eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
_عزیز‌عراقی‌من_💔
بابامھدےجانم..! هرچہ‌ڪࢪدم‌‌بنویسم‌زٺۅمدح‌وسخنۍ‌ یا‌بگویـم‌زمقام‌ٺۅڪہ‌یابن‌الحسنۍ‌ این‌قلم‌یـٰاࢪنبود‌و‌فقط‌این‌جملہ‌نوشت: پسر‌حیدرڪرار‌تو‌اربابِ‌منی((:♥️' 💚↷
من برای سقوط جمهوری اسلامی ۳۰۰ تومن دزدی کردم😍 تو چی کار کردی؟
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
خوش به حالتون فرمانده اومده دیدنتون :)❤️
راستی چند روز پیش خبر دادن سه تا شهید گمنام از کانال کمیل پیدا شده🙂❤️‍🩹 ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
اینجاست جای ِعاشقی😭🤌
من خیلی از مرقد های ائمه اطهار رفتم و نائب زیارتتون بودم
سلام و خداقوت🙂👌 🛑بنرسازی کاملا رایگان . سریع باش و سفارش بده تا سریع آماده شه . تضمین می‌کنم که جذبت با بنری که می‌سازم خیلی بالاست👌 https://eitaa.com/joinchat/2768438123C993743b504
در ڪربـݪـا چـهـ گــذݜـتـ؟💔 روز نــوزدهـمـ مـحـرمـ الـحــرامـ
•⊰ '🪴💚⊱• -🔴 دوستداران امام زمان محبوب خداوند 🔹 رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمودند: «وقتی در شب معراج خداوند متعال امامان را به من نشان داد، عرض کردم: ای پروردگار! اینان کیانند؟ خداوند فرمودند: 🔺 هَؤُلاَءِ اَلْأَئِمَّةُ وَ هَذَا اَلْقَائِمُ مُحَلِّلٌ حَلاَلِي وَ مُحَرِّمٌ حَرَامِي وَ يَنْتَقِمُ مِنْ أَعْدَائِي يَا  مُحَمَّدُ أَحْبِبْهُ فَإِنِّي أُحِبُّهُ وَ أُحِبُّ مَنْ يُحِبُّهُ» 🔸 اینان امامان هستند، و این یک نیز قائم عجل‌الله فرجه است که حلال کنندهٔ حلال من و حرام دارندهٔ حرام من است، و از دشمنان من انتقام خواهد گرفت؛ ای محمد! صلی‌الله علیه و آله، او را دوست بدار! که من او را دوست دارم؛ و هرکس را که او را دوست دارد نیز دوست دارم. 📚 کمال‌الدين و تمام النعمه، ج ۱، ص ۲۵۲
▪️جواد از ماه‌ها قبل آغاز محرّم به فکر محرّم بود؛ به طوری که همه‌ی کارهاش رو تنظیم می‌کرد که برای دهه‌ی محرم، هیچ‌کاری جز رفتن به هیئت نداشته باشد. ▪️او عاشق امام حسین و اهل‌بیت علیه‌السلام بود و از جان و مالش مایه می‌گذاشت. روضه‌گرفتن در خانه را برکتی برای زندگی می‌دانست و می‌گفت: «روضه‌ همراه با سخنرانی باشد که انسان یک مطلبی هم در کنار روضه اهل‌بیت یاد بگیرد.» 🎙به روایت: مادر بزرگوار شهید
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - عزیزم، من اینجا مراقبتم!« چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد و دوباره پلکم خمار خواب شده بود و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم :»من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!« و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام سحر که صدایم زد. هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانه مان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم درعا حتی تحمل ثانیه ها برایم سخت شده بود. سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم آیت الکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند. از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :»ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!« از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :»نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!« مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :»دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی بیوتیک گرفتم که تا تهران همراهتون باشه.« و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :»اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.« و شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد :»من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید خدا همه چی به خیر می- گذره!« زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :»خواهرم، ما هم مثل شوهرت سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به اهل سنت نداشت! این وهابی ها حتی ما سُنی ها رو هم قبول ندارن...« و سعد دوست نداشت نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - مصطفی با من هم کلام شود که با دستش سرم را روی شانه اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :»زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!« از آیینه دیدم قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با این همه محبت، سعد از صدایش تنفر می بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :»الان کجاییم سعد؟« دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :»تو جاده ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!« خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانه اش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم. مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :»نازنین به دادم برس!« تمام بدنم از ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :»بیماری قلبی داره؟« زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می- کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم :»تورو خدا یه کاری کنید!« و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه اش شکست و ردّ خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
دعای فرج به نیابت از شهید ابراهیم هادی ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازش پرسیدن این چیه سنجاق کردی رو سینه ات؟ گفت این باتریه ؛ نباشه قلبم کار نمیکنه !