با شروع جنگ تحمیلی، عبدالرسول زرین که عضو سپاه اصفهان بود توانست در جنگهای نامنظم و دیگر عملیاتها به عنوان تک تیر انداز، نقش حساس و ظریف خود را بازی کرده و با ۷۰۰ شلیک موفق، صیاد خمینی لقب بگیرد.
شهید حاج حسین خرازی، زرین را به خوبی می شناخت. رابطه این دو مانند رابطه پدر و فرزندی بود و بارها همدوش هم عملیات های نفسگیر را انجام داده اند
گروه ضربت به فرماندهی حسین خرازی به هر وحشتکده ای سرک می کشید و بارها با دلاوری های شهید زرین، دشمن بیشترین آسیب ها را متحمل شد.
این تک تیر انداز بارها آتش بار دشمن، در ارتفاعات صعب العبور را فقط با یک بار فشار دادن ماشه تفنگ "اس وی دی و اف پی کا" خاموش کرد.
این ادعای بزرگ است به تأیید حاج حسین خرازی رسیده است و قول اوست که شهید زرین به وسیله سلاح "اس وی دی" چندهزار دشمن بعثی را به هلاکت رسانده و چندین فرمانده عراقی را از میان برداشته است.
او به تنهایی چندین تپه را تصرف کرده است که بعدا به نام شهید نامگذاری کرده اند.
زرین بارها زخمی شده بود و ۶۰درصد از کار افتادگی داشت. خرازی معافیت او را از رزم صادر کرده بود اما نشستن برای این رزمنده دلاور معنایی نداشت
شهید خرازی در مورد دلاوری های زرین گفته است: "انگار که ایشان جنگی به دنیا آمده بود" و ایشان را "گردان تک نفره زرین" خطاب کرده بودند.
"شهید عبدالرسول زرین"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه (با نوای استاد فرهمند)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول آن قد دل تنگ هیئت و روضه شده بودم که اولین سه شنبه خودم را به هیئت
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
قبول کردم و قول دادم قبل از رفتن حتما وصیت نامهام را بنویسم.
یکی دو روز آخر کارهایم را مرتب کردم؛حتی مبلغی که مربوط به خمسم می شد را امانت به بابا دادم. بعد از خرید ماشین، کارهای سند را به روح الله سپردم.
خبر شهادت مهدی عزیزی و رضا کارگر برزی را امیر به من داد. شنیدن این خبر خیلی سخت و تلخ بود.
بعد از اتمام کارهای اولیه قرار شد خانواده رضا را برای وداع به معراج بیاوریم. مسیر خیلی طولانی بود، مجبور شدم خیلی سریع رانندگی کنم. بین راه بارها بابت رانندگی ام معذرت خواهی کردم؛ اما خدا رو شکر موفق شدم سر وقت خواهرهای رضا را برای دیدن برادرشان به معراج برسانم.
رسیدن خواهرهای رضا بالای سرپیکر باشاخه های گلی که روی رضا می ریختند، روضه مجسم بود و چقدر در این لحظات می شد بی قراری دل حضرت زینب و صبرشان را تصور کرد.
روز مراسم، من، حاج محمد، حسین و محمد با یک ماشین رفته بودیم. مراسم تدفین که تمام شد، از شدت گرما و فشار کارهای این چند روز، حس کردم دیگر تحمل نگه داشتن روزه ام را ندارم، خیلی حالم بد شده بود، بقیه بچه ها هم شرایط بهتری نداشتند، درست هفتاد و دو ساعت بود که هیچ کدام نخوابیده بودیم، سحری و افطاری هم که به قول معروف پیشکش.
به حسین گفتم: قبل اذان خودمون رو برسونیم، از حد ترخص خارج بشیم. حسین قبول کرد و محمد هم گفت: مطیع جمع هستم. حاج محمد هم گفت: اگه بخوایم باید زودتر حرکت کنیم. چهار نفری به سمت قم راه افتادیم. من چشمم به کیلومتر ماشین بود، حد ترخص را که رد کردیم، گوشه ای نگه داشتیم و روزه مان را افطار کردیم. آنجا کمی غذا خوردیم و یکی دو ساعت استراحت کردیم. به شدت ضعف کرده بودیم
یکی از بچه ها خندید و گفت: توان بدنیمون تموم شده بود، هماهنگ کنیم شهید بعدی توی خنکی هوا باشه.
آن شب وقتی رسیدم شهرک، نزدیک مقبره الشهدا احمد را دیدم، خستگی و بغضم را نمی توانستم پنهان کنم. احمد پرسید: رسول چی شده؟؟ عکس مهدی و رضا را نشان دادم
_از بچه های یگان ما بودند، توی یک روز شهید شدند. سه روزه که پلک نزدم. بچه ها خیلی غریبانه شهید شدند. احمد حالا ببین، شهید بعدی یگان منم.
احمد شروع کرد به خندیدن و شوخی و مسیر حرف را عوض کرد.
محل کار پیگیر اعزام مجدد بودم. یک مقدار بین اعزام به سوریه یا لبنان مشکل پیش آمده بود. فکر کنم سه مرتبه به من برنامه اعزام دادند و کنسل شد.
حسین هر بار من را تا فرودگاه میبرد، دفعه سوم که کنسل شد حسین گفت: خودم می برمت یه منطقه خوش آب و هوا، دیگه هم این قدر نریم و بیایم.
چند روز بعد دو مرتبه به من تاریخ اعزام دادند.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما کـه دادیم دل و دیده بـه توفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
سینه گو شعله ي آتشکده ي پارس بکش
دیده گو آب رخ دجله ي بغداد ببر
#امام_زمان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فرازی از وصیتنامه
ما ماندگان از قافله دور افتاده ايم و از خجلت در پناه ديوارها پنهان مي شويم چرا كه هر روز از اين گذر شهيدي در حركت است. براي چه من و تو هر روز در گريزيم. خواهر و برادرم، من و تو از كدامين قافله هستيم، مي مانيم يا به قافله شهدا مي پيونديم. آيا صداي رزمنده اي كه فرياد مي زند من رفتم و سنگرم خالي است در گوش نمي پيچد كه مي گويد اسلام در خطر است ايران وطن ما كه كشور امام زمان(عج) است در خطر است پس اندكي درنگ نكن، بشتاب، بشتاب.
"شهید اکبر پایدار"
#سالروز_شهادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام صادق(ع) میفرمایند:
خداوند سبحان به یکی از پیامبران وحی کرد که به مومنان بگو؛ در لباس، آداب و رسوم دشمنان خدا را سرمشق قرار ندهید. اگر چنین کنید شما هم مانند آنها جزء دشمنان خداوند محسوب میشوید.
وسائل الشیعه، ج۲، ص۲۷۹
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فرازی از وصیت نامه
خواهر عزیزم
هرگاه خواستی از حجاب خارج شوی و لباس اجنبی را بپوشی به یاد آور که
اشک امام زمانت را جاری میکنی،
به خونهای پاکی که ریخته شد برای حفظ این وصیت خیانت میکنی،
به یاد آور که غرب را در تهاجم فرهنگیاش یاری میکنی فساد را منتشر میکنی
و توجه جوانی که صبح و شب سعی کرده نگاهش را حفظ کند جلب میکنی،
به یاد آور حجابی که بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمی حفظ کند تغییر میدهی، تو هم شامل آبرویی،
بعد از همه اینها اگر توجه نکردی، هویت شیعه را از خودت بردار...
"شهید علاء حسن نجمه"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
رفت پیش رفیقش، گفت: فلانی دیشب یه خواب عجیب دیدم. خواب دیدم، با هم رفتیم حرم امام حسین(ع) تو رفتی داخل ضریح اما به من اجازه ندادند تعبیرش چیه؟
رفیقش گفت: خب معلومه دیگه، من شهید میشم و تو هم جانباز.
گذشت تا اینکه تو عملیات سرم ترکش خورد.
دونفر داشتند منو می بردند بالا. گفتم دیگه شهید شدم. همینطور که به آسمون میرفتم، دیدم رفیقمم دارند میبرند. همینکه دیدمش بهم گفت: محمد رو نیارین اون نباید بیاد.
بهش گفتم: اخه بی معرفت منم میخوام بیام پیشت...
رفیقش گفت: میای. اما حالا نه!!!
محمد ذخیره شده بود برای دفاع از حضرت زینب (س)
"شهید محمد شالیکار"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول قبول کردم و قول دادم قبل از رفتن حتما وصیت نامهام را بنویسم. یکی د
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
با حسین قرار گذاشتم برای خرید لباس و تجهیزاتی که برای کار لازم داشتم، به گمرک و حسن آباد برویم.
دو سِت کامل لباس شبیه هم خریدیم، بعد هم به شهر ری رفتیم.
محمد گفت: امیر حسابی سرما خورده و حالش خوب نیست. امیر اصرار کرده چون بیماریش واگیر داره به دیدنش نریم.
از بچه ها خداحافظی کردم. نتوانستم به دیدن امیر نروم؛ برای همین بدون اینکه اطلاع دهم، رفتم خانه شان. امیر خیلی خوشحال شد و این خوشحالی یک دنیا برایم ارزش داشت.
وقتی به خانه رسیدم سِت لباس نظامی ام را پوشیدم تا مامان ببیند. چند تا عکس هم انداختم. بعد از نماز فرصت خوبی برای نوشتن وصیت نامه پیدا کردم و این طور نوشتم:
بسم الله الرحمن الرحیم
با نام و یاد خداوند رحمان و رحیم و مهربان که در حق بنده حقیر از هیچ چیزی کم نگذاشته است و سلام و درود به محضر صاحب العصر و الزمان و روح پاک امام راحل و رهبر عالم تشیع و اسلام قائدنا آیت الله سید علی خامنه ای و روح پاک تمامی شهدای اسلام بخصوص سیدالشهدا اباعبدالله الحسین که جان ها همه فدای آن بزرگوار.
به موجب آیه شریفه "کل نفس ذائقه الموت" تمامی موجوادات از چشیدن شربت مرگ ناگزیر بوده و حیات ابدی منحصر به ذات اقدس باری تعالی می باشد.
پدر و مادر عزیزم که سلام و درود خداوند بر شما باد؛ از شما کمال قدردانی را دارم که مرا با محبت اهل بیت و راه ایشان و در کمال صبر و عاشقانه بزرگ کردید و همیشه کمک حال من بوده اید. از شما عذرخواهی می کنم و سرافکنده ام که فرزندی خوب برای شما نبودم و در حق شما آنچنان که باید خوبی نکرده ام. از شما می خواهم که مرا حلال کنید.
در حق این فرزند حقیرتان دعا کرده و از خداوند بخواهید که او را ببخشد و این قربانی را در راه خود بپذیرد.
خوش ندارم که این شادمانی را لباس های سیاه و غمگین ببینم، غم اگر هست، برای بی بی جان حضرت زینب باید باشد، اشک و ناله اگر هست، برای اربابمان اباعبدالله الحسین باید باشد و اگر دلتان گرفته روضه ایشان را بخوانید که منم دلم برای روضه ارباب و خانم جان تنگ است.
برادر عزیزم، مرا حلال کن و ببخش، می دانم که در حق تو هم کوتاهی کردم، برایم دعا کن و مرا نیز حلال کن، خدا را سرلوحه کارهای خود قرار بده.
از فامیل، بستگان نیز می خواهم که مرا حلال کنند و ببخشند و برایم دعا کنند.
و من الله التوفیق
العبد الحقیر محمد حسن خلیلی(رسول)
وقتی تمام شد، آن را داخل پاکتی گذاشتم و به مامان سپردم.
با صابر تماس گرفتم و با هم قرار گذاشتیم. صابر که آمد با هم به یکی از پارک های شهرک رفتیم که نسبتاً خلوت تر بود. به صابر گفتم: از من فیلم بگیر.
_فیلم برای چی؟
_می خوام وصیت کنم.
صابر شروع کرد به شوخی کردن؛ ولی وقتی دید من جدی ام شروع کرد به فیلم گرفتن.
روزهای باقیمانده را سعی کردم بیشتر کنار خانواده و دوستانم باشم. فکر می کنم برای چهارمین بار تاریخ اعزام مشخص شد.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
بنویسید به روۍسَرِ هر مجنونی
سهمِ او خونِ دل است از شَعَفِ لیلاها...
"شهید امیر حاج امینی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فرازی از وصیتنامه
مواظب حجاب خود باشید، که این مهم ترین چیز است. در اجتماع ما کسی به فکر رعایت حجاب و اخلاق نیست ولی شما به فکر باشید و زینبی بر خورد کنید.
سه چهارم دختران در حال حاضر حجابشان حجاب نیست و چیزهایی که می پوشند واقعا حجاب نیست.
ممکن است عبا بپوشند ولی عبایشان دارای مد و برق است که من برای اولین بار است که میبینم و حجابشان، حجاب نیست. داریم به سراغ بدعت ها میرویم.
یا حجاب می پوشیم ولی بدن نما و یا حجاب دارد، ولی به مردم نگاه می کند.
باید چشمان خود را به زمین بدوزد و احترام عبایی را که بر سردارد نگه دارد.
ما باید از فاطمه زهرا سلام الله علیها الگو بگیریم.
حضرت صاحب الزمان(عج الله) خدا به شما صبر دهد
زیرا او منتظر ماست نه این که ما منتظر او باشیم. هنگامی می شود گفت منتظریم که خود را اصلاح کنیم ولی اگر خود را اصلاح نکنیم هیچ گاه ظهور نخواهد کرد...
"شهید احمد محمد مشلب"
#سالروز_شهادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
روزهای ابتدای ماه رجب را با اباعبدالله الحسین شروع کنید. ایشان اسوه بی بدیل انسانیت و اخلاص در برابر خداوند است.
این روزها با کاروان اباعبدالله الحسین(ع) همراه شوید و روزتان را با یاد او آغاز کنید. ایشان الگوی تمام بشریت هستند.
به این ترتیب در روایات آمده است که یکی از بهترین اعمال این روزها خواندن زیارت سید الشهداء است. می دانید یعنی چه؟
یعنی اینکه تمام فتوحات معنوی با امام حسین(ع) است. اگر می خواهید ماه رجب، شعبان و رمضان را دریابید، این ماه ها را با امام حسین(ع) آغاز کنید و توسط ایشان حقیقت بندگی را درک کنید.
"آیت الله سید مهدی میرباقری"
#ماه_رجب
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام علی(ع) میفرمایند:
انّ الله کتب القتل علی قوم و الموت علی آخرین و کلّ آتیه منیّته کما کتب الله له فطوبی للمجاهدین فی سبیل الله و المقتولین فی طاعته.
خداوند برای گروهی کشته شدن و برای گروهی دیگر مرگ را مقرّر نموده و هر کدام به اجل معین خود آنسان که او مقدّر کرده است می رسند، پس خوشا به حال مجاهدان راه خدا و کشتگان راه اطاعت او.
نهج السعاده، ج۲، ص۱۰۷
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
نیمههای شب بود که پیش از موعد که برای تهجد از خواب بر میخواست، ناگهان پریشان از بستر بلند شد و زانوها را بلند کرده و نشست. دستهایش را بر پیشانی نهاد و مرتبا «لاحول و لا قوة الا بالله» میگفت.
معلوم بود خواب ترسناکی دیده است،
پرسیدم چیزی شده؟ آب میخواهید؟ چیزی دیگر میخواهید؟
پاسخ نمیداد.
اصرارم زیاد شد، گفتند: امروز دیگر جز با اشاره با شما سخن نمیگویم.
بعد کمی دراز کشید و برای تهجد طبق معمول برخاست.
وقتی میخواست از خانه بیرون برود، با دست چپ به سینه اشاره کرد و بعد رو به آسمان بلند کرد، متوجه شدم با اینکار خداحافظی میکند
ایشان ۲۰ آذر سال ۱۳۶۰ در بین راه نماز جمعه، به شهادت رسیدند.
"شهید عبدالحسین دستغیب"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
میگفت: بچه مسلمان باید محکم باشد.
ایشان دستور داده بودند که وقت ظهر هرکجا بودند باید اذان بگویند.
یک روز رو به من کرد و گفت: شما اذان میگویید؟
گفتم: نه آقا، خجالت میکشم.
ایشان گفت: یک سوال از تو دارم؛ شما چه می فروشید؟
گفتم: خیار، بادمجان، کدو و...
آقا پرسید: آیا داد هم می زنی؟
گفتم: بله آقا
گفت: میشود یکی از آن فریادها را هم اینجا بزنی؟
گفتم: نه آقا، خجالت میکشم؛ آخر آقا من که جنس ندارم.
حالا اگر سر کار بودم و مثلا خیار داشتم میگفتم خیار یه قرون؛ اما اینجا که چیزی ندارم.
گفت: آهان بگو من دین ندارم!
یک جوان با این هیبت و توانایی و قدرت، خجالت می کشد فریاد بزند الله اکبر، اشهد ان لا اله الا الله، من شهادت میدهم که خدا از همه بالاتر است! خجالت میکشی این ها را بگویی؟!
آن وقت خجالت نمیکشی با این همه عظمت، داد بزنی: خیار یه قرون؟
"شهید سیدمجتبی نواب صفوی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شام بلا شهید آوردن ...
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول با حسین قرار گذاشتم برای خرید لباس و تجهیزاتی که برای کار لازم داشت
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
به حامد گفتم: به خاطر وسایلی که همراهم هست، من با حسین میام فرودگاه.
حدود ساعت سه و نیم صبح بیدار شدیم. وسایلم را مرتب کردم، سِت جدید لباسی که خریده بودم را روی لباس هایم گذاشتم. قبل اینکه سراغ ادکلن هایم بروم روح الله جدیدترین ادکلنی که خریده بود را آورد و به من داد.
بابا که قران را دست گرفته بود، گفت: این ساک وسایلت خیلی سنگینه، می خوای من تا فرودگاه بیام؟
جلو رفتم دست و صورت مهربانش را بوسیدم، گفتم: دست شما دردنکنه، حسین کمکم می کنه.
مامان کنار دست بابا ایستاده بود، گفت: مراقب خودت باش.
خم شدم دست هایش را بوسیدم، گفتم: کربلا رفتی خیلی دعام کن. خیلی دلم کربلا می خواد.
مامان بغضش را پنهان کرد و گفت: چشم إن شاءالله زودتر قسمتت بشه.
فرودگاه که رسیدیم، وسایل را تحویل دادم و با حسین رفتیم نماز صبحمان را خواندیم. در فرصتی که داشتیم، دوری زدیم؛ مثل همیشه کلی حرف زدیم. پرواز که اعلام شد، حسین تا نزدیک گیت خروجی همراهم آمد.
یکی از بچه ها که حسین را می شناخت، گفت: چه خوب تو هم هستی. من همراه رسولم این برای اعزام کافیه؟
_آره کافیه.
آخرین لحظه حسین مثل همیشه دستم را محکم فشار داد و گفت: بر میگردی، بر میگردی.
حدود بیست دقیقه بعد زنگ زدم به حسین گفتم: داداش برو دیگه، رفتنمون اوکی شد. باید گوشیمو خاموش کنم.
حسین گفت: یادت نره رسیدی خبر بده.
_باشه، دارم میرم خارجاااااا.
زدیم زیرخنده و تلفن را قطع کردیم.
از لحظه ای که سرمهماندار اعلام می کرد وارد آسمان سوریه شدیم، هر لحظه این امکان وجود داشت که هواپیما را بزنند. جالب اینکه وقتی فرود می آمدیم، خطر بیشتر می شد. و احتمال اصابت خمپاره، موشک و..... وجود داشت. و این نشان دهنده وضعیت ناامن فرودگاه بود.
سالن فرودگاه شلوغ تر از دفعات قبل بود. یک عده خسته روی صندلی ها خوش کرده بودند و منتظر برگشت به تهران بودند. صورت های آفتاب سوخته و چشم های خسته شان نشان می داد، حسابی سرشان شلوغ بوده.
ساک وسایل من آن قدر سنگین بود که بچه ها برای جابه جایی کمک کردند. هادی با خنده گفت: محمدحسن این تو چیه؟؟؟
خندیدم و گفتم: آجیل. یک سری ابزار برای کارم، همین.
محل استقرارمان مرکز شهر بود. به ما گفتند: شب با یک پرواز نظامی می رید حلب. تصمیم گرفتم به حرم حضرت رقیه که نزدیک ترین فاصله را با ما داشت بروم.
یک لحظه یاد حامد، محمد و سیدجعفر افتادم که دختر کوچولو دارند برای سلامتی شان دعا کردم.
بعد از نماز مغرب وسایلمان را جمع وجور کردیم و به فرودگاه رفتیم. حدود نیمه های شب بود که به فرودگاه نیرب رسیدیم. راننده با سرعت زیادی مسیر را طی می کرد و گفت: مسلحین به اطراف فرودگاه رسیدند و فاصله ما با آن ها در بعضی مناطق، کمتر از دو کیلومتر شده.
بچه ها می گفتند: هفته پیش یک هواپیما و یک بالگرد رو زدن.
ما قدم به قدم باید جلو می رفتیم، چون تهاجم، تثبیت و پاک سازی باید آموزش انجام می دادیم.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
کشید چفیه به چشمان ابری و باران ...
گرفت خودکار از دست کوچکش بابا
پایان.
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
گمان کردم برای بازدید از فروشگاه سپاه آمده ، چرخی زد ، برخی قیمتها را پرسید؛ رفت. چند روز بعد فهمیدم آمده بوده برنج بخرد ؛ پول کافی نداشته. فرمانده ارشد جنوبشرق کشور، فرمانده سپاه منطقه شش ، فرمانده قرارگاه قدس و فرمانده لشکر ثارالله بود آنموقع.
"شهید قاسم سلیمانی"
#خاطره_ناب_از_حاج_قاسم
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فرازی از وصیتنامه
عضوا علی الجهاد بنواجذکم، ولا تلتفتوا الی ناعق نعق
با چنگ و دندان به جهاد برخیزید و به زمزمههای شوم صلح و سازش اعتنا نکنید (نهج البلاغه)
از دوستان بسیجی میخواهم که پشت جبهه را مثل ستون نگهدارند چون چشم این امت به شما بسیجیها است همینطور که نخستوزیر هم میفرمایند بسیج مدرسه عشق است و شما عزیزان هم به نحو احسن تبری و تولی را انجام دهید و پایگاههای بسیج را خالی نکنید و معتقد به سلسله مراتب باشید. سعی داشته باشید در مقابل دشمن درست بین باشید در مقابل کوچکترین توطئه علیه انقلاب و امام ایستادگی کنید و بلافاصله آن را خنثی سازید و به خواستههای امام عزیزمان لبیک بگویید
دوست دارم هر وقت به بهشت زهرا میروید اول سر قبر مفقودین و شهدای گمنام بروید چون آنها واجبتر از ما هستند
"شهید اکبر صفا"
#سالروز_شهادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام صادق(ع) فرمودند:
اِنَّما اَولیائیَ الَّذینَ سَلَّمُوا لِاَمرِنا وَ اتَّبعُوا آثارَنا و اقتَدَوا بِنا فی کُلِّ اُمُورِنا؛
دوستان من کسانی اند که تسلیم فرمان مایند و از آثار ما پیروی می کنند و در همه ی امورمان به ما اقتدا می کنند.
تحف العقول، ص۳۰۹
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
شبی با تعدادی از بچهها برای شناسایی رفته بودیم. درست در کنار مواضع دشمن، پایم به روی مین رفت. عراقیها تیراندازی کردند و دوستانم که خیال میکردند شهیدشدم، مجبور شدند بدون من برگردند.
خون زیادی از پایم رفته بود. حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط میگفتم: یاصاحب الزمان ادرکنی. جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد.
مرا به آرامی بلند کرد و از میدان مین بیرون برد و در گوشهای امن روی زمین گذاشت. من دیگر دردی حس نمیکردم آن آقا به من گفت: کسی میآید و شما را نجات میدهد. او دوست ماست لحظاتی بعد ابراهیم هادی آمد و مرا به دوش گرفت و به عقب برد.
"شهید ابراهیم هادی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab