با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول هرچقدر فریاد می زدم؛ پیروزی با ماست بمانید و بجنگید جز تعداد اندکی،
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
من، جلیل و دو نفر دیگر از بچه های ایرانی خطی را در جنوب شرقی حلب تحویل گرفتیم که نیروی عمل کننده نداشتیم. با این حساب اولین کار ما جذب و آموزش نیروهای دفاع محلی بود، آدم هایی که شناختی از کار با اسلحه هم نداشتند، چه برسد به کار با ادواتی مثل خمپاره، آرپی جی و....
وقتی عملیات تمام می شد، وارد مرحله پاک سازی می شدیم.
نیروهای دشمن به دلیل دسترسی راحت به تجهیزات و امکانات، هر منطقه ای را که خالی می کردند در تمام نقاط تله های انفجاری ریز و درشت صنعتی و دست ساز کار می گذاشتند که پیدا کردن و خنثی کردن این تله ها سخت ترین قسمت کار بود؛ چون گاهی خستگی و یک لرزش کوچک دست، باعث وقوع انفجاری بزرگ می شد.
کنار کارگاه تخریب پر شده بود از تله های کوچک و بزرگی که خنثی و منتقل شده بودند؛
گاهی سر کلاس و برای آموزش، داخل آن ها را باز می کردم و برای نیروها توضیح می دادم که گوی های سربی یا براده های فلزی در زمان انفجار می توانند تا چه شعاعی تاثیرگذار باشند و ترکش های آن ها می توانند چه آسیب جبران ناپذیری را به شخص وارد کنند.
با آرام شدن وضعیت و تثبیت خط به آکادمی برگشتم تا کمی استراحت کنم که جلسات هماهنگی با مسئولین رده بالاتر و ارائه گزارش وضعیت منطقه، فرصت استراحت را به حداقل خودش رساند.
چند روز بعد یکی از بچه های حزب الله به ما اطلاع داد که سمت قبطین خانه ای هست که گاهی تک تیراندازهای مسلحین از آنجا برای بچه ها مزاحمت ایجاد می کنند، من، ابوفاطمه و یکی از بچه های حزب الله با دو ماشین اسکورت محمول به سمت جاده ای که مشخص کرده بودند، رفتیم.
پشت ماشین ما پر بود از بمب های کنار جاده ای که قبلا خنثی کرده بودیم.
وقتی رسیدیم، یکی از ماشین های محمول جلوتر رفت. بعد از چند لحظه بی سیم زدند که خانه خالی از سکنه است. تمام ساختمان را تله گذاری کردیم. فیتیله انفجاری را آوردم و بمب ها را بهم وصل کردم، تمام فیتیله ها را به وسط خانه آوردم، با فیتیله باروتی و یک چاشنی قوی همه چیز آماده انفجار بود. از بچه ها خواستم سریع، حداقل تا شعاع چهارصد متری خانه را تخلیه کنند.
صدای عقب رفتن ماشین ها را شنیدم. به ابوفاطمه و جواد هم گفتم شما بروید تا فیتیله را روشن کنم.
سریع رفتم بیرون؛ شروع کردیم به شمارش ابوفاطمه گفت: پس چرانزد؟؟
_صبر کنید دیگه.
چند ثانیه از حرف من نگذشته بود که تله عمل کرد و خانه با خاک یکسان شد.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
یاد آن عشاق و خونین جامه ها
یاد آن سوز و گداز و ناله ها
یاد یارانی که در پیکارها
ترک پا و ترک سر کرده بخیر
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
از نظر معاش، در تنگناى سختى قرار گرفتم، به حضور #امام_هادي (ع) رفتم، اجازه ورود داد، وقتى كه در محضرش نشستم، فرمود:
«اى ابو هاشم! در مورد كدامين نعمتى كه خداوند به تو داده می توانى شكرانه اش را بجا آورى؟»
من خاموش ماندم، و ندانستم كه چه بگويم؟ آن حضرت فرمودند:
«خداوند، ايمان را به تو روزى داد، و به خاطر آن، بدنت را از آتش دوزخ حرام كرد، و عافيت و سلامتى را روزى تو گردانيد، و تو را به اطاعتش يارى نمود، و به تو قناعت بخشيد، و تو را از اينكه خوار گردى و آبرويت برود، حفظ كرد، اى ابو هاشم، من در آغاز، اين نعمتها را به ياد تو آوردم، چرا كه گمان نمودم می خواهى از آن كسى كه آن نعمتها را به تو بخشيده به من شكايت كنى؟ و من دستور دادم صد دينار به تو بپردازند، آن را بگير»
نگاهی بر زندگی چهارده معصوم علیه السلام، شیخ عباس قمی، ص۴۳۰
#شهادت_امام_هادي
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فرازی از وصیتنامه
يادتان باشد از موقعى كه انقلاب كرده ايم، دشمنان زيادى پيداكرده ايم و همه دشمنان هوشيار شده اند. در اين موقعيّت مبادا كه اماممان را تنها بگذاريد كه خداى نكرده خون شهدا پايمال گردد. حمايت از امام و ولايت فقيه، حمايت از ائمه(ع) و رسول اللَّه(ص) است. پس مواظب باشيد كه خداوند در اين موقعيّت حسّاس شما را امتحان مى كند. پس خوب استقامت كنيد تا در اين امتحان به خوبى قبول شويد.
"شهید اسدالله کشمیری قرقی"
#سالروز_شهادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام زين العابدين(ع) میفرمایند:
ما مِن قَطرَةٍ أحَبَّ إلَى اللّه ِ عَزَّ و جلَّ مِن قَطرَتَينِ :
قَطرَةُ دَمٍ في سَبيلِ اللّه ِ و قَطرَةُ دَمعَةٍ في سَوادِ اللَّيلِ لا يُرِيدُ بِها العَبدُ إلاّ اللّه َ عَزَّ و جلَّ .
هيچ قطره اى نزد خداوند عزّ و جلّ محبوبتر از دو قطره نيست :
قطره خونى كه در راه خدا ريخته شود و قطره اشكى كه در دل شبِ تار براى خداوند عزّ و جلّ مى ريزد .
بحار الأنوار، ج۱۰۰/۱۰ ،۱۶
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
یادمه تو باختران توی اون ساختمان های آناهیتا که گردانمون (گردان_عمار) مستقر بود (سال ۶۶) منو شهید ابراهیم نوری با هم خلوت عارفانه ای کرده بودیم.. هرکدوم برای شهادتمون دعا و آرزو میکردیم.
ابراهیم میگفت دعا کن من شهید شم.
حتی برای نوع شهادتشم آرزو کرد.. گفتش: "دوست دارم توپ مستقیم بخورم پودر شم"
آخرم تو فکه به همین آرزوش رسید.
تو تنگه ابوقریب فکه هدف یه گلوله مستقیم تانک قرار گرفت و بدنش از هم پاشیده شد..
"شهید ابراهیم نوری"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول من، جلیل و دو نفر دیگر از بچه های ایرانی خطی را در جنوب شرقی حلب تح
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
آن قد دل تنگ هیئت و روضه شده بودم که اولین سه شنبه خودم را به هیئت هفتگی ریحانه رساندم.
هیچ چیزی مثل چای روضه سیدالشهدا خستگی جهاد، غم شهادت دوستان، سختی کار و غربت را برطرف نمی کرد.
مراسم شروع نشده بود و فرصت کردم با محمدحسین گپ بزنم.
ولی به او نگفتم که به خاطر گوش کردن سی دی مداحی اش دو نفر از همراهانم را بین راه از ماشین پیاده کردم و تا مقر پیدا رفته بودند؛ فقط به خاطر اینکه گفته بودند این چیه بابا! بزن حاج منصور ارضی گوش بدیم
محمدحسین همان شب روضه حضرت زینب سلام الله علیها را خواند. اشک که صورتم راشست، دلم آرام شد.
محمدحسین بعد مراسم حال بارونی چشم هایم را که دید، گفت: رسول اگه بری شهید بشی، من این روضه هایی که برات خوندم را راضی نیستم.
سرم را پایین گرفتم، دستی به صورتم کشیدم و گفتم: چرا رفیق؟؟
محمدحسین گفت: باید جور کنی منم با خودت ببری سوریه، منم میخوام بیام.
سری تکان دادم قبل حرفم یکی دو تا از بچه ها آمدند. من با بچه هایی که نشسته بودند خداحافظی کردم، غیر از کسی حواسش به من نبود.
قبل بیرون آمدن از زینبیه نگاهم به محمدحسین افتاد دستی تکان دادم و بیرون آمدم.
چند روز استراحت کردم؛ ولی به شدت پاهایم درد می کرد. مامان می گفت: حتما تغذیه ات مناسب نیست یا خیلی راه می ری.
من هم باخنده می گفتم: همه چیز عالیه، همه چیز هست.
نمی توانستم برایش تعریف کنم یا فرصت غذا خوردن نداریم یا غذای مناسب. هرچند که گاهی کنسرو حُمُص با یکم روغن زیتون و لیمو به دادمان می رسید.
رفتم داخل آشپزخانه به مامان گفتم: اینم اتاقم مرتب شد.
_بشین برات چایی بریزم؛ البته توی لیوان خودت.
من چایی لیوانی خیلی دوست داشتم؛برای همین مامان یک لیوان با سایز بزرگ خریده بود.
همین طور که چایی می ریخت، رفتم سر یخچال یک ظرف شیرینی آوردم و گفتم: مامان میخوام ماشینمو عوض کنم. هرچی بخرم به اسم شما می کنم.
_دستت درد نکنه، مگه قراره به این زودی بری؟
_اونجا یکم کار سخت شده باید برم.
_قراره برم کربلا، برات چی سوغات بیارم؟
اسم کربلا که آمد دلم رفت حدود ده سال بود که دلم می خواست زائر آقا شوم. با خودم گفتم: این ماموریت که بیام حتما می رم کربلا.
مامان گفت: رسول با این شرایط کاری که داری، این جوری یادداشت ننویس، بشین وصیت نامه بنویس.
_آخه برام سخته.
_وصیت نامه شهید خیلی تاثیر گذار و مهمه. إن شاءالله که سلامت می آی ولی اگه شهید شدی، ما وصیت نامه ات را داشته باشیم.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امشب #لیله_الرغائب است... شب آرزوها
چه شب قشنگی و چه نام زیبایی... اسم "آرزوها" که می آید، همه به دنبال رویاهایشان میروند... به دنبال نداشته هایشان، کمبود هایشان و همهی حسرت هایی که بر دلشان مانده...
و من با وجود همه ی نداشته هایم، یک کمبود بزرگ نه تنها در زندگی خودم، نه تنها در کشور خودم که در جهان حس میکنم.
در این وضعیت غبار آلود فتنه ها که یکی پس از دیگری اتفاق میفتد و دشمن برای سلب آرامش دیگران، خواب و خوراک ندارد، قطعا باید دعایی کرد که جهانی باشد.
یک دعای جهانی، برای یک رویداد جهانی توسط یک فرد جهانی.
آقای من، مولای من، این روزها نبودنت بیشتر از قبل حس میشود. جای خالیت در زندگیمان آنقدر بزرگ است که هیچ چیزی نمیتواند آن را پر کند...
سرورم، هوای کشورمان را داشته باش، این مملکت از آنِ شماست.
آقا جانم، فتنه های رنگارنگ پدیدار میشوند. دعایمان کن در این فتنه ها، راه را گم نکنیم و پیوسته در مسیر شما باشیم.
امشب برای بزرگترین حاجت مان، دست به دعا برمیداریم. برای فرجت که همانا فرج خودمان در آن است دعا میکنیم. چون معتقدیم: "تا نیایی گره از کار بشر وا نشود"
اما آقا، زندگی برایمان بدون شما سخت شده، دوری از شما بزرگترین درد این عالم است. تو را به خدا بیش از این چشم انتظارمان نگذار مولای من...
ای يار ز ديده گشته غايب برگرد
ای هجر تو اعظم مصائب برگرد
امشب ز خدا فقط تو را میخواهم
ای آرزوی شب رغائب برگرد ...
برگرد کامل ترین آرزو
اللهم عجل لولیک الفرج
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
حاج حسین خرازی به شناسایی رفته بود
وقتی از شناسایی برگشت نقشه عملیات را پهن کرد نقطه ای را نشان داد و گفت:
اگر من شهید شدم اینجا از روی چند خوشه گندم رد شدم، به صاحبش بگویید راضی باشد...
"شهید حسین خرازی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فرازی از وصیتنامه
امروز روز امتحان است؛ هر كس بخواهد يا نخواهد اين انقلاب به پيروزي نهايي ميرسد.
برادران و خواهران! بيدار باشيد و از تفرقه بپرهيزيد؛ چون تفرقه خواست دشمن اصلي ما امريكاي جنايتكار ميباشد و منافقين كوردل هم بدانند ديگر اين ملت قهرمان و شهيدپرور گول آنها را نخواهند خورد كه گاهي بهعنوان كمبود و يا گراني ميخواهند مردم را ناراضي كنند.
ما آنچه را كه خواستيم اسلام واقعي بود كه با رهنمودهاي رهبر عزيز و روحانيت مبارز ايران بهدست آورديم. مردم تا جان در بدن داريد از رهبر و روحانيت مبارز جدا نشويد كه ما هر چه داريم از آنها داريم.
"شهید زین العابدین بابایی"
#سالروز_شهادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام جواد(ع) میفرمایند:
اَفضَلُ اَعمالِ شيعَتِنا اِنْتِـظارُ الْفَرَجِ.
با ارزش ترين اعمال شيعيان ما انتـظار فـرج است.
منتخب الأثر، ص۲۲۳
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
همیشه بعد از نماز صبح با حال و هوای خاصی دو رکعت نماز می خوند.
نماز مستحبی زیاد می خوند،
اما به این دو رکعت خیلی مقیّد بود.
وقتی پرسیدم این نماز چیه؟
اول از جواب دادن طفره رفت.
اصرار که کردم، گفت: اگر قول بدی
تو هم بخونی میگم.
قول دادم و گفت: "من هر روز این دو رکعت نماز رو می خونم به نیت سلامتی و ظهور امام زمان علیه السلام...."
"شهید سید علی حسینی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شروع جنگ تحمیلی، عبدالرسول زرین که عضو سپاه اصفهان بود توانست در جنگهای نامنظم و دیگر عملیاتها به عنوان تک تیر انداز، نقش حساس و ظریف خود را بازی کرده و با ۷۰۰ شلیک موفق، صیاد خمینی لقب بگیرد.
شهید حاج حسین خرازی، زرین را به خوبی می شناخت. رابطه این دو مانند رابطه پدر و فرزندی بود و بارها همدوش هم عملیات های نفسگیر را انجام داده اند
گروه ضربت به فرماندهی حسین خرازی به هر وحشتکده ای سرک می کشید و بارها با دلاوری های شهید زرین، دشمن بیشترین آسیب ها را متحمل شد.
این تک تیر انداز بارها آتش بار دشمن، در ارتفاعات صعب العبور را فقط با یک بار فشار دادن ماشه تفنگ "اس وی دی و اف پی کا" خاموش کرد.
این ادعای بزرگ است به تأیید حاج حسین خرازی رسیده است و قول اوست که شهید زرین به وسیله سلاح "اس وی دی" چندهزار دشمن بعثی را به هلاکت رسانده و چندین فرمانده عراقی را از میان برداشته است.
او به تنهایی چندین تپه را تصرف کرده است که بعدا به نام شهید نامگذاری کرده اند.
زرین بارها زخمی شده بود و ۶۰درصد از کار افتادگی داشت. خرازی معافیت او را از رزم صادر کرده بود اما نشستن برای این رزمنده دلاور معنایی نداشت
شهید خرازی در مورد دلاوری های زرین گفته است: "انگار که ایشان جنگی به دنیا آمده بود" و ایشان را "گردان تک نفره زرین" خطاب کرده بودند.
"شهید عبدالرسول زرین"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه (با نوای استاد فرهمند)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول آن قد دل تنگ هیئت و روضه شده بودم که اولین سه شنبه خودم را به هیئت
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
قبول کردم و قول دادم قبل از رفتن حتما وصیت نامهام را بنویسم.
یکی دو روز آخر کارهایم را مرتب کردم؛حتی مبلغی که مربوط به خمسم می شد را امانت به بابا دادم. بعد از خرید ماشین، کارهای سند را به روح الله سپردم.
خبر شهادت مهدی عزیزی و رضا کارگر برزی را امیر به من داد. شنیدن این خبر خیلی سخت و تلخ بود.
بعد از اتمام کارهای اولیه قرار شد خانواده رضا را برای وداع به معراج بیاوریم. مسیر خیلی طولانی بود، مجبور شدم خیلی سریع رانندگی کنم. بین راه بارها بابت رانندگی ام معذرت خواهی کردم؛ اما خدا رو شکر موفق شدم سر وقت خواهرهای رضا را برای دیدن برادرشان به معراج برسانم.
رسیدن خواهرهای رضا بالای سرپیکر باشاخه های گلی که روی رضا می ریختند، روضه مجسم بود و چقدر در این لحظات می شد بی قراری دل حضرت زینب و صبرشان را تصور کرد.
روز مراسم، من، حاج محمد، حسین و محمد با یک ماشین رفته بودیم. مراسم تدفین که تمام شد، از شدت گرما و فشار کارهای این چند روز، حس کردم دیگر تحمل نگه داشتن روزه ام را ندارم، خیلی حالم بد شده بود، بقیه بچه ها هم شرایط بهتری نداشتند، درست هفتاد و دو ساعت بود که هیچ کدام نخوابیده بودیم، سحری و افطاری هم که به قول معروف پیشکش.
به حسین گفتم: قبل اذان خودمون رو برسونیم، از حد ترخص خارج بشیم. حسین قبول کرد و محمد هم گفت: مطیع جمع هستم. حاج محمد هم گفت: اگه بخوایم باید زودتر حرکت کنیم. چهار نفری به سمت قم راه افتادیم. من چشمم به کیلومتر ماشین بود، حد ترخص را که رد کردیم، گوشه ای نگه داشتیم و روزه مان را افطار کردیم. آنجا کمی غذا خوردیم و یکی دو ساعت استراحت کردیم. به شدت ضعف کرده بودیم
یکی از بچه ها خندید و گفت: توان بدنیمون تموم شده بود، هماهنگ کنیم شهید بعدی توی خنکی هوا باشه.
آن شب وقتی رسیدم شهرک، نزدیک مقبره الشهدا احمد را دیدم، خستگی و بغضم را نمی توانستم پنهان کنم. احمد پرسید: رسول چی شده؟؟ عکس مهدی و رضا را نشان دادم
_از بچه های یگان ما بودند، توی یک روز شهید شدند. سه روزه که پلک نزدم. بچه ها خیلی غریبانه شهید شدند. احمد حالا ببین، شهید بعدی یگان منم.
احمد شروع کرد به خندیدن و شوخی و مسیر حرف را عوض کرد.
محل کار پیگیر اعزام مجدد بودم. یک مقدار بین اعزام به سوریه یا لبنان مشکل پیش آمده بود. فکر کنم سه مرتبه به من برنامه اعزام دادند و کنسل شد.
حسین هر بار من را تا فرودگاه میبرد، دفعه سوم که کنسل شد حسین گفت: خودم می برمت یه منطقه خوش آب و هوا، دیگه هم این قدر نریم و بیایم.
چند روز بعد دو مرتبه به من تاریخ اعزام دادند.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما کـه دادیم دل و دیده بـه توفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
سینه گو شعله ي آتشکده ي پارس بکش
دیده گو آب رخ دجله ي بغداد ببر
#امام_زمان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab