#شهید_سید_مهدی_اسلامی_خواه
💠مادر شهید «سیدمهدی اسلامی خواه» پس از شهادت فرزندش، سه بار او را ملاقات کرد، و هر بار تصور می کرد سیدمهدی در قید حیات است.💠
«معصومه اسلامی خواه» خواهر شهید در کتاب «لحظه های آسمانی»(دفتر اول) می گوید:
مادرم که از شهادت فرزندش سیدمهدی خیلی اظهار دلتنگی و بی تابی می کرد، یک روز برایم تعریف کرد، یک شب که خیلی از فقدان و هجران پسرم ناراحت بودم، با ناراحتی و غم زیادی که در دلم بود، به خواب رفتم.
در خواب سیدمهدی را دیدم و با او از رفتنش گلایه کرده و گفتم، تو از پیش من رفتی و دیگر یادی از من نمی کنی.
مهدی در جوابم گفت: مادر من می توانم به تو سرکشی کنم ولی در انظار مردم نمی شود.
بعد گفت: تو ناراحت نباش، چند روز دیگر به سراغت می آیم، مادرم می گفت: وقتی از خواب بیدار شدم، به فکر فرو رفتم که چه حادثه ای اتفاق خواهد افتاد.
یک روز بعد از ظهر که در منزل تنها و روی پله های جلوی اتاق نشسته بودم، ناگهان چشمم به حیاط منزل افتاد، با کمال تعجب دیدم، سیدمهدی در حالیکه لباس روحانی بر تن دارد و تسبیحی در دستش می چرخاند، با خود چیزی را زمزمه می کند و به سمت من می آید.
جلو آمد و با من صحبت کرد.
به او گفتم: چرا دیر آمدی؟ گفت، حالا که آمده ام و پیش تو هستم.
از شوق به گریه افتادم، با او حرف زدم و درد و دل کردم.
از خود بیخود شدم، وقتی متوجه وضعیت خود شدم، دیدم مهدی نیست، انگار غیب شده بود.
مادرم می گفت، بار دیگر که سیدمهدی را دیدم، در حال خواندن نماز مغرب و عشا بودم، ناگهان احساس کردم، او وارد اتاق شد و جلوی من به نماز ایستاد.
نمازم را مدتی طول دادم که بیشتر او را ببینم، او هم نمازش را طول داد، بعد فکر کردم، نمازم را سریع تر بخوانم تا پس از نماز او را بهتر ببینم.
تا به سجده رفتم، چادرم جلوی صورتم افتاد، بعد از سجده سرم را از روی مهر بلند کردم، دیدم هیچکس جلوی من نیست.
من خودم از مادرم شنیدم که می گفت، سه بار مهدی را مانند زمان حیاتش در منزل دیده و هر بار که او را دیده، اصلا متوجه نبوده که او شهید شده، تازه وقتی مهدی از پیش او می رفت،
متوجه این جریان می شد.
#ایرنا
#خبرگزاری_جمهوری_اسلامی_ایران
@sarbazekoochak
گزیده ای از وصیت نامه #شهید_سید_مهدی_اسلامی_خواه
@sarbazekoochak
به قول علي -عليهالسلام-: جهاد پوششي محكم از تقوا و پرهيزكاري است و سپر قوي خداوندي به شمار ميرود. روشن و آشكار است جامعهاي كه در پوشش زره الهي قرار گيرد، از هر گونه آسيب و رنجي مصون خواهد ماند و با نبرد دلاورانة پيكارگران راه حق و دشمنان خويش پيروز خواهد شد. بقا و پايداري يك جامعه نياز مبرمي به فداكاري و از جان گذشتگي دارد.
جامعهاي كه مردم آن بيتفاوت باشند و از حيثيت، شرف و انسانيت خويش دفاع ننمايند، تجاوزگران بر آنها مسلط شده، نكبت و بيچارگي را براي آنان به ارمغان خواهند آورد؛ چنين جامعهاي نميتواند شرافتمندانه و سربلند زندگي كند و لباس ذلت، زيبندهترين جامه آنان است. اين مردمي كه به پيكار بر نميخيزند، بايد منتظر بلا و گرفتاريهاي پي در پي باشند. نتيجة طبيعي سستي و بيتوجهي نيز به اين امر مهم گرفتاريها و رنجهاي فراوان است.
كسي كه از جهاد شانه خالي كرده و براي سالم ماندن، خويش را محفوظ نگهداشته، بايد بداند اين گريز او را به درجات وحشتناكي از پستي و حقارت كشانده، زندگي ننگيني را به او هديه خواهد كرد؛ او ناچار است در دنيايي نفس بكشد كه سراسر فضاي آن پر از تعفن بيداد، ستم و تجاوز است و در سرگرداني و حيراني ميماند و راه را نميشناسد و دچار چنان پريشانحالي و آشفتگي ميگردد كه مرگ، هزاران بار بهتر از چنين زندگي حيرتآور ورنجزايي است.
از اثرات نكبت بار ديگر عدم شركت در جهاد، دور شدن از راه خدا و دور افتادن از راه حق است. خمودگي و خاموشي دامن چنين فردي را ميگيرد و از عدل و انصاف جدايش ميسازد.
@sarbazekoochak
گزیده ای از وصيت نامه
«طلبه شهيد: سيد مهدي اسلاميخواه»
«يا ايها الذين آمنوا هل ادلكم علي تجاره تنجيكم من عذاب اليم.تؤمنون بالله و رسوله و تجاهدون في سبيل الله باموالكم و انفسكم ذالكم خيرٌ لكم ان كنتم تعلمون». (صف/11-12)
*****
اي اهل ايمان، آيا شما را به تجارتي سودمند كه از عذاب دردناك الهي نجاتتان بخشد، دلالت كنم؟ آن تجارت اين است كه به خدا و رسول او ايمان آوريد و با مال و جان خود در راه خدا به پيكار برخيزيد، اين كار از هر تجارت، براي شما بهتر است اگر دانا باشيد.
سلام ودرود بر آنان كه خالصانة و بدون ريا، در راه الله به قيام عليه استكبار برخاستند و به «اشداء علي الكفار» و «رحماء بينهم» جامه عمل پوشيدند و جان شيرين خود را در راه خدا و جانشينان خدا هديه كردند و سلام بر رهبران توحيدي از آدم تا خاتم و از محمد -صلياللهعليهوآله- تا صاحب الزمان -عجلاللهتعاليفرجه- و سلام بر نايب و وارث انبياء و امامان، خميني كبير، رهبر جهان اسلام كه روزها چون شير ميخروشد و شبها چون جد بزرگوارش، امام سجاد -عليهالسلام- به دعا و نيايش با خداوند مشغول است.
@sarbazekoochak
سلام بر ابرمردي كه چون جدش علي -عليهالسلام- سكوت و دردهاي 25 ساله را در دل دارد و سلام بر شهيدان گلكونكفن پاسداران، اين حاميان دودمان حسين -عليهالسلام- كه مانند او غريبانه ميجنگند و بسان او شهيد ميشوند و نهال انقلاب را آبياري ميكنند.
سلام بر برادران روحاني و طلاب مسئول، اين پيامبران عصرما كه به هر سو پيام اين شهيدان را ميرسانند. و مردم را از نغمههاي شوم آگاه ميكنند.
و سلام بر ملت غيور و شهيدپرور ايران و نابودي و ذلت و خواري از آنِ مشركين كفار و منافقين و شيطان بزرگ آمريكاي جهانخوار باد.
در گرماگرم پيكار سختي كه ملت به پا خواسته و مسلمان ايران به رهبري قائد اعظم، خميني كبير، عليه استكبار جهاني آغاز نموده است و به هنگامي كه ياران اسلام چون: اباذر، سلمان، مقداد، سميه و پاسداران انقلاب اسلامي و ... همچون سدي محكم در مقابل ياران شيطان بزرگ آمريكا و... ايستادهاند، ميرود تا طومار اين دجالان را در هم بپيچد؛ از اين روي انسان بر سر دو راهي انتخاب قرار گرفته و يكي از دو راه را بايد انتخاب كند. يا عزت يا ذلت؛ يا حسين يا يزيد؛ يا تسليم را يا شهادت؛ يا بهشت يا دوزخ. به هر حال پيكارگر مسلمان بايد با تمام توان و نيروي خويش به مبارزه با كفر و شرك و استكبار بپردازد و با دشمن متجاوز بستيزد و در نبردي بيامان، چون حسين حمله كند و راهي را كه به عزت و بهشت ميانجامد، بپيمايد.
@sarbazekoochak
ملت رزمنده مسلمان ايران بايد بداند که اين راه، راهي نيست كه به روي هر انسان بياراده و سست ايماني گشوده شود؛ بلكه پاكباختگان ايثارگري، چون حسين -عليهالسلام- و ياران باوفاي او... توان رفتن به اين راه را دارند كه به درجة ارزشمند و والاي دوستي خاص خدا رسيده باشند.
اولياءالله كسانياند كه از آزمايشهاي سخت الهي با موفقيت بيرون آمده، ارزش، اعتبار و ايستادگي خويش را براي رسيدن به درجه بلند دوستي الهي به اثبات رساندهاند دراين ميان كسي كه در جهاد به رويش باز شده باشد به دوستي خاص ميرسد...
@sarbazekoochak
#شهید_احمد_کشوری
نام: احمد کشوری
لقب:شهید کشوری
تاریخ تولد:تیر1332
محل تولد:کیاکلا قائم شهر ایران
تاریخ شهادت: 15آذر 1359
محل شهادت: تنگه میناب؛ میمک ایران
نحوه شهادت: سرنگونی بالگردش بدست میگ عراقی
مزار: تهران بهشت زهرا
فرماندهی: هوانیروز استان ایلام
👇👇👇
@sarbazekoochak
#سالروز_شهادت_خلبان_احمد_کشوری
15 آذرماه مصادف با سالروز شهادت خلبان شهید احمد کشوری و «روز هوانیروز» در سال 1359 است.
@sabazekoochak
«احمد کشوری» افتخار اسلام و هوانیروز است و به وسیله سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ارتشی نمونه لقب گرفته است.
از شجاعت پدرش همین بس که رئیس ژاندارمری در یکی از شهرهای شمال بوده و با سردمداران زر و زور مبارزه میکرد و در آخر مجبور به استعفا شد و سپس به کشاورزی پرداخت و از قدرت روحی مادرش چه چیز بالاتر از این که در هنگام دفن پسرش در حالی که عکس او را میبوسید و پرچم جمهوری اسلامی را که به دست خودش دوخته بود، بر سر مزار او میآویخت و فریاد میزد: احسنت، پسرم،احسنت پسرم.
@sarbazekoochak
احمد کشوری در تیرماه 1332 به دنیا آمد.
شهید کشوری بعد از اخذ دیپلم برای ورود به دانشگاه آماده میشد اما با توجه به هزینههای سنگین ورود به دانشگاه و محرومیت مالیاش، از رفتن به دانشگاه منصرف شد و در سال 1351 وارد ارتش در قسمت هوانیروز شد ولی همیشه از مسائلی که در آنجا میدید و مخالف با شئون عقیدتیاش بودند،رنج میبرد. احمد در معاشرت با استادهای خارجی اعمالی از خود نشان میداد که آنها تحت تأثیر قرار میگرفتند و در این مورد وقتی از او سئوال میشد،میگفت که من یک مسلمانم و مسلمان نباید فقط به فکر خود باشد و میخواست در آنجا نیز دامنه ارشاد را بگستراند.
احمد کشوری به علت هوش و استعدادی که داشت دورههای تعلیماتی خلبانی هلیکوپترهای «کبری» و «جت رنجر» را با موفقیت به پایان رساند.
شبهایی که او با صوت زیبایی که قرآن میخواند و پیوندش را با «الله» مستحکمتر میکرد،فراموش نشدنی هستند. عبادتهای او بسیار شیرین و موثر بود. وقتی وارد عبادت میشد حالی دیگر میگرفت.
روحیهای متواضع و رئوف داشت و در عین حال در مقابل بیعدالتیها سرسختانه میایستاد. علاقه عجیبی به روحانیت داشت و بسیار افسوس میخورد که چرا روحانی نیست و میگفت ای کاش در لباس روحانیت بودم، در آن صورت میتوانستم حرفهایم را بزنم.
احمد کشوری در ارتش با همه محدودیتها، بسیاری از کتابهای ممنوعه را در کمد لباسش جاسازی کرده بود و در فراغت، آنها را مطالعه میکرد و به دیگران نیز میداد تا مطالعه کنند. چندین بار به علت اعمالی که بر علیه رژیم انجام میداد مورد بازجویی قرار گرفت.
در اوایل به کارش در کرمانشاه شروع به تحقیق درباره فقرای شهر، کرد و در این زمینه برای نشر روحیه انفاق در همکارانش سعی بسیار میکرد و بالاخره توانست با همکاری چندین نفر دیگر از ارتشیان «خیر» هوانیروز مخفیانه صندوق اعانهای جهت کمک به مستضعفین تاسیس کند.
احمد پیش از پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از انقلاب،جان برکف برای اعتلای اسلام مقاومت کرد. در بیشتر تظاهرات شرکت میکرد و بسیاری از شبها، بدون آن که لحظهای به خواب برود تا صبح را به چاپ اعلامیه امام میگذراند.چه قبل و چه بعد از انقلاب، عقیدهاش این بود که تنها رهبران راستین امت اسلام،روحانیت در خط امام هستند.
در حین تظاهرات چندین بار کتک خورده بود ولی با شوق عجیب از آن یاد میکرد و میگفت: این «باطومی» که من خوردم چون برای خدا بود چه شیرین است و من شادم از این که میتوانم قدمی بردارم و این توفیقی است از سوی پروردگارم.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، وقتی حوادث کردستان شروع شد، بابت ناامنیهای ایجاد شده توسط ضدانقلاب ناراحت بود. شهید فلاحی میگفت که من شبی برای انجام مأموریت سختی در کردستان داوطلب خواستم و هنوز سخنانم تمام نشده بود که از جوانی از صف بیرون آمد. دیدم کشوری است. او از همان آغاز چنان از خود کیاست، لیاقت و شجاعت نشان داد که وصف ناکردنی است. یک بار به شدت زخمی شد اما هلیکوپترش را به مقصد رساند.
@sarbazekoochak
@sarbazekoochak
در زمان جنگ تحمیلی هم دست از ارشاد برنمیداشت و ثمره تلاشهای شبانهروزی او را میتوان در پرورش عقیدتی شیرمردانی چون شهید سهیلیان و شهید شیرودی دانست و چه متواضعانه شیرودی شهید گفت: احمد استاد من بود.
زمانی که صدام آمریکایی به ایران یورش آورد، احمد در انتظار آخرین عمل جراحی برای بیرون آوردن ترکش از سینهاش بود اما همین که موضوع تجاوز صدام را شنید فردای آن روز عازم سفر شد. به او گفته بودند بمان و پس از اتمام جراحی برو. اما جواب داده بود وقتی که اسلام در خطر باشد، من این سینه را نمیخواهم.
در جبهه، بیابانهای غرب کشور را به گورستانی از تانکها و نفرات دشمن بعثی تبدیل کرده بود. بدون وقفه و با تمام قدرت میکوشید و پروازهای سخت و خطرناک را از همه زودتر و از همه بیشتر انجام میداد. حماسههایی که در شکار تانکها آفریده بود، فراموش نشدنی هستند.
@sarbazekoochak
احمد همواره برای تقویت وحدت بین سپاه و ارتش میکوشید. کشوری میگفت: تا آخرین قطره خون برای اسلام و اطاعت از ولایتفقیه خواهم جنگید.
عشق احمد به امام چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب وصفنشدنی است. یک بار بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و وقتی که برای امام کسالت قلبی پیش آمده بوده، احمد در مسافرت بوده است. در راه وقتی که این خبر را میشنود، از ناراحتی ماشین را کنار جاده نگه میدارد و گریان میگوید: خدایا از عمر ما بکاه و به عمر رهبر بیفزا. و وقتی به تهران میرسد به بیمارستان رفته و آمادگی خود را برای اهدای قلبش به رهبرش اعلام میکند.
بالاخره در روز 1359/9/15 و در حالی که از یک مأموریت بسیار مشکل ، اما پیروز بازمیگشت، مورد حمله نابرابر و ناجوانمردانه مزدوران بعثی قرار گرفت و در حالی که هلیکوپترش بر اثر اصابت راکتهای دو هواپیمای «میگ» دشمن به شدت در آتش میسوخت آن را تا مواضع خودی رساند و آنگاه در خاک وطن سقوط کرد و به شهادت رسید.
@sarbazekoochak
بالاخره در روز 1359/9/15 و در حالی که از یک مأموریت بسیار مشکل ، اما پیروز بازمیگشت، مورد حمله نابرابر و ناجوانمردانه مزدوران بعثی قرار گرفت و در حالی که هلیکوپترش بر اثر اصابت راکتهای دو هواپیمای «میگ» دشمن به شدت در آتش میسوخت آن را تا مواضع خودی رساند و آنگاه در خاک وطن سقوط کرد و به شهادت رسید.
@sarbazekoochak
(17 آذر) سالروز شهادت شهید شاهرخ ضرغام (1359 ه.ش)
#وقتی_شاهرخ_سیبیل_شهید_ضرغام_شد_....
👇👇👇👇
@sarbazekoochak
هیچکس جلودارش نبود.
هر شب کاباره، دعوا، چاقوکشی و ...
سند خانه همیشه روی طاقچه بود
مادرش تقریبا ماهی یک بار برای سند گذاشتن به کلانتری محل میرفت!
رییس کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود!
با تمام اینها مادرش هر وقت میخواست دعا کند،
میگفت: «خدایا! شاهرخ مرا از سربازان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) قرار بده...
خدایا عاقبت به خیرش کن...»
دیگران به او میخندیدند و میگفتند: «شاهرخ و سربازی امام زمان...؟!»
تا این که دعای مادر اثر کرد و شاهرخ شد عاشق امام خمینی (رحمت الله علیه). پای سخنرانی امام گریه میکرد.
رفت جبهه...
شده بود سرباز حقیقی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)...
شهید که شد حتی پیکرش هم پیدا نشد؛
شاید ...
میخواست حضرت (زهرا سلام الله علیها) برایش مادری کند
#شهید_شاهرخ_ضرغام
@sarbazekoochak
#کاباره ؛ #لوتی_گری ...
صبح یکی از روزها با هم به "#کاباره_پل_کارون " رفتیم.
به محض ورود، نگاهش به #گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود.
با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟!
در ظاهر، زن بسیار با حیایی بود. اما مجبور شده بود بدون #حجاب به این کار مشغول شود.
شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: #همشیره تا حالا ندیده بودمت، تازه اومدی اینجا؟! زن خیلی آهسته گفت: بله؛من از امروز اومدم.
شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره، اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش رو بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم. شوهرم چند وقته که مرده. مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودمو پسرم بیام اینجا!
شاهرخ حسابی به رگ غیرتش برخورده بود. دندانهایش را به هم فشار می داد. رگ گردنش زده بود بیرون. دستش رو مشت کرد و محکم کوبید روی میزو با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این #مملکت کوفتی!! بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به #ناصر جهود(صاحب كاباره) و گفت: زود بر می گردم!
مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در #باشگاه_پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟ اول درست جواب نمی داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه ی کوچیک تو خیابون نیرو هوایی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو می دم!!
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#حر_انقلاب_اسلامی
@sarbazekoochak
#وقتی_شاهرخ_سیبیل_شهید_ضرغام_شد
#اپیزود_اول
#کاباره
صبح یکی از روزها با هم به" کاباره پل کارون "رفتیم . به محض ورود ،نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود . با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار باحیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود . شاهرخ جلوی میز رفت و گفت :همشیره تا حالا ندیده بودمت،تازه اومدی اینجا ؟! زن خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم . شاهرخ دوباره با تعجب پرسید : تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره،اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش رو بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ،حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ،دندانهایش را به هم فشار می داد ،رگ گردنش زده بود بیرون ،بعد دستش رو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!
بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود(صاحب كاباره) و گفت: زود بر می گردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم . بعد از سلام و علیک ،بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟ اول درست جواب نمی داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود . من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!!
#اپيزود_دوم
#انقلاب
--
هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیریها همه چیز را به هم ریخته بود . از مشهد که بر گشتیم . شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد. خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت . با چند تا از بچه های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شرکت می کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل و قد، قوت قلبی برای دوستانش بود .
البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری ها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت فحش می دهد.
ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینه اش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم
#اپيزود_سوم
#جنگ
--
دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم ،پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود . مثل فرزندی که همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند:این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم . عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟
خندید و گفت: نه ،مادرش اون رو به من سپرده . گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش . گفتم مادرش دیگه کیه؟ گفت:مهین همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه.من هم آوردمش اینجا.
ماجرای مهین را میدانستم ،برای همین دیگر حرفی نزدم....
#اپيزود_آخر
#شهادت
--
نیروی کمکی نیامد. توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسیدیم .
آقا سید( شهید سید مجتبی هاشمی- جانشین جنگهای نامنظم) را دیدم، درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت: شاهرخ کو؟
بچه ها در کنار جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد ،سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش می فهمیدم.
کسی باور نمی کرد شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچه ها بلند بلند گریه می کردند. سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان. روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟ گفتم چطور مگه؟ گفت: الآن عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدن بی سر او پر تیر و ترکش و غرق در خون بود.
سربازان عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند. گوینده عراق هم می گفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!
اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم . او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند. نه اسم ،نه شهرت،نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر. اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان ،بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاکهای سرزمین ایران است.
@sarbazekoochak