eitaa logo
مُدافِـعـــــانِ حَــــ ـــریـــم
1.5هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
بسم‌الرب‌الشھداوالصدیقین ماهمان‌هایۍهستیمـ ڪہ‌مسیرمان‌اربعین‌ڪرب‌بلاست و‌پایان‌راهمــان #‌شھادت ♥️:) ڪپی‌حلالھ‌رفیق ... فقط‌دعابرای‌ظھوریادت‌نره💚 ''لوگوحذف‌نشھ‌🚫🖇" «تبادل‌شبانه‌بدون‌محدودیت🤩🎉
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🌟🌟💫 🌷 🔹همسرم مهربان و رئوف بود☺️. قلبش به بزرگی دریا بود. در این پنج سال زندگی مشترک، من به ندرت عصبانیت ایشان را دیدم. 🔸بسیار بزرگ‌ترها به ویژه پدر و مادر و حتی مادربزرگ و پدربزرگش را داشت👌، طوری که من می‌خوردم. 🔹به امور دینی مثل و. .. اهمیت می‌داد و بیشتر تأکیدش بر رزق حلال✨ بود. اجازه نمی‌داد مال شبهه‌دار وارد زندگی‌مان بشود. بسیار مهربان بود. 🔸هر زمانی که از سرکار بر‌می‌گشت، با وجود تمام خستگی با دخترمان بازی می‌کرد. گاهی من می‌ماندم که این همه انرژی♨️ را از کجا می‌آورد. 🔹به جرئت می‌توانم بگویم، به اهل بیت و ارادت آقا محمد به آنها عاقبتی چون شدن را برای ایشان رقم زد✔️. 🔸محمد داشت. باتوجه به شناختی که من از ایشان داشتم می‌دانستم که یک روزی به آرزویش می‌رسد🕊، اما تصور نمی‌کردم ♨️به این زودی این اتفاق بیفتد😔. 🌟| @sarbazelashkarim 💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟
😊از حسین به همه خواهران...📞 هرخانمے🙂 ڪہ چادربہ سرڪند❤️ و عفت ورزد❤️ و هرجوانےڪہ نمازاول وقت رادر حدتوان شرو؏ڪند❤️ اگردستم برسد سفارشش رابہ مولایم امام حسین؏ خواهم ڪردواورادعامیڪنم√•|😍😃|•√ 💠| @sarbazelashkarim
🌹🕊🕊🕊🕊🌹 همسر شهید برونسی نقل می کنند: روزی خود شهید خاطره ای را از جبهه برایم تعریف کرد و گفت: کنار یکی از زاغه های مهماتها سخت مشغول بودیم و مهماتها را درون جعبه های مخصوص می گذاشتیم و درشان را می بستیم. گرم کار یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه با چادری مشکی. داشت پا به پای ما مهمات می گذاشت توی جعبه ها. با خود گفتم : حتما از این خانمهایی است که میان جبهه. اصلا حواسم به این نبود که هیچ زنی را نمی گذارند وارد آن منطقه بشود. به بچه ها نگاه کردم مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند و انگار آن خانم را نمی دیدند. قضیه عجیب برام سوال شده بود. موضوع عادی به نظر نمی رسید. کنجکاو شدم بفهم جریان چیست. رفتم نزدیکتر تا رعایت ادب شده باشد. سینه ای صاف کرده و خیلی با احتیاط گفتم : خانم جایی که ما مردها هستیم شما نباید زحمت بکشین. رویش به طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟ یک آن ، یاد امام حسین (سلام الله علیه) افتادم و اشک توی چشمهام حلقه زد. خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست . بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم. خانم همانطور که رویشان آن طرف بود فرمودند: هرکس یاور ما باشد، البته ما هم یاری اش می کنیم. ... 🌹| @sarbazelashkarim 🌹🕊 🌹🕊🕊 🌹🕊🕊🕊 🌹🕊🕊🕊🕊 🌹🕊🕊🕊🕊🕊
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 بوی عطــــــــــــــــــــــر عجیبی داشت .. . نام عطر را که میپرسیدیم جواب سر بالا می داد !!! شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود : " به خدا قسم هیچ گاه عطری به خود نزدم ، هر وقت خواستم معطر بشم" از تــــــــه دل میگفتم : " السلام علیک یا ابا عبد الله الحسیـــــن (ع) ..." شهید حسینعلی اکبری به نیابت از شهید حسینعلی اکبری 🌷| @sarbazelashkarim 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷🍃 🌷 …!!! .: السلام علیک یا فاطمه الزهراء (س) :. هنوز چند روزی مانده بود به ایام فاطمیه. بی قرار بودم و پریشان.… با خود گفتم کاش کسی پیدا میشد و آرامم میکرد. کاش کسی بود و راه نشانم میداد. و کاش ... متوسل شدم و فاتحه ای برای خواندم. خیلی زود صدایم را شنید.… خوابش را دیدم. عازم سفر بود و من به همراه چند نفر رفته بودیم بدرقه اش. انگار میدانستم این بار که برود دیگر به آرزویش که شهادت است خواهد رسید. کنار کشیدمش. ازش پرسیدم؛ "چه توشه ای دارد با خودش میبرد؟!!! " چه دارد برای گذر از این مسیر سخت.…؟؟ دست کرد داخل جیبش و بطری کوچکی در آورد. گفتم: این دیگر چیست؟ گفت: " این است که در های مادرم (س) ریخته ام " این را دارم با خودم میبرم ... 😭😭😭 🌷 …😭😭 🌷| @sarbazelashkarim 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
یہ سربند دادھ بود گفٺ:🗣 شهید ڪہ شدم ببندیدش بہ سینہ ام🙂 جنازھ اش کہ اومد سر نداشت🕊😔 سر بند رو بستیم بہ سینہ اش روے سربند نوشتہ بود: (انا زائر الحسین)💚😭 🌸 😔💔 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sarbazelashkarim
هر وقت کسی جایی گیر میکرد یا مشکلش حل نمی شد؛ حسین بهش میگفت: اگه جایی گیر کردی یه تسبیح بردار و ذکر الهی به رقیه بگو بی بی خودش حل میکنه 🥀| شهید مدافع حرم ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sarbazelashkarim
شهیدی که بعد از شهادت اشک چشمانش جاری شد... نفیسه گفت بابا اگر هستی یک نشانه بده... حالا مراقب است بغض اش جلوی حرف هایش را نگیرد و می گوید: هر سه نفر بالای سر آقا مرتضی بودیم. شروع به حرف زدن کردم. گفتم سلام آقا مرتضی دل مان خیلی برایت تنگ شده؟ نفیسه هم گفت بابا جان می گویند شهدا زنده اند، اگر هستی به ما یک نشانه بده... نفیسه سر به زیر دارد و مادر تصویر همسرش را در گوشی تلفن اش نشان مان می دهد و می گوید: حرف نفیسه که تمام شد دیدیم از گوشه چشم چپ آقا مرتضی یک قطره اشک سرازیر شد و بخشی از پارچه کفن خیس شد. به درد دل هایمان ادامه دادیم که دیدم از گوشه چشم دیگرش هم قطره اشک دیگری سرازیر شد...