eitaa logo
سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
660 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
407 فایل
کتاب شهدای دفاع مقدس pdf به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید برای خاطر خدا شما ادامه ام دهید! مدیر کانال: @sarbazekoochak1 @alimohammadi213 کانال دیگر ما دانشنامه قرآن کریم @Qoranekarim سرباز کوچک در اینستاگرام Instagram.com/sarbazekoochak110
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهرداران_جبهه در جبهه به کسی که کار روبه‌راه كردن كارهای داخل چادر، جارو كردن، شستن ظرف‌ها، دم كردن چای، آماده کردن غذا و مانند اينها را انجام می‌دادند شهردار می‌گفتند. بعضی از بچه‌ها علاوه بر روزهايی كه نوبت خودشان بود، گاهی به جای شهرداران ديگر هم كار می‌كردند. اما قصه شهید مصطفی ولیی و محمد محمدی شنیدن دارد 👇👇👇 ❣سرباز کوچک 💕 🆔 @sarbazekoochak
قصه یکی از خاطراتی است که در رابطه با شهید مصطفی ولیی یکی از شهدای غواص استان زنجان نقل می‌شود. در جبهه كه بوديم، يكي از وظايفي كه بچه ها به نوبت بر عهده مي گرفتند، رو به راه كردن كارهاي داخل چادر بود؛ جارو كردن، شستن ظرفها، دم كردن چايي، آماده نمودن غذا و مانند اينها. به كسي كه اين كارها را انجام مي داد، اصطلاحاً شهردار مي گفتند. بعضي از بچه ها علاوه بر روزهايي كه نوبت خودشان بود، گاهي به جاي شهرداران ديگر هم كار مي كردند، مثل شهيد مصطفي وليي و محمد محمدي. خيلي وقتها اتفاق مي افتاد كه تا شهردار خبردار شود، آن دو ظرفها را مي بردند و مي شستند. يك روز وقتي كنار سد دز، دوره آموزش غواصي را مي گذرانديم، ما با هم در يك چادر بوديم. بچه ها از آن دو خواستند كه ديگر اين كار را نكنند و بگذرانند هر شهرداري، خودش كارهايش را انجام دهد. اما مگر آن دو گوششان به اين حرفها بدهكار بود! به محض اينكه بچه ها غذا مي خوردند و ظرفها به كنار مي رفت، يكي از آن دو يواشكي ظرفها را يكي يكي از زير چادر رد مي كرد و ديگري از آن طرف مي گرفت، تا ما از آنجا خود بجنبيم، مي ديديم كه ظرفها را شسته و آورده اند! ❣سرباز کوچک 💕 eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان
مثل رقیه(س)… می گفت :” آرزوی قلبی من اینه که مفقودالاثر باشم چون پیش خانواده هایی که جوانهاشون بی نام و نشون شهید شدند شرمنده ام.آرزو دارم حتی اثری از بدن من به دست شما نرسه” توی نامه ای که به دخترش نوشته:” دخترم شاید زمانی بیاید که قطعه ای از بدنم هم به دست تو نرسه.تو مثل رقیه امام حسین(س) هستی.اون خانم سر پدر به دستش رسید ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما نمیرسه” چهار روز از کربلای یک گذشته بود.با اصغر بصیر روی ارتفاعات قلاویزان مستقر شده بودند.گلوله توپ اومده بود تو سنگرشون.اصغر کاملا سوخت و محمدرضا هم پودر شد…هیچ اثری ازش نموند…. ❣سرباز کوچک 💕 🆔 @sarbazekoochak (منبع کتاب پرواز در قلاویزان، شهید محمذرضا عسگری)
در آن شب چه گذشته؟! یک رویای نشدنی (قسمت سوم) @sarbazekoochak در قسمت گذشته تا آنجا پیش رفتیم که بعد از چند روز محسن ماجرای آن شب را از قاسم سوال کرد که بر او در آن شب چه گذشته؟! قاسم با خنده گفت: ای‌بابا چیزی بود و گذشت. محسن اصرار کرد و بالاخره در ادامه می‌بینیم که محسن گفت:
راستش اینکه آن شب بعدازاینکه خبر نقل‌وانتقال ادوات نظامی عراقی‌ها را به تو دادم برای اینکه اشراف بیشتری به منطقه داشته باشم بالای صخره رفتم البته کنار صخره یک شیار بود. با جابه‌جا کردن چند تا سنگ توانستم یک پناهگاه کوچک برای خودم درست کنم؛ اما فقط به دردهمان شب می‌خورد و در صورت روشن شدن هوا مثل یک سیبل در مقابل دشمن قرار می‌گرفتم. من تصمیم داشتم قبل از طلوع آفتاب محل خودم را ترک کنم که یک‌دفعه عراقی‌های مزدور بدون هماهنگی با من چند تا منور زدند و خیلی سریع هم من را دیدند و شروع کردند به پذیرایی از من. هر چه نقل‌ونبات بود بر سرم ریختند و من هم که طاقت آن‌همه تیر و ترکش را نداشتم. مخصوصاً اینکه دفعه قبل که مجروح شدم دکتر جدا به من اخطار کرد که هرگونه تیر و ترکش برایم ضرر دارد. تصمیم به ترک موضع خودم گرفتم، از روبرو که امکان نداشت بروم، پشت صخره هم پرتگاه بود خلاصه با یک پشتک و دو تا وارو خودم را از پرتگاه انداختم پایین اما چشمت روز بد نبیند یکی، دو تا سنگ شلخته جلویم سبز شدند و دمار از روزگارم درآوردند. به هر صورت چون قبلاً بی‌سیم و تلفن قورباغه‌ای و دفترچه کد رمز را از بین برده بودم. کوله‌پشتی را هم رها کردم فقط سه تا نارنجک و چهارتا خشاب اضافه و اسلحه‌ام را برداشتم و زدم به کوه و کمر؛ اما آن‌ها از من رودارتر بودند. مدام منور می‌زدند و جای من را پیدا می‌کردند. اواخر دره رسیده بودم و دیگر تاب‌وتوانم بریده بود که یک‌دفعه احمد را مثل فرشته نجات جلوی خودم دیدم. با کمک احمد دستم را که به گردنم بسته بودم آتل‌بندی کردیم و سرم را هم باندپیچی کردیم و یکی از آن جیره‌های جنگی که فرستاده بودی، در خندق بلا کردیم و جونی گرفتم و با کمک احمد راه افتادیم از دره بالا بیاییم که برادران مزدور عراقی رسیدند و به‌ناچار تسلیم شدیم. به احمد گفتم پا قدمت چقدر سنگین هست خلاصه کمی شوخی کردیم ولی دل‌نگران با عراقی‌ها همراه شدیم که ناگهان باران تیر بود که به طرفمان باریدن گرفت. یکی، دو تا از عراقی‌ها مثل خمیر ولو شدند و بقیه هم‌سنگر گرفتند. احمد هم از فرصت استفاده کرد و چون رزمی‌کار قابلی بود با یک ضربه پا یکی از عراقی‌ها که نزدیکمان بود را ناک اوت کرد. من هم با دندان‌هایم دست‌های احمد را باز کردم و خلاصه او هم من را از شر طناب‌ها خلاص کرد و اسلحه عراقی را برداشت و یک حال اساسی به آن‌ها داد. عراقی‌ها هم که دیوانه شده بودند و از دو طرف موردحمله قرارگرفته بودند. چند تا تیر به سمت ما و چند تا تیر به سمت سعید شلیک کردند و قصد عقب‌نشینی داشتند که شما سررسیدید و دخلشان را آوردید. بعد هم که خودت بهتر می‌دانی! برانکارد سواری و چادر بهداری و پست امداد و گچ و باند و… تا حالا خب دیگر راضی شدی؟
محسن لبخندی زد و گفت: آره، اگر هوش و ذکاوت سعید نبود ما نمی‌توانستیم به کمکت بیاییم. خدایی تا سعید بود دلم به شما دو تا گرم بود که در مواقع بحرانی کمک‌حالم باشید. خدایی هم که باشد من شاگرد شما دو تا هستم اما شما من را در معرکه انداختید و خودتان از زیر بار این مسوولیت سنگین فرار کردید. قاسم یک‌دفعه پرید در حرف محسن و گفت: سعید همان شب شهید شد وقتی‌که بالای سرش رسیدیم تمام کرده بود. بیشتر از چهل‌تا تیرخورده بود. احمد هم که با تو زخمی شده بود. او هم از رفتن به شهر خودداری کرد و در پاتک بعدی خودش را به سعید رساند. یک گلوله تانک زیر پایش خورد. از احمد فقط چند تا انگشت پا و دست راست و سرش باقی ماند. خلاصه به آرزویش رسید. قاسم درحالی‌که اشک می‌ریخت و بغض گلویش را فشار می‌داد یاد حرف‌های رییس‌جمهور آقای خامنه‌ای افتاد، وقتی ایشان را در مسجد ترور کردند یک خبرنگار ازش پرسید: الآن چه احساسی دارد؟ ایشان گفت: یا لیاقت نداشتیم شهید بشویم یا سعادت داشتیم بمانیم و به اسلام انقلاب خدمت کنیم. قاسم به محسن گفت داداش خوش به حال آن‌ها که رفتند. حالا نوبت ماست که از خونشان پاسداری کنیم وظیفه ما سنگین‌تر شده، ای‌کاش ما هم شهید بشویم و بعد از جنگ را نبینیم. من از دوران بعد از جنگ خیلی می‌ترسم. خیلی سخت است آن زمان زندگی برای امثال ما جهنم می‌شود. به قول شهید باکری، بعد از جنگ رزمنده‌ها سه دسته می‌شوند؛ یک عده که از عملکرد و گذشته خودشان پشیمان می‌شوند، دسته دوم نسبت به وقایع روزمره بی‌تفاوت می‌شوند و می‌گویند یک‌زمان باید به جبهه می‌رفتیم که رفتیم حالا باید به فکر دنیایمان باشم. ولی دسته‌ای هستند که روی اصول انقلاب باقی می‌مانند، نامردی‌ها و نامرادی‌ها نمی‌تواند آن‌ها را از اصل اسلام و انقلاب دور کند. ❣سرباز کوچک 💕 🆔 @sarbazekoochak
یک شب بعد از این که سخنرانی و نماز تمام شد ایشان گفت: عاشقان بنشینند کارشان دارم بعضی ها در عالم کنجكاوی و بعضی ها هم که جزء عاشقان بودند نشستند. ما جزء دسته کنجكاوان بودیم. ایشان به مناسبت نزدیكی عملیات شروع به صحبت کرد و از خاطراتش گفت. تأکید زیادی روی نمازجماعت داشت که: نماز جماعت طوری باید برگزار شود که هر کس یک مقدار دیرتر بیاید دیگر در صف جا نداشته باشد! در ادامه گفت: هر کس در نماز جماعت ها صف اول است. در شب عملیات از همه جلوتر است و هر کس که در نماز احساس کسالت می کند در عملیات نمی تواند موفق باشد. حتی اگر آموزش زیاد دیده باشد. ایشان در کنار آموزش رزمی ، این مسائل را جزء لاینفک می دیدند. ۱۱۰- شهید محمد طاهری 📚اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۲۳هزار شهید استانهای خراسان ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
حضرت رقیه (س) و سه شهید کنار خرابه آن روز با رمز یا حضرت رقیه (س) به راه افتادیم . خیلی عجیب بود ماشین کنار یه خرابه خاموش شد. به آقا جعفر گفتم : رمز یا  رقیه(س) است و این هم خرابه، حتما شهید پیدا میکنیم. کنار جاده دوتا شهید پیدا شد و من هم روضه خرابه خوندم. گفتم یک شهید دیگر هست و باید پیدا شود.خیلی گشتیم. اثری نبود. خبر رسید دو پیکر دیگر پیدا شد.به راه افتادیم. وقتی پیکرها را دیدیم، یکی از آنها جسد یک عراقی بود .به آقا جعفر گفتم :«رمز:دختر سه ساله- محل کشف: خرابه- تعداد شهید:سه تا به سن حضرت رقیه(س)» ❣سرباز کوچک 💕 🆔 @sarbazekoochak برگرفته از مجموعه خاطرات 19 تفحص
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در مسیر اربعین- روایت اول راس البیشه دورترین نقطه عراق به کربلاست. بسیاری از زوار اربعین، سفر خود را از انتهای محرم از همین جا آغاز می کنند. ❣سرباز کوچک 💕 🆔 @sarbazekoochak