌿ـــــادر: یعنی:آنچه با میخ به بدن زهرا دوخته شد ولی از سر فاطمه نیفتاد ...🍃 چــــــــ🌿ــــادر: یعنی :آنچه ظهر عاشورا بر سر زینب سوخت ولی از سرش نیفتاد..... 🍃 چــــــ🌿ــــــادر: یعنی:زینب راضی به تکه تکه شدن عباسش شد ولی راضی به دادن نخی از آن نشد.... 🍃 چـــــــ🌿ـــــادر: یعنی:حسین علیه السلام که لحظات آخر در گودال فرمود : تا من زنده ام سراغ حرمم نروید...🍃 چــــــ🌿ــــــادر: یعنی:شبیه ترین حالت یک بانوی شیعه به مادرش زهرای مرضیه سلام الله علیها.... 🍃 🦋✨⇢ › ‹ 🌸🌱⇢
شھدامبدأومنشاء حیاتند.. زمینی‌بودند! امازمین‌گیر نبودند.... :)🖐🏻 "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
اونـٰایۍ‌شَھید‌میشَن‌کِہ‌مثل‌ آقا‌ابراهیـم‌هـٰادۍ‌وَقتۍ‌دیـد‌تیپـِش‌طوریہ کِہ‌بـاعِث‌جَـلب‌تَوجہ‌نامَحـرَم‌میشہ‌، تیپشـو‌عَوض‌کَرد‌، نَہ‌اونـٰایۍ‌کِہ‌وَقتۍ‌دید‌تیپِش‌خوبہ‌ازَش سوء‌استفـٰاده‌کَرد:) "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
ولۍاین‌دنیاۍمجـٰازی،دنیایِ‌واقعۍ خیلیـٰاروخراب‌ڪرد!! بعضیـٰاباهدف‌مثبت‌اومدن‌ولۍ هدف‌اصلۍشون‌فراموش‌ڪردن‌‌ وخام‌پیشنھاد‌هاےشیطان‌شدن!! زمـٰانۍ‌بہ‌خودشون‌میـٰان‌ڪھِ خودِ‌واقعیشون‌گم‌ڪردن ..! :( -بہ‌خودمون‌‌نگـٰاه‌ڪنیم‌ببینیم‌ڪدوم‌طرفیم!💞‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎
اگـریك‌مذهبی مبارزه‌بانفس‌نکند، ممکن‌است‌جنایت‌هایی بکند که‌ازکفارهم‌برنمی‌آید..! _استادپناهیان
بعضیاکه‌خیلی‌گناه‌دارن‌میگن: یعنی‌خدا‌منوامیبخشه؟! اونانمیدونن‌وقتی‌به‌این‌حال‌میرسن؛ یعنی اینکه بخشیده میشن((:
🕊 مانتو هر چقدرم بلند و گشاد باشه، آخرش چادر نمیشه..! میراث خاکیِ حضرت‌زهرا(س) چادره!
شادی‌ برای‌ِ بدن‌ مفید است ، اما این‌ رنج‌ است‌ که‌ موجب ‌توسعه‌‌یِ افکار می‌شود . .
از‌این‌رفیقا‌میخوام🥺💔
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
‏+ چی تویِ ‌قلبته که تو رو انقدر قوی می‌کنه؟! _ حب بچه‌های حیدر و زهرا..
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
فاطمیه از کدامین غصه باید جان سپرد ؟ دردِ حیدر ، داغِ مادر یا غریبیِ حسن ..💔
برخیز و باز مادریت را شروع کن .. فضه حریف گریه‌ی طفلان نمی‌شود !
‌ امان از این شلوغی بازار ذهن عذاب می‌کشد و آزار می‌دهد؛ مکرر می‌پرسد: آنگاه که در واپسین نفس‌های ۱۸ سالگی؛ گیسوان زینب را شانه می‌زد؛ چشمانش می‌لرزید یا دستانش؟!💔
🔴اثبات حقانیت شیعه از کتب اهل تسنن ✅ از آن‌جایی که هیچ عقل سلیمی نمی‌پذیرد که یک دین با این همه شقوق و اختلافات، همگی بر حق باشند، ناگزیر باید به دنبال دین حقی که پیامبر برای ابلاغ آن مبعوث شده است، گشت. ⭕ شیعه و اهل تسنن از پیامبر روایت کرده‌اند: «به زودى امّت من پس از من به هفتاد و سه گروه پراكنده مى‌شوند كه تنها یک گروه از آنان رهايى يافته و هفتاد و دو گروه ديگر در دوزخند.»[١] ⭕ باتوجه به این روایت و با بهره‌گیری از دو دلیل مورد قبول اهل تسنن، ثابت خواهیم کرد که تنها گروهی که در قیامت اهل نجات است، شیعه می‌باشد: 1️⃣ معرفی گروه نجات یافته(فرقه ناجیه) 🔹️ با توجه به منابع معتبر عامه، نبی مکرم اسلام این گروه نجات یافته در قیامت را معرفی کرده‌اند. «جابر بن عبدالله انصاری» نقل می‌‌کند که در حضور پیامبر اسلام بودیم که پیامبر خطاب به امیرالمومنین علی(علیه السّلام) فرمودند: «قسم به خدایی که جانم در اختیار اوست، علی و شیعیانش همان رستگاران در روز قیامت هستند.»‌‌[٢] 2️⃣ پیروزی گروه باطل بر گروه حق 🔹️ همانطور که می‌دانید بعد از پیامبر مخالفین شیعه توانستند قدرت را به دست بگیرند. نکته قابل تامل این است که برخی از منابع اهل تسنن بعد از نقل پیش بینی پیامبر اکرم مبنی بر افتراق امت به هفتاد و سه فرقه، روایتی نقل کرده‌اند که راه‌گشای خوبی برای حقیقت جویان است. متقی هندی عالم شهیر اهل تسنن نقل می‌کند: «هيچ امتى پس از پيامبر خود گرفتار اختلاف نشد مگر آن كه باطل گرايان آن بر حقّ خواهانش پيروز گشتند.»‌‌[٣] 📚منابع احادیث:👇 [١]_الخصال/ ترجمه جعفری؛ ج ۲ ص ۳۹۹ [٢]_الدر المنثور، ج8، ص589 [٣]_کنز العمال،ج1، ص183. ✨ ⌞ "@Sarbazeharamm" ⌝ •✾––––––––––––✾• ؟
‌خیلی قشنگه داداشم منو دید تو خیابون.. با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام.. خیلی ترسیده بودم..  الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه.. نزدیک غروب رسید.. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند بعد از نماز گفت بیا اینجا خیلی ترسیده بودم گفت آبجی بشین نشستم بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه آخه غیرت الله میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته! میدونی چرا امام حسن زود پیر شد بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم سرو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن.. اومد سرم رو بوسید و گفت آبجی قسمت میدم بعد از من مواظب چادرت باشی از برخوردش خیلی تعجب کردم.. احساس شرم میکردم گفتم داداش ایشاالله سایه ات همیشه بالا سرمه.. پیشونیشو بوسیدم... سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده بعدا" لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش... سربند یا فاطمه الزهرا.س.. حالا هر وقت تو خیابون یه زن بی چادر رو میبینم... اشکم جاری میشه.. پیش خودم میگم حتما" اینا داداش ندارن که.... کپی کردنش عشق میخاد🙃♥️ 🍃