eitaa logo
"کانال کمیل"🇵🇸
3.1هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺پیام انتخاباتی کارگران هفت‌تپه به مردم ایران 🔹نگرانی کارگران: نگذاری  اون کسایی که حال و روز ما رو خراب کرده بودن، دوباره بیان سر کار
هر رأی شما سرنوشت این قشر رو تعیین میکنه
ذاتتون رو خوب نشون دادید!
برخی تناقضات جناب به همراه بارکد(مدرک) - مناسب برای چاپ کردن
خوب شد معنی منصفانه و دقیق رو هم فهمیدیم برداشته بر اساس سلیقه خودش اینا رو درست کرده :)))))
واسه برنامه شاد هس
کانال خبر فوری روند رو گذاشته برای تخریب اقای جلیلی صحبت های ۱۱ سال پیشو الان اورده دوباره میذاره اخه باشرافت ۱۱سال گذشته اگه قرار بود اجرایی بشه که میشد تا الان فقط دارن نفرت پراکنی میکنن با این مطالب شون علیه جبهه انقلاب(: گول نخورید مسلمونا
🟢 ۳۵ سال مسئولیت در وزارت خارجه 🟢 مشاور رئیس جمهور 🟢 عضوشورای راهبردی بسیج مستضعفین 🟢 ۱۷سال دبیری شورای عالی امنیت ملی 🟢 رئیس تیم مذاکره کننده هسته ای 🟢 با دریافتِ حکم مستقیم از رهبری؛ مدیریت دفتربررسی های جاری دفترمقام معظم رهبری 🟢 بادریافت حکم مستقیم از رهبری؛ عضویت حقیقی درمجمع تشخیص مصلحت نظام 🟢 با دریافتِ حکم مستقیم ازرهبری؛ عضویت در شورای راهبردی روابط خارجی 🟢 بادریافت حکم مستقیم از رهبری؛ نمایندگی امام خامنه ای درشورای امنیت ملی 🟢 رئیس اداره بازرسی وزارت امور خارجه 🟢 معاون وزارت خارجه 🟢 معاون اروپاوآمریکای وزارت امور خارجه 🔴 برکناری ۱۷ سفیر متخلف 🔴 پیگیری پرونده فساد۳هزارمیلیاردتومانی وبازگرداندن پولهاومنابع به بیت المال واعدام مفسد اقتصادی 🔴 صدوردستور دستگیری عبدالمالک ریگی باوجود فشارهاومخالفتهای مسئولین نفوذی 🔴 پشتیبانی وهماهنگیهای لازم درجهت تقویت جبهه مقاومت درلبنان،فلسطین،سوریه و… 🔴 حمایت ازتشکیل،قوام بخشی،گسترش وتعمیق فعالیت سازمان پدافندغیرعامل که درواقع مقاوم کردن کشور درمقابله باهرگونه حوادث غیرمترقبه وحمله دشمن درشرایط غیرجنگی است 🔴 پیگیری وجلوگیری از اجرای قراردادکرسنت به دلیل فسادوهدررفت منابع کشور 🔴 ایجاد دبیرخانه مبارزه باپولشویی در وزارت اموراقتصادی ودارایی 🔴 یکپارچه سازی بانکهای اطلاعاتی اقتصادی دروزارت اموراقتصادی ودارایی 🔴 پیگیری وصول معوقات ابربدهکاران بانکی وپای کار آوردن همه دستگاههای اطلاعاتی ونظارتی درمقابله بارانت خواران 🔴 ایجادبهترین  وقوی‌ترین مناسبات باقوای۳گانه درشورای عالی امنیت ملی،حتی راه اندازی کمیته مبارزه بافساداقتصادی،آن هم زمانی که قوا بایکدیگر اصطکاک جدی داشتند 🔴 پیگیری راه اندازی سامانه جامع 🔴 راه اندازی کمیته مقابله وخنثی سازی تحریمهای اقتصادی 🔴 راه اندازی سامانه کنترل شده برای درخواست ارز و واردات کالاهای ضروری، همچنین نظارت وشفافیت بازار ارز 🔴 برخوردبا موسسات مالی غیرمجاز 🔴 تنوع بخشی به منابع ارزی کشور 🔴 پیگیری برنامه حذف ارز واسط، فعال کردن دستگاههای اقتصادیِ مسئول درمدیریت بازار ارز وسکه ومهارافزایش قیمتها 🔴 سامانه رصداکترونیکی همچنین احصاء کالاهایی که ورودآنها به کشور،غیرضروری بودو در داخل،امکان تولیدش وجودداشت وممنوعیت واردات آنها وجلوگیری ازخروج ارز ازکشور 🔴 ساماندهی کارتهای بازرگانی 🔴 مبارزه باقاچاق سوخت 🔴 جلوگیری ازپایمال شدن رأی مردم در فتنه۸۸ 🔴 مذاکرات موفق ورفع ۶ مسئله حقیقی باآژانس اتمی 🔴 آماده سازی وبه ثمررساندن طرح توافق جامع عزتمندانه با 5+1 درمذاکرات مسکو(که دولت روحانی آنرا کنارزد وبه برجام تن داد) 🔴 پیگیری وارائه طرح خودکفایی بنزین درجهت بی اثرکردن تحریم سوخت 🔴 پشتیبانی ازتولیدسوخت راکتور هسته ای تهران باغنی سازی20%درجهت مقابله باتحریم رادیوداروها همچنین افزایش تولید سانتریفیوژ ازیک عددبه ۱۹ هزارسانتریفیوژ 🔴 مدیریت اقتصادی وپیگیری تأمین ذخایرکالاهای اساسی موردنیازمردم، ذخایراستراتژیک وخودکفایی در امنیت غذایی ازجمله باتولیدکافی گندم،دانه های روغنی و...درشرایط تحریمهای سخت دشمنان 🔴 مدیریت وپیگیری راههای دورزدن وخنثی سازی تحریمها 🔴 ارائه طرح کنترل مسئله خروج آبهای مرزی ازکشور که مشکل بخش قابل توجهی ازکم آبی کشور راحل میکند 🔴 اعلام مخالفت عالمانه وتخصصی بابرجام 🔴 نقدقراردادهای نفتیIPC وپیگیری اصلاح آنهاتوسط وزارت نفت 🔴 روشنگری درباره آسیبهایFATF 🔴 مقابله باصیدترال وتضییع حقوق ماهیگیران محلّی 🔴 ارائه طرح پتروپالایشگاه به مجلس وممانعت ازخام فروشی نفت 🔴 ارائه طرح“وان“به مجلس که نحوه سهمیه بندی بنزین راعادلانه میکرد 🔴 آماده سازی طرح تبدیل کشوربه محورترانزیت کالاوانرژی درمنطقه خاورمیانه 🔴 طرح ساماندهی کولبران وتبدیل آنهابه صادرکنندگان محصولات وتولیدات داخلی 🔴 ارائه طرح مالیات برعایدی سرمایه 🔴 آماده سازی طرح شبکه ملی اطلاعات ودولت الکترونیک 🔴 تکمیل طرح خانواده-مسجد-مدرسه 🔴 ارائه طرح مدیریت راهبردفرهنگی کشور 🔴 مدیریت وتنظیم بازارکالاهای اساسی در دولت وقت 🔴 مبارزه باگران فروشی اقلام معیشتی در دولت وقت 🔔۱۰۴سفر به شهرهاو روستاهای کشورجهت شناخت واقعی مشکلات مردم همچنین شناخت فرصتهای بیکران در کشور و درنهایت؛ ارائه برنامه ی عملیاتی مبتنی برحضورمیدانی 🔔یازده سال فعالیت در دولت سایه 🔔یازده سال تحقیق،بررسی،کارشناسی وبرنامه ریزی بر عملیاتی شدن شعار انتخاباتی «یک جهان فرصت،یک ایران جهش، هرایرانی یک نقش باشکوه» @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
1_12287616788.pdf
402K
⭕️ تیترنامه برنامه‌ها و دغدغه‌های دولت آقای جلیلی برای حل مشکلات روستا 🔸جهت نشر، توزیع و چاپ 🔹ویژه اهالی روستاهای سراسر کشور
✌️🏻دولت‌ضد‌پارتی
در خصوص توییت جناب دکتر پزشکیان باید چند مطلب رو عرض کنم ۱-آقای پزشکیان لازم به مقدمه چینی نیست بگویید همان موانع سست یا محکم فساد در جامعه را میخواهید ور دارید و جامعه را فساد بردارد و انقلاب جنسی آمریکا را در ایران نیز رقم بزنید. ۲-بر فرض مثال وعده ی شما به نفع و مزاج اکثریت هم باشد،شما یک اصطلاح طلب هستید و بنیان گذار گشت ارشاد و امثالهم خود شما ها بوده اید،اکنون دم از برداشتنش میزنید؟خنده دار است.. ۳-وعده ای نفرمایید که برخلاف قانون و اسلام باشد و قابل اجرا هم حتی نباشد ..
📸 بستن ناف حل مشکلات کشور به مذاکرات، یعنی عقب گرد به شرایط فلاکت باری که امنیت ملی و معیشت ایرانیان گروگان سیاست خارجی شده بود. 🗝🔮 🗝🔮
چرا به جلیلی رای بدیم؟ عکس ۲ نفر در اینستاگرام ممنوعه! من وقتی نمیتونم تشخیص بدم بین اینا کدوم از همه بهتره میگم بذار  دشمن تشخیص بده! رفتم یه دور زدم توی مجازی دیدم اوه اوه همونایی که تا دیروز حامی ترامپ قماربازِ قاتل حاجی بودن الان میگن به جلیلی رای ندید از همه بیشتر که اینستا ترسیده الان عکس ۲ نفر تو اینستا ممنوعه و اگه پیج های پرمخاطب بذارن پیج رو می بندن یکی جلیلیه یکی حاج قاسم اطرافیان  🔑(روحانی) از دامادش تا روزنامه نگارای نزدیکشم همه دارن جلیلی رو می کوبن...
🤔یادتون میاد معاون روحانی گفت شبی که میخوایم یارانه ۴۵ تومنی را بریزیم به حساب مردم؛ عزا میگیریم!! 🤔یادتون میاد میرفتیم تو صف و با کد ملی یه دونه روغن میگرفتیم؛ بعد میرفتیم تو صف بعدی یه کیلو شکر میگرفتیم! 🤔یادتون میاد هرسال سر ظهر تو تابستان هر موقع می‌خواستیم بخوابیم یهو برق میرفت! 🤔یادتون میاد تو کرونا هر روز۷۰۰ نفر عزیزان کشور فوت می‌کردند 🤔یادتون میاد روحانی میگفت اگه برجام امضاء بشه مشکل آب حل میشه و پروژه های کشور را معطل امضاي برجام آمریکائی وبرجام اروپائی کرده بود! 🤔یادتون میاد روحانی وسط سیل گلستان رفته بود جزیره قشم دنبال عشق و حال خودش!! 🤔یادتون میاد روح الله زم گفت : ما از روحانی ودولتش حمایت کردیم چون میدونستیم ومطمئن بودیم که ایران را نابود میکنه! 🤔یادتون میاد تو دولت روحانی پوشک بچه نایاب و قحطی شده بود!! 🤔یادتون میاد با چه خفت وخواری از داخل سوراخ دیوار ارز اربعین میگرفتیم! بازم‌‌بگین‌پزشکیان‌؛پزشکیان؛پزشکیان... آخه‌عزیز‌من! ایشون‌هم‌ادامه‌دهنده‌راه‌اوشون‌(روحانی)هستن🤦🏻‍♀
میگفت‌همیشه‌برایِ‌دل‌گرم‌شدنتون‌ به‌زندگی‌،با‌امام‌حسین‌علیه‌السلام حرف‌بزنین‌دیدم‌راست‌میگه - تو‌تمام ِ‌دلخوشی‌منی‌حسین❤️.
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 جلوی آینه ایستادم و چادرم را روی سرم مرتب کردم. آرش کنارم ایستاد و دستی به موهایش کشید وگفت: ــمامان ازت خواسته بود که بریم دنبال عمه اینا؟ ــ‌نه. چطور؟ مشکوک نگاهم کرد و گفت: ــآخه من دیروز بهش گفتم نمیرم. حالا امروز بدون این که بپرسه میرم یا نه،  شماره ی فاطمه رو داد و گفت اگه یه وقت موبایل عمه آنتن نداد به فاطمه زنگ بزن. ــ‌من گفتم با آرش صحبت می کنم اگه موافقت کرد میریم. حضرت والا هم که راضی بودی دیگه. ــ‌آهان، پس خانم، علم غیب داشتند و ما نمی دونستیم. از کجا فهمیدی من دیروز به مامان گفتم نمیرم دنبالشون؟ نمی خواستم دلخوری مادرش و ماجرای دیروز را بگویم برای همین گفتم ــ‌خیلی سوال می پرسی ها. ــ توام خوب می پیچونی‌ها. لبخندی زدم و از آینه نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد و ناگهان دستش را روی قلبش گذاشت و نقش زمین شد. وحشت زده به طرفش رفتم وخم شدم روی صورتش. ــ چی شد آرش؟ با لبخند چشم هایش را باز کرد. – تیر نگاهت درست وسط قلبم خورد، با دست اشاره کرد به قلبش. ــ بدجنس، ترسوندیم. خواستم بلند شوم که دو دستی چادرم را گرفت و گذاشت روی صورتش وبوسید. ــ اون قدر قشنگ چادر سر می کنی که بی اختیار از تمام بی حجابی هـا دلم بیزار میشه... لبخندی زدم. ــ فکر نکنی با این حرفها چیزی از مجازاتت کم میشه ها. ــ مجازات واسه چی؟ ــ واسه ترسوندنم. سریع بلند شدو دستش را گذاشت رو سینه و خم شدبه جلو. ــ علیا حضرت، لطفا عفو بفرمایید. ــ اینجوری خم نشو آقا، شما تاج سر مایی. اصلا مجازات رو فراموش کردم. –چه ملکه ی دل رحم و مهربونی! باورم نمیشه. خواستم حرفی بزنم که صدای در باعث شد بروم طرف در ...مادر آرش بود ــ راحیل جان دیره ها... ــ حاضریم مامان جان، الان دیگه راه میوفتیم. بعد از رفتن مادر آرش، برگشتم طرف آرش و دیدم دست به سینه نشسته روی صندلی آینه و حق به جانب نگاهم می کنه. ــ خوب با مادر شوهرت جیک تو جیک شدیا. کیفم را برداشتم. ــ خدا از دهنت بشنوه. پاشو زود بریم. همین که خواستیم کفش بپوشیم مژگان خودش را به ما رساند. –صبر کنید منم بیام. آرش با تعجب گفت: ـ کجا؟ ــ وا! دنبال عمه اینا دیگه. راحیل مگه بهش نگفتی؟ من هم هاج و واج پرسیدم: –چیو؟ –که منم میام دیگه... ــ نه، بعد برای این که ناراحت نشود گفتم: –خب بیا دیگه، گفتن نداره. اخم کرد. –خب می گفتی، من که دیشب... حرفش را بریدم. ــ آخه دیگه نرفتم دانشگاه، آرشم دیگه تنها نمیره، این رو گفتم که از آمدن با ما منصرفش کنم. آرش با خنده گفت: –یه کم زودتر از خواب بیدار شی، زودتر متوجه ی خبرها میشی. می خوای تو برو صبحونت رو بخور ما خودمون بریم. اذیت میشی ها. هوا گرمه. ــ اذیت چی، چند روزه پوسیدم تو خونه، بیام یه هوایی به کله ام بخوره. بعد رو به من گفت: ــ حالا سه تایی میریم مگه اشکالی داره؟ حرفی نزدم. نگاهی به آرش کردم. نمی دانم چرا اینجور مواقع سعی می کرد نگاهم نکند. همین که توی ماشین نشستیم مژگان گفت: – آرش یه آهنگ توپ بذار. ــ فلش تو خونس. ــ پس بلوتوث رو روشن کن از گوشیم پلی کنم. موزیکی را پلی کرد که وقتی صدایش پخش شد، خنده ام گرفت. خارجی بود و خواننده اش مرد بود. جوری می خوند انگار گذاشتنش زیر گیوتین و گفتن اگه آواز نخونی گردنت می پرد. احساس می کردی خواننده استرس دارد. جالبتر این که خود مژگان هم با خواننده همراهی می‌کرد با همان سبک و سیاق. صدای خواننده برایم آشنا نبود. صدا زیاد بود، دلم برای بچه ی توی شکمش سوخت... از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم. خیابون شلوغ بود وسرعت ماشین کم بود. برای همین راحت می توانستم رفتار آدم هایی که توی پیاده‌رو راه می رفتند را با دقت نگاه کنم. هر آدمی حتما برای خودش دنیایی دارد. هدفی دارد و برای همین الان راه افتاده توی خیابون. به نظرم آدم ها خیلی جالبند وقتی در مورد کارهایشان، علایقشان و رفتارهایشان دقیق میشوی به نتایج جالبی میرسی. این برای من سرگرم کننده است. مثلا همین خانمی که به زور دست بچه اش را میکشد تا همراهش برود. ما از کنارشان گذشتیم و دور و دورتر شدیم. ولی مدتها می‌شود در موردش فکر کرد. این که در ذهن آن بچه چیست. چه می خواسته که مقاومت می کرده، شاید فکر می کنه با این کارش به هدفی که دارد میرسد. یا آن مادر حتما فکر میکند حرف زدن فایده ای ندارد و باید به زور متوسل شود. آدم ها با فکرهایشان زندگی می کنند. با صدای ترمزدستی ماشین به خودم آمدم. هنوز صدای آهنگ، ماشین را برداشته بود. آرش خاموشش کردو گفت: –پیاده شید. مژگان گفت ــ عه آرش چرا خاموشش کردی؟ ــ رسیدیم دیگه. ــ روشنش کن من می‌شینم توی ماشین تا شما برگردید. ماشین را هم روشن بذار تا کولرش کار کنه، بیرون خیلی گرمه. معلوم بود آرش عصبی شده ولی حرفی نزد و پیاده شد...
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 بعدازچند بار زنگ زدن و نشانه دادن های آرش به عمه، بالاخره عمه ما را پیدا کرد. عمه یک پیر زن نحیف و لاغر و سفیدرو بود. همین که سلامش دادم، ذوق زده و با محبت بغلم کردو گفت: – پس عروس زوری که میگن تویی؟ با تعجب گفتم: –زوری؟ آرش کشیده گفت: – عمه! این چه حرفیه؟ عمه چادرش را که به زحمت روی سرش نگه می داشت، جمع کرد و زدزیر بغلش ورو به آرش گفت: –خیلی هم دلشان بخواد. عروس به این خانمی، آرش جان درست‌ترین کار زندگیت همین انتخابته. بعد دوباره صورتم را بوسید. فاطمه هم جلو آمد و با هم احوالپرسی کردیم و به من و آرش تبریک گفت. وقتی به آرش سلام کرد آرش سرش را پایین  انداخت و جواب سلامش را داد واین برای من عجیب بود. چون آرش اصلا از این اخلاق ها نداشت. فاطمه کپی مادرش بود. چهره ی دل نشینی داشت. چشم هاش عسلی با ابروهای کم پشت وبینی و لب و دهن متناسب با صورتش. یک خال گوشتی قهوه ای سوخته ی ریزی روی چونه اش داشت که  چهره اش را بامزه کرده بود. مثل مادرش ریز نقش بود، با قدی که بلند نبود. هنوز چند متری مانده بود تا به ماشین برسیم، صدای موسیقی که از داخل ماشین می‌آمد توجهمان را جلب کرد. چند تا خواننده خارجی با هم، هم خوانی می کردند. آرش باعجله رفت و صدای پخش را کم کرد. بعد همانطور که اخم هایش در هم بود. در جلوی ماشین را برای عمه نگه داشت تا سوار شود. وقتی همگی سوار شدیم. مژگان به عمه و دخترش خوش و بش کردو بعد کمی صدای موزیک را از گوشی‌اش زیاد کرد. چند دقیقه که گذشت، عمه رو به آرش گفت: ــ وا! آرش جان، اینا چیه گوش می کنی اصلا می فهمی چی می گن؟ آرش از آینه با ابرو اشاره ای به مژگان کردو گفت: ــ عمه باشماست. میگن ترجمه کنید. مژگان خنده ای کرد. –حالا زیادم مهم نیست چی میگن ریتمش باحاله. عمه برگشت و نگاه معنی داری به مژگان انداخت و گفت: ــ خب مادر جان حداقل وطنی گوش کن آدم بفهمه چی میگن. من گفتم: –  همین صدای بلند موسیقی باعث یه تصادف بدی شد... مژگان لبش را گاز گرفت و پرسید: – خودت؟ ــ راننده دخترخالم بود، من کنارش بودم. نفس عمیقی کشید و از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کرد. چقدر خوشحال شدم که دیگر چیزی نپرسید. باید در یک فرصت مناسب با آرش حرف می‌زدیم. همین طور در مورد قضیه‌ی عروس زوری... ناراحت بودم فقط خدا می داند چقدر از این حرف عمه ناراحت شدم. ولی سعی کردم خودم را کنترل کنم و بعدا از آرش بپرسم. ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 آرش چمدان عمه و فاطمه را جلوی در گذاشت. مادر آرش با اشاره به چمدان گفت: – پسرم بذارشون توی اتاق من. آرش نگاه متعجبی به مادرش انداخت ولی کاری که گفته بود را انجام داد. همان لحظه گوشی من زنگ خورد. مادر بود. جواب دادم. مادر گفت اگر کاری ندارم به خانه برگردم. کمی نگران شدم. احساس کردم سرحال نیست. به اتاق رفتم و به آرش گفتم مرا به خانه برساند. آرش گفت: –بعدازناهار میریم، منم میرم سرکار. شروع به جمع کردن وسایلم کردم. مچ دستم را گرفت. – جمع نکن. شب که خواستم از سرکار برگردم دوباره میام دنبالت. عاجزانه گفتم: ــ نه آرش. این چند روزه که مهمون دارید نمیشه. بذار مهموناتون راحت باشند. می بینی که اشاره به چمدانها کردم. جا نیست. نگاهی به من انداخت و مچ دستم را رها کردو کنارم نشست. تکیه داد به تخت و دستهایش را در هم قلاب کرد. ــ تو از من ناراحتی؟ بدون این که نگاهش کنم گفتم: ــ نه، فقط خواستم باهات حرف بزنم. فوری گفت: –وقتی دلگیری متوجه میشم. می دونم چی می خوای بگی... ــ قضیه ی عروس زوری چیه؟ راحیل باور کن هیچی... اون موقع که کیارش می خواست عمه رو واسه مراسم بله برون دعوت کنه، عمه پرسیده بالاخره مامانت رضایت داد پسرش رو زن بده؟ کیارشم به شوخی گفته: –زوری خودش آمده دیگه. وقتی سکوت من را دید. جلو آمد و دستش را روی شانه ام انداخت و گفت:  –تو که کیارش رو می شناسی... بی توجه به حرفش، با زیپ ساکم که گیر کرده بودو بسته نمیشد ور می رفتم. دستهایم را گرفت و من را چرخاند طرف خودش. –تو حق داری ناراحت باشی، ولی باور کن من مقصر نیستم. نگاهم را به زمین دوختم. –می دونم. چانه ام را گرفت و صورتم را کشید بالا . –نگام کن راحیلم. نگاه سنگینش را احساس می‌کردم. طاقت نیاوردم و بالاخره چشم هایش را نگاه کردم. برق خاصی پیدا کرده بودند. چشم هایی که همیشه دلم را می لرزاند. یک آن نگاهش به غم نشست. – ببخش راحیل که همش اینجا اذیت میشی. نگاهش با تمام وجود عشق را فریاد می‌زد و من به خاطر این عشق از حرفهایم خجالت کشیدم. اصلا چرا این حرفها را زدم و ناراحتش کردم. به زور لبخندی زدم و گفتم: –فراموش کردم. دیگه حرفش رو نزن سرش را پایین انداخت و گفت: –تو همیشه شرمنده ام می کنی. باور کن این عمه از روی قصد اون حرف رو نزد کلا یه کم راحته. –ازش خوشم میاد به نظر من که زن جالبیه. نگاه قدر شناسانه ای خرجم کرد و گفت: – ممنونم راحیل به خاطر همه چی. با شنیدن تقه ای که به در خورد بلند شد و در را باز کرد. مادرش بود. ــ آرش عمه اینا می خوان بیان توی اتاق لباس عوض کنند میشه ... آرش حرفش را برید. ــ خب برن توی اتاق من. ــ اونجا مژگان داره استراحت می کنه اینجا مهمونه نمی تونم بگم بیاد بیرون که ... شرایطش رو در نظر بگیر. وقتی قیافه ی عصبانی آرش را دیدم. فوری گفتم: –الان میاییم مامان جان. بعد فوری مانتو‌ام را در آوردم و برسی به موهایم کشیدم. خواستم از اتاق بیرون بروم که آرش جلو آمد. تمام مدت ایستاده بودو نگاهم می کرد. دستش را گرفتم و لبخند زدم و گفتم: – از این که مامان با تو راحتره و کاری داره فقط به تو میگه باید خوشحال باشی. دستم را فشرد گفتم: –بریم دیگه. عمه با دیدنم ذوق زده گفت: – وای! فاطمه اینجاروببین. (اشاره کرد به موهایم) ــ ماشاءالله خرمن، خرمن مو داره. کنارش نشستم و تشکر کردم. عمه دستی به موهایم کشید. –چقدرم لطیفه. بعد زیر لب چیزی خواند و به موهایم فوت کرد. و رو به مادر شوهرم گفت: – روشنک این عروس رو از کجا گیرآوردی؟ مادر آرش بی تفاوت به حرفهای عمه گفت: –عمه جان برید توی اتاق لباسهاتون رو عوض کنید. فاطمه بلند شد و به من اشاره کرد. –راحیل جان یه دقیقه میای؟ بلند شدم و دنبالش به طرف اتاق رفتم. چشمم به آرش بود که با اخم روی مبل نشسته بود. همین که خواستم از جلویش رد شوم نگاهم کرد. من هم از فرصت استفاده کردم و چشمکی نثارش کردم. اخمهایش باز شد و لبخند روی لبهایش نشست. فاطمه کنار آینه ایستاد. – راحیل جان تو به خاطر ما می خواهی بری؟ با تعجب گفتم: – کی گفته؟ سرش را پایین انداخت و گفت: – بگذریم. این حرفهایی که می خوام بهت بزنم مامانم گفت که بگم. خواستم اول عذر خواهی کنم بعدم بگم نرو. ما می ریم پیش مژگان. شایدم شب رفتیم خونه ی دایی رسول اینا. ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙