2.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام زمان دائم بفکر رفع مشکلات ماهستند
اما ماها....؟؟؟؟؟!!!
چندقرن انتظار....؟؟؟؟؟؟!!!!!
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🤍چوپانى به مقام وزارت رسید.
هر روز بامداد بر مىخاست
و كلید بر مىداشت و درب خانه
پیشین خود باز مىكرد و ساعتى را
در خانه چوپانى خود مىگذراند.
سپس از آنجا بیرون مىآمد
و به نزد امیر مىرفت.
شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح
به خلوتى مىرود و هیچ كس را
از كار او آگاهى نیست.
امیر را میل بر آن شد تا بداند كه
در آن خانه چیست. روزى ناگاه
از پس وزیر بدان خانه در آمد.
وزیر را دید كه پوستین چوپانى
بر تن كرده و عصاى چوپانان
به دست گرفته و آواز چوپانى مىخواند.
امیر گفت:
«اى وزیر این چیست كه مىبینم؟»
وزیر گفت: هر روز بدین جا مىآیم
تا ابتداى خویش را فراموش نكنم
و به غلط نیفتم، كه هر كه
روزگار ضعف به یاد آرد،
در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.»
امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد
و گفت: بگیر و در انگشت كن
تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🍃شهید مهدی زین الدین :
🕊همیشه لباس بسیجی به تن داشت، پوتین هایش رنگ و رو رفته بودند و موهای سرش را مانند سربازان عادی می تراشید. متواضع بود. چیزی که محبت زین الدین را در دل ها جا می کرد، سادگی اش بود. دنبال تشریفات و در بند پست و مقام نبود. راحت بود و بی تکلّف. در جمع رزمندگان بود؛ با آنها غذا می خورد، درد دل هایشان را می شنید و از همه مهم تر، به آنان بسیار احترام می گذاشت. این بود که خواسته یا ناخواسته، همه را دنبال خود می کشید!
عاقبتتون شهدایی...❣
شهید #مهدی_زین_الدین🕊🌹
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داریم به سمتی میریم که:
بی حیایی= مُد
بی آبرویی=کلاس
رابطه با محرم=روشنفکری
گرگ بودن=رمزموفقیت
بی فرهنگی=فرهنگ
پشت کردن به ارزشها=نشانه رشد وبلوغ
خوردن حق دیگران=زرنگی شده.
خدایا:عاقبتمون رو ختم بخیرکن.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💫پارت(۲)
جلد دوم کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝شکســـــت......
🌷من واخوی بزرگترم حاج نعمت الله درجوانی اوقات فراغت خود را با ورزشهایی مانند اسب سواری، تیراندازی ؛ کشتی و....می گذراندیم.
دو برادر فوت و فنّ کشتی را به خوبی آموختیم
حاج نعمت کشتی گیر قابلی بود و همیشه مرا مغلوب میکرد.
🌷تااینکه پس از مدّتهاتمرین در کشتی باچوخه ماهر شدم و کشتی ما دو برادر نفس گیر شد تا جایی که در شب نشینی ها خود را محکّ می زدیم
یک شب با حاج نعمت الله کشتی گرفتیم و پس از کش و قوس های فراوان مغلوب شد.
🌷باورش برای همگان سخت بود همه با چشمانی گشاده و دهانی باز نظاره می کردند.آن شب هرچه بودگذشت.
سالهابعد محمّدعلی بااینکه کوچکتر ازمابودمثل برادرانش کشتی گرفتن را دنبال کرد.
🌷باشروع جنگ تحمیلی آرامش ازسرزمینمان پرکشید وما نیزکه همانند سایرین نمی توانستیم نسبت به اوضاع سیاسی کشوروفرمان رهبری بی تفاوت باشیم.
خودرا برای دفاع ازمیهن مهیا نمودیم.
🌷به محمّد گفتم: تو ازمن کوچکتری بایدبمانی و درس بخوانی و...
ولی او بهانه آورد که: داداش الان فصل برداشت محصول است،
کشاورزی و دامپروری تجربه میخواهد که من نمی توانم به تمام امور رسیدگی کنم،من این کاره نیستم.
🌷هیچ کدام راغب به ماندن نبودیم و مدام در صدد قانع کردن یکدیگر بودیم. تا اینکه محمّد پیشنهادی داد که با اشتیاق پذیرفتم
او گفت: امشب در منزل مادر با هم کشتی می گیریم هرکس شکست خورد باید بماند.
🌷 آن قدر به برنده شدنم ایمان داشتم، که حتّی لحظه ای گمان به شکست نمی بردم .
طبق قرار، شب در منزل مادرمان به گرد هم آمدیم، فامیل را هم خبر کردیم تا شاهدماجرا باشند.
هر دو برای کشتی حاضر شدیم،
کشتی آغاز شد،
🌷درمیانه رقابت؛ محمّد نفسم را برید و دنیا بر سرم آوار شد،شکستی را که گمان نمی کردم اتّفاق افتاد و نقش روی زمین شدم.
همه مات و متحیّر این بار مرا می نگریستند.آن شب نه بخاطرشکست ؛که بخاطرقولم به هم ریختم.
🌷 نگران در حیاط قدم میزدم؛
از نورِ گِردسوز پستوخانه فهمیدم که محمّد نمازِ شب می خواند.
سراغش رفتم .محمّد تا متوجّه حضورم شد به استقبال آمد و سرش را پایین انداخت و عذرخواهی کرد.
گفتم: بابا قبول....تسلیم...
اماواقعااگر تو پهلوان تر از ما هستی؟! اینجاسنگرت راحفظ کن.
🌷 گفت: داداش! اگر شوق رفتن نبود هیچگاه به خود اجازه نمیدادم تا پشت پدرِ ثانی ام(برادری که از ۷سالگی بزرگم کرده) را به خاک بکشانم. شرمنده ام....حلالم کن.
بعد کمربندش را دور کمرم بست و گفت هر وقت گمان کردی کمرت شکسته به این کمربند نگاه کن و در فراق حضرت امام حسین و برادرش؛ عبّاس گریه کن،
🌷 داداش جان!
بگذار من این بار هم بروم، آنجا سرزمین آرزوهای من است، مادر را بیدار نکن تا خوابش به هم نریزد، بگذار امشب راحت بخوابد.
🌷 تاسحر پیش اوماندم .
سپس او را تا ایستگاه اتوبوس بدرقه کردم .
بله...محمدم رفت...و برنده میدان شد و من ازبازندگان وجاماندگان درقفس دنیاشدم.
روایت کننده:برادرشهید
(هیبت الله برزگر)
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🦋زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد صاحب کارش ناراحت شد وسعی کرد او را منصرف کند!
اما نجار تصمیمش را گرفته بود…
سرانجام صاحبکار درحالی که با تأسف بااین درخواست موافقت میکرد،
ازاو خواست تا بعنوان آخرین کار ساخت خانه ای را به عهده بگیرد..
نجار نیز چون دلش چندان به این کارراضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد وبا بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد وکار را تمام کرد…
زمان تحویل کلید،صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت:
این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد،
درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است دراین خانه ساکن شود لوازم ومصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد وتمام دقت خود رامیکرد
این داستان زندگی ماست
✅گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هرروز میسازیم نداریم،
پس در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم درهمین ساخته ها زندگی کنیم،
اما فرصتها ازدست میروند وگاهی شاید،بازسازی آنچه ساخته ایم ممکن نباشد..
🦋شما نجار زندگی خود هستید و روزها،چکشی هستند که بریک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند!
مراقب خانه ای که برای زندگی خود میسازید باشید.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌹فـرمـانده گفت: «شما دو نفر، مراقب باشید تا دشمن نتواند از این قسمت به داخل کـانال نفوذ کند.»
🔻 من و آن بسیجی نوجوان با هم تقسیم کار کردیم. تا نماز صبح، دو ساعت پست می دادم و دو ساعت استراحت میکردم ولی او دو ساعت پست میداد و بجای استراحت دو ساعت نماز میخواند و عاشقانه راز و نیاز میکرد. خمپاره های دشمن هم پشت سر هم داخل و اطراف کانال منفجر می شدند. پست آخر من وقت نماز صبح تمام شد.
در حال سجده بود که صدایش کردم و گفتم:
«نوبت توست تا پست بدهی!»
🔹 نیم ساعت گذشت و او هنوز در حال سجده بود. دوباره صدایش کردم باز هم سجده و سجده؛ رفتم کنارش همزمان با صدا کردن تکانی هم به بدن او دادم؛ یکباره از پهـلو به زمین افتـاد. نفس نمی کشید؛ دیدم یک ترکش ریز به قـلب او اصابت کرده و در همان حال سجـده و راز ونیاز به دیدار معبـودش شتافته است.
🌹 چـه عاقـبت خـیری!
اولین اعـزام، اولین عملیات، چند روز گرسنگی و تشنگی، عبـادت، نمـاز شب، شهادت حین رزم در حال سجـده و رو به قبـله.خوش به سعادت اش. ای کاش اسم این شهید بزرگـوار یادم بود.
پیـکر مطهرش نیز در همان کانال ( کانال معروف کمیل ) باقی ماند و نتوانستیم او را به عقب منتقل کنیم.
📚 زمینهای مسلح /
علی بابایی
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
2.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آدما رو از رو ظاهر قضاوت نکنید
خیلی از اونها که خدارو قبول دارن
خداقبولشون نداره
چون با نقاب دورویی بین مردم ظاهر میشن...
نسبت به ارزشهایمان بی تفاوت نباشیم.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌹گاهی باید لحظاتِ بیشتری
برای تماشای یک عکس صرف نمود؛
این عکس از همان عکسهاست..!
«حیا» و «حجاب» دو مفهومی که
در این قاب به کمال رسیدهاند ...
پاسداری از حریم اسلامِ ناب محمدی
پاسداری از ارزشهای علوی و فاطمی
👈 به حجاب خانمها نگاه کنید
قربانِ آن حجاب و حریمِ حضرت زهرا(س)
و دخترش زینب کبری سلام الله علیها
👈 به حیای شهدا نگاه کنید !
قربانِ آن چشمهای پاک ؛ آن شرم و حیا
چه اشکها که از این دیدهها جاری نگشت
در استغاثه از خدا ، در طلب رضای خدا ؛ و
چه خونها که از چشمان مطهرشان جاری نشد
🔻 سرداران شهید :
محمد بروجردی (مسیح کردستان) ،
محمدرضا عسگری (جانشین لشکر۲۵ کربلا) و..خانوادههایشان.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65