یک نان را 35 میلیون نفری میخوریم اما زیر بار حرف زور نمی رویم.
"شهیدمحمد علی رجایی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هشتادوچهار با خودم فک کردم نکنه اسحاق انوار میخواد ریه های من را به بنیامین پیوند بزنه ،که با
#بخش_هشتادوپنج
با اسحاق انور حرکت کردیم ,من وانور عقب امبولانس نشستیم وجلو هم یه مامور امنیتی که لباس نیروهای بهداشت جهانی را داشت,بودند.
عقب امبولانس خیلی مجهز بود ,درست مثل یک اتاق عمل، تجهیزشده بود .
انوار برام توضیح دادکه به چه بهانه ای عماد راازمدرسه بیرون بیاورم ,درضمن ماموره هم همراهم میامد ومن چاره ای جز ربودن عماد نداشتم ,توکل کردم تا ان شاالله خدا نظری کند وعلی ودوستاش هم مددی برسانند.
خیلی زود به اورشلیم رسیدیم انگار فاصله ی تل اویو واورشلیم زیاد نبود.از پشت شیشه های امبولانس اصلا به بیرون دید نداشتم,روی بدنه ی امبولانس هم آرم سازمان بهداشت جهانی بود.
باتوقف کامل امبولانس متوجه شدم به مقصد رسیدیم.
با ماموره به طرف مدرسه ای که روبرو بود حرکت کردیم,خدای من اینجا چقد فقیر نشین بود,ساختمانهاش اکثرا مخروبه و از کار افتاده,
با مدیر مدرسه که یک خانم محجبه بود صحبت کردم وگفتم برای ازمایشات تکمیلی امده ایم,مدیر مدرسه اذعان داشت که هفته پیش برای ازمایش از دانش اموزانش اینجا امده اند ووقتی که فهمید،خون عماد, یه مشکل داشته وباید ازمایش تکمیلی بدهد,خیلی ناراحت شد,اخه میگفت عماد از مستعدترین وباهوش ترین بچه های مدرسه اش است.
وقتی مدیر مدرسه دست دردست عماد داخل دفتر شد,دلم لرزید,یه بچه مثل فرشته زیبا ومعصوم ,این فرشته ی زیبا قرار بود قربانی اون بچه شیطان اسحاق انور شود...خیلی ظلم بزرگی بود,ناخوداگاه باخودم تکرار کردم,عجب صبری خدا دارد....
با عماد داخل امبولانس شدیم,
دکتر انور دستی به سرعماد کشید ونشاندش کنارش وگفت:خوبی پسرم؟
عماد بازبان شیرین بچگی گفت:من خوبم اقا,اصلنم مریض نیستم ,چرا باید سوارامبولانس بشم؟
انور: چیزی نیست پسرم یه ازمایش ساده است ودستمال حاوی مواد بیهوش کننده را گرفت جلوی دهان عماد,امبولانس هم حرکت کرده بود اما به توصیه ی انور خیلی ارام میراند تا انور بتواند مواد تزریقی رابا ارامش وکم کم وارد بدن پسرک کند,میدانستم که این مواد فوق العاده خطرناکند,کاش میتوانستم کاری کنم که تزریق نکند.
بچه همان لحظه بیهوش شد ,عماد را آرام خواباندم روی تخت امبولانس وانور مواد تزریقی را دراورد وداخل یک سرنگ بزرگ ,شروع به کشیدنشان کرد.
ناگهان بایک حرکت تند وصدای بلند برخورد امبولانس باچیزی,انور پرت شد کف امبولانس ومنم افتادم روی عماد وسرنگ از دست انور افتاده بود گوشه ای,انور خیلی خیلی عصبانی شده بود,حرفهای رکیکی میزد وازفرط عصبانیت در امبولانس راباز کرد و....
ادامه دارد....
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
🌙⭐️
شادی روح شهید والا مقام
"شهید منصور نصرآبادی "
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام سجاد علیه السلام میفرمایند:
راضی بودن به سخت ترین مقدرات الهی از عالی ترین مراتب ایمان ویقین خواهد بود.
مستدرک_الوسائل_ج ۲_ص ۴۱۳
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فرق است میان کسی که
در انتظار شهادت است
و آنکه شهادت
به انتظار اوست!
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
یادم هسٺ در یکی از سفر هایی که به روسٺاها میرفت، همراهش بودم داخل ماشین هدیه ای به من داد
- اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم
خیلی خوشحال شدم و همان جا باز کردم دیدم روسری اسٺ، یک روسری قرمز با گلهای درشت من جا خوردم،
اما او لبخند زد و بہ شیرینی گفٺ :« بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند.»
از آن وقٺ روسری گذاشٺم و مانده .
من میدانسٺم بچهها به مصطفی حمله میکند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد مےآورید موسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی میکرد مرا به بچه ها نزدیک کند.
میگفٺ:« ایشان خیلی خوبند اینطور که شما فکر می کنید نیسٺ به خاطر شما می آیند موسسه و میخواهند از شما یاد بگیرند. ان شاالله خودمان بهش یاد می دهیم.»
نگفت این حجابش درسٺ نیسٺ مثل ما نیسٺ فامیل و اقوامش آنچنانی اند، اینها خیلی روی من تاثیر گذاشٺ.
او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد بہ اسلام آورد.
"شهیدمصطفی چمران"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هشتادوپنج با اسحاق انور حرکت کردیم ,من وانور عقب امبولانس نشستیم وجلو هم یه مامور امنیتی که لب
#بخش_هشتادوشش
انور باعصبانیت از امبولانس پرید بیرون وشروع به فحاشی کرد ,غافل از اینکه هنوز در محله ی مسلمان نشین اورشلیم هستیم.
گویا امبولانس بایه ماشین برخوردکرده بود وداخل چاله ی خیابان افتاده بود.
همینطور که انور داشت حرفهای رکیک میزد ناگاه مردی از داخل ماشین عقبی فریاد زد:بگیرید این حرامزاده را این خفاش خونخوار همون دکتری هست که چشمهای زیبای زهرای من را به غارت برد,چشمای ابی دختر چهارساله ی من را از,حدقه دراورد ومعلوم نیست به کدام حیوان صهیونیست پیوند زد...بااین حرف مرد,جمعیتی که نمیدانم تا اون موقع کجا پناه گرفته بودند به سمت امبولانس حمله ور شدند.
باران مشت ولگد بود که برسرما میمامد ودوتا مرد خیلی سریع من وانور را سوار یک ماشین سواری کردند.
یکی از مردها جلو کنار راننده نشست ویکی دیگر کنار من واسحاق انور نشست وبا اسلحه کمری به سمت اسحاق انور نشانه رفته بود وهرچند دقیقه ای یک بار مشتی حواله ی سرتاس وصورت وحشت زده ی انور ,میکرد.
با یه چشمبند چشمان انور را بستند ویک چشم بند هم طرف من داد ودرحینی که چشمک میزد گفت:ای عفریته ی صهیونیست این چشم بند را تو بزن که من کراهت دارم دستم به تن تو بخورد.
فهمیدم که اینا نقشه های علی ودوستاش هست.
انور انگار هنوز,اتفاقات پیش امده را هضم نکرده بود مثل ادم گنگ باچشمان بسته نشسته بود وکلامی برزبان نمیاورد.
بالاخره بعداز نیم ساعت رانندگی مارا جایی پیاده کردند ووقتی چشمانمان را بازکردند خودم را داخل یک اتاقی دیدم که تنها راه ارتباط با بیرون دری کوچک و اهنی بود.
دستهای من وانور را بستند وشروع کردند به زدن انور وهراز گاهی با قندان تفنگشان ضربه ای هم به من میزدند .
خوب که انور را شستند وبی حال روی زمین افتاد ,جیبهاش راتخلیه کردند وبیرون رفتند ودر را بستند.
انور با چشمانی نیمه باز که مثل هلو ورم کرده بود نگاهم کرد,انگار توعالم خودش نبود,با ابروش اشاره کردبه سرم وگفت:مامان ....خون شده..
از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم,از کی,من مامانت این غول بی شاخ ودم شدم وخبرندارم؟!
رفتم جلوتر وگفتم:استاد منم,هانیه الکمال,بمیرم براتون چه به روزتان اوردند(اما تودلم خندم گرفته بود اخه اون تصویر سوسک بالدار تبدیل شده بود به سوسک له شده خخخ)
اسحاق انور:بیا کنارم بشین،باید یه چیزایی رابهت بگم ,تا وقت دارم وزنده ام,میدونی چرا از بین اینهمه دانشجو ودانش پژوی پزشکی که اکثرا جانشان رابرای بقای اسراییل میدهند من تورا که تازه به اسراییل امدی انتخاب کردم تا وردستم باشی ومادربنیامینم بشی؟
من:نه استاد ,شاید به خاطر اون تحقیقم راجب واکسن ایدز هست..
انور:نه نه اشتباه نکن فرمول اون واکسن اصلا اشتباه محض بود,هیچی بهت نگفتم تا توی ذوقت نزنم اما کار وایده ات قابل تقدیر بود.
باخودم فکر میکردم ,اینم همچی پ پ نیست فهمیده,پس گفتم:عه چقد بد,خیلی براش زحمت کشیدم.
انور:حالا وقت این حرفا نیست گوش کن چی میگم بهت,اولین جلسه که تورا دیدم بااون مانتو مشکی وروسری سفید,مثل فرشته ی خیال من بودی,تصویر نامفهومی را که از کودکی از مادرم در ذهنم داشتم برام زنده ومفهوم کردی,من چهره ی مادرم رادرست به خاطر ندارم فقط یادم میاد که من را ازش جدا کردند واوردند به جایی برای تعلیم وزندگی من از همون کودکی تحت تربیت یهود صهیون,خاخام ها واساتید علمی با درس وکتاب وعلم شکل گرفت,هیچ وقت دیگه مادرم راندیدم ,اما وقتی توحرف میزنی فکر میکنم توهمون فرشته ای هستی که من راازش دور کردند والان دستی دیگر تورا یعنی مادرم رابه من رسانده.......ودرست وقتی بهت احتیاج داشتم ودنبال کسی بودم که اگر من طوریم شد ,مسوولیت بنیامین رابهش بسپرم ,تو جلوی راهم سبز شدی...تو نشانه ای از عالم غیب هستی برام.
ببین اینا،اشاره به در کرد هرلحظه امکان داره سربرسند باید یه چیزایی را تا نیومدن بهت بگم.
من توعمرم خیلی کارها کردم وهمه شان هم برای خدمت به اسراییل بوده,اینا به چشم جنایتکار بهم نگاه میکنن ,اون مرد هم که ادعا داشت چشمان دخترش را دراوردم ,احتمالا درست میگفته چون من خیلی ازاین پیوندها انجام دادم,هرجا داخل اسراییل هرکس به پیوندی نیاز داشت,احتیاج نبود مثل بقیه ی کشورها منتظر اهداکننده باشه تاشایدیکی مرگ مغزی بشه ونوبت اون برسه,اینجا دوای پیوند یه گروه خونی مشابه از بچه های فلسطینی بود,کار بدی هم نمیکردیم چون همه دنیا وهمه ی ادیان باید در خدمت یهود صهیون باشند وافتخار هم کنند که اعضای بدنشان درخدمت قوم برگزیده است.
داشتم فکرمیکردم عجب منطق سخیفانه ای که انور ادامه داد....
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هشتادوشش انور باعصبانیت از امبولانس پرید بیرون وشروع به فحاشی کرد ,غافل از اینکه هنوز در محله
#بخش_هشتادوهفت
انور:ببین هانیه الکمال ,من برای بوجود امدن بنیامین وساخت دستگاهی که بشود انسان را پرورش دهد سالها زحمت کشیدم والان که موقع به ثمر نشستن زحماتم است ,اینطوری گرفتار شدم,من میدونم که این فلسطینیهای گرسنه وعقب مانده من را شناختند وبه حساب خودشان جنایتکار ترین فرد روی زمین راگرفته اند ومحال است که من از دست اینها جان سالم بدر ببرم,اما تو فرق میکنی,بگو تازه بامن اشنا شدی واز هیچ چیز خبرنداری,هرطور شده خودت را به بنیامین برسان,دستگاه های تنفس هر شش ساعت یکبار باید تنظیم شوند,تمام چیزهایی را که راجب بنیامین باید بدانی دریک دفترچه نوشتم ودر زیر زمین خانه مخفی کردم,از استعدادت استفاده کن وراهی برای نجات بنیامین پیدا کن واشک از چشمانش سرازیرشد وادامه داد:اگر زنده ماند برایش مادری کن ویک لشکر بنیامین بساز.
ما باید ومیتوانیم روی دست خدا بلند شویم وتمام دنیا را مسخر خودمان کنیم...
با خودم فکر کردم الان هم که بوی مرگ را حس کرده بازهم از اعتقادات کفرانه اش دست برنمیدارد,از طرفی وقتی به طرز بزرگ شدن وتربیتش فکر میکردم بهش حق میدادم که بالذاته شیطان پرست باشد.
نزدیک تر بهش شدم وگفتم:نگران نباش ,اگر من نتوانم خودمان را نجات دهم,هانیه نیستم.
برقی داخل چشمهاش درخشید,باورش نمیشد پس گفت :چه طوری?
من:اینا ,جیبهای تورا خالی کردند ,از من راکه خالی نکردند,من همیشه عادت دارم یک سلاح سرد کوچلو همرام داشته باشم,الانم یک چاقو کوچک اما فوق العاده تیز داخل جیبم است ،درضمن هنرهای رزمی هم بلدم اگر بتونیم دستهامون را باز کنیم ,وازغفلتشون استفاده کنیم من از پسشون برمیام.
انور بادستهای بسته اش جلوی مانتوم راچسپیدو گفت:ممنون...ممنون...اگه بتونی کاری کنی من همه ی دنیا رابه پات میریزم,نقشه ای را که کشیده بودم برای انور گفتم وطوری گفتم تا صدایم داخل میکروفن واضح باشد وبچه های مبارز ,همراه نقشه ام پیش بروند.
انور درحالی که از فرط خستگی وکتکهایی که خورده بود, نقش زمین میشد گفت:خوبه مامان ,خیلی خوبه...اگه مثل دفعه ی قبل که من را ازت جدا کردند وتوکاری نکردی,اینبار نجاتم بدهی ,نقشه ام را عوض میکنم,دیگه نمیکشمت...میبخشمت.....هرچی بخوای برات میگیرم وباتکرار این حرفها چشماش اومد روی هم....
باشنیدن حرفاش که بیشتر شبیهه هذیان بودند,خشکم زد....یعنی این شیطان خبیث,این مرتیکه ی عقده ای که من رابه جای مادرش میبینه قصد داشت انتقام مادرش راازمن بگیرد ومن رابکشه؟!! یعنی مادرش رابکشد؟؟؟...
انور روی زمین افتاد انگاری توخواب وبیداری بود,سعی کردم جلوش,چاقو را از جیبم دربیارم وبااحتیاط,شروع به بریدن بندهای دستم کردم.
وقتی دستم ازاد شد ,دستهای
انور هم باز کردم,انور باچشمای نیمه باز تمام حرکاتم را زیر نظر داشت.
حالا که هردومون دستهامون ازاد شده بود,کنارش نشستم وگفتم:حالا باید منتظر بشینیم ,تا بیان سراغمون،فقط حیف که نمیدونم کجای شهر هستیم وچند نفر مراقبمان هستند .
انور به زحمت سعی کرد بشینه وبه دیوار تکیه بدهد,خودش راکشید بالا ومثل یک بچه ی کوچک ناخن شصتش را شروع به مکیدن کرد وگفت:مامان دیگه تنهام نزار...
میدونستم که انور حال طبیعی نداره,معلومه که خیلی کمبود محبت داره وبااین حالش شاید بعد ازاینکه بهتر بشه یادش بیاد ,پس باید فیلم بازی میکردم،اما نمیدونستم به حال خودم گریه کنم یاخنده...تواوج جوانی ،این پیرمرد زشت وجانی من رابه چشم مادرش میبینه.....شاید این هم از الطاف خداست برای جاکردن من دردل این ابلیسان و رسوا کردن این یهودیان صهیونیست.
زمان خیلی دیرمیگذشت,از روزنه ی در که بیرون را نگاه میکردم به نظر میامد خارج شهر ویک جایی متروک زندانی شدیم,هیچ تحرکی اطراف اتاق دیده نمیشد .
همینطور که هر چند ساعتی یک بار بیرون را نگاهی میانداختم ,متوجه شدم افتاب درحال غروب است که صدای ماشینی از بیرون امد.
سریع به سمت انور رفتم وکتش را گرفتم وتکان دادم:استاد...استاد...بیدارشین,هوشیار شین...
انور چشماش راباز کرد وسریع یه نگاه به,اطراف کرد وگفت:هاااا چی شده؟من کجام؟
من:استاد....اسیر فلسطینیا شدیم ...یادته؟؟....پاشو الان شب شده یکیشون اومد ,من میرم پشت در ,تا در راباز کرد بهش حمله میکنم وتو سعی کن حواسش را پرت کنی تا متوجه من نشه وغافلگیرش کنم.
پشت در کمین گرفتم تا صدای,قیژ در امد....
ادامه دارد..
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab