{💙🐳}
•
•
میگویند #فضاے_مجازے است...
ڪسے نمیبیند 😕
پـے وے میرویم...
حالا چه فرق دارد
پـے وے دختر یا پسر...
مگر اینجا همه چیز #مجازی نیست...؟
چت میڪنیم
و راحت از همه چیز حرف میزنیم...
مگر اینجا همه چیز #مجازے نیست...؟
عڪس هایش بر روے پروفایل را
ذخیره میڪنیم...
مگر اینجا همه چیز #مجازے نیست...؟
آرے ... 📛
درست است
اینجا همه چیز مجازیست
فقط یڪ سوال؟ 😊
خدایمان هم مجازیست؟ ❌
ڪتاب قرآن چطور؟
آن هم در این فضا مجازیست...؟ 😕
💚 ألم یعلم بأن الله یرےٰ... 💚
آیا او ندانست که خدا میبیند؟
سوره علق ایه۱۴
#نڪته...
حریم هاے مجازے را ڪه برداریم
آرام آرام حریم هاے حقیقے هم
برداشته میشود...
حریم #نگاه ڪه برداشته شود
رنگ و بوے #شهادت پاڪ میشود... 😔
و اینگونه...
آرام آرام ارزش هایت تغییر میڪند...
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
بطرۍوقتۍپُرهومیخواۍخالۍکنۍ
خَمِشمیکنۍدیگہ!🚶🏻♂
دلِآدمَمهمینطوره؛بعضۍوقتهااز
غم، حرفوطعنہدیگرانپُرمیشہ.
خدامیگہمامیدونیمواطلاعداریم
دلتمۍگیرهبہخاطرحرفهایۍکہ
میزنند . . 💔
پسسرتروبہسجدهبگذاروخدا
"روتسبیحکن"🖤📿
[ - شیخرجبعلیخیاط🎙]
هر چه خوبان دارند، آقا جان ما یک جا دارند😍❤️🩹
#فداییان_آسید
#جانم_فدای_رهبر
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
میدونۍبدترینجاۍزندگۍڪجاست؟
اونجاکہبہخاطریہفیلم،نمازتوسریعمیخونۍ
یااصلانمیخونۍتابہاونفیلمبرسۍ!💔
فقط،فڪرنمیکنۍروزقیامتاونۍکہ
بہدادتمیرسہنمازه،نہدیدنفیلم🙂••
یا
نمازشوثانیہهاۍآخرمیخونہ
آنقدرتندمیخونہکہنصفکلماتهم
دُرُستادانمیکنہ
بعدانتظاردارهرحمت الهی
مثلسیلسرازیربشہتوزندگیش
اینوبدونتانمازتدرستنشہ
هیچےتوزندگیتدرستنمیشہ.
میگفتڪھ،حیـآوعفـتیعنی...
مـوقعصحبتکردنبـآنـآمحـرم
سـرسنگیـنبـآشیم!حتیدرفضـآیمجـآزی
خـدآنـآظروشـآهـدبـرنیتهـآست....ツ
حـوآستبـآشه رفیق...🙂
💫اعمال لیلة الرغائب #ماه_رجب
▫️اولین شب جمعه ماه رجب : روزه + نماز
⊱ #مناسبت
⊱ #اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
💫اعمال لیلة الرغائب #ماه_رجب ▫️اولین شب جمعه ماه رجب : روزه + نماز ⊱ #مناسبت ⊱ #اللَّھُـمَعجِّـل
رفقا فردا لیله الرغائب هست
اونایی که میتونن حتما روزه بگیرن
به قدری روزه گرفتن فردا ثواب داره که ثواب ۷۰ سال روزه گرفتن رو فرشته ها براتون مینویسن😍🌱
راستی آرزوهای قشنگ قشنگ تون رو نگهدارین واسه فردا😉
چون درهای رحمت خدا برروی همه بازه🤩☘
🕊عاشقانه وقت نماز است🕊
✨اذان می گویند✨
نمازت سرد نشه رفیق❤️🩹
التماس دعای فرج
یا علی🖐🏻
🔴اسم رمز؛ برای کاپشن صورتی
🚀 برای یک لحظه لبخند روی لبان کاپشن صورتی با گوشواره های قلبی
#پاسخ_سخت
#حاج_قاسم
#کرمان
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_130
که مریم پشت سر شهاب ریخت؛ مهیا باور کرد که شهابش، همسرش، رفته است... اشک هایش تند تند گونه های سردش را میپوشاندند. سرگیجه گرفته بود؛ چشمانش را محکم بست، تا شاید کمی از سرگیجه اش کم شود. اما فایده ای نداشت. حالش بدتر شده بود. چشمانش سیاهی می رفتند. دیگر تعادلی نداشت و نتوانست روی پا بماند. بر روی زمین افتاد و فقط فریاد مریم را شنید. چشمانش کم کم بسته شدند و آخرین تصویر ی که دید، مریم بود که در را باز کرد و سریع به سمتش آمد.
مریم به محسن خیره شده بود، که سعی در آرام کردنش میکرد. اما این طور دلش آرام نمی گرفت. ناخودآگاه چشمانش به پنجره ی برادرش کشیده شد، که با دیدن مهیا که اصلا حال مساعدی نداشت بلند گفت:
ــ یا حسین_ع!
سریع دستانش را از دست های محسن بیرون کشید و به طرف اتاق شهاب دوید.
بقیه با دیدن مریم پشت سرش دویدند. مریم پله هارا سریع بالا رفت در اتاق را باز کرد، با دیدن مهیا که روی زمین بیهوش شده بود؛ جیغی زد و به طرفش دوید. سر مهیا را روی پاهایش گذاشت.
ــ مهیا... مهیا جواب بده... مهیا...
محمد آقا به طرف مریم آمد و با نگرانی گفت:
ــ زنگ زدیم آمبولانس داره میاد!
ــ بابا بدنش سرده، رنگش سفید شده؛ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه... از دوری شهاب دق میکنه!
و دوباره سر مهیا را در آغوش گرفت.
....
شهاب نگاهش را به بیرون دوخت. دلش عجیب برای مهیا تنگ شده بود. در همین یک ساعت دوریش طاقت فرسا بود.
دلشوره ی عجیبی داشت. از وقتی که حرکت کرده بودند؛ تا الان دلشوره داشت. چند بار هم به آرش گفته بود.
که آرش به او گفت رسیدیم سوریه با خانواده اش تماس بگیرد؛ شاید آرام شود.
با صدای آرش به خودش آمد.
ــ کجایی پسر دو ساعته دارم باهات حرف میزنم.
شهاب دستی به صورتش کشید.
ــ شرمنده آرش! دلشوره عجیبی دارم اصلا نمیتونم به چیز دیگه ای فکر کنم یا خودمو مشغول کنم.
ــ نگران نباش! رسیدیم سوریه هم زنگ بزن از نگرانی دربیار خانوادتو... هم دلشورت آروم میگیره!
شهاب ان شاء الله گفت.
و دوباره نگاهش را به بیرون دوخت...
مهیا آرام چشمانش را باز کرد. سردرد شدیدی داشت. ناخوداگاه آهی کشید.
که مریم سریع به سمتش آمد.
ــ مهیا جان بیدار شدی؟!
مهیا با صدای گرفته ای، گفت:
ــ من کجام؟!
ــ بیمارستانیم عزیزم!
مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید چه اتفاقی برایش افتاده است. در بین یادآوری هایش؛ رفتن شهاب چند بار در ذهنش تکرارشد.
چشمانش را باز کرد و و نگاهش را به پنجره دوخت و اجازه داد، اشک هایش بریزند. احساس سوزشی در دلش می کرد. رفتن شهاب او را بدجور از پا درآورده بود.
در باز شد محمد آقا وارد شد.
ــ رفتند بابا؟!
محمد آقا سری تکان داد و گفت:
ــ آره مریم جان به زور فرستادمشون که برند خونه...
مهیا به سمتشان برگشت و گنگ نگاهشان کرد. محمد آقا به طرف مهیا امد.
ــ خوبی دخترم؟!
ــ خوبم ممنون! کیارو فرستادید...؟!
ــ پدر و مادرت خیلی نگران بودن! با کلی اصرار قبول کردن که برن خونه... محسن رفت برسونتشون!
مهیا چشمانش را از درد روی هم فشار داد.
صدای تلفن محمد آقا در اتاق پیچید
محمد آقا با نگرانی گفت:
ــ شهابه!
مهیا سریع چشماش رو باز کرد.
ــ نزارید بفهمه بیمارستانم!
ــ آخه دخترم... حقشه بدونه!
ــ نه نه! نگران میشه! ندونه بهتره...
ــ باشه دخترم تو استراحت کن، من بیرون باش صحبت میکنم. میگم که خوابی...
مهیا لبخند تلخی زد و تشکری کرد.
محمد آقا از اتاق بیرون رفت.
مهیا نگاهی به سرم دستش انداخت که دستش را کبود کرده بود بعد از چند دقیقه در زده شد. محمدآقا وارد اتاق شد. و مریم را صدا کرد مهیا به طرف در رفت.
ــ جانم بابا؟!
ــ شهاب فهمید!
ــ چیو فهمید؟!
ــ اینکه مهیا بیمارستانه!
مریم با نگرانی گفت:
ــ چطور...؟!
ــ داشتیم صحبت میکردیم که یکی از دکترارو پیج کردند. شک کرد. قسمم داد؛ منم نتونستم دروغ بگم
.
ــ وای خدای من حالا چی شد!
ــ پشت خطه؛ میخواد با مهیا حرف بزنه!
و گوشی را به سمت مریم گرفت.
ــ من میرم پایین کار دارم؛ زود برمیگردم.
مریم سری تکان داد و به سمت مهیا رفت.
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_131
ــ مهیا جان!
مهیا سرش را به طرف مریم چرخاند با دیدن صورت رنگ پریده مریم با نگرانی پرسید.
ــ چیزی شده مریم؟!
ــ مهیا شهاب فهمید اینجایی!
مهیا شوکه نگاهی به مریم انداخت و آرام لب زد...
ــ خب...؟!
ــ الان پشت خطه میخواد باتو حرف بزنه...
مهیا با صدای لرزانی گفت.
ــ من نمیخوام با شهاب حرف بزنم...
ــ یعنی چی مهیا؟!
مهیا صورتش را به طرف مخالف برگرداند.
ــ همینی که گفتم! من نمیخوام با شهاب حرف بزنم!
مهیا اصلا آمادگی هم صحبت شدن با شهاب را نداشت. می دانست به محض صدایش را بشنود، نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و چیزی میگوید و شهاب را ناراحت و دلخور میکند. پس ترجیح می داد با این حال خرابش با شهاب حرفی نزند.
مریم با شنیدن صدای شهاب از پشت تلفن، ناراحت گفت:
ــ سلام دادش خوبی؟!
ــ...
ــ ممنون.اونم خوبه!
ــ...
ــ داداش یکم حالش خوب نیست؛ نمیتونه صحبت کنه...
ــ....
ــ نه نه نگران نباش! تاثیرات آرامبخشاست.
ــ چی بگم آخه، میگه نمیخوام صحبت کنم.
ــ...
ــ باشه چشم!
مریم گوشی را طرف مهیا گرفت.
ــ مهیا بیا صحبت کن! شهاب نگرانته!
مهیا دست مریم را کنار زد.
ــ مریم حالم خوب نیست؛ نمیتونم! تمومش کن...
ــ آخه مهیا! اینجور نمیشه؛ شهاب نگرانه... حرف بزن بزار از نگرانی در بیاد.
مهیا اشک هایش را پاک کرد و عصبی گفت.
ــ اگه نگرانه چرا ولم کرد رفت؟! چرا؟!
هق هق کرد.
ــ الان اون باید به جای تو کنارم بود؛ اون مواظب من بود نه تو...
مریم اشک هایش را پاک کرد و گوشی را به گوشش نزدیک کرد و با بغض گفت.
ــ داداش میدونم شنیدی همه چیو... ولی ناراحت نباش! اون الان حالش خوب نیست...
ــ...
ــ شهاب ما کنارشیم؛ نگران نباش قرار نیست اتفاقی بیفته!
ــ...
ــ داداش نگران نباش! چشم! چشم! حواسم هست!
ــ...
ــ خبرت میکنم.
ـــ...
ــ بسلامت! یاعلی_ع!
مریم تماسو قطع کرد و با نگرانی به طرف مهیا که پتو را روی سرش کشیده بود و هق هق می کرد؛ رفت. پتو را برداشت.
ــ مهیا عزیزم! آورم باش توروخدا!
ــ مهیا جان جوابمو بده...
اما مهیا جوابی جز گریه نداشت. مریم نگران، از اتاق بیرون رفت.
مهیا چنگی به ملافه ی تخت زد و گریه کرد. درد زیادی داشت و نبود شهاب در کنارش اوضاع را بدتر کرده بود.
هم دلتنگ شهاب بود و هم پشیمان از حرف هایی که زده بود.
مریم همراه دکتر و دو پرستار وارد شدند.
دکتر مشغول چک کردن چیزی شد و چیزهایی نوشت و به دست پرستار داد و از مریم خواست، که به بیرون بیاید؛ تا با او در مورد وضعیت مهیا صحبت کنند.
مریم نگاه نگرانی به مهیا انداخت و همراه دکتر از اتاق خارج شد.
پرستار آرامبخشی به مهیا زد؛ مهیا کم کم اثر آرامبخش را حس می کرد و در اخر زمزمه های دو پرستار را می شنید.
ــ مشکلش چیه؟!
ــ مریضه! نباید عصبی بشه!
ــ مگه چی شده حالا؟!
ــ شوهرش رفته سوریه!
ــ خوش گذرونی؟!
ــ اِ ساناز! سوریه جنگه! خوشگذرانی برا چی؟!
ــ نه گلم میرن سوریه عشق و حال بعد به اسم جنگ و رزمنده و نمیدونم چی کلی پول بهشون میدن!!
ــ عجب آدمایی پیدا میشند میرن وسط میدون جنگ بخاطر پول!
مهیا دیگر چشم هایش بسته شد و نتوانست فریاد بزند و به آن ها بگوید که همسرش به خاطر پول نرفته... برای عشق و حال...
رفته تا الان شما اینجا بدون هیچ ترس و نگرانی اونو قضاوت کنید...
رفته تا شما بتونید با این تیپ و موهای بیرون ریخته ی بلوندتان با امنیت بیرون بروید...
رفته تا جنگی نباشد... تا خودتان و فرزندانتان بتوانند درس بخوانند... و به جایی برسن تا بشن دکتر و پرستار و... همسرم رو بازم قضاوت کنند ...
نتوانست بگوید که که شهابم قهرمانه!!!...
مهیا در بالکن نشسته بود و خیره به مناره های مسجد در افکارش غوطه ور شده بود.
یک هفته ای از مرخص شدنش از بیمارستان می گذشت و دقیقا یک هفته ای از نبود شهاب...
در این مدت، شهاب دوبار زنگ زد و سعی کرد که با مهیا صحبت کند؛ اما مهیا حاضر نبود که حرفی با او بزند و همین باعث شد، آخرین بار انقدر شهاب عصبانی شود که صدای فریادش از پشت گوشی که در دست مریم بود هم؛ به گوش مهیا برسد. اما مهیا غیر از گریه کردن کاری نمی کرد و در جواب سوالات بقیه فقط سکوت می کرد.
دوباره نگاهش را به مناره دوخت. هوا خنک بود. پتو را روی شانه هایش گذاشت و لیوان چای را به لبانش نزدیک کرد. بخار چای که به صورتش می خورد؛ احساس خوبی به او می داد و باعث می شد چشم هایش را ببندد... اما با یادآوری شهاب و علاقه ی زیادش به چای دارچین احساس کرد پلک هایش سنگین شدند.
چشمانش را باز کرد که اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شد. دستی برروی گونه هایش کشید که از سرمایشان تنش هم لرزید!
نگاهی به ساعت موبایلش انداخت. ساعت از دو شب هم گذشته بود؛ فردا کلاس داشت و باید در کلاس فردا حضور پیدا می کرد. لیوان چایی دارچینش که یخ زده بود را برداشت و به داخل خانه برگشت.
بعد از شستن لیوان به سمت اتاقش رفت. از کنار اتاق قبلیش گذشت. لحظه ای مکث کرد و به یاد پنجره ی اتاقش که روبه اتاق شهاب بود؛ لبخند تلخی زد و به اتاق خودش رفت.
صبح با عجله بیدار شد. کمی دیرش شده بود، سریع لباس هایش را تن کرد و چادر و کیفش را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت.
ــ صبح بخیر!
مهلا خانم و احمد آقا با لبخند جوابش را دادند.
ــ مادر بیا صبحونه بخور...
ــ دیرم شده مامان یه ساندویچ برام درست کن! بابا بی زحمت یه آژانس بگیر برام...
اجازه اعتراض به مادرش نداد و سریع به طرف آینه رفت و چادرش را بر روی سرش مرتب کرد.
مهلا خانم ساندویچ به دست به سمتش آمد.
ــ اینجوری که نمیشه مادر! بیا یه چایی بخور...
ــ دیرم شده مامان!
بوسه ای بر گونه ی مادرش نشاند. ساندویچ به دست، از احمد آقا خداحافظی کرد و سریع از پله ها پایین آمد.
در را باز کرد که همان موقع آژانس دم در ایستاد. با مطمئن شدن از اینکه آژانس برای اوست سوار شد.
سلامی کرد و شروع به خوردن ساندویچ کرد. وقتی سنگینی نگاه راننده را احساس کرد؛ ساندویچ را جمع چادرش را روی سرش مرتب کرد..
با حساب کردن کرایه به سمت دانشگاه
حرکت کرد با دیدن چندتا دختر چادری از دور روی آن ها زوم کرد که با نزدیک شدن آن ها لبخندی بر روی لب هایش نشست آن هارا شناخت بچه های بسیج دانشگاه بودند باهم سلام علیک کردن که یکی از ان ها وسط صحبت ها پرید
ــ مهیا جان خوبه پیدات کردم
ــ جانم چیزی شده
ــ یه یادواره داریم خیلی بزرگه میخوایم همه جا صدا کنه این یادواره کلی هم مهمون های ویژه داره
ــ چه خوب ،کمکی از من برمیاد
ــ بله تا دلت بخواد کار روی سرت ریختم .کلاس داری؟؟
ــ آره
ــ خب بعد کلاست بیا بهت بگم
ــ باشه پس من برم دیرم شد ،با اجازه
از دخترا دور شد و به سمت کلاس رفت
مهیا با دیدن بسته بودن در عصبی پایش را روی زمین کوبید باز دیر رسیده بود آن هم سر کلاس استاد اکبری دیر رسیده بود...
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_1
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
رمـانزیبـایعـشقپـاڪروتقدیـمنگـاهتـونمیڪنیم!
آنروزبـرایقایـمڪردناشڪهایـمزیـربـارانقـدممیزدم.
شایـدایـنقطـراتتنھـاوبھتریـنمرھـمِرویزخـمهایمبود.
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
کمد رو زیر و رو کردم ولی خبری از روسریام نبود.
_مامان؟ روسری صورتیمو کجا گذاشتی؟
مامان: همونجا توی کمده، خوب بگرد.
_اینجا نیست مامان!
مامان: خب یه روسری دیگه سرت کن، مگه روسری قحطیه؟
نفسم رو از حرص بیرون دادم و روسری آبی مو سرم کردم.
به کیفم که یه گوشه اتاق افتاده بود خیره شدم.
کتاب ها و وسایل هام رو توش ریختم و چادرم رو سرم کردم.
از اتاق بیرون رفتم و به مامان که توی آشپزخونه داشت آشپزی میکرد نگاهی کردم و گفتم:
_خداحافظ مامان من رفتم!
مامان: برو خدا به همراهت!
سریع از خونه بیرون رفتم و مسافت خونه تا خیابون رو طی کردم.
به تاکسی زرد رنگی که داشت به سمتم میاومد اشاره کردم که بهایسته!
سوار تاکسی شدم و سرم رو انداختم داخل گوشی!
اصلا نفهمیدم کی رسیدم دانشگاه، از تاکسی پیاده شدم و به نگهبان جلوی در کارتم رو نشون دادم.
وارد محوطه که شدم اکسیژنم رو خالی کردم.
ممکن بود به سخنرانی امروز حاجآقا رحیمی نرسم، به خاطر همین به سمت سالن همایش دویدم.
در سالن رو باز کردم.
سخنرانی تازه شروع شده بود.
خیلی دستپاچه قلم و کاغذم رو برداشتم و روی یکی از صندلی ها نشستم.
نکته های مهم سخنرانی رو یادداشت کردم.
بعد از تموم شدن سخنرانی از روی صندلی بلند شدم و مثل بقیه به سمت حاجآقا رفتم.
نمیدونستم چه سوالی داشتم ولی میخواستم پیش حاجآقا باشم.
با صدای آشِنای مزاحمی برگشتم و به شریفی که کمی عقب تر از من ایستاده بود نگاه کردم.
شریفی: سلام خانم مقدم.
_سلام!
به سمت در خروجی قدم برداشتم که احساس کردم داره دنبالم میاد.
به درک، بذار بیاد.
در کلاس رو با کردم و روی صندلی خودم نشستم.
به جای خالی فاطمه نگاهی کردم و بعد به تخته خیره شدم.
استاد درس رو شروع کرد.
سنگینی نگاه شریفی رو حس میکردم.
از شروع کلاس زل زده بود به من!
گوشیم رو قایمکی از داخل کیفم در آوردم و پیوی شریفی رو باز کردم.
_میشه انقدر به من زل نزنید؟
انگار اینترنتش روشن بود.
سریع پیام رو سین زد و نوشت:
-من به شما زل نزدم، دارم به دیوار نگاه میکنم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_2
🧡 #رمانعـشقپـٰاڪ🎻
نفسم رو از حرص بیرون دادم که با صدای تق در کلاس باز شد.
فاطمه بود، تا حالا اینقدر از دیدنش خوشحال نشده بودم.
فاطمه نفسنفس میزد انگار تا اینجا دویده بود.
فاطمه: سلام استاد، میتونم بشینم؟
استاد: چرا اینقدر دیر خانم هدایت؟
فاطمه: شرمنده استاد، توی راه خوردم به ترافیک مجبور شدم پیاده بیام.
استاد: بفرمایید.
فاطمه اومد و کنارم نشست.
_دیگه داشتم ناامید میشدم که میای!
فاطمه: هیس بذار به درس گوش بدم.
همراه فاطمه روی نیمکت داخل محوطه نشستم.
فاطمه دو تا شیرکیک خریده بود.
شیر کیک خودم رو برداشتم و گفتم:
_هعی، الان اگه خونه بودم، زرشک پلو با مرغ الان جلوم بود، این چیه آخه؟
فاطمه: به این میگن ناهار دانشجویی، بخور که شیرش گرم میشه!
با تعجب به شریفی که از اون سر محوطه حواسش به من بود نگاه کردم.
_این پسره احمق یه روزی آبروی من رو میبره!
فاطمه: کی رو میگی؟
به شریفی اشاره کردم و گفتم:
_این احمقه رو میگم.
فاطمه: وا، پسر به این خوبی چیکارش داری؟
_نمیفهمی که، همش زل زده به من!
فاطمه: کی به تو را میزنه؟ داره به باغچه نگاه میکنه؟
_هه، برو خودت رو مسخره کن.
نگاهم رو از شریفی گرفتم و به زمین دوختم.
فاطمه: جزوه هامو چیکار کردی؟
_فرصت نکردم حتی یه صفحه ازش بخونم.
فاطمه: چیکار میکنی تو که اینقدر فرصت نداری؟
_بلند شو بریم خونه!
فاطمه: کجا؟ حالا نشسته بودیم.
_برو خونه تون بشین، من میخوام برم.
گوشیم رو در آوردم و شماره حامد رو گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد:
-جانم؟
_کجایی؟ میتونی بیای دنبالم؟
حامد: نه من سرِکارم نمیتونم بیام.
_اَه داداشی مثل تو پس به چه دردی میخوره؟
حامد: صبر کن یکی از دوستام میاد اونطرف میگم بیاد دنبالت!
_نمیخواد، اگه خودت نمیای لازم نیست کسی رو بفرستی!
حامد: نترس نمیخورتت، آشناست، خداحافظ!
خواستم حرفی بزنم که تماس قطع شد.
فاطمه: هدیه صبر کن منم بیام.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_3
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
فاطمه کنارم ایستاد که گفتم:
_زنگ زدم به حامد گفت یکی از دوستاش رو میفرسته دنبالمون!
فاطمه: این چه کاریه خب؟ تاکسی میگرفتیم میرفتیم.
با صدای بوق ماشین به پرشیا سفیدی که کنار خیابون توقف کرده بود نگاه کردم.
فاطمه: همینه؟
شونه هام رو به نشونه نمیدونم بالا انداختم و به سمت ماشین قدم برداشتم.
کنار شیشه ماشین ایستادم و گفتم:
_ببخشید شمارو حامد فرستاده؟
داشت با گوشی صحبت میکرد، صورتش هم اونطرف بود و معلوم نبود کیه!
لحظه ای برگشت و بهم نگاه کرد و سرش رو به نشانه تأیید تکون داد.
شناختمش، محمدرضا پسر عموم بود.
برای فاطمه دستی تکون دادم که فاطمه به سمتم دوید.
فاطمه: خودشه؟
_اوهوم، سوار شو!
فاطمه: عه اینکه محمدرضاست!
_آره، حامد گفته بود آشناست.
فاطمه در عقب رو باز کرد و سوار شد.
بعد از فاطمه سوار شدم و در رو بستم.
_شرمنده مزاحمتون شدیم.
محمدرضا گوشیشو روی داشبورد گذاشت و گفت:
_این چه حرفیه؟ راهمون یکیه میرسونمتون!
ماشین که حرکت کرد گوشیم رو در آوردم و سرم رو به شیشه تکیه دادم.
همینطوری صفحه پیام هارو بالا و پایین میکردم که فاطمه گفت:
-کیا خونه تونند؟
_فقط مامانم، حامد و بابا شب میان!
فاطمه: پس من تا غروب خونهتون مزاحمتونم، کسی خونهمون نیست.
_باشه!
فاطمه بهترین دوستم و همینطور دخترداییم بود.
به محمدرضا نگاه کردم.
چقدر ریلکس رانندگی میکرد.
به انگشتر عقیق سبز رنگش نگاهی کردم.
چیزی روی نگینش حک شده بود ولی از این فاصله قابل خوندن نبود.
با صدای زنگ گوشیم به صفحه تماس نگاه کردم.
حامد بود، جواب دادم:
_بله؟
حامد: اومد دنبالت؟
_آره، اومد دنبالمون!
حامد: دنبالتون؟ مگه با کیی؟
_فاطمه هم پیشمه!
حامد: باشه، مراقب خودت باش خداحافظ!
_همچنین، خداحافظ!
تماس رو قطع کردم و گوشیم رو انداختم داخل کیفم!
به سرکوچه که رسیدیم گفتم:
_دستتون درد نکنه همینجا پیاده میشیم.
محمدرضا: نه تا جلوی در میرسونمتون!
پیچید داخل کوچه!
_آخه برگشت خودتون سخت میشه!
محمدرضا: چه سختیای؟ فقط باید یه دور بزنم.
_ممنون!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
الوعده وفا😁😂
اگعع یادتون باشه قول دادم ۱.۱kشیم رمان جدید رو شروع می کنم
اینم از رمان جدید😎
خیلی رمان قشنگ و شاید بعضی از جاهاش ناراحت کننده باشه
رمان قشنگیه پیشنهاد می کنم از دستش ندید
به قلم "محمد محمدی"
وااای خدااا
پسرِ شهید گفتش شهید خیلی خوبه مقام بالایی هست
ولی واسه خانواده خیلی سخته
مگع بچه کوچیک چ گناهی کرده🥲
کع باید بی مادری بکشه به خاطره این آمریکا و اسرائیل و انگلیس عوضی
#مرگ_برآمریکا
#مرگ_برانگلیس
#مرگ_براسرائیل
#انتقام_سخت
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج