eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ ــ چطور میتونم دیگه شهاب رو نبینم؟!! قطره اشکی ناخواسته از چشمانش چکید. و بر روی صورت شهاب افتاد. چشمان شهاب آرام باز شدند و به چشمان مهیا خیره شد. آرام گفت: ــ چرا گریه میکنی؟! اشک بعدی روی گونه اش سرازیر شد. شهاب دستش را بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد. ــ به مرضیه فکر میکردم! ــ به چیه مرضیه خانم فکر میکردی؟! با بغض گفت: ــ که الان چطور میتونه با جای خالی همسرش کنار بیاد. شهاب با اخم گفت: ــ اولا بغض نکن! دوما امیر علی خیلی وقته دست داعش بوده، همسرش کنار اومده بود با نبودش. ــ نه شهاب! الان فرق میکنه! اونموقع ذره ای امید داشت؛ که همسرش برگرده. اما الان... همسرش زیر خاکه و دیگه کنارش نیست. شهاب لبخند خسته ای زد. _ ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.. و فکر نکنید شهدا مرده اند بلکه زنده اند و نزد خدایشان روزی میگیرند. دل مهیا آرام گرفت. جواب لبخند شهاب را با لبخند داد. تردید داشت برای گفتن حرفش؛ اما باید آن را میگفت. به چشمان بسته شهاب، نگاهی انداخت و گفت ــ شهاب! ـ تو امروز نمیزاری من بخوابم. بیا برو خونتون خانم... مهیا موهایش را محکم کشید. ــ ای خانم! موهام رو کندی! ــ خوب کردم سکوت بین هردو برقرار شد. مهیا نفس عمیقی کشید و دوباره شهاب را صدا کرد. ــ شهاب! اینبار شهاب با لحن دلنشینی، که لرز بردل مهیا انداخت؛ گفت: ــ جان شهاب؟! مهیا جلوی ریختن اشک هایش را گرفت. ــ چند روز دیگه مونده تا اعزام به سوریه؟! شهاب نگاهی به چشمان پر ازشک مهیا انداخت. ــ مگه من نگفتم، دیگه بحثش رو نکن. من بهت گفتم دیگه نمیرم. پس چرا الان چشمات اشک میریزند ؟! ــ برو... آنقدر آرام گفت که شهاب شک کرد، به چیزی که شنید. ــ چی گفتی؟! مهیا با بغض و صدای لرزان گفت: ــ برو سوریه! من نمیتونم جلوت رو بگیرم. شهاب سر جایش نشست. ــ مهیا حالت خوبه؟! لازم نیست به خاطر من این حرف رو بزنی... مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ به خاطر خودم گفتم! برو سوریه... ــ مهیا باور کنم؟! ــ آره! ببخشید که از اولش قبول نکردم. شانه های هردو از گریه میلرزید. ــ ولی قول بده زود برگردی! شهاب سری به علامت تایید تکان داد. ــ قول بده شهید نشی! شهاب خندید. ــ چرا فک میکنی من شهید میشیم دختر؟! مهیا به چشمان پر از اشک و لبخند شهاب، نگاهی انداخت. ــ اینقدر خوبی که حس میکنم زود از پیش من میری! ــ برمیگردم مطمئن باش... ـــ برو اونور بچه، تو دست و پا نباش! مهیا اخمی به شهاب کرد؛ که شهاب بلند خندید. مهیا به طرف آشپزخانه رفت، تا شربتی برایشان درست کند. وقتی همه خبردار شده بودند که مهیا قبول کرده، که شهاب به سوریه برود؛ از تعجب چند لحظه ای بدون عکس العمل مانده بودند. مهیا هم الان خوشحال بود. وقتی برق نگاه شهاب را میدید، از تصمیمش مطمئن تر میشد. دو روز مانده بود، به رفتن شهاب؛ که امروز از صبح آمده بود و گفت که باید اتاق مهیا عوض شود و مهیا هرچقدر غر زده بود؛ شهاب قبول نکرده بود. مهیا سریع شربت را در دو لیوان ریخت ودر سینی گذاشت و به سمت اتاق رفت. ــ بفرما! شهاب میز تحریر مهیا را سرجایش گذاشت و به سمت مهیا آمد. ــ آی دستت درد نکنه... لیوان را سر کشید و خودش را روی تخت مهیا پرت کرد. ــ اِ شهاب... ــ چته؟! خب خستم! 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄