برنده های قرعه کشی #مسابقه_کتابخوانی
لطفا شماره کارت برای جایزه ناقابل ارسال بفرمایید
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/154927142C0314aaa68c
شش نفر واریزی مسابقه کتابخوانی
#مسابقه_کتابخوانی بعدی ان شاءالله قبل از ماه مبارک رمضان بارگزاری می شود
سه جایزه دیگر
#مسابقه_کتابخوانی بعدی ان شاءالله قبل از ماه مبارک رمضان بارگزاری می شود
🔔🔔🔔🔔🔔🔔
همراهان عزیز لطفا در نشر #تیزر_تبلیغاتی_معرفی_حوزه رسانه باشید
https://aparat.com/v/9S27m
خواهشمند است از لینک فوق بازدید نمایید و در جهت نشر آن در فضای مجازی کوشا باشید.
#لایک_و_نظر_فراموش_نگردد
9.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پذیرش_سال۱۴۰۰_۱۴۰۱
#پذیرش_حوزه_های_علمیه
زنجان خیابان سعدی وسط جنب مسجد عباسقلی خان مدرسه علمیه الزهرا (س) زنجان
#ارسالی_مخاطبین
این دستورات ۵ماه قبل است.
پس از آن قرارگاه اجرایی تشکیل و طرح شهید سلیمانی آغازشد.
سفرها لغو ومحدودیتهای شدیدی در کشور اعمال شد.
شیب ابتلا روندنزولی گرفت وتدام اقدامات باعث تثبیت چندین ماهه آمار شد.
نقشه راهی که میتوانست از بروز پیک چهارم وبحران کنونی جلوگیری کند.
#تاریخ_کرونا
علیرضا وهاب زاده
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/154927142C0314aaa68c
تلنگر❌
قشنگه🙃بخونید❤️🍃
یه موتور گازے داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️
رسید به چراغ قرمز .🚦
ترمز زد و ایستاد ‼️
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂
و متلک مینداخت😒
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳
که این مجید چش شُدِه⁉️
قاطی کرده چرا⁉️
خلاصه چراغ سبز شد🍃
و ماشینا راه افتادن🚗🚙
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖
و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒
من دیدم تو روز روشن ☀️
*جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌*
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !"👌
همین‼️✌️
🎌برگےازخاطراتشهیدمجیدزین الدین🌟
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/154927142C0314aaa68c
🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴
✅متنى قابل تامل در باب ديدن نعمت ها
«قارون» هرگز نمی دانست که روزی،
کارت عابر بانکی که در جیب ما هست
از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند، ما را به آسانی مستغنی میکند.
و «خسرو پرويز» پادشاه ایران نمی دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت تر است.
و «قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد میزدند، کولرها و اسپیلتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید.
و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند؛ هیچگاه طعم آب سردی را که ما می چشیم نچشید...
و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می آمیختند تا وی حمام کند،
هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد
بگونه ای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان گذشته نيز اینگونه نمی زیستند اما باز گله منديم! ما آب لوله کشی و شیرین داریم واسراف میکنیم در حالیکه آنها از این نعمت محروم بودند.در خانه های زیبا با وسایل خوب وامکانات برق وگاز و آب و هزار جور امکانات دیگر که برایمان مهیاست زندگی میکنیم ولی باز گله داریم وناشکری پشت ناشکری میکنیم.چرا نمیترسیم از عذاب الهی که وقتی نازل شود خوب وبد .خشک وتر را با هم میسوزاند.کمی در باره نعمتهایمان فکر وبیشتر شکر کنیم .
كمى متفاوت بنگريم...🌸🌹
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/154927142C0314aaa68c
قسمت آخر ...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/154927142C0314aaa68c
" قسمت آخر "
《 ادامه شب قبل 》
میرقاسم سر خم کرد و با التماس توی چشم های خیس او نگاه کرد . محمود ، بی اختیار دست هایش را رها کرد و میرقاسم از کانال بیرون پرید . محمود نشست و سرش را به دیوار کانال کوبید . با گریه گفت ؛ 《 بی معرفت ! مگر ما مرده ایم که تو می روی ؟ مگر محمود مرده ؟ مگر من رفته ام زیر گِل که تو باید بروی ؟ این قدر به ما بی اعتمادی ؟ 》
خون از پیشانیش سرازیر شد ...
میرقاسم که این صحنه را دید ، پایین پرید و سر او را در آغوش گرفت . محمود گفت ؛ 《 چرا تو بروی ؟ اگر تو زودتر از من بروی ، به خودم چه جوابی بدهم ؟ بگویم تن لش ، ایستادی و میرحسینی رفت ! 》
اشک از چشم هایش می ریخت روی صورتش 😭😭😭😭😭 و با خاک و خون قاطی می شد . میرقاسم او را به سینه فشرد و گفت ؛ 《 آرام باش ، محمود جان . من و شما ندارد که ... کار نباید روی زمین بماند که نمی ماند . چه فرقی می کند !؟ 》
ناگهان ، محمود خود را از آغوش او کند . آر . پی . جی را برداشت و از کانال بیردن پرید . تانک روی پل رسیده بود و درست مقابل او بود . با سرعت جلو می آمد . محمود دوید طرفش و آر . پی . جی را روی دوش گذاشت ....
یک دفعه خط در سکوت فرو رفت . همه سرها را از کانال بیرون آورده بودند تا آن دو را ببینند . محمود روی زمین نشست تا دستش کمتر تکان بخورد . میرقاسم فریاد زد ؛ 《 محمود بزن ! 》
موشک شلیک شد و در دل تانک نشست و آن را به آتش کشید . اما تانک همچنان به طرف محمود می آمد . خشکش زده بود . میرقاسم نعره زد ؛ 《 محمود .....》
تانک به او نزدیک شد و از رویش گذشت . صدای فریاد ، تمام دشت را پر کرد ....😭😭😭😭
همه ی بچه ها این صحنه را دیده بودند و مات بودند . میرقاسم ، به پیشانی زد و سر جایش نشست . اشک از چشم هایش سرازیر بود . تانک آمد و همان طور که در آتش می سوخت ، افتاد توی کانال زوجی ... این کانال تقریباً شمالی جنوبی است که از یک طرف به کانال ماهیگیری و از طرف دیگر به اروند متصل است و در شلمچه عراق واقع شده است ....
میرقاسم بلند شد . گفت ؛ 《 سلطان ، با من بیا 》
خواست از کانال بیرون بپرد که حمید جلویش ایستاد و گفت ؛ 《 نمی گذارم بروی 》
میرقاسم ، با دست او را کنار زد و بدون اینکه چیزی بگوید ، بالا رفت . سلطان پشت سرش دوید . پیکر 🌷 محمود 🌷 را که از کمر به پایینش زیر شنی تانک له شده بود ، کشیدند به طرف کانال ...
وقتی برگشتند ، سلطان پیکر 🌷 محمود 🌷را لای پتو پیچید .
بیسیم چی ، گوشی را دست میرقاسم داد و گفت ؛ 《 فرمانده لشکر با شما کار دارد ...》
میرقاسم ، شروع کرد به صحبت . حرف هایش که تمام شد ، گوشی را داد دست بیسیم چی . تیرها از هر طرف بر سرشان می بارید ...
به صورت 🌷 محمود🌷 که از لای پتو پیدا بود ، نگاه کرد و لبخند زد . به حمید که کنارش ایستاده بود ، گفت ؛ 《 اگر خدا بخواهد ، این طوری آدم را می زنند ...》
حمید با تعجب پرسید چی ؟
ناگهان گلوله ای آمد و پیشانی میرقاسم را سوراخ کرد . افتاد روی زمین . خون از پیشانیش بیرون زد و رفت لای موهایش . حمید ، محکم به سرش کوبید و فریاد زد . یکی که از دور این صحنه را دیده بود ، با ناباوری به طرف شان دوید . خودش را روی بدن بی جان 🌷 میرقاسم 🌷 انداخت و گریه کرد ..😭😭😭 لحظه ای بلند شد ، او را تکان داد و گفت ؛ 《 تو رو به خدا بلند شو ... حاجی !》
باید باور می کردند که
🌷 میرقاسم 🌷از پیش شان رفته است . باید باور می کردند که سیستان ، دلاور مردش را برای همیشه از دست داده ، اما مگر می شد ؟!
🌷 نثار روح مطهر همه شهدا صلوات 🌷
🍀 اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیل الله 🍀
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/154927142C0314aaa68c